۶ اسفند ۱۳۸۱

بحران احساس‌گرايي در مطالعات تاريخي و ديني

سه خصلت «احساس‌گرايي، جزميت و غرور» خاستگاه معضلاتي‌ست كه از ديرباز، ساختار انديشگاني و فرهنگي جوامع شرقي و از جمله ايران را تحت تأثير خود قرار داده است. اما هنگامي كه اين سه خصلت از عرصه‌ي معمول خود، يعني روابط اجتماعي و فردي انسان‌ها، پا به حيطه‌ي علوم (به ويژه علوم انساني كه با هويت آدمي در پيوند هستند) مي‌گذارد، مشكل و بحران صد چندان مي‌شود.
متأسفانه از آن رو كه امر پژوهش در ايران موضوعي فراموش شده و بي‌اهميت است، برخي نويسندگان ما كه نه مواد پژوهشي لازم را در اختيار دارند و نه روش‌هاي پژوهش را مي دانند، در نهايت، نمي‌توانند جز مطالبي سطحي و كهنه و تاريخ گذشته را عرضه دارند. و البته نتيجه‌ي آن، همانا در جا زدن و عدم پيش‌رفت و ترقي در عرصه‌ي علوم مختلف است.
عجيب‌تر آن كه همان گروه از نويسندگان، غالباً دانش سطحي خود را با آن سه خصلت ياد شده نيز در مي‌آميزند و از موضع احساس‌گرايي، مسائل علمي را از منظر «تحسين/ تكفير» مي‌نگرند و تحليل مي‌كنند و از موضع جزميت و غرور، باورهاي و نوشته‌هاي خود را حقيقت مطلق مي‌پندارند و بي‌چون و چرا مي‌انگارند و از هر نوع نقدي نيز بر مي‌آشوبند. اما واقعيت آن است كه در مطالعات علمي، تنها از موضع انتقادگري، چراجويي و بي‌طرفي است كه مي‌توان به نتايج و دستاوردهاي خردپذير و راه‌گشا دست يافت و نه از طريق احساس‌گرايي و جزميت و غرور. تنها آن نوع پژوهشي مي‌تواند براي پيش‌رفت و ارتقاي علوم و محافل علمي مفيد و مؤثر باشد كه: 1 ـ بدون پيش‌داوري و جانب‌داري باشد. 2 ـ مبتني بر اسناد و مدارك معتبر و موثق باشد. 3 ـ نتايج آن قطعي و حتمي تلقي نشود. 4 ـ روش‌ها و دستاوردهاي آن همواره در معرض نقد و ارزيابي باشد و…
برخي نويسندگان ما در حوزه‌ي مطالعات تاريخي و ديني ـ كه بسيار مستعد احساس‌گرايي نيز هست ـ از سر ميهن‌پرستي يا هر انگيزه‌ي ديگري، فقر اطلاعاتي خويش را با احساس‌گرايي و جزم‌انديشي خود در مي‌آميزند و مطالبي را عرضه مي‌دارند كه نه تنها گره‌گشا و كارساز نيست، بل كه بر ابهامات و مجهولات و سردرگمي‌هاي موجود نيز مي‌افزايد. براي نمونه، اين نوع نويسندگان به تاريخ ايران صرفاً از ديدگاه تحسين و تمجيد يا رد و تكفير مي‌نگرند و مطالعاتي عوام‌پسندانه، بدون اتكا بر اسناد معتبر و غير روش‌مند عرضه مي‌دارند؛ به جزييات و ابعاد مختلف موضوع وارد نمي‌شوند و قضايا را از دور و بدون در نظر گرفتن معيار منطق، بررسي و ارزيابي مي‌نمايند. مثلاً، برخي نويسندگان مي‌كوشند وجود اسكندر و سلسله‌ي سلوكي را در ايران، يكسره انكار كنند اما ايشان با اين كار نه تنها گواهي ده‌ها متن تاريخي را ناديده گرفته‌اند، بل كه انبوهي آثار باستان‌شناختي مربوط به آن دوران (مانند: كتيبه‌ها، سكه‌ها، بناها، پيكره‌ها و..) را نيز به چشم نياورده‌اند و از سوي ديگر، با حذف سلسله‌ي سلوكي، بيش‌ از يك صد سال خلاء زماني در تاريخ ايران ايجاد كرده‌اند كه با هيچ وصله و پينه‌اي نمي‌توان آن را به هم آورد.
در حوزه‌ي دين‌شناسي اوضاع از اين هم بدتر است. مدت‌هاست چنين اعلام و تبليغ كرده‌اند كه بسياري از آموزه‌ها و آيين‌هاي اصيل و كهن دين زرتشت حاصل تحريف و دست‌كاري مغان است. در واقع، هر كدام از آموزه‌‌هاي زرتشت كه از ديدگاه انسان «امروزي» عجيب و پيچيده جلوه كرده، بي‌درنگ جعلي و غير اصيل پنداشته شده است (مانند: آيين‌هاي پرستاري از آتش، هوم، طهارت، تدفين، و انديشه‌هايي چون ثنويت و…). اما تصور تحريف شدگي دين زرتشت دو ايراد اساسي دارد: يك ايراد منطقي و يك ايراد روش‌شناختي.
ايراد نخست آن كه، تصور وجود تحريف و تغيير در دين زرتشت بدان حد كه همه‌ي متون و تمام سنت زنده‌ي آن را در برگرفته باشد، دور از عقل و منطق است. در واقع، آن آيين‌ها يا آموزه‌هايي كه تحريف يا جعل شده انگاشته مي‌شوند (مانند پرستاري از آتش يا آيين هوم)، از اصول بنيادين دين زرتشت و مورد تأكيد و تصريح در متون آن، و مورد اجرا در سنت زنده‌ي آن هستند. حال، هنگامي كه تمام اين عقايدِ متهم به جعلي بودن، در متون و آموزه‌هاي زرتشتي از گذشته تاكنون وجود داشته‌اند، پس بر پايه‌ي كدام سند و مدركي مي‌توان آن‌ها را ساختگي و غير اصيل تصور كرد؟ آيا مي‌توان پنداشت زرتشتياني كه بر ايمان خود بيش از سه هزار سال پاي فشرده‌اند، به سادگي و بي‌هيچ واكنشي اجازه داده باشند كه بلافاصله پس از درگذشت پيامبرشان، مغان فرضي، دين‌شان را سراپا تحريف و دست‌كاري كرده باشند؟
اما برخي از نويسندگان كه دريافته‌اند امكان انكار اصالت اين انديشه‌ها و آيين‌ها وجود ندارد، به ديدگاهي «سمبوليستي» روي آورده و كوشيده‌اند كه اين آموزه‌هاي و آيين‌هاي مورد بحث را نماد و كنايه‌اي از مسائل ديگر (مانند معنويات و اخلاقيات) بنمايند و در اين راه حتا به اشعار حافظ و مولانا هم متوسل شده‌اند! (ولي زرتشت باستاني كجا و اين شاعران مسلمان كجا؟) اما اين تصور نيز به خطاست؛ چرا كه آن آموزه‌ها و آيين‌هايِ متهم به تحريف شدگي، به همان شكل اصيل خود، در سنت زرتشتي و در تمام متون آن عيناً مطرح و موجود بوده و در هيچ كجا و در هيچ موردي، برداشتي نمادگرايانه‌ از آن‌ها نشده است. (براي نمونه، در هيچ يك از متون و آموزه‌هاي زرتشتي، اصل «ازدواج با محارم» [خويتودَه] تعبير به «صله‌ي رحم» [چنان كه برخي از سمبوليست‌ها مي‌پندارند] نشده بل كه به همان شكل اصيل خود، همواره مطرح و معمول بوده است. بنابراين، اين ديدگاه سمبوليستي نيز به علت فقدان سند و مدرك، مردود مي‌باشد.
ايراد دوم، در نظر نگرفتن مقطع زماني ـ مكاني پيدايش و شكل‌گيري آيين زرتشت، به هنگام تحليل و بررسي اين دين است. براي نمونه، طبيعي‌ست كه از نگاه انسان «امروزي» ستايش ايزدان يا معبودهاي پر شمار در دين زرتشت، (در قياس با اديان ابراهيمي) عملي دور از شأن يك دين توحيدي و چه بسا گونه‌اي شرك محسوب شود اما با در نظر گرفتن مقطع زماني ـ مكاني شكل‌گيري آن عقايد زرتشتي و عدم مقايسه‌ي آن با ادياني كه ماهيتي بسيار متفاوت از دين‌هاي آريايي دارند، اين انديشه‌ها و آيين‌ها، در زمان و جايگاه خود، طبيعي و منطقي ديده شده و لذا اين تصور كه عقايد ياد شده جعلي و ساختگي‌اند، ديگر پيش نخواهد آمد.
بايد توجه داشت كه در روزگار زرتشت، در بينش «آنيميستي» (Animistic) انسان كهن آن عصر، همه‌ي عناصر و موجودات و پديده‌هاي طبيعت و گيتي، داراي «روح مدبري» (مينو) دانسته مي‌شدند كه به لحاظ تصور چيرگي و تسلط‌شان بر گيتي، به عنوان معبود، مورد ستايش و پرستش مردم بودند. پس طبيعي‌ست زرتشتي كه در چنان جامعه‌اي زاده و زيسته و مي‌دانيم كه روحاني كيش سنتي زادگاه‌اش نيز بوده است، ميراث برنده‌ي همان عقايد مرسوم و كهن در دين خود باشد و صرفاً با قيد اين شرط كه ايزدان رايج (البته فقط آن‌هايي كه منشأ خير و سودبخشي بوده‌اند) كارگزاران اهوره‌مزدا در پيش‌برد راستي و سركوب دروغ هستند، توانسته مقام برتر و وحداني اهوره‌مزدا را حفظ نموده و عقايد سنتي را نيز به آساني با دين نوين خود سازگار سازد (و جز اين هم از يك روحاني متعلق به نظام آنيميستي آن عصر كه مخاطباني آنيميست داشته، انتظار نمي‌رود) و چنين است كه حتا در سروده‌هاي زرتشت نيز از بيش از بيست ايزد مختلف نام برده مي‌شود (بويس، ص170) [البته اگر در ترجمه‌هاي فارسي سروده‌هاي زرتشت علي رغم صراحت متن اوستايي آن، چنين چيزي را نمي‌بينيد، ايراد از همان درآميختن پيش‌داوري‌ها و برداشت‌هاي شخصي مترجمان با كار علمي يك ترجمه است].
البته با وجود آن چه كه گفته شد، بي‌گمان تحولاتي در برخي عقايد (جهت روزآمدسازي آن‌ها) و زياده‌روي در پاره‌اي از آيين‌هاي زرتشتي (به علت رشد علوم فقهي) راه يافته است و اين امر قابل انكار نيست، اما چنين فرآيندهايي منافي اصالت و اصول بنيادين اين دين نبوده و از چارچوب و جان‌مايه‌ي آن بيرون نمي‌باشد.
حاصل بحث آن كه، آميختن تصورات و آراي شخصي، پيش‌داوري‌ها و جانب‌داري‌ها به مطالعات علمي و اصرار به قطعيت و خطاناپذيري چنان مطالعات و عقايدي، مخالف با روح يك پژوهش علمي‌ست و منجر به عدم رشد و پيش‌رفت علمي و فكري و در جا زدن و توقف جامعه در محدوده‌ي عقايد جزمي و فرسوده‌ي خود مي‌شود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتاب‌نامه:
مري بويس: تاريخ كيش زرتشت، جلد دوم، 1375
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


******

موضوع مقاله‌ي هفته‌ي آينده: «ره‌يافت‌هايي به دين زرتشت»

۲۹ بهمن ۱۳۸۱

جايگاه اسكندر مقدوني در تاريخ ايران

اسكندر مقدوني از جمله كساني‌ست كه به جهت كارها و كردارهاي‌اش، هاله‌اي از اسطوره‌ها بر گرد شخصيت تاريخي وي پديد آمده است. هر چند اسكندر در ميان اروپاييان و غربيان قهرماني بزرگ و بي‌نظير دانسته مي‌شود و شايد برترين شخصيت تاريخي آنان به شمار مي‌آيد، اما در نزد مللي كه مغلوب‌اش شده بودند، او فقط يك ويران‌گر بدنام بود؛ چنان كه در متون زرتشتي از وي همواره با صفت «گُجسته» (= ملعون) ياد شده و همراه با ضحاك و افراسياب، از كارگزاران اهريمن به شمار آمده است.
اما اگر بخواهيم موضوع اسكندر را با نگاهي علمي ارزيابي كنيم، بايد ببينيم كه او چه كرده و چگونه بوده كه در ثنا و ستايش وي تا اين حد اغراق و مبالغه شده است. چنان كه در ادبيات پارسي نيز انبوهي از «اسكندرنامه‌ها» (مانند اثر نظامي گنجوي) موجود است كه فقط شخصيتي نيك و درست و پيامبروار از اسكندر مي‌شناسند و به نمايش مي‌گذارند.
سابقاً در يكي ـ دو نشريه‌ي داخلي چنين رسم شده بود كه هر كه مي‌خواست ميهن‌پرستي خود را آشكار كند، بايد ماجراي اسكندر و حمله‌ي او به ايران را از بيخ و بن انكار مي‌كرد؛ اما واقعيت آن است كه روش رد و انكار و تقبيح در پژوهش‌هاي علمي و تاريخي به كار نمي‌آيد و حقيقتي را آشكار نمي‌سازد بل كه با جست و جويي روش‌مند، بدون پيش‌داوري و مبتني بر اسناد است كه مي‌توان به نتايجي خردپذير در عرصه‌ي مطالعات تاريخي دست يافت. رد و انكار كامل ماجراي اسكندر نه تنها به معناي ناديده انگاشته شدن انبوه آثار و اسناد تاريخي و باستان‌شناختي‌ست، بل كه حذف تاريخ اسكندر و سلوكيان، خلأيي زماني به مدت بيش از يك صد سال در تاريخ ايران ايجاد مي‌كند كه با هيچ وصله و پينه‌اي نمي‌توان آن را پوشاند.
البته از سوي ديگر، روايت‌هاي مربوط به غلبه‌ي اسكندر بر ايران نيز حاوي گزافه‌گويي‌ها و تناقضات و نكات خردناپذير فراواني‌ست (چنان كه در اين روايات، در زمينه‌ي نبردهاي اسكندر با ايرانيان، در ابتدا پيروزي با ايرانيان است، اما در پايان، به ناگاه و به گونه‌اي معجزه‌آسا بُرد با مقدونيان مي‌شود). اما وجود چنان مسائلي به تنهايي، دليل و گواهي بر كذب و نادرست بودن خطوط اصلي و كليات ماجراي اسكندر نمي‌شود. نبايد فراموش كرد كه مبالغه‌گويي و داستان‌پردازي، شيوه‌اي رايج در ميان تمام تاريخ‌نويسان باستان است.
نكته‌ي بسيار جالبي كه به جاي تكاپو براي رد و انكار بايد آن را در نظر گرفت، اين است كه با وجود آن كه امپراتوري شكوه‌مند هخامنشي مغلوب اسكندر شد اما ديري نپاييد كه شكوه و عظمت فرهنگ و جهان‌داري پارسي چنان اسكندر را مبهوت و شيفته‌ي خود ساخت كه او به شتاب، پذيراي فرهنگ و آداب و اخلاق و سياست‌ورزي ايراني شد. او حتا مانند ايرانيان لباس مي‌پوشيد و چون پادشاهان هخامنشي رفتار مي‌كرد (پيرنيا، ص6 ـ1474). و چنين بود كه او خود و تمام سردارا‌ن‌اش را به ازدواج با زنان ايراني درآورد تا مقدونيان اين گونه با تبار پارسي درآميزند و هر چه بيش‌تر ايراني و هخامنشي گردند (همان، ص6 ـ 1675). پيروي و متابعت عميق و وسيع اسكندر از شيوه‌ي كشورداري و فرهنگ و آداب پارسي، امروزه مورخان را بر آن داشته است كه وي را به منزله‌ي واپسين پادشاه هخامنشي به شمار آورند [دوستاني كه به كتب خارجي دسترس دارند، در اين زمينه به ويژه مي‌توانند به كتاب Alexandre le Grand (چاپ چهارم: پاريس 1994) نوشته‌ي Pierre Briant (يكي از بزرگ‌ترين هخامنشي‌شناسان معاصر) مراجعه نمايند].
بر اساس قراين موجود، حتا مي‌توان تصور كرد كه يكي از دلايل كشورگشايي شتاب‌ناك اسكندر جوان در امپراتوري ايران، اين بوده كه وي با پذيرش اصول و سنن كشورداري و فرهنگي پارسي و هخامنشي و «خودي» جلوه دادن خويش، و با به كار بستن تبليغات فراوان در اين باره (مانند هديه دادن به زنان آبستن، چنان كه رسم پادشاهان هخامنشي بود [پيرنيا، ص1665]؛ به جاي آوردن احترامات بسيار براي كورش و رسيدگي به وضع آرام‌گاه وي [همان، ص67 ـ1664]؛ تدفين با تشريفات پيكر داريوش سوم [همان، ص1293]؛ و مواردي ديگر كه پيش‌تر گفته شد) خود را ميراث‌برنده‌ و ادامه دهنده‌ي قانوني و مشروع امپراتوري هخامنشي جلوه نموده و از اين راه، افكار عمومي و برخي از فرمان‌دهان و شهربانان امپراتوري را مجاب به پيروي و فرمان‌برداري از «پادشاه جديد هخامنشي» كرده باشد (همان كاري كه پيش‌تر، كورش و داريوش كبير در مواجهه با كشورهاي مغلوب، به بهترين گونه‌اي انجام داده بودند).
به گمان من، امروزه بهتر است به جاي لعن و رد اسكندر بكوشيم نشان دهيم كه او تا چه حد وام‌دار و مديون فرهنگ و انديشه‌ي پارسي بوده و اگر توفيقي در كشورگشايي و آميزش فرهنگ‌ها داشته است، از همين بابت بوده و چه بسا كه او پيروزي‌هاي‌اش را در كسوت يك ايراني (در مقام يك پادشاه جديد هخامنشي) به دست آورده باشد (فراموش نكنيم كه در برخي روايات، مانند شاهنامه، اسكندر برادر ناتني داريوش سوم (داراي دارايان) معرفي شده است).
نكته‌ي ديگر آن كه، ساختار اجتماعي و سازمان دولتي و ديوان‌سالاري ايران هخامنشي كه اسكندر خود را به خوبي در چارچوب آن جاي داده بود، پس از وي عيناً به سلسله‌ي سلوكي منتقل شد و مبنا و پايه‌ي كشورداري ايشان و ديگران دودمان‌هاي آينده‌ي حاكم بر ايران گرديد و همان نظام نيز سرانجام به روم و اروپا رسيد و الگوي آنان قرار گرفت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتاب‌نامه:
ـ حسن پيرنيا: «تاريخ ايران باستان»؛ 1378
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



تخت جمشيد

۲۸ بهمن ۱۳۸۱

واپسين گفتار داريوش بزرگ هخامنشي

بخش فوقاني آرامگاه داريوش بزرگ در « نقش رستم » داراي دو كتيبه‌ي 60 سطري به زبان پارسي باستان است. در سنگ‌نوشته‌ي نخستين، داريوش پس از سپاس‌گزاري و يادكرد خداوند، نام ايالت‌‌هاي امپراتوري‌اش را برمي‌شمارد و در پايان آن، با بياني شكوه‌‌مند مي‌گويد: « اي مرد! فرمان خداوند در نظرت ناپسند نيايد. راه راست را ترك مكن؛ شورش مكن »
اما داريوش بزرگ در سنگ‌نوشته‌ي دوم، محور سخن را به سوي خود برمي‌گرداند و به عنوان واپسين گفتارهاي خود، توصيفي گويا و شفاف از شخصيت و انديشه و رفتار خود عرضه مي‌دارد. در اين نوشته، داريوش همچون پادشاهي حكيم جلوه مي‌كند و نشان مي‌دهد كه هنرهاي نظامي و جسماني و فضايل معنوي و اخلاقي را توأمان داراست. او با بياني سخت حماسي و حكيمانه، مقام والاي معنوي پادشاه هخامنشي را در كنار توانايي هاي و شايستگي‌‌هاي فردي و سياسي‌اش به نمايش مي‌گذارد و عدالت‌‌خواهي و مردم‌دوستي و اصول جهان‌داري‌ خود را به عالي‌ترين شكلي بازگو مي‌كند.
مطالعه‌ي متن اين سنگ‌نوشته ما را با انديشه و كردار درخشان و بي‌نظير نياكان هخامنشي‌‌مان به خوبي آشنا كرده و البته بي‌‌خبري‌‌مان را از مفاخر و گنجينه‌‌هاي تاريخي‌‌مان، يادآوري خواهد نمود.
متن كامل سنگ‌نوشته‌ي داريوش بزرگ هخامنشي را در نقش رستم، بر اساس ترجمه‌ي خودم، در ادامه مي‌‌خوانيد:


ـ خداي بزرگ است اهوره مزدا كه اين شگفتي مشهود را آفريد. كه شادي را براي انسان آفريد. كه خرد و دليري به داريوش شاه بخشيد.
ـ داريوش شاه ‌گويد: به خواست اهوره مزدا چنان‌ام كه راستي را دوست‌ دارم، دروغ را دوست ندارم. خواست من اين نيست كه توانايي به ناتواني ستم كند. خواست من آن نيست كه ناتواني به توانايي بد كند.
ـ آن چه راست است، آن خواست من است. مرد دروغ‌گرا را دوست نيستم. تندخو نيستم. آن چه در خشمگيني‌ام آشكار شود، به نيروي انديشه‌ام سخت نگه مي‌دارم. بر [ نفس ] خود بسيار فرمان‌رواي‌ام.
ـ مردي كه همكاري كند، در خور همكاري‌اش، به او اين گونه پاداش مي‌دهم. آن كه زيان‌كاري كند، در خور زيان‌كاري‌اش، او را اين گونه كيفر مي‌دهم. خواست من اين نيست كه مردي زيان‌كار باشد. و به راستي خواست من آن نيست كه اگر او زيان‌كاري كند، كيفري نبيند.
ـ آن چه كه مردي عليه مرد [ ديگري ] گويد ، آن مرا باور نيايد تا آن كه [مرا] قانع سازد بر اساس قوانين نيك.
ـ خشنودم به آن چه كه مردي در خور توان‌اش [ براي‌ام ] كند يا به جاي آورد. و [ به او ] علاقه‌ام بسيار است و نيك خشنودم.
ـ هوش‌‌مندي و فرمان‌روايي‌ام چنين است: هنگامي كه كرده‌ام را ببيني يا بشنوي در خانه و در لشكرگاه، كوشايي والا و برتري هوش و منش‌ام [ را دريابي ].
ـ به راستي اين كوشايي من است: تا در تن من توان هست، جنگ‌جوي‌ام؛ جنگ‌جوي خوب. همين كه [ كسي ] در ميدان [ جنگ ] ديده شود، با هوشياري درمي‌يابم آن كه دشمن است، درمي‌يابم آن كه [ دشمن ] نيست. با هوش‌‌مندي و فرمان‌روايي، آن گاه در تصميم و عمل نخستين‌ام، هنگامي كه درمي‌يابم دشمن را، بدان سان كه غير [ دشمن ] را.
ـ ورزيده‌ام، هم با دست‌‌ها و هم با پاها. سواركارم، سواركار خوب. كمان‌دارم، كمان‌دار خوب؛ هم پياده و هم سواره. نيزه‌افكن‌ام، ‌نيزه‌افكن خوب؛ هم سواره و هم پياده.
ـ و هنرها [ ي ديگري دارم ] كه اهوره مزدا به من بخشيده است و توانسته‌ام نگه دارشان باشم. به خواست اهوره مزدا هر چه كرده‌ام، با اين هنرها [ كرده‌ام ] كه اهوره مزدا به من بخشيده است.
ـ اي بنده! قوياً [ درياب ] كه چگونه معروف‌ام و هنرهاي‌ام و فضيلت‌ام چگونه است. مگذار آن چه را كه با گوش‌‌هاي‌ات شنيده‌اي بر تو دروغ جلوه كند. آن چه را كه به تو رسانده شده است، بشنو.
ـ اي بنده! مگذار آن چه كرده‌ام نادرست به نظر آيد. آن چه را نوشته‌ام، نگه دار باش. از قوانين [ نافرماني ] مكن. مگذار [ كسي نسبت به قوانين ] نادان باشد.

copyright © prana.persianblog.com

آرام‌گاه داريوش در نقش رستم

نياكان هخامنشي ما

برآمدن هخامنشيان، نقطه‌ي اوجي در تاريخ جهان باستان بود. قوم پارس در فاصله‌ي زماني ورود خود به سرزمين ايران (سده‌ي نهم پيش از ميلاد) تا زمان شكل‌گيري امپراتوري آن به دست كورش كبير (سده‌ي ششم پيش از ميلاد) يعني در طول300 سال، با اتكا به هوش‌‌مندي ذاتي آريايي‌تباران و نيز با تجربه‌اندوزي آرام از اقوام بومي و كهن منطقه، به‌ناگاه پا به ميدان گذاشت و صحنه‌ي تاريخ را با حضور سنگين خود، دچار تحول و تكاپو نمود. قوم پارس به رهبري كورش كبير و جانشينان تواناي او، امپراتوري بزرگي را پديد آورد كه قلمرو آن از آسياي مركزي تا شمال افريقا و از رود سند تا دانوب گسترده بود. برآمدن و استقرار اين امپراتوري كه اقوام، زبان‌‌ها و فرهنگ‌‌هاي گوناگون و متنوعي رادربرمي‌گرفت، انقلابي بزرگ در تاريخ جهان بود؛ چرا كه براي نخستين‌بار، جهان شاهد پيدايش دولتي واحد و متمركز بود كه بر اقوامي پرشمار و گوناگون، مديريت سياسي واحد و متمركز و در عين‌ حال، تكثرپذيري را اعمال مي‌كرد.
امپراتوري هخامنشي به واسطه‌ي مديريت و سازمان‌دهي عالي خود، توانست روحي تازه به كالبد رو به مرگ اقوام بومي و كهن منطقه كه سال‌‌ها بود در پي جنگ‌‌ها و درگيري‌‌هاي فرسايشي رو به زوال و خاموشي گذاشته بودند، بدمد و بر اساس اندوخته‌‌هاي فرهنگي و تمدني اين اقوام، سهمي شايسته در شكل‌دهي امپراتوري نوپاي هخامنشي، بدان‌‌ها ببخشد.
تمامي اقوام زيرفرمان هخامنشيان، در خودگرداني نسبي سياسي و در آزادي مطلق اقتصادي و مذهبي، توانستند به حيات و فعاليت اجتماعي و اقتصادي خود به خوبي، و اين بار نه در زير سلطه و سركوب دولت‌‌هايي خون‌ريز چون آشور، بل كه در سايه‌ي امن دولت پارسي، ادامه دهند.
هخامنشيان به شايستگي، بسياري از بنيان‌‌هاي هنري و تمدني اقوام بومي را پذيرفتند اما با اتكا به نبوغ خود، جان و قالبي تازه و پويا و گيرا بدان‌‌ها بخشيدند و اين چنين، دست‌آوردي مركب از سنت و نوآوري را به جهان عرضه داشته و در صحنه و صفحه‌ي تاريخ جاودانه ساختند.
يكي از مهم‌ترين ويژگي‌‌هاي اين امپراتوري كه آن را توانا به اداره‌ي چنين قلمرو پهناور و متنوعي مي‌نمود، وجود ديوان‌سالاري بزرگ و گسترده ‌در آن بود كه تمامي امور كشوري و لشكري و مالي امپراتوري را محاسبه و ثبت و ضبط مي‌كرد آن گونه كه حتا دولت‌‌مردان نيز از حساب و كتاب معاملات و مخارج خود از سوي ديوان محاسبات شاهنشاهي، معاف و رها نبودند.
ويژگي ديگر و البته سخت شگرف هخامنشيان، برابري حقوقي ميان زنان و مردان و جايگاه درخشان زنان در آن روزگار بود. آن گونه كه اينك مي‌دانيم، زنان اشرافي خاندان شاهي، برخلاف تصورات معمول، افرادي منزوي و پرده‌نشين و پنهان از ديدگان نبودند بل كه از خودگرداني و آزادي گسترده‌اي بهره‌‌مند بودند. هخامنشيان هيچ گاه مانند سلاطين عثماني كه حرم‌سراهايي آكنده از خواجگان و زنان صيغه‌اي داشتند، نبودند. زنان خاندان سلطنتي هخامنشي، افرادي بسيار جسور، كارآمد و توانا بودند كه نه تنها املاكي بزرگ، بل كه كارگاه‌‌ها و كارخانه‌‌هاي بزرگي در اختيار داشتند و آن‌‌ها را با همه‌ي كارگران و كارمندان‌اش، شخصاً اداره و مديريت مي‌كردند. جالب آن كه ايشان نيز مانند تمام كارمندان دولت، قانوناً موظف به حساب‌رسي دقيق و مرتب درآمدها و هزينه‌‌هاي خود و ارائه‌ي گزارش كامل آن به ديوان محاسبات شاهنشاهي، واقع در تخت جمشيد بودند. زنان خاندان سلطنتي با توجه به داشتن استقلال اقتصادي، عموماً مخارج و هزينه‌‌هاي خويش را از محل درآمدهاي شخصي خود تأمين مي‌كردند. آنان حتا در معاشرت‌‌هاي خود نيز با محدوديتي مواجه نبودند.
زنان پارسي در كنار چنين آزادي‌‌ها و توانايي‌‌هايي، امكان آموختن هنرهاي رزمي و ورزشي را داشتند و مي‌توانستند به عنوان جنگ‌جو به سپاه امپراتوري بپيوندند.
اما سواي جايگاه برجسته‌ي زنان خاندان سلطنتي ـ كه انعكاسي از فرهنگ عالي آن جامعه بود ـ زنان غيراشرافي كارمند دولت نيز موقعيتي درخشان در متن آن جامعه داشتند. در روزگار هخامنشيان، زنان در كنار مردان كار مي‌كردند، حقوق برابري داشتند و حتا كارهاي دشوارتر را نيز داوطلبانه به عهده مي‌گرفتند. به اين زنان كارمند، هنگام بارداري و وضع حمل، 5 ماه مرخصي داده مي‌شد ليكن در اين مدت نه تنها حقوق و دست‌مزد آن‌‌ها قطع نمي‌گرديد، بل كه پاداشي هم به عنوان حق‌اولاد از جانب پادشاه به ايشان تعلق مي‌گرفت. جالب است كه به كارمندان حتا فوق‌العاده‌ي سختي كار و بيماري نيز پرداخت مي‌شد.
در مجموع، در عصر هخامنشيان، در حالي كه يونانيان و اروپاييان تا اين اواخر، زن را چيزي جز ابزار و برده‌اي خوار در دست مردان نمي‌دانستند، زنان ايراني از تمام حقوق و آزاد‌ي‌‌هاي موجود، به گونه‌اي برابر با مردان بهره‌‌مند بودند. پديده‌اي كه در ميان همه‌ي ملل جهان باستان بي‌‌مانند بود.

__________________________________________________
كتاب‌نامه:
ـ پيير بريان: تاريخ امپراتوري هخامنشيان، 1378
ـ يوزف ويسهوفر: ايران باستان، 1377
ـ هايدماري كخ: از زبان داريوش، 1376
__________________________________________________


دروازه‌ي ملل ـ تخت جمشيد