۶ خرداد ۱۳۸۲

شاهان اسطوره‌اي ايران (بخش نخست)

تلقي اسطوره‌پردازانه‌ي قوم ايراني از جايگاه قدسي و فراتاريخي پادشاهان خويش و روي‌دادهاي جاري، در طول اعصار متمادي، موجب گرديد كه سرگذشت تاريخي اين قوم در چارچوبي اسطوره‌اي بازخواني و بازسازي گرديده و از جاي‌گيري آن در قالب ثابت و عرفي تاريخ و تاريخ‌نگاري خودداري شود و در غياب فرهنگ نوشتاري، سبب عدم اهتمام به تدوين و حفظ تاريخ و سرگذشت مستند ايرانيان و پردازش و انتقال حوادث تاريخي به ساحت اسطوره‌ها و حماسه‌ها گردد. اسطوره‌هايي كه در متن و بطن آن نيروهاي قدسي و فراانساني حاكم و دست‌اندركارند و عقلانيتي كه اكنون بدان باورمنديم، ملاك فهم و نقل آنان نبود. بدين ترتيب، سرگذشت‌نامه‌ي ايرانيان نه در تاريخ‌نوشته‌هاي رسمي، بل كه در متن اسطوره‌هاي ديني و حماسه‌هاي ملي مندرج و جاودانه شد و در واقع اگر نويسندگان بيگانه (يوناني، لاتيني، ارمني، و…) در مقام ناظراني منتقد و فارغ از دغدغه‌هاي اسطوره‌پردازانه‌ي شرقي به نگارش تاريخ ايرانيان نمي‌پرداختند، دانش كنوني ما از سرگذشت «واقعي» نياكان‌مان، بسيار اندك بود.
در تاريخ ملي ايران كه براي نخستين بار در «خداي‌نامه» و در عصر ساسانيان تدوين گشت، اثري از دودمان‌هاي ماد و هخامنشي نيست و اشكانيان نيز در سايه‌اند و حتا تاريخ خود ساسانيان نيز گاه در بستره‌اي از اسطوره‌ها روايت مي‌شود. ولي در مقابل، اين دودمان‌هاي پيشدادي و كياني هستند كه با وجود تاريخي نبودن، در ذهن اسطوره‌پرداز قوم ايراني، نه تنها در مقام نياكان باستاني قرار گرفته‌اند، بل كه سرگذشت دودمان‌هاي هخامنشي و اشكاني را نيز به خود جذب نموده‌اند. اما در نگاه قوم ايراني و هر قوم باستاني ديگري، اسطوره‌ها حقيقت محض، بل كه حقايقي مقدس‌اند چرا كه روي‌دادها و روندهاي آن در تماس و پيوند با عرصه‌ي قدسي خدايان قرار دارد.
تاريخ ملي ايران كه از پيشداديان آغاز و با ساسانيان به فرجام مي‌رسد، آميزه‌اي است از يادمان‌هاي قوم ايراني، پيش از مهاجرت و در هنگام سكونت در آسياي ميانه، و سرگذشت اين قوم از زمان ماندگاري در نجد ايران به بعد كه با بينش و پردازشي اسطوره‌اي، شخصيت‌ها و رخ‌دادهاي آن در جايگاه و منزلتي فراتاريخي و متافيزيكي قرار گرفته‌اند. فرآيندي كه براي ذهن اسطوره‌پرداز اقوام كهن، مأنوس‌تر و فهم‌پذيرتر بوده است تا نقل منطقي حوادث و وقايع عرفي و روزمره.
تاريخ اسطوره‌اي ايران گرچه نمودار سرگذشت واقعي و تاريخي ايرانيان به معناي كلمه نيست، اما مبين تمام ابعاد فرهنگي و تمدني و سياسي ايرانيان به زبان و واسطه‌ي نمادها و رمزهاي اسطوره‌اي است و برآيند تكاپوي ذهني و ناخودآگاه اقوام آريايي (چه پيش از مهاجرت و چه پس از آن) است براي فهم و بازگويي ريشه‌ها وخاستگاه‌هاي انساني خود و چگونگي حضور خويش در عرصه‌ي تاريخ و مناسباتي كه با فرآيندهاي و سازوكارهاي عرفي و قدسي حيات در درازناي سال‌ها و نسل‌ها داشته‌اند. دست‌مايه‌هاي پيدايش اين تاريخ اسطوره‌اي، نخست، كهن‌الگو (Architype) هاي رايج اسطوره‌اي است (مانند كهن‌الگوي خورشيدي بودن تبار و منشأ انسان كه در چارچوب آن، گيومرث به عنوان نخستين انسان در اساطير ايران، هيأتي خورشيدي مي‌يابد) و سپس، دگرديسي شخصيت‌هاي برجسته‌‌ي تاريخي به ساختي اسطوره‌اي است (مانند ويشتاسپ، حامي زرتشت و امير يكي از قبايل آريايي در آسياي ميانه كه پس از انتقال به عرصه‌ي اساطير، تبديل به يكي از پادشاهان كياني ايران مي‌شود).
با توجه به اين مقدمه و درك اهميت و كاركرد تاريخ اسطوره‌اي ايران، در اين مقاله و بخش‌هاي آينده‌ي آن، روايات و گزارش‌هاي مربوط به شماري از شاهان اسطوره‌اي ايران،‌ شرح و بررسي خواهد شد.
1) گيومرث:
گيومرث (به اوستايي: Gayamaretan؛ به پهلوي: Gayōmart؛ به معناي «زندگي ميرا = mortal life») در اسطوره‌هاي ايران ششمين آفريده‌ي اورمزد و نخستين انسان، و در واقع پيش – نمونه‌ي بشر است چرا كه او ريختاري انساني ندارد بل كه طبق كهن‌الگويي كه خورشيد را خاستگاه تبار انسان مي‌داند، هيأتي گرد و به سان خورشيد دارد [بن‌دهش، ص 1-40، 70]. گيومرث در كنار نخستين جانور (گاو ايوداد) در ايران‌ويج (سرزمين خاستگاهي آرياييان) از زمين آفريده شد. او به همراه ديگر آفريدگان اورمزد، سه هزار سال دوران آفرينش نخستين (عصر پيش از تهاجم اهريمن) را كه تغيير و تحولي بدان راه نداشت، در آسايش و بي‌مرگي مي‌زيست. با آغاز تهاجم اهريمن به جهان پاك اورمزد، وي گيومرث را به خواب فرو برد تا از سهم‌گيني اين تهاجم به هراس نيافتند [همان، ص 53]. اما تقدير چنان بود كه وي به مدت سي سال از خطر اهريمن در امان ماند. اما پس از آن، مرگ كه ره‌آورد اهريمن براي جهان بي‌عيب مزدا آفريده بود، بر گيومرث چيره گشت و او را در ربود. آن گاه از تن بي‌جان گيومرث در زمين هفت گونه فلز پديد آمد [همان، ص 66] و سپس بر آسمان رفت و با خورشيد يگانه گشت [همان، ص 70-69]. از گيومرث به هنگام درگذشت، نطفه‌اي روان شد كه بخشي از آن را ايزد «نريوسنگ» با خود برد و بخشي ديگر از آن را كه به زمين فرورفته بود «سپندارمذ» (ايزد زمين) پذيرفت و از آن، پس از چهل سال، به شكل بوته‌اي ريواس، «مشي/ Mashi» و «مشيانه/ Mashyane» نخستين زوج بشري، رويدند و پس از آن كه از گياه‌پيكري به انسان‌پيكري گرديدند، روان به تن ايشان وارد شد و زندگي در زمين را آغازيدند. از آنان، در طول ساليان، شش جفت پسر و دختر زاده شد كه از هر كدام، يكي از اقوام بشري پديد آمد [همان، ص 66، 3-81].
در اوستا (فروردين يشت، بند 87) از گيومرث به عنوان نخستين كسي كه به گفتار و آموزش اورمزد گوش داد و تبار «آريايي» از وي پديد آمد، ياد گرديده و در مواردي چند (يشت 13، بند 86، 145؛يسن 13، بند 7؛ يسن 26، بند 5؛ و…)، فروشي (روح) او ستوده شده است.
در تاريخ ملي ايران كه نخست در «خداي‌نامه» تدوين گشته و از طريق آن در آثار مورخان اسلامي (مانند: طبري، بلعمي، مسعودي، بيروني، حمزه و…) بازتاب يافته است، همان روايات اسطوره‌اي كمابيش بازگو شده است. براي نمونه، در كتاب حمزه‌ي اصفهاني آمده است: «نخستين جانداري كه خدا آفريد مردي و گاوي بود كه بي‌آميزش نر و ماده به وجود آمدند. نام مرد گيومرث (در متن: كهومرث) و نام گاو ايوداد بود. گيومرث يعني زنده‌ي گوياي مرده. لقب وي «گل‌شاه» يعني پادشاه گِل بود. اين مرد مبدأ تناسل بشر شد و در دنيا سي سال بزيست و چون درگذشت، از صلب وي نطفه‌اي بيرون آمد و در زمين فرو رفت و چهل سال در رحم زمين بماند. از اين نطفه دو گياه شبيه ريواس روييد. سپس از جنس گياه به جنس انسان تحول يافتند: يكي نر و ديگري ماده؛ در قامت و صورت يك‌سان، و نام ايشان مشه و مشيانه. پس از پنجاه سال مشه و مشيانه با يك‌ديگر ازدواج كردند و فرزندان زادند» [تاريخ سني ملوك الارض و الانبيا، ص 2-61].
در برخي از آثار مورخان اسلامي گيومرث با «آدم» كه نخستين انسان در اسطوره‌هاي اسلامي- يهودي است، برابري داده شده و گاه از فرزندان آدم انگاشته شده است.
اما در شاه‌نامه‌ي فردوسي گيومرث بيش‌تر نخستين پادشاه دانسته مي‌شود تا نخستين انسان و سخني هم از مشي و مشيانه نمي‌رود. ضمن اين كه در شاه‌نامه، سيامك فرزند گيومرث دانسته مي‌شود اما در روايات اسطوره‌اي، سيامك از فرزندان مشي و مشيانه است: پژوهنده‌ي نامه‌ي باستان/ كه از پهلوانان زند داستان/ چنين گفت كآيين تخت و كلاه/ كيومرث آورد و او بود شاه/ كيومرث شد بر جهان كدخداي/ نخستين به كوه اندرون ساخت جاي/ سر بخت و تخت‌اش برآمد به كوه/ پلنگينه‌ي پوشيد خود با گروه/ به گيتي درون سال سي شاه بود/ به خوبي چو خورشيد بر گاه بود/ پسر بُد مر او را يكي خوب‌روي/ هنرمند و هم‌چون پدر، نام‌جوي/ سيامك بُدش نام و فرخنده بود/ كيومرث را دل بدو زنده بود …



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتاب‌نامه:
ـ «بن‌دهش»: نوشته‌ي فرنبغ دادگي، ترجمه‌ي مهرداد بهار، انتشارت توس، 1369
ـ «تاريخ سني ملوك الارض و الانبيا»: نوشته‌ي حمزه بن حسن اصفهاني، ترجمه‌ي جعفر شعار، انتشارات اميركبير، 1367




موضوع مقاله‌ي ويژه‌ي هفته‌ي آينده: كارنامه‌ي ننگين ناصر پورپيرار


۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۲

ريشه‌هاي ادبيات رزمي و بزمي در عصر اشكانيان

دوران پادشاهي پارت‌ها يا اشكانيان (247 پيش از ميلاد ـ 224 پس از ميلاد) دوره‌اي است كه در مجموعه‌ي تاريخ ايران باستان مورد غفلت و فراموشي واقع شده است؛ به ويژه به سبب آن كه ساسانيان خصومت و كينه‌اي عميق با اين دودمان داشتند و بسيار كوشيده بودند كه نام و ياد آن را به خاموشي فرو برند. اما با اين حال، بازمانده‌هاي فرهنگي و هنري اين دوران با وجود چنان دشمانگي‌هايي، هنوز پايدار و استوار مانده و نمونه‌هاي آن در لابه‌لاي گزارش‌هاي بيگانگان، ادبيات فارسي و آثار باستاني، مشاهده‌پذير و دريافتني‌ست.
روزگار اشكانيان، عصري مبتني بر منش و روش پهلواني بوده و از اين روست كه واژه‌ي «پهلوان» از واژه‌ي «پرثو/ Parthav» (= پارت) برگرفته شده است. پيداست كه كنش‌ها و ميان‌كنش‌هاي فرهنگي اشكانيان در دوران خويش از اهميت و تب و تاب ويژه‌اي برخوردار بوده است. سرزمين ايران در آن روزگار، پس از يك دوره تهاجم نظامي مقدونيان (به سركردگي اسكندر) اينك در معرض تهاجم فرهنگي يونانيان قرار گرفته بود اما ايرانيان به رهبري پادشاهان اشكاني، با هوشياري و خردمندي؛ نه همچون سوريان و مصريان و ديگر اقوام مغلوب اسكندر و جانشينان‌اش، به خوبي هويت و اصالت ملي خويش را پاس داشتند و چه بسا به واسطه‌ي چنان كشمكش‌هايي، فرهنگ و هنر خويش را آراسته‌تر و آزموده‌تر ساختند.
اشكانيان، زرتشتيان باورمندي بودند و همسو با آموزه‌هاي آن، علاقه‌مندي‌شان به بزم و جشن، و جوانمردي و ايستادگي‌شان در برابر خصم، زبان‌زد همگان بود. از سوي ديگر، اشكانيان هم‌چون هخامنشيان، حكومتي فراگير و تكثرپذير داشتند و هيچ گاه نكوشيدند كه چون ساسانيان، آيين خود را به دين واحد و رسمي و سراسري امپراتوري خويش مبدل سازند و اقوام متعدد و متكثر كشور را از آزادي‌ مذهبي بازبدارند. وجود چنين درجه‌اي از مدارا و تساهل در ميان پادشاهان اشكاني، نشانه‌ي عقلانيت و پاي‌بندي ايشان به روح مداراجويانه‌ي آريايي‌ست.
اشكانيان از منش و روش ملي‌گرايانه‌ي در خور ستايشي برخوردار بودند و در زماني كه زبان و فرهنگ يوناني در سرزمين‌هاي زير فرمان سلوكيان غالب و رايج شده بود، آنان به رسمي‌سازي و گسترش زبان و خط پهلوي در ايران روي آوردند.
مذهب «مهرپرستي/ Mitraism» كه فرقه‌اي منشعب از آيين‌هاي زرواني و گنوسي بود، هم‌زمان با عصر اشكانيان پديد آمد و در جهان غرب (روم، اروپا) گسترش يافت. مذهب مهر، مكتبي عرفاني ـ رزمي و قابل مقايسه با آيين «ذن/ Zen» در شرق دور است كه نوآموزان آن، با طي مراحل رازورانه‌اي مي‌كوشيدند تا نيروهاي جسماني و معنوي خويش را توأمان پروش دهند و به كمال برسانند. اشكانيان در مقام زرتشتياني مؤمن، ايزد مهر را بر اساس همين صفات رزمندگي و جوانمردي و راستكاري و وفاداري منسوب به او كه در محور مذهب مهر قرار گرفته بود، بسيار بزرگ و نيكو مي‌داشتند و از اين رو بود كه نام شماري از شاهان بزرگ اين دودمان، «مهرداد» نهاده شده بود.
علاقه‌مندي اشكانيان به رزم و بزم كه ريشه در خصلت‌هاي آريايي ـ زرتشتي اين دودمان داشت، به خوبي در فرهنگ و هنر آن دوران بازتاب يافته است. «گوسان/ Gusan» ها كه نقالان دوره‌گرد و خنياگر آن دوران بودند، در بستره‌ي چنين روحيه‌ي رزم و بزم‌گرايي، مروجان و مبلغان همين فرهنگ و پرورندگان و ناقلان آن براي سده‌هاي بعد بودند. سرگذشت دليري‌ها و دل‌دادگي‌هاي شاه‌زادگان و پهلوانان فئودال اشكاني (كه در كانون فرهنگ «رزمي و بزمي» آن عصر قرار داشتند) در پي فعاليت‌هاي داستان‌پردازني چون گوسان‌ها، به تدريج، به گونه‌اي بر سر زبان‌ها افتاد و ساختاري داستاني و روايي يافت كه سرانجام، شاه‌زادگان و پهلوانان اشكاني به صورت شخصيت‌هايي حماسي از چارچوب زمان و مكان گسستند و در دل اسطوره‌ها جاودانه شدند و سده‌هايي بعد، به صورت پهلواناني برجسته، در متوني چون «خداي‌نامه» و «شاه‌نامه» بازنمون يافتند. چنان كه معروف است، بسياري از پهلوانان حماسي ايران مانند: گودرز، گيو، بيژن، فرود، ميلاد، فرهاد و … از شمار شاه‌زادگان اشكاني بودند كه در پي چنان فرآيندهايي، تبديل به شخصيت‌هايي فراتاريخي و حماسي گرديدند.
در بستره‌ي همين فرهنگ غني اشكاني، داستان‌هاي عاشقانه‌ي بسياري نيز پديده آمده بود. نمونه‌ي آن، داستان‌هاي عاشقانه‌اي هم‌چون «ويس و رامين» و «بيژن و منيژه» است كه ريشه در عصر اشكانيان دارد و حاصل تلفيق طبع هنرپردازانه و باريك‌انديشانه‌ي خنياگران با روح حماسي و رزمي اشكانيان است كه در آن‌ها بزم‌خواهي و شادخواري و دل‌دادگي‌هاي اشرافيانه‌ي ويژه فرهنگ «رزمي و بزمي» اشكاني به خوبي بازتاب يافته است.
دوران اشكانيان، خاستگاه پربار و توان‌مند ادبيات رزمي و بزمي و غنايي و خنيايي ايران است در حالي كه دوران بعد (ساسانيان) با برچيده شدن نسبي آزادي‌هاي اجتماعي و مذهبي، چنين ادبياتي به فراموشي گراييد و ادبيات ديني و اندرزي و شاهانه جانشين آن شد. ادبيات ايران پس از اسلام، در بخش ادب حماسي (شاه‌نامه‌ها) و ادب غنايي (اشعار تغزلي) به روشني از فرهنگ پربار اشكانيان كه خود بنيان‌گذاران چنين فرهنگ و ادبي بودند، سرچشمه مي‌گيرد.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتاب‌نامه:
ـ عبدالحسين زرين‌كوب: «تاريخ مردم ايران» (ايران قبل از اسلام)، انتشارات اميركبير، 1373
ـ احسان يارشاطر (گردآورنده): «تاريخ ايران [كمبريج]» جلد سوم‌، بخش دوم، ترجمه‌ي حسن انوشه، انتشارات اميركبير، 1377
ـ جهانگير كوياجي: «آيين‌ها و افسانه‌هاي ايران و چين باستان»، ترجمه‌ي جليل دوستخواه، شركت سهامي كتاب‌هاي جيبي، 1353
ـ محمد‌مهدي مؤذن‌جامي: «ادب پهلواني»، انتشارات قطره، 1379
ـ ذبيح الله صفا: «حماسه سرايي در ايران»، انتشارات فردوسي، 1374
ـ احمد تفضلي: «تاريخ ادبيات ايران پيش از اسلام»، انتشارات سخن، 1377



******

عنوان مقاله‌ي هفته‌ي آينده: «شاهان اسطوره‌اي ايران»

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۲

ماني؛ پيام‌آور نور

ماني پيامبر ايراني در سال 216 ميلادي در بابل (نزديكي بغداد)، در روستايي به نام «مردينو» واقع بر كران نهر كوثا زاده شد. پدرش «پتگ / Pateg» از اهالي همدان بود و مادرش «مريم» نام داشت. پدر ماني به جهت پيوستن به فرقه‌‌اي گنوسي (Gnosic) به نام «مغتسله» كه گويا شاخه‌اي از آيين مندايي بوده، در بابل ساكن شده بود. ماني دوران كودكي و نوجواني خود را در چنين محيطي به سرآورد و از آن بسيار آموخت. ماني در 12 سالگي (228 م.) همزاد مينوي [به سرياني: Tum؛ به پارسي: Narjamig؛ به معني همزاد] خود را كه پيام آور وحي براي او بود، رؤيت كرد و از آن طريق بر رسالت آينده‌ي خويش آگاهي يافت. سرانجام در 24 سالگي (12 آوريل 240 م.) از جانب وحي فرمان يافت كه پيام و رسالت خود را بر همگان آ‎شكار كند.
ماني براي ابلاغ رسالت خود، به سفرهاي تبليغي بسياري دست زد. نخستين سفر تبليغي و پيامبرانه‌ي ماني به هند بود. سفر او در امتداد سواحل فارس و مكران و بلوچستان و سند انجام يافت (2 ـ 240 م.). در آن زمان بود كه توران‌شاه بودايي و مقامات بلندپايه‌ي دربار او را به كيش خود درآورد. او سپس به پارس و بابل بازگشت و در اين سفر، در پارس (4 ـ 244 م.)، شوش و ميشان (50 ـ 245 م.) مردمان بسياري را به دين خود درآورد. برادران شاپور (پادشاه ساساني)، مهرشاه و فيروز هر دو به كيش ماني گرويدند و به واسطه‌ي آنان بود كه ماني توانست به حضور پادشاه برسد. اين باريابي با كام‌يابي رو به رو گشت چرا كه او به دربار راه يافت و اجازه پيدا كرد كه در سراسر قلم‌رو شاهنشاهي ساساني آزادانه به تبليغ بپردازد (5 ـ 250 م.). ماني اينك در شمار ملتزمان پادشاه بود و حتا در لشكركشي شاپور به روم و شكست والرين (6 ـ 255 م.) به همراه او بود.
ماني در سال‌هاي 258 و 260 م. به شمال خاوري ايران، پارت و خراسان سفر كرد. آن گاه چند سال در «وه اردشير/ VehArdrshir» واقع در ساحل شرقي دجله به سر برد و خود را وقف سروسامان دادن به دست‌نوشته‌ها و گروه‌هاي تبليغي كرد. او تا سال 270 م. به سفر ادامه داد و حتا در ايالات شمال باختري ساسانيان، به مرز روم رسيد. تا اين زمان، پيروزي دين ماني چشم‌گير بود و اين پيروزي تا حدود زيادي به سبب لطف شاپور ميسر گشت هر چند كه ماني توقع داشت با حمايت پادشاه، آيين‌اش به دين رسمي ايران تبديل گردد. به هر حال، با درگذشت شاپور در 272 م.، گرايش دربار به ماني فروكش كرد.
ماني در زمان كوتاه پادشاهي «هرمزد» به بابل رفت و تا زمان تاج‌گذاري بهرام يكم (273 م.) در آن جا ماند و پس از آن، بابل را ترك كرد و به شوش رفت و سرانجام در «گندي شاپور» مستقر گرديد. مغان و روحانيان زرتشتي كه پيروزي روز افزون ماني را مي‌ديدند و از آن در هراس بودند، بهرام را وادار به دست‌گيري ماني كردند. سرانجام ماني در گندي شاپور بازداشت گرديد و پس از بازجويي و محاكمه، به فرمان پادشاه به مرگ محكوم شد. او پس تحمل 26 روز زندان و غل و زنجير، در 4 شهريور (24 اوت) 274 م. درگذشت.
***
آثار مكتوبي كه ماني از خود بر جاي گذاشته و در آن‌ها آموزه‌هاي خويش را تشريح كرده بود، عبارت‌اند از: «انجيل زنده، گنج زندگان، رسالات، رازان، غولان، مكاتيب و مزامير» به زبان سرياني و «شاپورگان» به زبان پهلوي. همچنين ماني كتاب مشهور ديگري داشته است به نام «ارژنگ» كه در آن آموزه‌هاي كيهان‌شناختي خود را به به زبان تصوير و به صورت نقاشي شده، عرضه نموده بود.
***
ماني در يزدان شناسي خود بسيار وام‌دار دين زرتشت، و البته شاخه‌ي زرواني آن است. او معتقد است كه از ازل دو اصل وجود داشته‌ است: يكي «نيكي يا روشني» و ديگري «بدي يا تيرگي» كه هر يك قلم‌رو جداگانه‌اي داشته‌اند. بر قلم‌رو نيكي يا «بهشت روشني»، «پدر بزرگي» (= زروان = شهريار بهشت روشني) فرمان مي‌راند و بر سرزمين تاريكي، اهريمن (شهريار تاريكي) پادشاهي مي‌كرد؛ تا آن كه اهريمن به گستره‌ي بهشت هجوم آورد و بخش‌هايي از آن را آلوده و اشغال كرد. يزدان‌شناسي و كيهان‌شناسي ماني تا اين جا كمابيش مطابق با آموزه‌هاي زرتشتي است اما پس از اين، عقايد آن دو جدا مي‌گردد و ماني به باورهاي گنوسي نزديك مي‌شود. چنين است كه ماني مي‌گويد زمين و جهان مادي در گرماگرم نبرد ايزدان و ديوان، به واسطه‌ي پيكره‌ي ديوان نر و ماده‌ي كشته شده پديد آمده و در لابه‌لاي آن، پاره‌هاي نور و روشني بهشتي كه ديوان بلعيده بودند، محبوس و دربند گرديده است و انسان نيز به عنوان موجودي كه تن و كالبد وي از جنس و تبار تيرگي و پيكره‌ي ديوان است و روح وي نيز از قلم‌رو بهشت و روشني، بايد بكوشد پاره‌هاي نور محبوس در كالبد خود (روح) و جهان را از شر و پنجه‌ي ماده برهاند و رستگاري و سعادت خود را در بهشت فراهم آورد. بدين ترتيب، زهد و رياضت و دنياگريزي به عنوان روش‌هاي رهاندن روح و نور از ماده، در رأس آموزه‌هاي ماني قرار مي‌گيرد. چنين عقايدي درست برخلاف عقايد زرتشت است كه زمين و جهان مادي را آفريده‌ي اورمزد مي‌داند و رستگاري و سعادت نهايي آدمي را در همين زمين نويد مي‌دهد.
***
ماني بر اين باور بود كه دين وي برتر از اديان گذشته (بودايي، زرتشتي و مسيحي) است چرا كه پيام‌ آن جهاني و فراگير است و آموزه‌هاي وي از ابتدا به همه‌ي زبان‌ها (پهلوي، سرياني، لاتيني، قبطي، تركي، چيني و…) درآمده و قابل درك براي همگان بوده است. ماني عناصر بسياري را از دين‌هاي پيشين به آيين خود راه داد تا بدين وسيله، كيش خود را براي مؤمنان آن اديان، جالب و فهم‌پذير سازد. بدين گونه ماني زندگي خود را پر شورانه وقف كار تبليغي نمود و در اين راه از ابزارهايي چون كتاب، به ويژه‌ كتاب‌هاي مصور، شعر و … بهره گرفت تا هر چه بهتر و عميق‌تر پيام‌اش را منتشر نمايد. ماني، شاگردان و جانشينان‌اش به هنرهاي ديداري و ترسيمي و خطاطي بسيار ارج مي‌نهادند و آن‌ها را شيوه‌اي مؤثر براي بيان آسان‌تر و قابل فهم‌تر آموزه‌هاي ديني مي‌دانستند. و البته بدين مناسبت بود كه آوازه‌ي ماني به عنوان نقاشي زبردست، سده‌هايي بسياري دوام آورد.
***
بي‌گمان ماني شخصيتي بزرگ در تاريخ جهان بوده است. روزگاري آيين وي از مرزهاي چين تا غرب اروپا گسترده بود و صدها هزار تن از مردمان اقوام و ملل مختلف به دين وي گرويده بودند. ديني كه خواستار وحدت و اتحاد همگان در محور پيام‌هاي اخلاقي و عبادي‌اش بود. جالب آن كه دين ماني، يگانه آييني است با انتر ناسيوناليسمي بنيادين كه بدون حمايت تير و شمشير شواليه‌ها و غازيان، مردمان بسياري به آن گرويده بودند. اما همين پيروزي و گسترش روز افزون دين ماني، صاحبان اديان ديگر را به چنان خشم و كينه‌اي واداشت كه در طول چند سده، تمام موجوديت آن در زير ضربات سهم‌گين دين‌هاي زرتشتي و مسيحي و اسلام نابود شد و از ميان رفت اما ميراث عظيم آن در ايران، روزگاراني بعد، در دل تصوف اسلامي به يادگار ماند و جاودانه شد.



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتاب‌نامه:
ـ «ماني و تعليمات او»: گئو ويدنگرن، ترجمه‌ي نزهت صفا اصفهاني، 1352
ـ «دين‌هاي ايران»: گئو ويدنگرن، ترجمه‌ي منوچهر فرهنگ، انتشارت آگاهان ايده، 1377
ـ «آيين گنوسي و مانوي»: ويراسته‌ي ميرچا الياده، ترجمه‌ي ابوالقاسم اسماعيل‌پور، انتشارت فكر روز، 1373
ـ «ايران در زمان ساسانيان»: آرتور كريستنسن، ترجمه‌ي رشيد ياسمي، انتشارات صداي معاصر، 1378
ـ «آثار الباقيه»: ابوريحان بيروني، ترجمه‌ي اكبر دانا سرشت، انتشارات اميركبير، 1352
ـ «زندگاني ماني»: محمد تقي بهار، 1313
ـ «تاريخ ايران [كمبريج]»: (جلد سوم، بخش دوم)گردآورده‌ي احسان يارشاطر، ترجمه‌ي حسن انوشه، انتشارات اميركبير، 1377


******

ـ عنوان مقاله‌ي هفته‌ي آينده: «ريشه‌هاي ادبيات رزمي و بزمي در عصر اشكانيان».

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۲

معماي برديا

برديا (Bardiya) دومين پسر كورش و برادر تني كبوجيه بود. پس از درگذشت كورش كبير در اوت 539 پ.م. اين كبوجيه بود كه بر تخت فرمان‌روايي انشان/ پارس نشست و برديا همچون زمان پدرش، به فرمان‌داري ايالت‌هاي ماد و ارمنستان و كادوسان ادامه داد. برديا از نيروي جسماني و قدرت پهلواني بسياري برخوردار بود؛ چنان كه برخي روايات به قدرت بي‌رقيب وي در كشيدن كمان‌هاي سخت تصريح كرده‌اند [هردوت، ص 207]. حتا گفته مي‌شود كه برديا به لقب «تنو وزرك/ Tanu-vazraka» به معناي تنومند و بزرگ جثه موصوف بوده است كه اين امر نيز به قدرت پهلواني وي اشاره دارد [هينتز، ص 141] و البته نام برديا نيز به معناي «بلند قامت» است.
به هنگام لشكركشي كبوجيه به مصر و شمال افريقا، برديا نيز در كنار وي حضور داشت اما با بروز اختلافاتي ميان آنان، برديا به پارس بازگشت [هردوت، ص207]. در آن اوان بود كه اندك اندك در عرصه‌ي امپراتوري، اعتراضات و نارضايتي‌هايي از سوي اقوام تابعه در واكنش به خراج‌هاي سنگين و ماليات‌هايي كه هزينه‌هاي سنگين نبرد در جبهه‌هاي افريقا تحميل كرده بود، پديد آمد. [كتيبه‌ي بيستون، ستون يكم، بند 10؛ بريان، ص 258]. برديا با ديدن اوضاع رو به وخامت كشور و احساس نگراني از وقايع آينده، در 11 مارس 522 پ.م. در محل «پيشيياووادا / Paishiyāuvādā» (= پاسارگاد؟) مردم و لشكريان را به روي‌گرداني از پادشاهي كبوجيه فراخواند و اعلام داشت كه از اين پس بايد از وي فرمان‌برداري كنند [بيستون، ستون يكم، بند 11؛ هردوت، ص221]. كبوجيه با آگاهي از موضوع، بي‌درنگ از افريقا ره‌سپار پارس شد اما در ميانه‌ي راه، در سوريه درگذشت [بيستون، ستون يكم، بند 11؛ هردوت، ص4 ـ 223]. پس از كبوجيه، از آن جا كه برديا اينك عملاً و قانوناً پادشاه مشروع امپراتوري به شمار مي‌آمد، با تشريفاتي رسمي، در 11 ژوييه‌ي 522 پ.م. خود را جانشين شاه متوفا اعلام نمود [بيستون، همان‌جا؛ بريان، ص251].
برديا براي مقابله با ناآرامي‌ها و فرونشاندن اعتراضاتي كه در اواخر دوران پادشاهي كبوجيه پديد آمده بود، هوش‌مندانه، ايالت‌هاي امپراتوري را به مدت سه سال از پرداخت ماليات و خدمت نظام معاف نمود [هردوت، ص 224]. چنين بود كه پادشاهي برديا، با آرامش و بدون وجود هر گونه معارض و معترضي، ادامه يافت [بيستون، ستون يكم، بند 13]. اما از همان آغاز فرمان‌روايي برديا، گروهي از بزرگان پارسي، مخالفت و ناسازگاري خود را با پادشاه جديد به گونه‌اي ابراز داشتند. برديا كه خطر اين گروه مخالف را چندان جدي و اساسي ارزيابي نمي‌كرد، صرف پس گرفتن هداياي مشروط شاهنشاهي را از ايشان به منظور تنبيه، كافي دانست [بيستون، ستون يكم، بند 14؛ بريان، ص7 ـ 256]. اما اين برخورد، مخالفان را به سوي يك كودتاي تمام عيار سوق داد. اين گروه كه شامل شش تن از بزرگان پارسي به نام‌هاي «اوتان/ Utāna»، «گئوبروو/ Gaubaruva»، «اردومنيش/ Ardumanish»، «بگبوخش/ Bagabuxsha»، ويدفرن/ Vidafarna» و «ويدارن/ Vidārna» بود، با پيوستن داريوش، به هفت تن رسيد [بيستون، ستون يكم، بند 68؛ هردوت، ص227]. داريوش كه به خانداني بزرگ و بلندپايه تعلق داشت، خود جداگانه در انديشه‌ي كودتا بود و تداركات و نيروهاي جنگي لازم را فراهم ساخته بود [هردوت، ص8 ـ 227؛ بريان، ص277]. او پس از پيوستن به گروه، همراهان‌اش را وادار به تسريع و شتاب در عمليات كودتا كرد [هردوت، ص228]. سرانجام هفت كودتاگر نيروهاي رزمي خود را متحداً به ميدان آوردند و برديا را كه گويا براي ييلاق در ماد به سر مي‌برد، در دژي به نام «سيكي‌اووتي/ Sikayauvati» واقع در منطقه‌ي «نيساي/ Nisaia» محاصره و در نهايت در 19 سپتامبر 522 پ.م. دستگير كرده و به قتل رساندند و وفاداران‌اش را سركوب ساختند [بيستون، ستون يكم، بند 13]. بدين ترتيب بود كه برديا، پادشاهي كه به اتباع خود سود و نيكي بسياري رسانده بود و در مرگ وي، مردم سراسر امپراتوري به سوك نشسته بودند [هردوت، ص224] پس از هفت ماه فرمان‌روايي و كوشش براي بهبود و آرامش بخشي به اوضاع حساس امپراتوري، سرنگون شد و تخت سلطنت وي به دست هفت كودتاگر پارسي افتاد.
اما داريوش كه يكي از اركان اصلي كودتا عليه برديا بود و سپس به مقام والاي شاهنشاهي امپراتوري هخامنشي دست يافت، به جهت توجيه كودتاي خويش و ياران‌اش و مشروع جلوه دادن قتل برديا ــ‌ پادشاه قانوني كشور ــ و رد نسبت غاصبيت و شاه‌كشي، با تبليغاتي دامنه‌دار و گسترده، حقايق را پوشيده داشت و سرگذشت برديا را از گونه اي ديگر بازگو و توصيف كرد و آن را به صورت اعلاميه‌اي حكومتي، به سراسر اقوام و ايالات امپراتوري ابلاغ نمود [داندامايف، ص183 به بعد]. داريوش در كتيبه‌ي بيستون و سپس، مورخان يوناني كه در كليات، پيرو همين اعلاميه هستند ولي در جزييات، آكنده از تناقض و اختلاف‌اند، ماجرا را چنين بازگو مي‌كنند كه كبوجيه پيش از ره‌سپاري به مصر، برديا را به قتل رسانده بود و كسي از اين روي‌داد آگاهي نداشت. تا آن كه با بروز ناآرامي و آشوب در امپراتوري، مغي به نام «گئومات/ Gaumāta» (در كتاب هردوت: Smerdis) كه از ماجراي قتل برديا آگاه بود و چهره‌اي شبيه به وي نيز داشت، در پارس شورش كرد و خود را برديا پسر كورش و برادر كبوجيه معرفي نمود و همه‌ي مردم نيز بي‌درنگ به او پيوستند تا آن كه كبوجيه در راه بازگشت از افريقا درگذشت و گئومات سلطنت را به دست گرفت. وي مي‌كوشيد با مخفي كردن خود و اعدام كساني كه قبلاً برديا را مي‌شناختند، بر كسي آشكار نشود كه او بردياي راستين نيست. سرانجام، هفت ماه پس از آغاز پادشاهي گئومات، داريوش و ياران‌اش بر وي چيره گشتند و به قتل‌اش رساندند [بيستون، ستون يكم، بند 13ـ 10؛ هردوت، ص 34 ـ 220].
اما وجود تناقضات و نكات خردناپذير بسيار در اين روايت، ساختگي بودن اين داستان را به خوبي آشكار مي‌سازد:
1) ممكن نيست شاه‌زاده‌ي بزرگي چون برديا را كه حاكم چندين ايالت امپراتوري بوده، پنهاني و بي‌سروصدا به قتل رساند اما در طول چندين سال، كسي از ميان خانواده و درباريان و مردم، متوجه و جوياي غيبت شاه‌زاده نبوده باشد [داندامايف، ص4 ـ 173؛ بريان، ص 248]؟
2) اين كه گئومات از هر لحاظ شبيه و مانند برديا باشد و كسي در اين مدت متوجه هيچ گونه اختلافي نشود، ممكن نيست [داندامايف، ص5 ـ 174]. جالب آن كه هردوت مي‌گويد سمرديس (= گئومات) براي شناخته نشدن، خود را از نظرها پنهان داشته بود، اما با وجود اين، در ادامه، به رفت و آمد آزادانه‌ي بزرگان [ص 233] و زنان پادشاه [ص 7ـ 226] به نزد وي تصريح مي‌كند [داندامايف، ص176]!
3) همه‌ي منابع و روايت‌گران معترف‌اند كه پادشاهي گئومات از آغاز مورد تأييد و پذيرش مردم بوده و همگان آن را قانوني و مشروع و ترديدناپذير مي‌دانسته‌اند [داندامايف، ص219]. چنان كه داريوش تصريح مي‌كند به محض اعلام پادشاهي از سوي گئومات، همه‌ي لشگريان و مردم پارس و ماد و ديگر ايالات به او پيوستند و روي آوردند [بيستون، ستون يكم، بند 11] و هردوت نيز مي‌گويد كه لشكريان پارسي يقين داشتند كه اين، برديا پسر كورش است كه خود را شاه خوانده است [ص 224]. با اين وصف، چگونه مي‌توان تصور كرد كه پادشاهي فردي غاصب و متقلب و شياد بدين گستردگي و سرعت و بدون هيچ شك و شائبه‌اي مورد پذيرش همه‌ي اقشار و اقوام امپراتوري واقع گرديده بود؟
4) برقراري آرامش و امنيت در زمان پادشاهي گئوماتاي فرضي، به گفته‌ي همه‌ي روايت‌گران [داندامايف، ص190]، و در مقابل، بروز و پيدايش انبوه شورش‌ها و آشوب‌ها در سراسر امپراتوري، بلافاصله پس از كشته شدن گئومات به دست داريوش و ياران‌اش، به آشكارا نشانه‌ي واكنش مردم در برابر قتل پادشاه مشروع و قانوني كشور (برديا) و اعتراض گسترده‌ي ايشان عليه كودتا و شاه‌كشي داريوش و ياران‌اش بوده است.
5) هردوت مي‌گويد كه كبوجيه در هنگام بازگشت از مصر جهت سركوبي سمرديس، نزد بزرگان و لشكريان اعتراف كرده بود كه خود، فرمان قتل برديا را صادر كرده و آن كه به نام پسر كورش (برديا) در پارس ادعاي پادشاهي مي‌كند، مغي شياد و غاصب به نام سمرديس است [ص 4 ـ 222]. اما جالب اين جاست كه هيچ كدام از شنوندگان اين سخن را باور نمي‌كنند بل كه همگان يقين دارند كه آن فرد، كسي جز برديا پسر كورش نيست [ص 224]. اساساً نكته‌ي كليدي در سراسر داستان گئومات اين است كه همه‌ي منابع و راويان اعتراف مي‌كنند كه پادشاهي گئومات از ابتدا تا انتها از سوي همه‌ي مردم مورد تأييد و پذيرش بوده و كسي شك نداشته كه فرمان‌رواي جديد، كسي نيست جز برديا فرزند كورش [داندامايف، ص177] و فقط داريوش و ياران‌اش بوده‌‌اند كه پادشاه را نه بردياي راستين، بل كه مغي شياد به نام گئومات مي‌‌پنداشته و معرفي مي‌كرده‌اند! جالب اين كه يكي از بزرگان پارسي به نام «پرخاسپس/ Prexaspes» كه به عنوان عامل كبوجيه براي قتل برديا معرفي شده بود [هردوت، ص207]، هيچ گاه زير بار چنين اتهامي نمي‌رفت [هردوت، ص224] و بعدها، زماني كه در شرايط سخت رواني ناگزير به پذيرش چنان اتهامي شد، بلافاصله خودكشي كرد [هردوت، ص2 ـ 231]!
6) آشيل، قديمي‌ترين نويسنده‌ي يوناني كه درباره‌ي هخامشيان مطلب نوشته و در عصر داريوش نيز مي‌زيسته و گويا هنوز متأثر از تبليغات سراسري دولت وي نبوده است، در نمايش‌نامه‌ي خود به نام «پارس‌ها»، گئوماتاي فرضي را با نام «مردوس/ Mardos» معرفي كرده و او را پادشاه مشروع پارس‌ها دانسته كه به دست «ويدفرن» و ياران‌اش با نيرنگ به قتل رسيده است [بريان، ص259؛ داندامايف، ص80 ـ 179].
بنا بر مواردي كه گفته شد، آشكار است كه روايت داريوش در بيستون و در پي آن، گزارش مورخان يوناني از گئومات، يكسره ساختگي و دروغين بوده و در واقع، گئومات كسي جز برديا فرزند كورش و برادر تني كبوجيه نبوده است كه به جهت توجيه و پرده پوشي قتل وي، چنان داستاني درباره‌ي وي از سوي داريوش و ياران‌اش ساخته و فراهم شده بود تا وانمود شود پادشاهي كه به دست اين گروه كشته شده، نه برديا پسر كورش و شاه قانوني كشور، بل كه مغي شياد و متقلب بوده كه تخت سلطنت را غصب كرده و لذا قتل او كاملاً موجه و مشروع و بايسته بوده است!
متأسفانه تا حدود اوايل نيمه‌ي دوم قرن بيستم، ابهت و عظمت شخصيت داريوش كبير مانع از آن شده بود كه پژوهش‌گران به دور از نگاهي احساس‌گرايانه، نسبت به داستان گئومات عميقاً شك و ترديد كنند و او را كودتاگر و شاه‌كش بنامند. اما اينك با ابزار بُرنده و خردپسند «نقد و سنجش»، ابعاد واقعي ماجرا به خوبي آشكار و حقايق پنهان شده برملا گرديده است.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتاب‌نامه:
ـ بريان، پير: «تاريخ امپراتوري هخامنشيان»، ترجمه‌ي مهدي سمسار، انتشارات زرياب، 1378
ـ داندامايف، محمد: «ايران در دوران نخستين پادشاهان هخامنشي»، ترجمه‌ي روحي ارباب، انتشارات علمي‌ و فرهنگي، 1373
ـ هينتز، والتر: «داريوش و پارس‌ها»، ترجمه‌ي عبدالرحمان صدريه، انتشارات اميركبير، 1380
ـ هردوت: «تاريخ هردوت»، ترجمه‌ي علي وحيد مازندراني، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1350




******

عنوان مقاله‌ي هفته‌ي آينده: «ماني، پيام‌آور نور»