۸ دی ۱۳۸۳

ماني به روايت يعقوبي

+ اشاره
محمد ابن اسحاق يعقوبي، مورخ تازي نويس سده‌ي سوم هجري، گزارش ارزنده و كمابيش موثقي را در كتاب خود (تاريخ يعقوبي، ترجمه‌ي محمدابراهيم آيتي، ج 1، انتشارات علمي و فرهنگي، 1371، ص 98-195) درباره‌ي زندگي ماني، آموزه‌ها و آثار وي ارائه كرده است كه متن كامل آن را در ادامه مي‌خوانيد.

+ شاپور پسر اردشير بعد از پدر به پادشاهي رسيد و با روميان جنگيد و چندين شهر را به دست آورد و مردمي از روميان را اسير كرد، پس شهر "جندي‌شاپور" را ساخت و اسيران رومي را در آن جاي داد. رييس روميان پل روي رودخانه‌ي شوشتر را كه هزار ذراع عرض دارد براي شاپور مهندسي كرد. در روزگار شاپور بود كه ماني زنديق پسر حماد ظهور كرد و شاپور را به كيش ثنويت خواند و كيش او را نكوهش كرد، پس شاپور به سوي او مايل گرديد.
ماني مي‌گفت مدبر عالم دو مبدأ است كه هر دو قديم‌اند: يكي روشني و ديگر تاريكي و هر دو آفريدگار هستند؛ آفريننده‌ي نيكي و آفريننده‌ي بدي، تاريكي و روشنايي هر يك به تنهايي نام پنج معني است: رنگ، مزه، بوي، سوده و آواز؛ هر دو [آفريدگار] شنوا و بينا و دانا هستند. آن چه نيك و سود است از ناحيه‌ي روشني و آن چه زيان و گرفتاري است از ناحيه‌ي تاريكي است، روشني و تاريكي به هم آميخته نبودند سپس به هم آميختند، به اين دليل كه صورتي نبود و آن گاه پيدا شد، تاريكي بود كه آميختگي با روشني را آغاز كرد، و آن دو مانند سايه و خورشيد به هم پيوسته بودند به اين دليل كه پيدايش چيزي نه از چيزي محال است، تاريكي آميختگي با روشني را آغاز كرد و چون آميزش تاريكي با نور، تباه كننده‌ي آن است، نمي‌شود كه از ناحيه‌ي روشني باشد؛ زيرا از روشني تنها نيكي خاسته است. دليل اين كه روشني و تاريكي، نيكي و بدي هر دو قديم هستند، اين است كه چون ديده‌اند از يك ماده دو كار مختلف پديد نمي‌آيد، مثلاً آتش سوزنده، سرد كننده نمي‌باشد و آن چه سرد كننده است، سوزندگي ندارد، پس آن چه مبدأ نيكي است بدي از آن نخواهد بود و آن چه بدي از آن است، منشأ نيكي نمي‌شود، بدي كاري است از مبدأ بدي. شاپور سخن ماني را پذيرفت و اهل كشور خود را به پذيرفتن آن واداشت، اين كار بر ايرانيان گران آمد و دانايان كشور براي آن كه شاپور را از اين كيش بازدارند، فراهم شدند و او نپذيرفت.
ماني كتاب‌هايي براي اثبات دو مبدأ نوشت. يكي از آن‌ها كتابي است كه آن را «كنز الاحيا» (= گنج زندگان) ناميده است و آن چه را از نجات نوري و تباهي ظلماني در نفس است، توصيف مي‌كند و كارهاي پست را به ظلمت نسبت مي‌دهد. ديگر، كتابي كه آن را «شابرقان» (= شاپورگان) مي‌نامد و در آن نفس خالص و نفس آميخته با شياطين و بيماري‌ها را شرح مي‌دهد و فلك را مسطح مي‌داند و مي‌گويد دانش بر كوه مايلي است كه فلك برين بر آن احاطه دارد. ديگر كتابي به نام «الهدي و التدبير»؛ و دوازده انجيل كه هر يك از آن‌ها را به حرفي از حروف مي‌نامد و نماز و آن چه را سزاوار است براي خلاص روح انجام شود، ذكر مي‌كند. ديگر كتاب «سفر الاسرار» كه در آن بر آيات پيامبران طعن مي‌زند. ديگر كتاب «سفر الجبابره». ماني را كتاب‌ها و رساله‌هاي بسياري است. شاپور ده سال و اندي بر اين كيش بماند، سپس «موبذ» نزد شاه آمد و گفت اين مرد دين تو را تباه ساخته است، من و او را با هم جمع كن تا با او مناظره كنم، شاپور آن دو را فراهم ساخت و موبذ با دليل بر ماني پيروز آمد، پس شاپور از كيش ثنوي به دين مجوسي بازگشت و به كشتن ماني تصميم گرفت. ماني گريخت و به هندوستان رفت و آن جا ماند تا شاپور مرد.
بعد از شاپور پسرش "هرمز" كه مردي دلير بود پادشاه شد … پادشاهي او يك سال بود. آن گاه پسرش "بهرام" پادشاهي يافت […]. شاگردان ماني به او نوشتند كه پادشاهي جوان و هوس‌ران به تخت نشسته است، پس ماني به فارس آمد و امرش شهرت يافت و جاي‌اش آشكار شد، بهرام او را خواست و از امرش پرسش نمود. ماني حال خود را بازگفت و بهرام او و موبذ را در مجلسي فراهم ساخت تا موبذ با او بحث كرد. سپس به او گفت براي من و تو ارزيزي (= قلع) گداخته در معده‌ي من و تو ريخته شود، هر كدام را زياني نبخشد، او برحق است. ماني گفت اين كار ستم‌گران است. بهرام فرمود تا او را زنداني كردند و به او گفت فردا صبح تو را فراخوانم و به كشتن بي‌سابقه‌اي بكشم. ماني شبانه پوست كنده شد تا جان داد و صبح كه بهرام او را فراخواند، او را مرده يافتند. دستور داد سر او را بريدند و پوست او را پر از كاه كردند. آن گاه به تعقيب پي روان‌اش برآمد و بسياري از ايشان را بكشت.

۲۵ آذر ۱۳۸۳

گويش اردستاني

"اردستاني"، گويشي كه در شهر كوچك اردستان (واقع در استان اصفهان) بدان سخن گفته مي‌شود، به گروه گويش‌هاي مركزي ايران تعلق دارد، اما به نظر مي‌رسد كه اين گويش جايگاهي انتقالي در ميان گويش‌هاي شمالي (از كاشان تا نطنز) و گويش‌هاي جنوبي ايران (از نايين تا يزد) دارد.

+ نمونه‌هاي از واژگان گويش اردستاني: (aa = آ)
ro: روز ut: آرد mur: مار
kut: كارد je: زير rij: ريختن
jen: زن ye: جو orosh: فروش
huk: خاك holle: عقاب xol: خاكستر
faaiz: پاييز pelu: پل vaaju: بازار
sunna: سوزاندن meli: گربه jaaj: پيله
dot: دختر lorch: شعله aanne: جمعه
kue: سگ lu: روباه ereshnid: شنيدن
hilok: گودال veshe: گرسنه marji: عدس
viye: پروانه maar: مادر viyu: جدا
lart: چراگاه varang: برنج xuaar: خواهر
zumu: داماد tanandu: عنكبوت uz: گردو
dilaa: عروسي

۱۷ آذر ۱۳۸۳

فارس‌نامه‌ي ابن بلخي

"ابن بلخي" نام مصطلح شده‌ي نويسنده‌ي ناشناخته‌ي "فارس‌نامه"، كتابي درباره‌ي تاريخ محلي و جغرافياي استان فارس است كه در دوران سلجوقي به زبان فارسي نوشته شده است. نويسنده‌ي اين كتاب از آن رو "ابن بلخي" خوانده شده است كه نياكان‌اش از بلخ در شرق خراسان برخاسته بودند ("بلخي‌نژاد" در فارس‌نامه، ص 3؛ شكل "ابن بلخي" در كشف الظنون مورد استفاده قرار گرفته است). پدر بزرگ وي مستوفي (سر-حساب‌دار) ماليات فارس در حدود 492 ق. در زمان اتابك ركن الدوله يا نجم الدوله خمارتگين، كه سلطان بركيارق (98-487 ق.) وي را به فرمان‌داري اين استان منصوب كرده بود، بود. ظاهراً ابن بلخي در مسافرت‌هاي پدربزرگ‌اش به فارس همراه وي بود، و بدين سان آگاهي‌هاي دست اولي را از اوضاع، موضع‌نگاري، محصولات، و … محلي به دست آورده بود. او سپس از جانشين بركيارق، غياث الدين محمد (درگذشته‌ي 511 ق.) براي فراهم آوردن شرحي درباره‌ي فارس مأموريت يافت (فارس‌نامه، ص 3-2، 118). گويا اين فارس‌نامه به سلطان سلجوقي پيش‌كش شد؛ و از آن جا كه در اين كتاب بارها طوري ياد مي‌شود كه گويي اتابك فخرالدين چاويل سقائو (درگذشته‌ي 510 ق.) هنوز زنده است، اين كتاب مي‌بايست پيش از اين تاريخ تأليف شده باشد.
كمابيش دو - سوم فارس‌نامه به فرمان‌روايان پيش از اسلام ايران و فتح فارس به دست اعراب اختصاص دارد. هر چند در اين بخش از كتاب برخي مطالب مشترك با منابع عربي كهن‌تر مانند طبري و حمزه‌ي اصفهاني وجود دارد، اما اطلاعات افزون‌تري در باره‌ي ايران پيش از اسلام در آن موجود است كه اين اثر را مبدل به منبعي مهم و ارزنده مي‌سازد. ابن بلخي بارها مطالب مربوط به دوره‌ي ساساني را به گذشته‌ي اسطوره‌اي ايران فرافكني مي‌كند؛ او مي گويد كه شهر استخر را گيومرث بنيان نهاده بود، و روش‌هاي اداري و تشريفات درباري ساساني را به "گشتاسپ" نسبت مي‌دهد ("وشتاسف"؛ فارس‌نامه، ص 27-26، 49-48). در اين كتاب مطالب جالب توجهي نيز درباره‌ي مزدك و جنبش او ارائه مي‌شود.
يك - سوم پاياني فارس‌نامه حاوي شرح جغرافيايي ناحيه به ناحيه (كوره)ي استان فارس، همراه با يادداشت‌هايي درباره‌ي رسوم كهن، دژها و جزييات تاريخي بسيار است. براي نمونه، وي روي‌دادهاي شيراز را در زماني كه پاي‌تخت عضدالدوله بويه بود، و تاخت و تازها و تاراج‌هاي پي آمد جنگ ميان امير سلجوقي كرمان، قاوورد بن چغيربگ، و رييس خاندان شبانكاره، فضلويه، را وصف مي‌كند، و از تنزل بندر پيش از اين ترقي يافته‌ي "سيراف" در خليج فارس، با وجود كوشش‌هاي اتابك خمارتگين، ياد مي‌كند (فارس‌نامه، ص 37-136). اين بخش موضع‌نگارانه‌ي كتاب با فصلي درباره‌ي قوم‌نگاري فارس پي گرفته مي‌شود، كه مطالب ارزنده‌اي را به ويژه درباره‌ي تاريخ نخستين خاندان شبانكاره‌ي كردي و رييس نام‌دار آن "فضلويه" (سده‌ي 5 ق.)، و نيز درباره‌ي ديگر قبايل كرد فارس، اصطلاحاً پنج "رُموم" (مفرد: رم) يا طايفه، در بر مي‌گيرد (فارس‌نامه، ص 69-164). اين كتاب با شرحي درباره‌ي "قانون مال" و برخي ملاحظات درباره‌ي تاريخ استان فارس در زمان بويه‌هاي متأخر، پايان مي‌يابد.
دو سده بعد، حمدالله مستوفي براي نگارش نزهة القلوب خود از بخش مربوط به موضع‌نگاري فارس كتاب ابن بلخي، بسيار بهره برد. سرانجام، در سده‌ي 19 م.، حاجي ميرزا حسن فسايي، از نام اثر ابن بلخي در "فارس‌نامه‌ي ناصري" خود تقليد نمود.*

* C.E. Bosworth, s.v. "Ebn Al-Balki", in Encyclopaedia Iranica, vol. VIII/1, 1998

عناصر طبيعي در دين ماني

انگاره‌هاي مربوط به عناصر طبيعي در دين ماني‏، دقيقاً آموزه‌هاي ثنوي، و به طور غير مستقيم، انگاره‌هاي اقتباسي اين دين را باز مي‌تاباند. در آموزه‌هاي ماني عناصر طبيعي به دو دسته‌ي مخالف تقسيم مي‌شوند: گروهي كه متعلق به جهان نور (كون منير) هستند و دسته‌اي كه از آن پادشاه تاريكي (كون مظلم) اند. كشور يا بهشت روشني (جنان نور)، نامخلوق و جاودانه است و از پنج عنصر روشني تشكيل يافته است: اثير (يا زفير، پارسي ميانه fraawahr، پارتي ardaaw frawardin، عربي: نسيم)؛ باد (پارسي ميانه و پارتي waad، عربي: ريح)؛ نور (پارسي ميانه و پارتي roshn)؛ آب؛ و آتش (پارسي ميانه و پارتي aadur؛ عربي: نار). اين عناصر جايگاه خداي نيك، پدر بزرگي (زروان) و پنج امهرسپند مانوي (پارتي panj roshn) هستند. پسران يا زره‌هاي انسان نخستين، اُهرمزدبغ، نيز در اين عناصر ساكن‌اند. اهرمزدبغ از پسران خويش براي نبرد با شاه‌زاده‌ي تاريكي، اهريمن، بهره برد اما در پي پيكاري شوم، نبرد را باخت.
دوزخ تاريكي، كه بر آن ديو (demon) فرمان مي‌راند، از پنج قلم‌رو تشكيل يافته است كه هر يك از آن‌ها از يكي از عناصر تاريكي ساخته شده‌اند. آن‌ها يا به صورت همتاهاي تاريك عناصر روشني، مانند اثير تاريك، باد تاريك، و جز آن، يا به صورت عناصري پليد شناخته مي‌شوند: دود (عربي: ضباب)، حريق، سموم، زهر، تاريكي.
بهشت روشني با "جو نور" احاطه شده و از پنج نيروي ذهني تشكيل يافته است: خرد (پارتي baam)، دانش (پارتي manohmed)، هوش (پارتي osh)، انديشه (پارتي andeshishn)، تفكر (پارتي parmaanag). اين نيروها خود هستي پدر بزرگي، گوهر روح، و اندام‌هاي "خرد بزرگ" ايزدي را نيز تشكيل مي‌دهند. از آن جا كه معناي اين اصطلاحات ياد شده در زبان‌هاي گوناگون كاملاً مطابق با يك‌ديگر نيست، دانشمندان در تعبير و تفسير آن‌ها دچار چند دستگي‌اند.
مطابق اسطوره‌ي آفرينش مانوي، روح زنده (مهر ايزد)، انسان نخستين، اُهرمزدبغ، را از ورطه‌ي دوزخ نجات داد. سپس به نيروهاي تاريكي تاخت و آن‌ها را شكست داد و جهان مادي را از لاشه‌ي ديواني كه كشته بود به وجود آورد و هشت زمين را از بدن آنان و ده آسمان را از پوست آنان پديد آورد. او خورشيد و ماه را از نورهاي آلوده نشده و ستارگان را از نور تا حدي آلوده شده ساخت. بدين ترتيب، ايزدي از سرزمين روشني (روح زنده، مهرايزد) از ماده (هيولي)، كه برابر با تاريكي و شرارت است، و اعراض و پديدارهاي جوهره‌ي جهان مادي، براي آفرينش جهان مادي، كه در نفس خود حاوي شرارت است، استفاده ‌كرد. سپهرهاي دنيوي، در اين مفهوم كيهان‌زايانه (cosmogonical) مادي هستند، اما آب و هوا غير مادي‌اند. برخلاف دين زرتشت، عناصر طبيعي در دين ماني تجليات ذاتي ايزدي نيستند، بل كه نامخلوق، و بنيان‌هاي ازلي روشني و تاريكي هستند. اين عناصر، با بنيان‌هاي كيهان‌زايانه‌اي دين‌هايي كه كيش ماني از آن‌ها ملهم شده است، مطابق نيستند. *

* M. Shaki, s.v. "Elements II", in Encyclopaedia Iranica, vol. VIII/4, 1998

۱۰ آذر ۱۳۸۳

دين ماني به روايت ابن نديم

+ چگونه انسان بايد به دين درآيد:
ماني گويد: كسي كه مي‌خواهد به دين درآيد، بايد نفس خود را بيازمايد. پس اگر آن را توانا ديد بر سركوبي شهوت و حرص و ترك خوردن گوشت و شرب خمر و ازدواج و ترك آزار و آب و آذر (آتش) و درخت و چهارپايان، پس به دين درآيد. و اگر به همه‌ي آن كارها توانا نيست، پس به دين در نيايد. اگر دين را دوست مي‌دارد و بر سركوبي شهوت و حرص توانا نيست، پس حراست از دين و برگزيدگان را غنيمت بشمارد. وليكن به ازاي كردارهاي زشت‌اش بايد اوقاتي اختصاص بدهد به كار و نيكي و شب ‌زنده داري و لابه و زاري. پس آن كار، او را در اين زندگي و در آن زندگي راضي مي‌كند و صورت‌اش در معاد صورت دوم مي‌شود.
+ شريعتي كه ماني آورد و فرائضي كه واجب كرد:
ماني ده فريضه بر شنوندگان واجب كرد و سه مُهر و هفت روز روزه هميشه در هر ماه پس از آن مي‌آيد. پس فرائض عبارت هستند از ايمان به بزرگي‌هاي چهارگانه: خدا و نور او و قوت‌اش و حكمت او. پس خدا، جل اسمه، پادشاه بهشت نور است و نورش خورشيد و ماه هستند و قوت‌اش فرشته‌هاي پنج‌گانه هستند و آن‌ها عبارت‌اند از نسيم و باد و نور و آب و آذر و حكمت‌اش دين مقدس است و آن بر پنج معني است، معلمين: فرزندان حلم، مشمسين: فرزندان علم، قسيسين: فرزندان عقل، صديقين: فرزندان غيب، سماعين: فرزندان فطنت، و فرائض دهگانه: ترك پرستش بت‌ها، ترك دروغ‌گويي، ترك بخل، ترك قتل، ترك زنا، ترك دزدي و تعليم جادوگري و سحر و اقدام به دو امر و آن شك در دين و بي‌توجهي و سستي در كار است.
+ فرض نمازهاي چهارگانه يا هفتگانه در دين ماني:
و آن اين كه مرد برخيزد و با آب روان يا جز آن خود را بشويد و ايستاده روي به نير اعظم (خورشيد) كند. پس سجده كند و بگويد در سجودش: مبارك است راهنماي ما، فارقليط، فرشته‌ي روشني و مبارك هستند فرشتگان نگهبان او و ستوده هستند سپاهيان درخشان او، اين بگويد در حالي كه سجده مي‌كند و برخيزد و در سجودش درنگ نكند و بايستد. پس در سجده‌ي دوم بگويد: ستوده هستي تو اي درخشان، اي ماني، اي راهنماي ما، اي اصل نور، اي شاخه‌ي هستي، درخت بزرگي كه همه‌ي آن درمان‌بخش است. و در سجده‌ي سوم بگويد: سجده مي‌كنم و ستايش مي‌كنم با دلي پاك و زباني راست‌گو خداي بزرگ را، پدر روشني‌ها و عنصرهاي آن‌ها را، ستوده، مبارك هستي تو و همه‌ي بزرگي تو، آفريدگان فرخنده‌ي تو، كه آن‌ها را به هستي خواندي، ستاينده‌ي سپاهيان و نيكان و سخن و بزرگي و خشنودي تو، تو را مي‌ستايد، چون تو خدايي هستي كه همه‌ي آن حق و حيات و نيكي است. پس در سجده‌ي چهارم بگويد: مي‌ستايم و سجده مي‌كنم همه‌ي خدايان و همه‌ي فرشتگان درخشان و همه‌ي روشني‌ها و همه‌ي سپاهيان و كساني را كه از خداي بزرگ هستند. پس در سجده‌ي پنجم بگويد: سجده مي‌كنم و مي‌ستايم سپاهيان بزرگ و خدايان درخشان را، كه با حكمت‌‌شان ظلمت را زدند و بيرون راندند و مغلوب ساختند و در سجده‌ي ششم بگويد: سجده مي‌كنم و مي‌ستايم پدر بزرگ درخشان بزرگي را كه از جاويدان زمان بوده است، و هم‌چنين تا سجده‌ي دوازدهم. پس هر گاه از سجده‌هاي دوازده‌گانه فراغت بيابد شروع كند به نمازي ديگر، مانويان را در آن ستايشي است كه نيازي به ذكر آن نداريم. اما نماز اول، هنگام زوال و نماز دوم، ميان زوال و غروب خورشيد است. آن گاه نماز مغرب، پس از غروب خورشيد است و بعد نماز شب، سه ساعت بعد از مغرب است. در هر نماز و سجده همان كاري انجام مي‌گيرد كه در نماز اول، و اين نماز بشير است.
+ اما روزه، پس هر گاه خورشيد وارد برج قوس شود و ماه تمام شود، دو روز روزه گرفته مي‌شود، ميان آن دو افطار نمي‌شود. پس هر گاه هلال ماه ظاهر شود، دو روز روزه گرفته مي‌شود، ميان آن دو افطار نمي‌شود. پس از آن هر گاه ماه تمام شود، و خورشيد در برج جدي باشد، دو روز روزه گرفته مي‌شود. پس هرگاه هلال ماه ظاهر شود و خورشيد به برج دلو وارد شود و هشت روز از ماه بگذرد سي روز روزه گرفته مي‌شود. هر روز، هنگام غروب خورشيد، افطار مي‌شود. روز يك شنبه را عامه‌ي مانويان (= نيوشايان) و روز دوشنبه را خواص آن‌ها (= گزيدگان) بزرگ مي‌دارند. ماني چنين بر آن‌ها واجب كرده است. *
* ماني به روايت ابن نديم، محسن ابوالقاسمي، انتشارات طهوري، 1379، ص 29-27

۳ آذر ۱۳۸۳

سرزمين ماد

(به روايت پوليبيوس، مورخ يوناني سده‌ي سوم پ.م.)
ماد برجسته‌ترين پادشاهي در آسيا است، هم به لحاظ پهناوري قلم‌رو آن و هم به جهت تعداد و خوبي مردان و نيز اسباني كه به بار مي‌آورد. اين سرزمين كمابيش همه‌ي آسيا را با اين دام‌ها تأمين مي‌كند، و پرورشگاه‌هاي شاهانه‌ي نريان به سبب خوبي چراگاه‌هاي ماد، به مادها سپرده مي‌شود. در مرزهاي اين كشور حلقه‌اي از شهرهاي يوناني، كه اسكندر آن‌ها را براي محافظت در برابر بربرهاي همسايه بنيان نهاده بود، وجود دارد.
همدان (Ecbatana) يك استثنا است. اين شهر در بخش شمالي ماد واقع است و بر آن بخش از آسيا كه مرزهاي‌اش در كرانه‌ي Maeotis و Euxini واقع است، تسلط دارد. اين شهر همواره اقامتگاه شاهانه‌ي مادها بوده است و گفته مي‌شود كه در ثروت و شكوه ساختمان‌هاي‌اش بر همه‌ي ديگر شهرها پيشي دارد. همدان در دامنه‌ي كوه Orontes قرار دارد و فاقد ديوار است، اما داراي ارگي ساختگي است كه باروهاي آن به طور شگرفي مستحكم و استوارند. در زير اين ارگ، كاخ وجود دارد. محيط كاخ حدود هفت استاديا است، و از طريق شكوه و عظمت سازه‌هاي اختصاصي واقع در آن، تصويري عالي از ثروت بنيان‌گذاران اصلي‌اش را منتقل مي‌كند.
بخش‌هاي چوبي كاخ همه از سرو بود، اما هيچ قسمتي از آن روباز رها نشده بود، و لاپه‌ها، حجره‌هاي سقف، و ستون‌هاي ايوان‌ها و رديف ستون‌ها با نقره يا طلا روكش شده بودند، و همه‌ي كاشي‌ها از جنس نقره بودند. بيش‌تر اين فلزات گران‌بها در پي هجوم اسكندر و سربازان مقدوني‌اش كنده و غارت شدند، و بازمانده‌هاي آن نيز در طي پادشاهي‌هاي آنتيگونوس و سلوكوس پسر نيكانور تاراج گرديدند. اما باز هم، هنگامي كه آنتيوخوس (سوم) به اين محل دست يافت، تنها معبد Aene همدان ستون‌هايي را در اين سو و آن سو داشت كه هنوز زر اندود بودند و تعدادي كاشي نقره‌اي در آن جا انباشته شده بود، در حالي كه چند شمش طلا و مقدار هنگفتي شمش نقره نيز باقي مانده بود. همه‌ي اشيايي كه ياد شدند، بالغ بر چهار هزار تالنت بودند و براي ضرب سكه‌هايي با تصوير شاه (آنتيوخوس) جمع آوري شدند. *
* Polybius, The Histories, book 10, chapter 27

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* درباره‌ي دين زرتشت (اهورا اشون).

۲۶ آبان ۱۳۸۳

اردشير پاپكان

(به روايت ابوالحسن مسعودي: "مروج الذهب"، ترجمه‌ي ابوالقاسم پاينده، انتشارات علمي و فرهنگي، 1370، ص 43-238)
سر ملوك ساساني، ارشير پسر بابك پسر ساسان پسر نهاوند پسر دارا پسر ساسان پسر بهمن پسر اسفنديار پسر يستاسف بود […]. روزي كه اردشير به پادشاهي رسيد و اردوان را بكشت و تاج به سر نهاد، سخناني گفت كه قسمتي از آن مانده است، گفت: «خدا را ستايش مي‌كنيم كه نعمت خويش خاص ما كرد و موهبت و بركت خود به ما داد و كشور را منقاد ما كرد و بندگان را به اطاعت ما كشانيد. ستايش او مي‌گوييم كه فضل عطاي او مي‌شناسيم و بخشش و مزيت او را سپاس مي‌داريم. بدانيد كه در راه اقامه عدل و بسط فضيلت و استقرار آثار نيك و عمران بلاد و رأفت به خلق خدا و ترميم اقطار ملك و احياي آن قسمت‌ها كه ويران شده همي‌كوشيم. خاطر آسوده داريد كه قوي و ضعيف با دني و شريف همگان را از عدالت بهره‌مند خواهيم داشت و عدالت را رسمي پسنديده و آييني متبع خواهم كرد. از رفتار ما چيزها خواهيد ديد كه به سبب آن ثناي ما گوييد و كردار ما گفتارمان را تأييد خواهد كرد…».
اردشير پسر بابك پيش‌قدم تنظيم طبقات بود و ملوك و خليفگان بعد پي روي او كردند. خواص اردشير سه طبقه بودند: نخست اسواران و شاه‌زادگان بودند و جاي اين طبقه طرف راست پادشاه بود و ده ذراع از او فاصله داشت و اينان نزديكان و نديمان و مصاحبان شاه بودند و همه از اشراف و دانش‌وران بودند. طبقه‌ي دوم به فاصله‌ي ده ذراع از طبقه‌ي اول جاي داشت و اينان مرزبانان و شاهان ولايات مقيم دربار و سپه‌داران بودند كه به دوران اردشير، ملك نواحي داشتند. جاي طبقه‌‌ي سوم نيز ده ذراع دورتر از جاي طبقه‌ي دوم بود و اينان دلقكان و بذله‌گويان بودند. اما در اين طبقه‌ي سوم، پست نژاد و فرومايه و ناقص اعضا و دراز و كوتاه مفرط و معيوب و مأبون و فرزند مردم فروپيشه چون جولا و حجامت‌گر، وگر چه غيب مي‌دانست يا به مثل داناي همه‌ي علوم بود، وجود نداشت.
اردشير مي‌گفت: «شاه بايد داد بسيار كند كه داد مايه‌ي همه‌ي خوبي‌هاست و مانع زوال و پراكندگي ملك است و نخستين آثار زوال ملك اين است كه داد نماند و چون پرچم ستم به ديار قومي بجنبد، شاهين داد با آن مقابله كند و آن را واپس زند».
اردشير طبقات كسان را مرتب كرد و هفت طبقه نهاد: نخست، وزيران و پس از آن موبدان كه نگه‌بان امور ديني و قاضي القضات و رييس همه‌ي موبدان بود و آن‌ها نگه‌بانان امور ديني همه‌‌ي كشور و عهده‌دار قضاوت دعاوي بودند. و چهار اسپهبدي نهاد يكي به خراسان، دوم به مغرب، سوم به ولايت جنوب، و چهارم به ولايت شمال. و اين چهار اسپهبد مديران امور ملك بودند كه هر كدام تدبير يك قسمت مملكت را به عهده داشتند و فرمان‌رواي يك چهارم آن بودند و هر يك از اينان مرزباني داشت كه جانشين اسپهبد بود و چهار طبقه‌ي ديگر را از كساني كه اهل تدبير بودند و كار ملك و مشورت و حل و عقد امور با حضور ايشان مي‌شد، ترتيب داد. آن گاه طبقات نغمه‌گران و مطربان و آشنايان صنعت موسيقي را به نظام آورد.
اردشير بابك ولايت‌ها معين كرد و شهرها پديد آورد و او را با مردمان پيمان بود و چون چهارده سال و به قولي پانزده سال از پادشاهي او بگذشت و زمين آرام گرفت و سامان يافت و ملوك را به اطاعت آورد، به دنيا بي‌علاقه شد و بي‌ثباتي و فريب و فنا و زودگذري آن بر وي نمودار شد … بدين جهت ترجيح داد كناره گيرد و به آتش‌كده نشيند و به عبادت خداي پردازد و به تنهايي خو كند و پسر خود شاپور را به كار مملكت گماشت و تاج خويش را بر سر او نهاد كه او را از همه‌ي فرزندان خود بردبارتر و داناتر و دليرتر و كارآمدتر مي‌دانست. پس از آن سالي و به قولي ماهي و به قولي بيش‌تر، در آتش‌كده‌ها به حال زهد و خلوت با خدا به سر برد.
اردشير بابك كتابي دارد كه به نام "كارنامه" معروف است و اخبار و جنگ‌ها و جهان‌گيري خويش را در آن جا آورده است. از جمله نصايح اردشير كه به جا مانده سخناني است كه وقتي پسر خود را به شاهي مي‌گماشت به او گفت: «پسر من! دين و شاهي قرين يك‌ديگرند و يكي از ديگري بي‌نياز نيست. دين اساس ملك است و ملك نگه‌بان دين است. هر چه را اساس نباشد معدوم گردد و هر چه نگه‌بان نداشته باشد تباهي گيرد».
و هم اردشير به يكي از عمال خود نوشته بود: «شنيده‌ام كه تو ملايمت را بر خشونت و محبت را بر مهابت و ترس را بر شجاعت ترجيح مي‌دهي. ولي بايد در آغاز كار خشن و در آخر ملايم باشي. هيچ كس را از مهابت خود بي‌نصيب نگذاري و از محبت مأيوس نكني و اين سخني را كه به تو مي‌گويم مستبعد نداني كه اين دو قرين يك‌ديگرند».

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* كي‌خسرو و كورش (دكتر جلال خالقي مطلق).
* گردشي در گرشاسپ‌نامه، بخش نخست / بخش دوم / بخش سوم / (دكتر جلال خالقي مطلق).
* فرامرزنامه / (دكتر جلال خالقي مطلق).

۱۹ آبان ۱۳۸۳

كتيبه‌هاي پارسي ميانه

به دلايلي نامعلوم، شايد فني، سنگ‌نبشته‌ي سه زبانه‌ي اردشير پاپكان در نقش رستم فارس (ANRm) از توالي نوشتاري پارتي، يوناني، پارسي ميانه پي روي مي‌كند، حال آن كه سنگ‌نبشته‌ي ANRmB وي بر نگاره‌ي اهوره مزدا در همان يادواره، داراي توالي استاندارد نوشتاري پارسي ميانه، پارتي، يوناني است، كه در كتيبه‌ي SNRb شاپور يكم در كعبه زرتشت نقش رستم دوباره پديدار مي‌شود. در سنگ‌نبشته‌ي بزرگ سه زبانه‌ي شاپور يكم در كعبه‌ي زرتشت نقش رستم (SKZ)، كه بر ديواره‌ي بيروني پايه‌ي بناي كعبه‌ي زرتشت حك شده است، نگارش پارسي در جانب چپ آن، نگارش پارتي در جانب راست آن، و نگارش يوناني در پشت ساختمان واقع است. اين كتيبه، كه اطلاعات بسياري را درباره‌ي تاريخ و ساختار دروني شاهنشاهي ساساني به دست مي‌دهد، به آگاهي از زبان‌هاي پارسي ميانه و پارتي كتيبه‌اي نيز ياري رسانده است. نگارش يوناني اين سنگ‌نبشته حاوي برگردان‌هاي گوناگون برخي اسم خاص‌هاي ايراني ميانه، مانند krtyr، است. در اين نگارش، هنگام اشاره به روحاني برجسته و مشهور ساساني (كردير)، اين واژه به شكل يوناني Kartier برگردانده شده است، كه تلفظي عمداً كهن‌وشانه را نشان مي‌دهد، اما هنگام اشاره به شخص هم‌نام ديگر، برگردان يوناني اين واژه Kirdeir است، كه با آواشناسي معاصر پارسي ميانه سازگار گرديده است. با توجه به اصول ديني، سنگ‌نبشته‌هاي روحاني برجسته، كردير، در سرمشهد (KSM)، نقش رستم (KNRm)، نقش رجب (KNRb)، و كعبه‌ي زرتشت (KKZ، بلافاصله در زير نگارش پارسي ميانه SKZ) صرفاً به پارسي ميانه‌اند. در اين پيوند، شايان ذكر است كه سنگ‌نبشته‌ي تك‌زبانه‌ي "آبنون"، يافته شده در برمِ دلك و مورَخ به سومين سال پادشاهي شاپور، انشاي بسيار مشابهي را با كتيبه‌ي NRb كردير نشان مي‌دهد.
دو فقره از شش فرورفتگي راست‌گوشه‌ي تراشيده شده در صخره‌ي حاجي آباد در فارس، به ترتيب حاوي نگارش‌هاي پارسي ميانه و پارتي سنگ‌نبشته‌اي (SH) هستند كه در آن صحنه‌ي تير افكني شاپور يكم توصيف گرديده است. روشن نيست كه اين چهار فرورفتگي باقي مانده براي درج نگارش‌هاي بيش‌تر همان متن در نظر گرفته شده بودند يا براي ثبت كارهاي نمايان مشابه شاه، يا براي هر دو منظور. در هر حال، "سنگ‌‌نبشته‌ي تير افكني" مشابه واقع در تنگ براق (STBq) نيز صرفاً دو زبانه است، چنان كه سنگ‌نبشته‌ي شاپور در بيشاپور (SVS) نيز اين گونه است.
سنگ‌نبشته‌ي يادواره‌اي پارسي ميانه و پارتي واقع در پايكولي (NPi) حاوي شرح وقايع مربوط به دست يابي "نرسه" به تخت سلطنت در 293 م. است و از اين رو سندي ويژه درباره‌ي نظام سياسي ساسانيان به شمار مي‌آيد. اين نبشته فاقد نگارش يوناني است و نگارش پارتي نيز براي واپسين بار آشكار مي‌شود. نرسه در كتيبه‌ي خود در بيشاپور (NVS) از درج نگارش پارتي آن چشم پوشيده است، چنان كه شاپور دوم و سوم در تاق بستان (STBn 1، STBn 2) و نويسنده‌ي سنگ‌نبشته‌ي ساساني واقع در مشكين شهر آذربايجان نيز چنين كرده‌اند.

* H. Humbach, s.v. "Epigraphy", in Encyclopaedia Iranica, vol. VIII/5, 1998

۱۲ آبان ۱۳۸۳

كتيبه‌هاي پارسي باستان

صرف نظر از سنگ‌نبشته‌ي بيستون، كتيبه‌هاي شاهانه هخامنشي در پاسارگاد/ مرغاب (M)، تخت جمشيد (P)، نقش رستم (N)، شوش (S)، و سوئز (Z) كشف شده‌اند. آن‌ها بيش‌تر بيانيه‌هاي رسمي نقر شده بر سنگ هستند، اما نبشته‌هايي نيز بر مهرها، وزنه‌ها، و ظروف به جاي مانده است. بيشينه‌ي اين سنگ‌نبشته‌ها از آن داريوش يكم و خشايارشا هستند (465-486 پ.م.). هر چند سنگ‌نبشته‌هايي نيز به جانشينان آنان، يعني اردشير يكم، داريوش دوم، و اردشير دوم و سوم تعلق دارند، اما آن‌ها بيش‌تر بازگفت‌هاي كليشه‌اي نمونه‌هاي معروف پيشينيان خود هستند و زوال فزاينده‌ي قواعد دستور زبان پارسي باستان را نشان مي‌دهند. لوحه‌هاي زرين به دست آمده از همدان كه حاوي نام‌هاي اريارمنه (ArH) و ارشامه (AsH) هستند و به پارسي باستان نبشته شده‌اند، به زمان متأخرتري متعلق‌اند.
بيش‌تر سنگ‌نبشته‌هاي هخامنشي سه زبانه (پارسي باستان، ايلامي، بابلي) هستند. "والتر هينتس" و بسياري ديگر از دانشمندان از نگارش پارسي باستان كتيبه‌ي بيستون (DB 4.88-92, par. 70) چنين نتيجه گرفته‌اند كه خط پارسي باستان به فرمان داريوش يكم ابداع شده و براي نخستين بار در همان سنگ‌نبشته مورد استفاده واقع شده است.
بازمانده‌هاي يك متن هيروگليفي هخامنشي همراه با نبشته‌اي سه زبانه در سوئز (DZc) يافته شده است. كتيبه‌ي بسيار ارزنده‌تر، نبشته‌ي سه زبانه‌ي DSab است كه در شوش يافته شده و بر آن پنج متن هيروگليفي نيز افزوده شده است كه يكي از آن‌ها حاوي فهرست ايالت‌هاي امپراتوري هخامنشي است. دو قطعه از رونوشت نگارش بابلي كتيبه‌ي بيستون نيز در بابل كشف شده است.*

* H. Humbach, s.v. "Epigraphy", in Encyclopaedia Iranica, vol. VIII/5, 1998

ترجمه‌ي فارسي كتيبه‌ي داريوش در سوئز (DZc):
1. خداي بزرگ است اهوره مزدا كه آن آسمان را آفريد، كه اين زمين را آفريد، كه انسان را آفريد، كه شادي را براي انسان آفريد، كه داريوش شاه را آفريد، كه به داريوش شاه اين پادشاهي را بخشيد: بزرگ، داراي اسبان خوب، داراي مردان خوب.
2. من‌ام داريوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه كشورهاي دربردارنده‌ي همه‌ي تبارها. شاه در اين زمين بزرگ دوركران، پسر ويشتاسپ، يك هخامنشي.
3. داريوش شاه مي‌گويد: من يك پارسي‌ام، از پارس مصر را گرفته‌ام. من فرمان به كندن اين كانال از رودي به نام نيل (Praava)، كه در مصر روان است، به دريايي كه از پارس مي‌آيد دادم. پس اين كانال بدان سان كه فرمان داده بودم كنده شد، كشتي‌ها از مصر به واسطه‌ي اين كانال به پارس رفتند، بدان سان كه كام من بود.

۱۱ آبان ۱۳۸۳

دوازده قرن شكوه منتشر شد

دوازده قرن شكوه


+ دوازده قرن شكوه
(نقدي بر كتاب دوازده قرن سكوت)
نوشته‌ي: امير نعمتي ليمايي - داريوش احمدي
انتشارات اميد مهر، 1383، 120 صفحه
مركز پخش كتاب: تهران، خيابان انقلاب، خيابان فخررازي ( روبه‌روي دانشگاه تهران )، نبش فاتحي داريان، انتشارات معين

+ عناوين:
پيش‌گفتار
بخش يكم: هخامنشيان و افتخار ملي، آري يا نه؟ (امير نعمتي ليمايي)
بخش دوم: محكم‌تر از سرب! (داريوش احمدي)
پيوست: چكامه‌ي نبونيد (ترجمه‌ي داريوش احمدي)

+ گزيده‌اي از پيش‌گفتار كتاب:
"سرزمين ايران با داشتن تمدني سخت كهن‌سال و ريشه‌دار و پهناور، درخشش و جايگاهي ويژه بر تارك تاريخ بشري دارد. در گستره‌ي اين خاك زرين، با گذشت ساليان و نسل‌ها، و برآمدن و درآمدن قوم‌هاي بومي و مهاجر بسيار، از صاحبان گم‌نام تمدن جيرفت تا صاحبان نام‌دار كاخ‌هاي تخت جمشيد و… ، و وقوع ميان‌كنش‌ها و درآميختگي‌هاي ديرپاي انساني و فرهنگي، سرانجام محصولي رشيد و عظيم به نام «فرهنگ و تمدن ايراني» به بار آمد؛ اين، همانا ايراني است كه دين ملي آن «اسلام»، زبان ملي آن «فارسي»، جشن ملي آن «نوروز»، و چكامه‌ي ملي آن «شاهنامه‌ي فردوسي» است …
از سال 1379 بدين سو، نويسنده‌/ ويراستاري به نام ناصر پورپيرار، خواسته يا ناخواسته، در چارچوب گفتمان و تبليغات ايدئولژي‌هاي قوم‌گرا، به سخن پراكني و نظريه‌پردازي روي آورده است: وي با رد و انكار استواري و پرباري فرهنگ و تمدن ايران، پيش و پس از اسلام، با وحشي و خون‌ريز و بيگانه قلم‌داد كردن امپراتوري‌هاي هخامنشي و اشكاني و ساساني، جعلي انگاشتن دين‌ها و مذاهب زرتشت و ماني و مزدك، مزدور خواندن فردوسي، حقير و بي‌مايه توصيف كردن زبان فارسي، دروغين دانستن شخصيت‌هايي ايراني چون سلمان فارسي، ابوحنيفه، ابومسلم خراساني، بابك خرم‌دين و ديگران، و در مقابل، با نسبت دادن فرهنگ و تمدني عظيم و بي‌مانند به قوم عرب، و نه مسلمانان، و مصادره‌ي تمدن پربار ميان‌رودان و آسياي غربي به سود اعراب، به وضوح كوشيده است كه ايرانيان را فاقد هر نوع فرهنگ و تمدني جلوه دهد و همه‌ي دستاوردها و ميراث فرهنگي ايران، و به ويژه ايران پس از اسلام را مديون و مرهون اعراب عصر جاهلي قلم‌داد كند …"

+ گزيده‌اي از بخش يكم كتاب:
"در متن كتاب [پورپيرار] به اين بر مي‌خوريم كه نويسنده محترم اقرار مي‌دارد: فرض من اين است كه يهوديان كوروش را از درون قبيله اي بي‌نام و نشان و غير بومي اما خون‌ريز با حمايت مادي و عقلي تا مقام يك امپراتور بركشيدند تا اسيران و ثروت يهود را از چنگال بابليان برهاند!
در رد اين نظريه مؤلف از ايشان مي‌توان پرسيد كه اگر واقعاً يهوديان و اسراي بني اسراييل مي‌توانستند و يا داراي آن چنان امكاناتي بودند كه فردي گمنام و حقير و وحشي و بي اهميت را به چنان صعودي وادارند چرا از ميان خود با توجه به اين كه مي‌دانيم يهود خويشتن را قوم برگزيده خدا و برترين نسل مي‌شمارند كسي را براي اين صعود خارق العاده انتخاب نكردند؟ اگر ايشان پاسخ دهد كه يهود چون در اسارت به سر مي‌بردند نمي توانستند رأساً اقدام كنند و امكان نداشته كه فردي ازميان آنان بتواند سربرآرد بازهم مي‌توان پرسيد كه چرا گفته خويش را نقض مي‌نماييد؟ زيرا بنا به گفته خود ايشان بسياري از بني اسراييل هم وجود داشتند كه در مناطقي زندگي مي‌نمودند كه دور از منطقه‌ي تحت سيطره بابلي‌ها بود. از جمله يهودياني كه در نواحي مختلف ايران به تعداد فراوان حضور داشتند و در مسير طولاني اورشليم تا ايران در برخورد با ديگر اقوام و قبيله‌ها با جلب ترحم و يا بخشش‌هاي ناچيز و اندرزهاي خردمندانه و شايد هم ستيزهاي كوچك راه خود را به سرزمين امن ايران گشوده بودند. حال بالفرض اگر نمي‌توانستند از بين خود كسي را انتخاب نمايند چرا از ميان پادشاهان و فرمانروايان سرزمين‌هاي دگر كسي را براي نجات خويش فرا نخواندند؟ به چه دليل كوروش را انتخاب نمودند؟ اين‌ها چراهايي است كه متأسفانه نويسنده در نظر نگرفته است و پاسخي براي آن‌ها منظور نكرده است. مگر نه آن كه دولت ليدي در آن زمان در اوج قدرت بود و يا باز هم بنا به اذعان خود نگارنده ايلام قدرتمند كه دشمن بابليان هم محسوب مي‌شد هنوز فرونريخته بود و از صحنه روزگار محو نشده بود؟ پس چرا بني اسراييل از اين حكومت‌ها و شاهان آنان پشتيباني لازم را انجام ندادند و دست اتحاد به سوي آنان دراز نكردند وكوروش را ترجيح دادند؟ با عنايت به اين كه شانس پيروزي يك دولت يا يك حكومت قدرتمند كه مورد حمايت مادي و معنوي گسترده قرار گرفته باشد در مقايسه با قومي وحشي و به دور از تمدن مطمئناً بسيار بيشتر مي‌باشد ...
از ديگر تناقضاتي كه موجبات عدم اعتماد به گفتار نويسنده [دوازده قرن سكوت] را سبب مي‌شود اين است كه ايشان ادعاي بيگانه و اجنبي بودن هخامنشيان و اشكانيان و ساسانيان را مطرح مي‌نمايد و دستاورد حكومت طولاني مدت آن‌ها را فقط ويراني و توقف رشد در ايران و بين النهرين مي‌پندارد اما عجب آنكه مؤلف در جلد دوم كتاب خويش كه تحت عنوان اشكانيان انتشار يافته است اشكانيان را به كرّات كلني‌هاي يوناني معرفي مينمايد كه باعث تجديد حيات شرق ميانه پس از ويرانگري‌هاي بسيار هخامنشيان گشته‌اند و رفتار آن‌ها را با بوميان رفتاري توأم با مدارا و محبت مي‌پندارد! آيا نمي‌توان به خويشتن مجوز داد كه از جناب پورپيرار سوال شود اين تناقضات چه معني مي‌دهد وچگونه آن‌ها را توجيه مي‌نمايد؟"

+ گزيده‌اي از بخش دوم كتاب:
"برخورد آقاي پورپيرار با اسناد و منابع تاريخي نيز مبتني بر توهم توطئه و سخت يكسو نگرانه، گزينشي و سليقه‌اي است. وي شمار بسيار زيادي از مراجع و منابع تاريخي را كه مندرجاتي برخلاف عقايد او دارند، يا تماماً ناديده مي‌گيرد و فراموش مي‌كند، و يا يك‌سره حاصل جعل و تحريف صاحبان كليسا و كنيسه معرفي مي‌نمايد. او، داريوش يكم را آلت دست يهود، هردوت را مزدور هخامنشيان، مورخان عهد اسلامي را عامل جعل شعوبيه، و مورخان معاصر را گماشتگان صهيونيسم قلم‌داد مي‌كند و بدين شيوه، آن‌ها را بي‌اعتبار اعلام نموده، خود را از پذيرش سنديت آنان رها مي‌سازد! اما اين نكته بر اهل علم دانسته است كه در يك تحقيق علمي و در چارچوبي عقلاني، تكيه بر معيارها و ملاحظات سياسي و اخلاق‌گرايانه، در ارزيابي متون تاريخي، محلي از اعراب ندارد …
آقاي پورپيرار مي‌نويسد: «تجربه‌ي كمبوجيه، خردمندان و سازمان‌دهندگان يهود را وادار كرد كه از آن پس چشم از دربار هخامنشيان برندارند و بر مديريت اين دست‌ساخته‌ي خود نظارت كنند» و سپس مي‌افزايد: «از استقرار داريوش تا ظهور اسكندر، دربار هخامنشيان را بدون هيچ پرده‌پوشي، در تيول كامل رهبران و رسولان يهود مي‌بينم» و در جاي ديگري مي‌گويد: «در زمان داريوش، تسلط يهود بر دربار، سياست، اقتصاد و فرهنگ ملي ما كامل مي‌شود و چنان كه تورات تذكر مي‌دهد، يهوديان، سران استقلال‌طلبي ايران، يعني مخالفان يهود را به فرمان و با اجازه‌ي داريوش قتل عام مي‌كنند». اما وي توضيح نمي‌دهد كه اگر دربار هخامنشيان، بل كه تمام قلم‌رو آن يك‌سره تحت نفوذ و حضور و سيطره‌ي لغت‌سازان، توطئه‌گران، علما، ملكه‌ها، طبيبان، منجمان و ساحران يهود بوده، پس چرا در هزاران لوح ديواني تخت جمشيد و در ده‌ها تاريخ‌نوشته‌ي يوناني و لاتيني، نام و نشان و ردي از اين همه اشخاص ذي‌نفوذ وجود ندارد؟ البته مي‌توان پاسخ آقاي پورپيرار را پيش‌بيني كرد: «تمام اين آثار، دروغين و ساختگي‌اند»!!"

+ گزيده‌اي از پيوست كتاب:
(چكامه‌ي نبونيد، يا شرح حال منظوم نبونيد، نبشته‌اي به زبان بابلي بر لوحه‌اي آسيب ديده (محفوظ در موزه‌ي بريتانيا به شماره‌ي 38299) است كه در آن، بابلي‌ها از زيان‌كاري‌هاي «نبونيد»، واپسين پادشاه بابل، و نيكوكاري‌هاي «كورش»، فاتح پارسي بابل، در حق مردم و خدايان بابل، سخن مي‌گويند و سلوك مردم‌دارانه‌ي او و مداراگري وي را با مذاهب ملل مغلوب، آشكار مي‌سازند.)
او (= كورش) براي ساكنان بابل حالت "صلح" اعلام نمود،
[…] وي سربازان‌اش را از [معبد] Ekur دور نگاه داشت.
وي بر مجمر [مقدس] بخور نهاد [و] فرمان داد پيش‌كش‌هاي مقرر براي سرور سروران (= مردوك) افزايش يابد،
او پيوسته به [درگاه] خدايان دعا مي‌نمود و گونه‌اش را به خاك مي‌ماليد،
به انجام رسانيدن [كارهاي مؤمنانه] محبوب قلب اوست.
وي براي بازسازي شهر بابل تدبيري انديشيد و خود كج‌بيل و بيل و سبدي خاك به دست گرفت و شروع به كامل كردن ديوار بابل نمود.
[…] او (= كورش) برج و باروهايي را بر ديوار [معبد] Imgur-Enlil بنا كرد.
پيكره‌هاي خدايان بابلي، نرينه و مادينه، را به معابدشان بازگرداند. وي [خداياني] را كه پرستشگاه‌شان متروك و رها گرديده بود، به جايگاه‌شان باز برد. او خشم آنان (= خدايان) را فرونشاند، خيال‌شان را آسوده ساخت […] آنان (= خدايان) نيروي‌شان فروكاسته بود، او (= كورش) ايشان را به زندگي بازگرداند؛ چه را كه غذاي‌شان (= نذور) به طور منظم داده مي‌شود.
اينك به ساكنان بابل قلبي شاد بخشيده شده است.
آنان به سان اسيراني هستند كه زندان‌هاي‌شان گشوده شده است.

۵ آبان ۱۳۸۳

كتيبه شناسي ايران باستان

+ نبشته‌هاي بابلي: لوحه‌هاي گلي بابلي، پيش از سنگ‌نبشته‌هاي پارسي باستان، دانسته‌هاي مهمي را درباره‌ي تاريخ نخستين هخامنشيان به دست مي‌دهند. در منشوري متعلق به سال سي ام فرمان‌رواي آشور، آشوربنيپل (639 پ.م.)، از كورش يكم، پادشاه پارس، به عنوان خراج‌گزار آشور ياد مي‌شود. ايستادگي كورش بزرگ در برابر حمله‌ي شاه ماد، آستياگ، و فتح هگمتانه به دست وي، در لوحه‌اي بابلي به نام "گاه‌نامه‌ي نبونيد" تشريح گرديده است؛ شكست نبونيد، واپسين شاه بابل، و انتقال پادشاهي در بابل از وي به كورش بزرگ، در متني بابلي به نام "شرح حال منظوم نبونيد" مورد اشاره واقع گرديده است. كهن‌ترين سند شاهانه‌ي هخامنشي كه در استوانه‌ي معروف كورش به جاي مانده و به پس از فتح بابل در 539 پ.م. متعلق است، اعلام كورش كبير به عنوان "شاه بابل، شاه كشورها" را در بردارد. به لحاظ محتوايي، نبشته‌ي بابلي آنتيوخس سوتر به سال 268 پ.م. ارتباط نزديكي با اين نبشته‌ي كورش دارد.
متون ميخي بابلي حاوي ترانويس نام‌ها و القاب پارسي باستان بسياري هستند و بدين سان به آگاهي از مجموعه نام‌هاي پارسي و مادي و ساختار اداره‌ي هخامنشي ياري مي‌رسانند. متون بابلي كه بر اساس سال پادشاهي تاريخ گذاري شده‌اند، توالي پيوسته‌ي فرمان‌روايان را در بابل، از كورش بزرگ تا سراسر دوران كمبوجيه، برديا، نبوكدنزّر سوم و چهارم، داريوش يكم، خشايارشا، و اردشير يكم تا سلوكيان و اشكانيان گواهي مي‌دهند.
+ نبشته‌هاي ايلامي: زبان ايلامي هخامنشي نقش مهمي را در اداره‌ي دربار در تخت جمشيد ايفا مي‌كرده است. دو مجموعه از لوحه‌هاي گلي نبشته شده به خط و زبان ايلامي را جرج كمرون در اين محل كشف نمود: 44 قطعه از "لوحه‌هاي خزانه"، كه متعلق به سال‌هاي 458-492 پ.م. هستند، "پرداخت نقره به جاي جيره‌ي جنسي" را ثبت كرده‌اند و 2087 قطعه از "لوحه‌هاي بارو" از "ترابري اداري كالاهاي خوراكي" سخن مي‌گويند. كمرون به اهميت اين دو دسته از لوحه‌ها در پيوند با اقتصاد و تاريخ كيش هخامنشي، و نيز اهميت باستان شناختي و زبان شناختي آن‌ها تأكيد كرده است، و اساساً اين مجموعه‌‌ نام‌هاي موجود در اين لوحه‌ها هستند كه تاكنون دقت و توجه دانشوران را جلب كرده‌اند، چنان كه شماري از اسامي خاص پارسي باستان آشكار در زبان ايلامي، برانگيزنده‌ي پژوهش‌هاي ريشه شناختي در اين زمينه شده‌اند. *

* H. Humbach, s.v. "Epigraphy", in Encyclopaedia Iranica, vol. VIII/5, 1998

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* بيژن و منيژه و ويس و رامين: مقدمه‌اي بر ادبيات پارتي و ساساني (دكتر جلال خالقي مطلق).

۲۷ مهر ۱۳۸۳

طبقه‌ي بزرگان در عصر ساساني

"بزرگان" (پارسي ميانه: wuzurg، جمع: wuzurgaan) عنوان سومين طبقه - پايه از چهار يا پنج بخش آريستوكراسي نخستين ساسانيان بود، يعني طبقات "شهريار"، "ويسپوهر" (شاه‌زاده يا عضو خاندان سلطنتي)، "ووزورگ" (بزرگ)، "آزاد" (اشراف)، "كدگ - خوداي" (نگاه‌دارنده‌ي خانه). چهار طبقه‌ي نخست با همين ترتيب در سنگ‌نبشته‌ي شاپور يكم (72-241 م.) در حاجي آباد (ShH, 1.6) و در سنگ‌نبشته‌ي نرسه (302-293 م.) در پايكولي (NPi) يافته مي‌شود، اما پنجمين طبقه تنها در برخي از بندهاي NPi (بندهاي 16، 63، 83) مشاهده مي‌شود. از "بزرگان" معمولاً به عنوان سومين طبقه ياد مي‌شود (ShH؛ Npi بندهاي 63، 74، 75، 78، 83، 86). از بزرگان، كه بر "سپاه‌بدان" مقدم بودند و در پي آزادگان (اشراف) و واسپوهرگان (درباريان ويژه) قرار داشتند، به عنوان همراهان و ملازمان اردشير ياد شده است (كارنامه‌ي اردشير پاپكان، ويراسته‌ي آنتيا، ص 48، بند 8). در همان اثر از بزرگان همراه با آزادان "اشراف" نيز ياد گرديده است (ص 59، بند 5). چنان كه سنگ‌نبشته‌ي پايكولي اشاره دارد، مناصب و مقامات بالاي دولتي را اعضاي اين چهار يا پنج گروه اشغال كرده بودند.
به گزارش منابع فارسي و عربي، بزرگان (عربي: عظماء)، ويسپوهران (عربي: اهل البيوتات)، و آزادان (عربي: احرار، بنو الاحرار) نقش مهمي را در سازمان اجتماعي و سياسي ساسانيان ايفا مي‌كردند، هر چند كه كاركرد و فعاليت ويژه‌ي هر كدام از اين گروه‌هاي جداگانه به روشني تعيين نشده است. اعضاي بلندپايه‌ي آريستوكراسي در جشن تاج‌گذاري شاه جديد براي شنيدن گفتار او و شادباش گفتن به وي حضور داشتند (طبري، ج 1، ص 834، 835، 846، 871، 896؛ ثعالبي، غرر اخبار، ص 532، 536). هر گاه كه ناسازگاري يا كشمكشي بر سر جانشيني شاهي خاص پديد مي‌آمد، شورايي از اعضاي برجسته‌ي اين گروه‌ها براي حل موضوع فرا خوانده مي‌شدند. بدين شيوه بود كه شاپور دوم (379- 10/309 م.) پس از درگذشت هرمزد دوم در 10/309 م. به شاهي گزيده شد (دينوري، ص 49). شوراي مشابهي اردشير دوم را پس از درگذشت پدرش شيرويه (628 م.) به شاهي برگزيد (طبري، ج 1، ص 1061). پس از درگذشت يزدگرد يكم در 421 م.، بزرگان ايران (شايد به طور كلي اشراف ايراني) از تأييد همه‌ي پسران وي، و از جمله بهرام پنجم، خودداري و امتناع كردند و در عوض شاه‌زاده‌اي ساساني به نام خسرو را به شاهي گماشتند (طبري، ج 1، ص 858: ناس من العظماء و اهل البيوت؛ دينوري، ص57: عظماء الفارس؛ ابن بلخي، ص 75: لشكر و رعيات). به نوشته‌ي طبري (ج 1، ص 885)، هنگامي كه كواد (531 - 488 م.) از مزدك پشتيباني كرد، بزرگان با روحاني بزرگ (موبذان موبذ) هم‌دست شدند و او را زنداني كردند و برادرش جاماسپ را به شاهي گماشتند (بسنجيد با: ابن بلخي، ص 85). بزرگان (عظماء الفارس) ناخشنود از شيوه‌ي حكم‌راني خسرو دوم، او را خلع كردند و پسرش شيرويه را به شاهي برگزيدند (يعقوبي، ج 1، ص 96-195). روي‌داد مشابه ديگر، خلع هرمزد چهارم (90-579 م.) و بر تخت نشيني پسرش خسرو دوم (628-591 م.) بود (طبري، ج 1، ص 995).
اصطلاح "بزرگان/ عظماء" (گاهي اعيان، وجوه) در منابع فارسي و عربي مرتبط با تاريخ ايران، و "ووزورگ‍ (ـان)" در آثار پهلوي (مانند درخت آسوريگ، بندهاي 40، 43). معمولاً به كل بدنه‌ي اشراف، در برابر مردم معمولي (پهلوي: ram، عربي: عامه)، دلالت دارد. *

* A. Tafazzoli, "Bozorgan", Encyclopaedia Iranica, vol. IV, 1990, p. 427

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ مشتي از خروار: نمونه‌هايي از بيماري رواني به اصطلاح «دانشمندان» پان توركيست.
+ در رد ياوه‌گويي‌هاي پان تركيست‌ها در باره‌ي مردم قفقاز.
+ در رد ياوه‌گويي‌هاي پان تركيست‌ها و پان عربيست‌ها درباره‌ي ايلاميان.
+ در رد گزافه‌ گويي‌هاي پان تركيست‌ها درباره سومري‌ها.
+ مادها و پان‌تركيسم.
+ پارت‌ها و پان‌تركيسم:
http://www.azargoshnasp.net/~iran/history/Parthians/kavehfarrokh.htm
http://www.azargoshnasp.net/~iran/history/Parthians/ashkaniyanpanturkismdk.htm
http://www.azargoshnasp.net/~iran/history/Parthians/parthianmisinformation.htm
+ سكاها و پان‌تركيسم

+ حمله‌ي اعراب به ايران به روايت ابوالحسن مسعودي

۱۷ مهر ۱۳۸۳

اسطوره‌ي آفرينش در دين ماني

ماني در سال 216 م. در بابِل چشم به جهان گشود و در 24 سالگي به اعلام رسمي و همگاني رسالت خود فرمان يافت. دين وي در طول ساليان آينده از مصر تا چين گسترش يافت و به ديني جهاني مبدل گشت. آموزه‌هاي كيهان شناختي و يزدان شناختي ماني كمابيش آميزه‌اي از انگاره‌هاي گنوسي و زرتشتي است. ويژگي بنيادين آموزه‌هاي كيهان شناختي ماني، منفي انگاري جهان مادي و متعلق دانستن آن به اهريمن و نيروهاي اهريمني است. دين ماني با پلشت انگاشتن جهان مادي، و توصيه به مينوگرايي، عملاً دنياگريزي و زهدگرايي را آموزش مي‌دهد.
اسطوره‌ي آفرينش در دين ماني، آن گونه كه از متون بازمانده‌ي مانوي بر مي‌آيد، چنين است كه:
در آغاز دو گوهر بود: گوهر روشني و گوهر تاريكي. گوهر روشني در بالا، در بهشت روشني جاي داشت و گوهر تاريكي در پايين، در سرزمين تاريكي. سرزمين روشني و تاريكي با يك‌ديگر هم‌مرز بودند. "پدر بزرگي" يا "شهريار بهشت روشني"، آفريدگار همه‌ي ايزدان، بر بهشت روشني فرمان مي‌راند و سرزمين او در نور و رامش و زيبايي جاودانه، غرقه بود. فرمان‌رواي سرزمين تاريك، "اهريمن" يا "شهريار تاريكي" بود كه خود جاودانه نبود بل كه گوهرهاي سازنده‌ي وي ازلي بودند. او سري مانند شير، بدني چون اژدها، بال‌هايي چون بال پرندگان، دمي به سان دم ماهي، و چهارپا مانند چهارپايان داشت. سرزمين تاريكي يك‌سره در تباهي و زشتي و پليدي و شرارت فرو روفته بود.
شهريار تاريكي با ديدن سرزمين روشني، بر آن همه شكوه و زيبايي رشك برد. پس به ياري فرزندان تاريكي آهنگ تاختن به بهشت روشني كرد. پدر بزرگي براي مقابله با هجوم اهريمن، "مادر زندگي" را فراخواند و او نيز "هرمزدبغ" را آفريد. هرمزدبغ به ياري پنج فرزند خود كه هم‌چون جنگ‌افزارهاي او بودند، يعني فروهر، باد، روشني، آب و آتش، به رويارويي با نيروهاي تاريكي شتافت اما سرانجام به دام تاريكي افتاد و اسير گشت. ديوان به بلعيدن پاره‌هاي نور فرزندان هرمزدبغ پرداختند و بدين سان روشنايي با تاريكي در آميخت و آلوده شد. آن گاه پدر بزرگي براي رهاندن فرزند خود از مغاك تاريكي، "دوست روشنان" را آفريد، وي "بام‌ايزد" را فراخواند و او نيز "مهرايزد" را.
مهرايزد به همراهي فرزندان‌اش دهبد، مرزبد، ويسبد، زندبد و مانبد به مرز روشنايي و تاريكي آمد و هرمزدبغ را با دست خويش از مغاك تاريكي به بيرون كشيد و به بهشت روشني آورد. آن گاه ديوها و فرزندان تاريكي را فروكوفت و به آزاد كردن پاره‌هاي نور به دام افتاده در تاريكي پرداخت. سپس با ياري مادر زندگي به آفرينش جهان دست زد. آنان نخست پنج فرش ساختند كه ميان بهشت روشني و كيهان آميخته، حايل بود و ايزدي از آن نگاه‌باني مي‌كرد. در زير آن از پوست ديوان كشته شده ده آسمان را با چندين دروازه ايجاد كردند و ايزدي را به نگاه‌باني آن گماردند. سپس در زير اين ده آسمان، يك چرخ گردان و منطقة البروج را آفريدند و بدان تبه‌كارترين ديوان را بستند. از باد، روشني، آب، و آتش پاك شده از آميختگي، دو گردونه‌ي روشن آفريدند: "گردونه‌ي خورشيد" و "گردونه‌ي ماه". سپس مهرايزد ستارگان روشن را در جاي جاي آسمان زيرين قرار داد. بام‌ايزد "بهشت نو" (ماندگاه موقت روان مردمان نيكوكار) را پديد آورد و مهرايزد از تن ديوان كشته شده، هشت زمين را به وجود آورد. آن گاه بر روي هر زميني درياها، كوه‌ها، دره‌ها، چشمه‌ها، و رودخانه‌ها ايجاد شد. اما جهان هنوز بي‌حركت بود.
مهرايزد و مادر زندگي پس از آفرينش كيهان به بهشت روشني رفتند و با هرمزدبغ، دوست روشنان، و بام‌ايزد در پيشگاه شهريار بهشت روشني حاضر شدند و از او درخواست كردند كه ايزدي را گسيل دارد كه خورشيد و ماه را به گردش درآورد و روشني ايزدان را كه اهريمن و آز و ديوان و پريان بلعيده بودند، رهايي بخشد. پس آن گاه پدر بزرگي سه ايزد آفريد: نريسه ايزد، عيساي درخشان و دوشيزه‌ي روشني. نريسه ايزد كشتي‌هاي خورشيد و ماه را به جنبش درآورد كه در نتيجه‌ي آن، زمان و حركت در كيهان پديد آمد. سپس نريسه ايزد و دوشيزه‌ي روشني در برابر ديوان دربند، برهنه نمايان شدند. ديوان نر با ديدن پيكره‌ي دوشيزه‌ي روشني پاره‌هاي نوري را كه بلعيده بودند انزال كردند و از آن چه بر زمين ريخته بود، گل و گياه و مرغزار پديد آمد. ديوان ماده‌ي آبستن نيز با ديدن پيكره‌ي نريسه ايزد، فرزندان خود را سِقط كردند كه بر زمين فرو افتادند و به شكل غول‌ها و ديوهاي بزرگ درآمدند در زمين باليدند و با هم درآميختند. ديو آز از آن فرزندان سقط شده، دو ديو بزرگ، نر و ماده، به نام "اشقلون" و "پيسوس" پديد آورد. آنان پس از بلعيدن فرزندان ديوي ديگر، با هم درآميختند و فرزندي را بار آوردند كه ديو آز پيكره‌ي آن را شكل داد و روشني‌هاي به دام افتاده را چون جان بدان تن بست و صورت نريسه ايزد را به آن بخشيد و گوهر شرارت و شيطنت را در نهاد آن جاي داد. چون اين آفريده‌ي نر زاده شد، او را "گهمرد" ناميد كه نخستين انسان مذكر بود. ديو آز از فرزند ديگر آن غولان موجود ديگري را به همان سان، اما به صورت دوشيزه‌ي روشني ساخت و چون اين آفريده‌ي مادينه زاده شد، او را "مرديانه" ناميد، كه نخستين انسان مؤنث بود. چون گهمرد و مرديانه در زمين زاده و پرورده شدند، آز و ديوان بزرگ بسيار شادي كردند. اين زن و مرد نخستين، آن گاه كه زندگي بر زمين را آغاز كردند، آز در نهاد ايشان بيدار شد و از آن رو به زيان‌كاري در زمين دست زدند. سپس اشقلون و گهرمرد با مرديانه در آميختند كه در نتيجه‌ي آن، فرزندان بسياري پديد آمد و نژاد انسان‌ در زمين رو به فزوني و گسترش نهاد.
اما ايزدان براي رهايي انسان از فريب ديوان و شرّ جهان مادي، كوشيدند و بدين جهت، عيساي درخشان و دوشيزه‌ي روشني و بهمن بزرگ به سوي انسان شتافتند تا وي را ياري و راه‌نمايي كنند و جان بهشتي او را از چنگال ماده و از اسارت ديوان تاريكي نجات دهند و آزاد سازند.

كتاب‌نامه:
- اسطوره‌ي آفرينش در آيين ماني: ابوالقاسم اسماعيل‌پور، انتشارات فكر روز، 1375: 72-55
- ماني و تعليمات او: گئو ويدنگرن، ترجمه‌ي نزهت‌صفا اصفهاني، 1352: 93-59
- ماني، در «بهار و ادب فارسي»: محمدتقي بهار، انتشارات كتاب‌هاي جيبي- فرانكلين، 1351: 62-56

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورنده‌ي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۱ مهر ۱۳۸۳

انجيل ماني

Angalyun برگردان پارسي نام انجيل ماني است. اين اثر، مهم‌ترين كتاب از شش كتابي دانسته مي‌شود كه مجموعه كتاب‌هاي مقدس دين مانوي را تشكيل مي‌دادند. كتاب انجيل، در بالاي معروف‌ترين فهرست‌هاي اين كتاب‌ها، چه در منابع مانوي، چه ضد مانوي، و چه بي‌طرف، قرار دارد. به مانند همه‌ي آثار مانوي، به جز شاپورگان پارسي ميانه‌اي، انجيل به زبان آرامي شرقي مادري نويسنده نوشته شده بود. اين اثر صرفاً انجيل خوانده نمي‌شد، بل كه همواره "انجيل زنده" (پارسي ميانه: ewangelyon zindag) يا "انجيل بزرگ" ناميده شده است. زبور قبطي مانوي، اين اثر را "شاه نوشتارها، انجيل بزرگ وي (= ماني)، عهد جديد او، مائده‌ي آسمان‌ها" مي‌خواند.
اين كتاب به بيست و دو فصل، مطابق با بيست و دو حرف الفباي سرياني تقسيم مي‌شد. از محتواي انجيل ماني آگاهي دقيقي در دست نيست و تنها پاره‌هايي از متن آن بر جاي مانده است: در پاره‌هاي پارسي ميانه‌اي معروف به M17, 172I, 733 (فقط داراي واژه‌هاي "بر زمين و …")؛ در پاره‌هاي چاپ نشده‌ي M644, 5439؛ و سطوري از سرآغاز آن به زبان يوناني، كه در مجموعه دست‌نوشته‌هاي مانوي (Mani-Codex) كلن يافته شده است. *

نمونه‌اي از سرودهاي مانوي:
فراز آي سوي من اي مسيح زنده! // سوي من فراز اي روشنايي روز!
تن پليد دشمن را از خود سترده‌ام، // خانه‌گاه ظلمت كه سرشار از ترس است
بيگانگان تلخ‌وش بر ضد من شوريده‌اند // چونان شيري كه بر ورزا چنگ درانداخته است
آه، اي بخشايش‌گر، اي فارقليط، تو را فرا مي‌خوانم! // تا به هنگام ترس، به من روي كني.
زنجيرهاي چند لايه را از خويشتن سترده‌ام // زنجيرهايي كه هماره روح‌ام را به بند كرده بودند.
شهوت شيرين را نچشيده‌ام، كه براي من تلخ است // … آتش خوردن و نوشيدن را چنان تاب آورده‌ام // كه بر من چيره نگردد.
دَهش‌هاي ماده را به دور افكنده‌ام // و يوغ شيرين‌ات را به پرهيزگاري پذيرا شدم
به جست و جوي تو گام مي‌سپارم // سه دهش خويش را به من ببخش! // هماره گزيدگان و ديناوران‌ات را پاس‌دار!
… داور راستي // پيروزي را پذيرا شدم
روشني خداوندگارم بر من درخشيده است، تنها من // … و تاريكي را از خويشتن سترده‌ام
آن ِ تو پرهيزگاري است، آه اي فارقليط! // چه مرا به اِئون‌هاي روشني فراز برده‌اي
شكوه و پيروزي بر خداوندگار ما فارقليط // و برگزيدگان مقدس‌اش و روح خجسته‌ي مريم **

* J. P. Asmussen, "Angalyun", Encyclopaedia Iranica, vol. II, 1987, p. 31
** زبور مانوي: چارلز آلبري، ترجمه‌ي ابوالقاسم اسماعيل‌پور، انتشارات فكر روز، 1375، ص 53-152

۸ مهر ۱۳۸۳

الواح ايلامي تخت جمشيد

كاوش‌هاي بنياد شرقي دانشگاه شيكاگو در تخت جمشيد منجر به كشف دو گروه جداگانه از الواح نوشته شده به خط و زبان ايلامي گرديد. نخستين گروه از اين الواح (معروف به PFT) را "ارنست هرتسفلد" در 1933 در پاي ديوار بارو در گوشه‌ي شمال شرقي ايوان تخت جمشيد، كه مشتمل بر سيصد لوحه و خُرده لوحه بود، كشف نمود. همه‌ي اين الواح بعداً به امانت به دانشگاه شيكاگو فرستاده شدند و در آن جا آرنو پوئبل (Arno Poebel)، ريچارد هالوك (Richard Hallock)، و جرج كمرون (George Cameron) آن‌ها را مورد مطالعه و بررسي قرار دادند.
دومين گروه از اين الواح (معروف به PTT) را "دكتر اريك اشميت" بين سال‌هاي 1936 و 1938 در مجموعه‌ي خزانه‌ي تخت جمشيد، همراه با صدها پيكان، برچسب‌هاي گلي، هاون‌ها و دسته هاون‌هاي داراي نوشته‌هاي با جوهر به زبان آرامي، و نمونه‌هاي از كاچال شاهانه كشف نمود. اين گروه از الواح، نزديك به 800 لوح كامل و ناقص را در برمي‌گرفت، كه بسياري از آن‌ها اينك در موزه‌ي تهران‌اند. 45 لوحه از اين مجموعه به بنياد شرقي تعلق يافتند و اينك در شيكاگو نگه داري مي‌شوند.
تنها يك لوحه از اين گروه كه به خط بابلي است، به بيستمين سال پادشاهي داريوش بزرگ متعلق است و يادداشتي درباره‌ي بهاگذاري مجدد نقره‌ي پرداخت شده به عنوان ماليات مي‌باشد. ديگر الواح اين گروه، به سان همه‌ي لوحه‌هاي محفوظ در تهران، به خط و زبان و ايلامي هستند. دو لوحه تصريح كرده‌اند كه "داريوش شاه فرمان داد" مقداري پول به افرادي خاص پرداخت شود؛ بيشينه‌ي مابقي لوحه‌ها با ذكر ماه و سال تاريخ‌گذاري گرديده‌اند اما نام پادشاه در آن ياد نشده است. با وجود اين، لوحه‌هايي از اين مجموعه كه اينك در شيكاگو هستند، يقيناً متعلق به واپسين سال‌هاي پادشاهي داريوش يكم (سال 32) و بيست سال نخست پادشاهي خشايارشا (سال‌هاي 4-1، 7-6، 10، 12، 16-15) مي‌باشند (Cameron, pp. 214-15).
اين لوحه‌ها، جز آن‌ها كه به چگونگي پرداخت دست‌مزد كارگران مربوط‌اند، يادداشت‌هاي اداري فشرده‌اي هستند درباره‌ي عرضه، انتقال، و توزيع فراورده‌هاي طبيعي در جنوب غرب ايران، تدارك خواربار روزانه و ماهيانه يا جيره‌بندي‌ها و سهميه‌هاي افراد يا گروه‌هاي كارگران و نيز در مورد هزينه‌ي نگه داري از دام‌ها. هر يك از افراد يا گروه‌هايي كه به آن‌ها پول يا كالا پرداخت شده، نام‌شان ذكر گرديده و "حساب‌داري" چنان موشكافانه و دقيق و ظريف است كه نظام دريافت‌ها و هزينه‌ها را مي‌توان بسيار پيش‌رفته توصيف كرد (ويسهوفر، ص 90).
ما با اين لوحه‌ها براي نخستين بار به سرچشمه‌اي غني از منابع دست اول بر مي‌خوريم. اين لوحه‌ها نه تنها اطلاعاتي درباره‌ي مسائل ديواني، بل كه درباره‌ي محيط و شيوه‌ي زيست و زندگي روزمره‌ي مردم، مزدها و اقدامات اجتماعي، موقعيت زن، دين و آيين‌ها و رفتارهاي مذهبي - فرهنگي، و هم‌چنين جغرافيا و اقتصاد . مورخ به هنگام بررسي اين سندها پيوسته شگفت زده در مي‌بايد كه امپراتوري پارس باستان تا چه حد سازمان يافته و از بسياري جهات «مدرن» بوده است.
هزاران متن كوچك ديواني در لوحه‌ها، به امكان مي‌دهد كه نگاهي كاونده و عميق به زواياي زندگي در امپراتوري بزرگ هخامنشي بياندازيم، به واقع لوحه‌هاي ديواني، يادداشت‌هايي كوچك و مختصر، اما اصيل و باارزش‌ است؛ چرا كه اين يادداشت‌ها به عمد و به قصدِ پژوهش‌هاي اين زماني ما فراهم نيامده است. آن‌ها تصاوير كوچك واقعي از زمان خودند و هر كوششي براي يافتن پيوند ميان اين دست‌نوشته‌ها به قصد عريان شدن حقايق تاريخ هخامنشيان، گرامي است. امپراتوري بزرگي كه بسياري از آرمان‌هاي امروزي ما از جامعه‌اي باز و پيش‌رو در آن محقق بوده است. اين اسناد واقعي بودن شعاري را اثبات مي‌كند كه داريوش كبير، به جانشينان خود گوش‌زد مي‌كرد: "اي جوان! بهترين كار را از توان‌مند مدان، بل كه به آن چيزي بنگر كه از ناتوان نيز سر مي‌زند (DNb 55-57)" (كخ، ص 10، 49-348).
در ادامه، ترجمه‌ي يكي از لوحه‌هاي ايلامي خزانه‌ي تخت جمشيد را كه حاوي فرماني از داريوش كبير است، مي‌خوانيد:
«به آرياناي گله‌بان بگو فَرنكه (كارپرداز دربار) مي‌گويد: داريوش شاه اين فرمان را به من داده و گفته است: "يك صد گوسفند از دارايي مرا به شاه‌دخت ارته ستونه (Arta stuna) بده". و اينك فرانكه مي‌گويد: "چنان كه داريوش شاه به من فرمان داده است، پس من به تو فرمان مي‌دهم؛ اينك صد گوسفند به شاه‌دخت ارته ستونه بده، چنان كه شاه فرمان داده است". ماه ادوكنيش، سال شانزدهم (آوريل 506). Napir-sukka اين لوحه را پس از آن كه ترجمه شد، نبشت؛ Mazara اين [لوح] را درست كرد» (Cameron, p. 216).

كتاب‌نامه:
Cameron, G., "Darius' Daughter and the Persepolis Inscriptions", in: Journal of Near Eastern Studies, Vol. 1, No. 2, 1942, pp. 214-218
كخ، هايدماري: «از زبان داريوش»، ترجمه‌ي پرويز رجبي، نشر كارنگ، 1376
ويسهوفر، يوزف: «ايران باستان»، ترجمه‌ي مرتضا ثاقب فر، انتشارات ققنوس، 1377

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورنده‌ي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۴ مهر ۱۳۸۳

سنگ‌نبشته‌ي آرامگاه داريوش

بخش فوقاني آرامگاه داريوش بزرگ در «نقش رستم» داراي دو سنگ‌نبشته‌ي 60 سطري به زبان پارسي باستان است (معروف به سنگ‌نبشته‌هاي DNa و DNb). برگردان فارسي دومين بخش اين سنگ‌نبشته (DNb)، پيش از اين در گفتاري به نام "حكمت و حكومت از زبان داريوش" عرضه گرديده بود. در گفتار حاضر ترجمه‌ي فارسي نخستين بخش از سنگ‌نبشته‌ي آرامگاه داريوش كبير در نقش رستم فارس (DNa)‏، ارائه مي‌گردد. اين نبشته‌ي داريوش مشتمل است بر: ستايش اهوره مزدا، معرفي داريوش، بر شمردن سرزمين‌هاي خراج‌گزار شاهنشاهي پارس، فرونشاندن شورش‌ها و برقراري قانون و امنيت، سپاس‌گزاري از اهوره مزدا و دعا براي خود و خانواده‌اش، اندرز به مردمان.

بند 1. خداي بزرگ است اهوره مزدا، كه اين زمين را آفريد، كه آن آسمان را آفريد، كه براي انسان شادي آفريد، كه داريوش را شاه كرد، يك شاه از ميان بسيار، يك فرمان‌روا از ميان بسيار.
بند 2. من‌ام داريوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه كشورهاي دربردارنده‌ي همه‌ي تبارها، شاه در اين زمين بزرگ دوركران، پسر ويشتاسپ، يك هخامنشي، يك پارسي، پسر پارسي، يك آريايي، از تبار آريايي.
بند 3. داريوش شاه مي‌گويد: اين‌ها كشورهايي هستند كه من، به خواست اهوره مزدا، بيرون از پارس به دست آوردم؛ من بر آنان فرمان‌روايم؛ آنان براي من باج مي‌آورند؛ آن چه به آنان مي‌گويم، آن را مي‌كنند؛ [اين] قانون من است كه آنان را استوار نگاه مي‌دارد: ماد، ايلام، پارت، هرات، باختر، سغد، خوارزم، زرنگ، آرخوزيا، ستگيديا، گندرَ، سند، سكاهاي هئومه ورگه، سكاهاي تيگره خئوده، بابل، آشور، عربيه، مصر، ارمنستان، كاپادوكيه، ليديه، يونيه، سكاهاي فراسوي دريا، تراكيه، يوني‌هاي تَكه‌بر، ليبي‌ها، اتيوپي‌ها، مردمان مكران، كاري‌ها.
بند 4. داريوش شاه مي‌گويد: اهوره مزدا، هنگامي كه اين زمين را در آشوب ديد، آن گاه اين را به من سپرد، مرا شاه ساخت. من شاه‌ام. به خواست اهوره مزدا اين را در جايگاه خود نشاندم؛ آن چه را به آنان مي‌گفتم، آن را مي كردند، چنان كه خواست من بود. اما اگر مي‌انديشي كه: "چند كشور بودند كه داريوش شاه داشت؟"، بنگر به پيكره‌هايي كه تخت را مي‌برند، پس درخواهي يافت، پس اين بر تو دانسته خواهد شد: "نيزه‌ي مرد پارسي بسي دور فرارفته است"؛ پس اين بر تو دانسته خواهد شد: "مرد پارسي بسي دور از پارس دشمن را فرو زده است".
بند 5. داريوش شاه مي‌گويد: آن چه كرده شده است، همه‌ي آن را به خواست اهوره مزدا من كرده‌ام. اهوره مزدا مرا ياري داد، تا [اين] كار را كردم. باشد كه اهوره مزدا مرا از گزند بپايد، و خاندان‌ام را، و اين كشور را. اين [مرحمت] را از اهوره مزدا خواستارم؛ باشد كه اهوره مزدا اين را به من ارزاني دارد.
بند 6: اي مرد! مگذار فرمان اهوره مزدا بر تو زشت نموده شود؛ راه راست را رها مكن! آشوب‌گر مباش!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ دوست ارجمند و فرزانه آقاي ناصر حاجي‌لو: حلقه يا پيكره‌ي بال‌داري كه برخي به اشتباه آن را نگاره‌ي فروهر يا اهوره مزدا مي‌پندارند، در حقيقت نماد "فر كياني" است (مري بويس، تاريخ كيش زرتشت، ج 2، 1375: 55- 153؛ ج 3، 1375: 27-126، 58-157 يادداشت 198؛ زردشتيان، 1381: 18). "فر" (Farr) موجوديتي مينوي - گيتيانه است كه به نشانه‌ي تأييد و پشتيباني خداوند، به شاهي برگزيده (فر كياني) يا ملتي برگزيده (فر آريايي) تعلق مي‌يابد (نگاه كنيد به: اشتاد يشت و زامياد يشت). اما فروهر، گونه‌اي روح، و در اصل، مادينه است و نمي‌توان تصور كرد كه برجسته نگاري‌هاي شاهانه‌ي هخامنشي آكنده از تصوير ارواح باشد! نماد فر به عنوان يك نشان ايزدي مرتبط با قدرت سياسي، نخست در مصر پديد آمد، سپس به ميان‌رودان و اورارتو گسترد و سرانجام در هنر هخامنشي متجلي گرديد؛ از اين رو اساساً خاستگاه و روند شكل‌گيري آن ارتباطي با دين زرتشت ندارد تا بتوان آن را در چارچوب مفاهيم زرتشتي تفسير نمود. تأويل‌هاي نمادگرايانه‌اي كه گه‌گاه از اين تصوير مي‌شود، فرضي و خودساخته است و عملاً چنين تعبيرهايي را مي‌توان بر هر شيء و تصويري كه اعداد مقدس 3 و 7 و 9 به نحوي در آن‌ها نمودار است، تسرّي داد. نماد فر به نشانه‌ي تأييد و پشتيباني اهوره مزدا از عمل‌كرد داريوش و جانشينان‌اش، در صحنه‌هاي گوناگون، در برجسته‌نگاري‌هاي شاهانه‌ي هخامنشي نمودار مي‌شود.
از دوران هخامنشيان مدركي در دست نيست كه نشان دهد ايرانيان براي اهوره مزدا نماد يا نگاره‌اي داشته‌اند؛ چه، هردوت نيز تصريح مي‌كند كه پارس‌ها براي خدايان‌شان تصوير و تمثالي نداشته‌اند (دفتر 1، بند 131). اما از دوران ساسانيان نمونه‌هايي از تصويرسازي براي اهوره مزدا در دست است. چنان كه در برجسته‌نگاري اردشير يكم در نقش رستم فارس، اورمزد به صورت مردي سوار بر اسب نمايش داده شده كه نشان پادشاهي را به اردشير تفويض مي‌كند.
+ دوستان گرامي و فرهيخته آقايان آذري و حباب: استدلال‌هايي كه آقاي جهانگير مظهري براي اثبات مهاجرت فرضي پارس‌ها به قاره‌ي امريكا به ميان آورده، بر بنيان‌هاي سست و متزلزلي استوار است؛ چه، معيار قرار دادن تشابه صوتي نام‌ها و واژگان موجود در يك زبان، به زبان ديگر، دليلي بسنده و قاطع براي يگانگي و اين‌هماني صاحبان آن دو زبان نمي‌تواند باشد. اين همان كژراهه‌اي است كه نژادپرستان قوم‌گرا در آن گام مي‌زنند. افراط‌گرايي در تشبث به چنين استدلالي، گاه نتايج سخت خنده‌ناكي را پيش مي‌آورد؛ چنان كه آقاي مظهري نام كشور "پاناما" را با واژه‌ي ايراني "پنام" (روبند آييني موبدان) يكي مي‌پندارد و از آن، حضور پارس‌ها را در پاناما استنتاج مي‌كند! از سوي ديگر، برنهاده‌ي بنيادين نظريه‌ي وي، مبني بر اين كه "درست بعد از شكست داريوش سوم از اسكندر و فروپاشي امپراتوري هخامنشي در سال 330 پ.م.، بسياري از ايرانيان پراكنده شدند"، يك‌سره خردناپذير است؛ چه، نه تنها گواه و سندي مبني بر پراكندگي و مهاجرت گسترده‌ي پارس‌ها از ايران، در پي چيرگي اسكندر وجود ندارد، بل كه وقوع چنين رخ‌دادي نيز كاملاً بي‌دليل و ناموجه است؛ چرا كه اسكندر با در پيش گرفتن سياستي پارسي‌گرايانه و هخامنشي‌نمايانه، بسياري از بلندپايگان امپراتوري، و در نتيجه مردم را، رضامندانه، تحت استيلاي خود درآورد، و همين، راز پيروزهاي شتابناك و گسترده‌ي اوست.
آقاي مظهري در نظريه‌پردازي خود، دچار خطاهاي آشكارتري نيز شده است؛ چنان كه مي‌گويد "بابك" شهري است كه اردشير بابكان از آن برخاسته است، حال آن كه "بابك" نام پدر اردشير يكم است! يا، با فراموش كردن اين كه زبان عربي در عصر هخامنشيان هنوز با زبان پارسي درنياميخته بود، نام محلي با عنوان Iztamakana را، كه يادگار حضور پارس‌ها در قاره‌ي امريكا مي‌داند، به صورت "ايزدمكان" بازسازي و ريشه‌يابي مي‌كند!
با وجود اين، گسيل داشتن هيأت‌هايي اكتشافي از جانب شاهان هخامنشي به سوي غرب اقيانوس آتلانتيك، چندان دور از تصور نيست، چنان كه گزارش‌هايي در باره‌ي اعزام گروه‌هايي براي اكتشاف در هند و افريقا در دست است، اما اين پندار كه انبوهي از ايرانيان در پي چيرگي اسكندر، بدون آگاهي از مقصد خود، پهناي يك اقيانوس را پيموده و دسته دسته به قاره‌ي امريكا پناه برده و تمدن‌هاي اينكا و آزتك را بنيان نهاده يا تعالي داده‌اند، قابل اثبات نمي‌باشد.


+ ترك و آذري را با هم برابر نكنيم (كوروش هخامنش).

۳ مهر ۱۳۸۳

داريوش و مديريت امپراتوري

هر چند داريوش كبير فتوح پيشينيان‌اش را يك‌پارچه نمود و بدان افزود، اما وي بزرگ‌ترين سهم خويش را در تاريخ پارس، به عنوان يك "مدير" برقرار ساخت. او سازمان‌دهي امپراتوري را، كه كورش كبير آغازگر آن بود، در داخل ساتراپي‌هايي كامل نمود، و خراج‌هاي ساليانه‌ي حاصل از هر ايالت را تثبيت كرد. در طي دوران فرمان‌روايي داريوش كبير، طرح‌هاي بلندپروازانه و دورانديشانه‌اي براي توسعه و ترقي دادوستد و بازرگاني پادشاهي به اجرا گذاشته شد. سكه‌زني، اوزان، و مقياس‌ها قاعده‌مند شدند و راه‌هاي زميني و دريايي گسترش يافتند. گروهي گسيل شده به رهبري اسكولاكس كارياندايي با كشتي در رود سند به حركت درآمد و راهي دريايي را از دهانه‌ي آن به مصر جست و جو كرد، و كانالي از رود نيل به درياي سرخ - كه احتمالاً كار آن در زمان رهبر سركردگان دلتاي مصر، نَخوي يكم (سده‌ي 7 پ.م.)، آغاز شده بود، در زمان پادشاهي داريوش كبير بازسازي و تكميل گرديد.
بدين سان، در حالي كه اقداماتي براي متحدسازي مردمان گوناگون امپراتوري به وسيله‌ي يك سازمان اداري يك‌پارچه به انجام رسيد، داريوش الگوي كورش كبير را در حرمت نهادن به نهادهاي محلي ديني دنبال نمود. وي در مصر، شماري از القاب افتخاري مصر را پذيرفت و به طور جدي از آيين‌هاي مصري پشتيباني نمود. وي براي خداي آمون (Amon) در واحه‌ي خارگه پرستشگاهي ساخت، معبدي را به ادفو (Edfu) وقف نمود، و در ديگر معابد بازسازي‌هايي را به انجام رساند. داريوش به مصريان اجازه داد كه آموزشكده‌ي پزشكي معبد ساييس (Saia) را دوباره برپا سازند، و به شهربان خود در مصر براي تدوين قوانين مصري، فرمان به مشاوره با روحانيان محلي داد. وي در سنت‌هاي مصري يكي از قانون‌گذاران و نيكوكاران بزرگ كشور به شمار آمده است. داريوش كبير در 519 پ.م.، بر طبق فرمان پيشين كورش كبير، به يهوديان اجازه داد كه معبد اورشليم را مجدداً بنا كنند. بنا به ديدگاه برخي منابع موثق، باورهاي ديني شخص داريوش، چنان كه در سنگ‌نبشته‌هاي وي بازتاب يافته است، تأثيرپذيري از آموزه‌هاي زرتشت را نشان مي‌دهد، و معمول سازي دين زرتشت به عنوان دين دولتي پارس، به او نسبت داده مي‌شود.
داريوش بزرگ‌ترين معمار شاهانه‌ي دودمان خويش بود، و طي دوران پادشاهي او، معماري سبك و شيوه‌اي را به خود گرفت كه تا پايان امپراتوري پارس بدون تغيير ماند. در 521 پ.م. داريوش كبير شوش را پاي‌تخت خود ساخت، و در آن باروهايي را بازسازي كرد و تالار بار (آپادانا) و كاخي مسكوني بنا نمود. سنگ‌نبشته‌هاي بنيان‌گذاري كاخ داريوش در شوش توضيح مي‌دهند كه وي چگونه مواد و مصالح و هنرمندان را براي كار در اين مجموعه از همه‌ي نواحي امپراتوري گرد آورد. در تخت جمشيد، در زادبوم‌اش فارس، وي اقامتگاه شاهانه‌ي جديدي را به منظور منتقل نمودن پاي‌تخت پيشين در پاسارگاد، بنيان نهاد. باروها، آپادانا، تالار شورا، و كاخ مسكوني تخت جمشيد به داريوش كبير منسوب‌اند، اگر چه اين بخش‌ها در زمان حيات او كامل نشدند. وي بناهايي نيز در همدان و بابل برپا نمود. *

* http://www.kat.gr/kat/history/ancient/Darius%20I.htm

۲۸ شهریور ۱۳۸۳

تاريخ نخستين مغول

مغولان، كه شايد نخست در متون چيني دودمان Tang (907- 618 م.) ياد شده‌اند، به سان همسايگان بيابان‌گرد و سواركارشان، در طي سده‌ي يازدهم و اوايل سده‌ي دوازدهم، فرمان‌بردار ختاييان بودند، و مردمي احتمالاً از ريشه‌ي مغولي بودند كه امپراتوري پهناوري را در شرق آسيا پديد آوردند و بر بخشي از شمال چين با عنوان دودمان Liao (1125- 1004 م.) فرمان راندند. اما Jurchen، مردمي منچوريايي كه ختاييان را بيرون كردند و با عنوان دودمان Chin (1234-1223 م.) پادشاهي نمودند، خط مشي نياكان پيش‌رو خود را در استپ رها كردند و به شيوه‌ي سنتي چيني "تفرقه بيانداز و حكومت كن"، به عنوان وسيله‌اي براي حفظ امنيت مرزي در برابر قبايل استپ، بازگشتند. اين خلاء، يكي از موقعيت‌هايي بود كه مغولان را به موقع قادر به ايجاد برتري و استيلاي جديدي در استپ ساخت.
دوره‌ي نخستين زندگي "تموجين" براي بازآرايي اتباع پراكنده‌ي طايفه‌اش، بورجيگي، و سپس اعمال قدرت و آمريت بر قبايل همسايه‌ي تركي - مغولي، هم‌چون تاتارها، كارايت، نايمان، مركيت، و اونگكوت صرف شده بود. در حدود سال 1206 م. شورايي قبيله‌اي تموجين را با لقب چنگيزخان، فرمان‌رواي "همه‌ي آناني كه در چادرهاي نمدي ساكن‌اند" اعلام داشت. لشكركشي‌هاي سلطه‌جويانه‌ي چنگيز محدود به درون استپ و مناطق جنگلي نبود بل كه به درون نواحي داراي فرهنگ يك‌جا نشين نيز بسط و امتداد داشت. در 1209 م. ايالت تانگود (Xi-Xia؛ His-Hsia) به حد يك خراج‌گزار تنزل يافت، و از 1211 م. نيروهاي مغول به نبردي دائمي با دودمان Chin در شمال چين وارد شدند. اما پيش از اين، به واسطه‌ي مهاجرت دشمنان شكست خورده‌ي مغول به قلم‌رو قره‌ختاييان، دولتي كه ختاييان آواره آن را در سده‌هاي پيشين در آسياي مركزي بنيان نهاده بودند، توجه چنگيز به غرب جلب شده بود؛ در 1209 م. وي فرمان‌برداري ايغورها، يك قوم نيمه يك‌جا نشين ترك در حوضه‌ي تاريم را كه فرمان‌رواي‌اش تابع قره ختاييان بود، پذيرفت. قره ختاييان در حدود 1218 م. مضمحل شدند و در همان سال، كشتار گروهي از بازرگانان مغول در اُترار به دست فرمان‌ده خوارزم‌شاه، كه به عنوان نمايندگان و فرستادگان چنگيزخان فعاليت مي‌كردند، بهانه‌اي را براي لشكركشي هفت ساله‌ي چنگيز عليه امپراتوري خوارزميان/ خوارزم‌شاهيان (1224- 1218 م./ 621- 615 ق.) فراهم نمود. واپسين اقدام نظامي چنگيز از ميان بردن Xi-Xia بود (1227 م.). فتح چين تنها در 1234 م. و در طي دوران فرمان‌روايي پسرش Ogodei (اگداي) كامل شد، و براندازي دولت Song در جنوب چين تا سال 1279 م. در زمان نوه‌اش قوبيلاي به انجام نرسيد.
كارسازي ماشين جنگي مغول را مي‌توان به دلايل و اسباب گوناگوني نسبت داد. اگر چه هر مرد بالغ مغول يك جنگ‌جو بود، اما بي‌گمان شمار سربازان مغول در غالب منابع مبالغه‌آميز اند. عدد ميانه‌ي 129 هزار نفر كه رشيدالدين (جامع التواريخ، ويراسته‌ي روشن و موسوي، ج 1: 592) براي كل سپاه مغول در زمان مرگ چنگيز ارائه داده، داراي ارزش و اهميت بيش‌تري است. انضباط اين سربازان مغول، كه در روزگار جويني (جهان‌گشاي جويني، ويراسته‌ي قزويني، ج 1: 24-22) تبديل به ضرب المثلي شده بود، اغلب در بيان علت پيروزي‌هاي مغول مطرح گرديده است، و مسلماً رزم‌آيش‌هايي در مسافت‌هاي بسيار زياد طرح ريزي و با دقتي فوق العاده اجرا مي‌گرديد. اما اگر انضباط مغولان برتر از انضباط بيش‌تر ارتش‌هايي بود كه با آن‌ها رويارو شده بودند، اين نكته هنوز نامحتمل است كه از انضباط نيروهاي جورچن- چين افزون‌تر باشد. هم‌چنين نظام صف‌بندي ده دهي بسيار ستوده شده، كه سازمان نظامي مغول بر آن استوار بود، ويژه و منحصر به مغولان نبود، بل كه امتياز ارتش‌هاي جورچن و ختايي نيز بوده است. تعبير موجه‌تر قدرت مغول، در اقدامات مورد اتخاذ چنگيز براي ايجاد حالتي در ميان اتباع‌اش كه فراتر از وفاداري‌هاي كهنِ قبيله‌اي باشد، نهاده است. او نه تنها رياست طبقه‌ي نخبه‌ي قبايلي را كه در برابرش ايستادگي كرده بودند حذف نمود و اين قبايل را در ميان واحدهاي نظامي جديد خود پراكنده ساخت، بل كه حتا گروه‌هاي قبيله‌اي موافق، تحت فرمان سركردگاني كه منحصراً به او وفادار بودند، قرار گرفتند. يك چنين ترتيباتي، گرايش‌هاي گريز از مركزي كه امپراتوري‌هاي پيشين را به ستوه آورده بود، بي‌اثر و خنثا مي‌كرد، و اتحادي را ايجاد مي‌نمود كه بر دودمان شخص فاتح تمركز داشت. اين امر، در تقابل صريح با عدم اتحاد هماوردان مغول، كه مشخصه‌ي برجسته‌ي قلم‌روهاي گوناگون و اخيراً گردآوري شده‌ي خوارزم‌شاه بود، قرار داشت. ترك وظيفه و بازگشت از صفوف سپاه حريف به واحدهاي نظامي مغول، نقشي اساسي را در پيروزهاي مغول در چين ايفا كرد. تفرقه و پراكندگي شمار بسياري از پياده‌سپاه چين و متخصصان چيني فن محاصره، به ويژه در فتح آن بخش‌هايي از كشور كه براي جنگ كردن سواره‌سپاه سنتاً بيابان‌گرد مغول نامناسب بود، سودمند و مؤثر بود. سرانجام، اين نكته نشان داده شده است كه چگونه، از سال 1250 م.، دولت شاهانه‌ي مغول قادر به بسيج نمودن مردماني عظيم و تهيه‌ي منابع مادي براي دگرگون‌سازي جنوب غربي آسيا بود.
همين توانايي در جذب استعدادها و توان‌مندي‌هاي غيرمغولي، در حوزه‌ي اداري نيز آشكار و مشاهده‌پذير است. در 1204 م.، ديوان نوپاي مغول خط ايغوري را اقتباس و اختيار نمود و چنگيز برخي از اصول و فنون اداري به كار گرفته شده از سوي كشورهايي كه تحت سلطه‌ي مغول درآمده بودند، برگرفت. فتوح وي، گروهي بزرگ از كارمندان ختايي، ايغوري، چيني، و مسلمان را كه براي دشمنان وي كار كرده بودند، در اختيار وي نهاد. برخي از مردمان مغلوب نيز سنت‌هاي شاهانه و حكومتي خود را نگاه داشتند.
دانسته نيست كه دولت چنگيز خان تا به چه حدي يك ايدئولژي حكومت جهاني مبتني بر نمايندگي از سوي آسمان جاودانه (Tenggeri) را پذيرفته و اختيار كرده بود: قديمي‌ترين گواهي مسلم، در قالب اتمام حجت‌هاي ارسال شده از سوي جانشينان چنگيز به فرمان‌رواياني كه هنوز تسليم نشده بودند، از 1247 م. است. چنين پيش‌نهاد شده است كه باور به نمايندگي الاهي تنها زماني پديد آمد كه مغولان دريافتند كه آنان به واقع فاتح جهان بودند. *

* P. Jackson, s.v. "Mongols", in: Encyclopaedia Iranica, 2002


پيام‌هاي خوانندگان

۲۴ شهریور ۱۳۸۳

سنگ‌نبشته‌ي شاپور در حاجي آباد

كتيبه‌ي حاجي آباد، سنگ‌نبشته‌اي دو زبانه از شاپور يكم (70-239 م.) پادشاه ساساني است بر ديواره‌ي غار حاجي آباد. سنگ‌نبشته‌ي حاجي آباد را "رابرت كارپوتر" در 1818 م. در غار حاجي آباد، واقع در چند كيلومتري شمال تخت جمشيد، در محلي به نام شيخ علي يا تنگ شاه سروان، در مقابل روستاي حاجي آباد، كه نام اين متون از آن گرفته شده، كشف كرد. ارنست هرتسفلد در 1924 ترانوشت اين سنگ‌نبشته، و هنريك نيبرگ در 1945 ويرايش هر دو نگارش پارتي و پارسي ميانه‌ي آن را فراهم نمود.
متن اين سنگ‌نبشته، كه تيراندازي برجسته‌ي شاپورشاه را وصف مي‌كند، با يادآوري القاب كامل پادشاه آغاز مي‌گردد. در حضور شاهان و شاه‌زادگان و بزرگان و آزادگان، شاه شاهان تيري را به آن سوي توده‌سنگي كه دور از ديدرس و به عنوان آماج برپا شده بود، پرتاب مي‌كند و با وجود اين، تير را به هدف مي‌زند. پادشاه پس از آن بي‌درنگ فرمان مي‌دهد كه دومين توده‌سنگ در جهت معيني برپا شود. سپس اشخاص نيرومند را براي افكندن تيري به سوي آن توده‌سنگ، به هماوردي فرا مي‌خواند. اين كار نمايان شاه، كه فهم آن به ويژه از متن كوتاه چهارده سطري آن به پارتي و پانزده سطري آن به پارسي ميانه دشوار مي‌نمايد، مي‌بايست تأثير كلاني را بر دربار و اطرافيان آن نهاده باشد؛ چرا كه پادشاه فرمان داد هر دو نگارش اين سنگ‌نبشته در جايي ديگر، در حدود يك‌صد كيلومتري نخستين محل، در "تنگ براق"، بر صخره‌ي يك غار كنده‌كاري شود. اين دومين نبشته در 1956 كشف شد.*

در ادامه، ترجمه‌ي فارسي اين متن را بر اساس برگردان انگليسي ديويد مكنزي (BSOAS 41/3, 1978: 499-507) مي‌خوانيد:
«اين [شرح] تيرافكني من است: مزداپرست، خدايگان، شاپور، شاه شاهان ايرها [= آريايي‌ها] و انيرها، كه تبارش از ايزدان است؛ پسر مزداپرست، خدايگان، اردشير، شاه شاهان ايرها، كه تبارش از ايزدان است؛ نوه‌ي خدايگان، پاپك، شاه. و هنگامي كه ما اين تير را افكنديم، پس ما اين را در پيشگاه شاهان و شاه‌زادگان و بزرگان و آزادگان انداختيم. و ما پاهاي‌مان را بر اين شكاف [متن پارتي: صخره] نهاديم و تير را فراسوي آن توده‌سنگ افكنديم. ولي آن محلي كه تير [بدان جا] انداخته شده بود، جايي بود نه هم‌چو اين، چه، [اين] توده‌سنگي چيده و برپا شده بود، [و] اين [از] بيرون آشكار بود (؟). پس ما فرمان داديم كه توده‌سنگي ديگر در اين راستا چيده شود. [اينك] هر كه قوي‌دست بُوَد، بيايد پاي بر اين شكاف [صخره] بگذارد و تيري به سوي آن توده‌سنگ بيافكند. پس هر كه تيري را به آن توده‌سنگ بيافكند، [به راستي] قوي‌دست است».

* P. Gignoux, s.v. "Hajiabad I. The inscriptions", in: Encyclopaedia Iranica, vol. XI/5, 2003


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورنده‌ي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۲۱ شهریور ۱۳۸۳

زبان ايلامي

زبان ايلامي از متوني نوشته شده به خط ميخي شناخته شده است كه بيش‌تر آن‌ها در شوش، و برخي نيز در ديگر جاها، در غرب و جنوب غربي ايران، و در شرق، در فارس يافته شده‌اند و دامنه‌ي تاريخي آن‌ها از سده‌ي 24 تا 4 پ.م. را در بر مي‌گيرد. اين بازه‌ي تاريخي را به چهار دوره‌ي اصلي مي‌توان تقسيم نمود: كهن، ميانه، نو ايلامي، و ايلامي متأخر يا هخامنشي؛ بيش‌تر مواد بازمانده از زبان ايلامي از سه دوره‌ي اخير به دست آمده است، كه در طي آن‌ها، زبان ايلامي به ويژه در ساختار نحوي خود تغييرات بسياري يافته بود. نشانه‌ها و قرايني وجود دارد مبني بر اين كه اين زبان را يك گويش واحد نمايندگي نمي‌كرده است. خويشاوندي تكويني زبان ايلامي با ديگر زبان‌ها تاكنون به يقين اثبات نشده است، هر چند تلاش‌هايي براي ارتباط دادن آن با زبان دراويدي انجام يافته است. تعدادي از مواد واژگاني زبان ايلامي نيز از متون غير ايلامي، به ويژه ميان‌رودان شناسايي شده است.
از پايان هزاره‌ي چهارم پ.م.، دو سامانه‌ي نگارشي ديگر نيز در ايران باستان شناخته شده‌اند: ايلامي مقدم و ايلامي كشيده، اما اين دو خط تاكنون رمزگشايي نشده‌اند. سامانه‌ي هجايي اكدي، كه احتمالاً از سده‌ي 23 پ.م. براي نگارش زبان ايلامي برگرفته شده بود، تا سده‌ي چهارم پ.م. به كار برده مي‌شد. اين سامانه داراي نشانه‌هايي براي هجاهاي مركب از واكه‌ها (V) و تركيبات گوناگوني از هم‌خوان‌ها (C) و واكه‌ها (CV، VC، CVC)، و نيز نشانه‌هايي براي واژگان كامل (لوگوگرام) و نشانه‌هايي كه براي دسته‌بندي‌هاي معنا شناختي به كار مي‌رفتند، بود. با وجود اين، آواشناسي زبان ايلامي كاملاً متفاوت با زبان اكدي بود. براي نمونه، زبان ايلامي واكه‌هايي جدا از واكه‌هاي اكدي u، i، a، و e، و گروه‌هاي هم‌خوان ناشناخته براي زبان اكدي، شامل تركيبات سه هم‌خوانه و دو هم‌خوانه در پايان واژه‌ها را در برمي‌گرفت.
زبان ايلامي، زباني تركيبي است. يك واژه معمولاً از ريشه‌ (بُن) به اضافه‌ي يك يا چند پسوند تركيب مي‌شد. ريشه ممكن بود تك‌هجايي يا دوهجايي باشد. ريشه‌ها بدون پسوندها و بن‌ها فقط با كشيدگي آوايي مي‌توانستند به سان واژه‌ها عمل كنند. واژه‌ها به سه گروه نام‌ها، ضماير، و افعال تقسيم مي‌شدند. *
+ نمونه‌هايي از واژگان ايلامي:
el: نگريستن        hih: توان        hish: نام
kik: آسمان        kuk: پاييدن        nap: خدا
igi: برادر        uhi: سنگ        ulhi: مسكن
husa: چوب        kiri: ايزدبانو (الاهه)        lani: نقره
i: اين        ukku: بالا        amma: مادر
na: گفتن        ni: بودن        sa: راه رفتن
ruh: مرد        sit: شادي         tulla: نوشتن

* F. Grillot-Susini, s.v. "Elamite Language", in: Encyclopaedia Iranica, vol. VIII/3, 1998

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ مشكلات ايران‌شناسي (دكتر تورج دريايي).
+ پيوند زبان فارسي با ديگر زبان‌هاي هندواروپايي (آرين اولادقباد).

۲۰ شهریور ۱۳۸۳

شگفتي‌هاي خسرو پرويز

گزارش مختصات و نفايسي كه نزد پرويز گرد آمد:
از آن‌ها يكي ايوان مدائن است كه به ايوان كسري مشهور است - ايواني كه در جهان مانند آن نيست و آن تاكنون بر جاي مانده است. كاخ‌هاي شگفت‌آور را به آن مانند كنند. در گزارش انوشيروان سخن از آن رفته است كه برخي اين ايوان را از او دانسته‌اند، ولي بيش‌تر مورخان بر آن‌اند كه پرويز آن را بنا كرده است.
ديگر از مختصات پرويز، تخت طاقديس است كه آن را اورنگي است از عاج و چوب ساج، و رويه‌ي كار و دستگيره و نرده‌هاي آن از طلا و نقره و درازي‌اش يك‌صد و هشتاد ارش و بلنداي آن پانزده ارش بود و نردبان‌هاش از بريده‌هاي چوب شيز و آبنوس طلاكوب بود و بر آن طاقي از طلا و لاجورد نهاده كه صورت فلك و ستارگان و برج‌هاي فلكي و اقليم‌هاي هفت‌گانه و پادشاهان و قرارگاه‌شان را در مجلس‌ها و ميدان‌هاي نبرد و شكارگاه‌ها بر آن نقش كرده بودند. و هم در آن افزاري بود كه ساعات روز را مي‌نمود. در تخت طاقديس، چهار نشستن‌گاه بود كه فرش‌هاي بافته از تافته و گوهرنشان از ياقوت و مرجان به اندازه‌ي هر يك گسترده بودند. هر يك از نشستن‌گاه‌ها مناسب بود با فصلي از سال و در آن تاج بزرگي بود كه شصت من طلاي ناب در آن به كار رفته بود و مرواريدهايي كه هر يك چون تخم گنجشكي بود، بر آن نشانده بودند و ياقوت‌هاي رماني، كه در تاريكي مي‌درخشيدند و چون شب دامن مي‌گسترد، روشنايي بامداد از آن‌ها سر مي‌زد و شاخه‌هاي زمرد كه با چشمان افعي‌ها هم‌چشمي داشت. تاج شاهي با زنجيري از طلا از ايوان آونگ (= آويخته) بود كه درازاي زنجير هفتاد ارش بود تا تاج با سر شاه نزديك گردد، ولي او را نيازارد و گران‌باري نكند.
و از آن جمله، دستگاه شطرنج درآميخته با ياقوت سرخ و شاخ زمرد و نيز دستگاه نرد ساخته شده از زبرجد و فيروزه، هم‌چنين طلاي مشت‌افشار كه براي پرويز از معدني در تبت استخراج شده بود و آن دويست مثقال طلايي بود كه چون موم نرم و چنان بود كه اگر آن را در مشت مي‌گرفتند و مي‌فشردند، طلا از لاي انگشتان بيرون مي‌زد و از اين رو شكل‌پذير بود و به صورت‌هاي گوناگون در‌ مي‌آمد، چنان كه مي‌خواستند و به حالت اول باز مي‌گشت.
و از آن جمله، گنج باد[آورد] بود و داستان آن اين است كه چون پرويز آگاهي يافت كه روميان بر موريق، شاه روم كه پدر همسر او بود، هجوم آوردند و او را كشتند و ديگري را به شاهي برداشتند، اين كار بر او گران آمد و خشمگين گشت و مرزبان معروف به شهربراز را با سپاهي گران به روم گسيل داشت تا از موريق خون‌خواهي كند و بر شاه جديد حمله برد. وي روانه شد و اسكندريه را در محاصره گرفت و لشكري نيز از پي محاصره‌ي قسطنطنيه فرستاد كه چشم و چراغ كشور روم و پاي‌تخت آن بود. شاه روم هراسان شد كه مبادا قسطنطنيه به دست آنان افتد. آماده‌ي فرار گشت. خزانه‌ها و گنجينه‌ها را در كشتي خود گذارد كه در آن چوبه‌ي داري بود كه نصرانيان گمان داشتند عيسا - كه بر او سلام باد - بر آن مصلوب شده است. چون به دريا رفتند، بادي تند وزيدن گرفت و كشتي‌ها را به سوي اسكندريه راند، چنان كه شهربراز بر آن‌ها دست يافت و آن همه را به چنگ آورد و نزد پرويز فرستاد. پرويز از آن شگفت‌زده و شادمان گشت و گفت: «ستايش خداوندي را كه ما را به فرشتگان خود ياري داد و بادها را ياري‌رسان ما بر ضد دشمنان ما كرد و ذخيره‌هاي شاهان روم و حاصل خزينه‌ها و نخبه‌ي گنجينه‌ها را به سوي ما روانه ساخت، به صورتي كه پيش‌‌بيني نمي‌شد». دستور داد كه آن همه را در خزينه‌ي جداگانه‌ي وي بنهند و نام آن را گنج باد نهاد كه به پارسي گنج بادآورد گويند.
و از آن جمله، گاو-گنج بود كه يكي از كشاورزان زمين خود را با دو گاوي كه داشت شخم مي‌كرد، خيش گاو آهن كه به پارسي غباز گويند، در چنگك قمقمه‌اي پر از طلا گرفت. كشاورز به سراي شاهي رفت و داستان را بازگفت. شاه به كندن آن زمين فرمان داد تا گنجينه را بازيابند. يك‌صد قمقمه‌ي پر از طلا و نقره و گوهرها از گنج‌هاي اسكندر كه بر همگي مهر اسكندر بود، يافتند. قمقمه‌ها به پيشگاه شاه برده شد. وي خداوند را از آن بابت سپاس گفت و از آن جمله، يك قمقمه را به كشاورز بخشيد و دستور داد تا آن گنج را در خزينه‌ي شاهي فرد كنند و نام را آن گنجِ گاو نهاد.
ديگر از ويژگي‌هاي پرويز، شيرين بود كه گلستان زيبايي و ماه‌پاره‌اي بود كه مانند آن در خوب‌رويي و برازندگي ديده نشده است.
و از جمله ويژگي‌هاي پرويز، اسب‌اش شبديز بود كه در خيل اسبان يكتا بود و در هوشياري و زيبايي، بي‌همتا. دو صفت آب و آتش را با هم داشت. چون چشم بد بر او كارگر آمد و سرنوشت او را فروگرفت و بمرد، هيچ كس جرأت آن نداشت كه آن خبر را به شاه رساند. آخورسالار بزرگ از باربد خواست تا در اعلام اين خبر ناگوار لطيفه‌اي به كار برد. [باربد] هنگامي كه در پيشگاه شاه ساز مي‌نواخت و نغمه مي‌سرود، اين گفته را در ميان نغمه‌هاي خود آورد كه: شبديز نمي‌كوشد، نمي‌چرد و نمي‌خوابد. پرويز گفت: پس در اين صورت، مرده است. گفت: شاه چنين فرموده‌اند. پرويز آشفته و درهم شد و از ميان دوازده هزار اسبي كه در اصطبل‌ها داشت، به جاي او اسبي نيافت كه جاي خالي او را پر كند. در چهار اسب گمان آن داشت كه مانند شبديز باشند، اما به گَرداش نمي‌رسيدند و جاي او را نمي‌گرفتند.
از جمله شگفتي‌هاي دربار پرويز، سرگس و باربد، دو خنياگر بودند كه هر دو مايه‌ي روشني چشم و نوازش گوش و غذاي روح او بودند كه در آن زمان سوم نداشتند. سرگس بر باربد سخن رشك مي‌برد كه چابك‌دست بود و مقامي والا داشت. تا آن كه يكي را فريفت تا به او زهر خورانيد و باربد از دست بشد. شاه سخت غمگين گشت. از سبب مرگ‌اش پرسيد. او را از ماجرا آگاه ساختند كه با زهرِ سرگس كشته شد. دستور داد كه سرگس را بكشند و گفت: گاه از تو به او و گاه از او به تو مي‌پرداختم و شادي دل را فراهم مي‌ساختم. اينك كه او را كشتي، بخشي از كامروايي مرا از ميان بردي و درخور كشته شدن هستي. گفت: اي شاه! اگر من بخشي از كام‌گاري تو را از ميان برده‌ام و تو نيز بخش ديگر را از ميان ببري، همه‌ي كام‌گاري خود را از دست داده‌اي. گفت: به خدا اين سخن كسي است كه اجل او هنوز نرسيده است. و از او درگذشت.
ديگر از عجايب دربار او، فيل سپيد بود كه از تمام خيل فيلان درشت‌اندام‌تر و دو ارش بلندتر از همه بود. پوست‌اش از سفيدي مي‌درخشيد و هيچ پيل يا ژنده‌پيلي ياراي پايداري با او را نداشت. چون سربند بر او مي‌گذاشتند و برگستوان بر او مي‌پوشيدند و با آينه‌هاي نقره‌گون زينت‌اش مي‌دادند و تنگ‌هاي زرين بر او مي‌بستند، جلوه‌اي زيبا و دل‌انگيز داشت و نگاه‌ها را به خود مي‌كشيد.
از جمله‌ي ديدني‌هاي دربار پرويز، درفش كاويان بود.*

* به روايت: ثعالبي نيشابوري (429-349 ق.)، "تاريخ ثعالبي"، ترجمه‌ي محمد فضائلي، نشر نقره، 1368، ص47-443

۱۷ شهریور ۱۳۸۳

سرزمين پارت

آشوريان در سده‌ي هفتم پ.م. منطقه‌اي را به نام Partukka يا Partaka مي‌شناختند كه ممكن است بخشي از ماد را تشكيل مي‌داده و شايد مطابق با سرزمين پارت بوده است.
هخامنشيان از 550 تا 330 پ.م. بر ايران فرمان راندند و قدرت آنان در اوج خود، از رود دانوب تا رود سند گستردگي داشت. در زمان هخامنشيان، ايالتي به نام Parthava/ پرثوه وجود داشت كه احتمالاً بين سال‌هاي 546 و 539 پ.م. در طي لشكركشي كورش بزرگ به جنوب و شرق درياي مازندران، با فتح به تصرف درآمده بود. در آن زمان، اين ساتراپي، هوركانيه/ Hyrcania (گرگان) را كه در ميان كوه‌هاي البرز و درياي مازندران جاي داشت، در برمي‌گرفت. پارثوه در 521 پ.م. عليه داريوش بزرگ شوريد، اما مقهور شد و احتمالاً تا زمان درگذشت داريوش، با هوركانيه پيوسته ماند. بعدها گويا اين ناحيه از هوركانيه جدا گرديد و سپس به خوارزم پيوست.
در لشكركشي خشايارشا به يونان، بنيچه‌هاي پارتي به فرمان‌دهي Artabazus پسر Pharnaces، ساتراپ احتمالي پارت، حضور داشتند. در ميان پارتي‌هاي كشته شده در لشكركشي خشايارشا، يك فرمان‌ده سواره‌سپاه به نام "ارشك" وجود داشت (Aeschylus, Persae, 4). واپسين پادشاه هخامنشي داريوش سوم بود كه از اسكندر شكست خورد. پارت‌ها در كنار هخامنشيان در نبرد اربلا/ Arbela با اسكندر جنگيدند و شهربان پارتي داريوش، Phrataphernes/ فرته‌فرنس، در هوركانيه تسليم اسكندر شد (Arrian, Anabasis, iii).
پس از شكست امپراتوري از اسكندر، Amminapses، يك پارتي اهل مصر، ساتراپ اسكندر در پارت، كه به هوركانيه پيوسته بود، شد. در 318 پ.م.، Pithon، شهربان ماد، پارت را تصرف كرد و برادرش Eudamus را به سالاري آن برگماشت. اما ساتراپ‌هاي ديگر بيم‌ناك شدند و تحت رهبري Peucestas پارسي، براي واپس نشاندن Pithon به ماد، متحد گرديدند (Justin xiii, 4. 23). پس از 316 پ.م.، ايالت پارت گويا به باخترِ/ Bactria تحت فرمان Stasanor پيوست. اما پس از يك سده فرمان‌روايي مقدونيايي- يوناني اسكندر و جانشينان سلوكي‌اش، نبرد كمابيش پيوسته با مصر، سلوكيان را از پرداختن به Diodotus باختري كه در حدود 253 پ.م. شورش كرد و خود را شاه خواند، ناتوان ساخت (Justin xli, 4. 5).

* http://www.parthia.com/parthia_history.htm

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ كتيبه‏هاي هخامنشي (دكتر تورج دريايي).

۱۳ شهریور ۱۳۸۳

هردوت و پارس‌ها

+ رسوم پارسي
رسوم (nomoi) پارس‌ها در گفتاري كوتاه (تواريخ هردوت، كتاب1/140-131) مورد بحث قرار گرفته است. شرح هردوت با توصيف باروهاي ديني پارس‌ها آغاز مي‌گردد: پارس‌ها نه تمثال و تصويري براي خدايان‌شان داشتند و نه معبد يا محرابي. آنان انسان‌وار پنداري خدايان را صواب و روا نمي‌دانستند، و عناصر ـ خورشيد، ماه، زمين، آتش، آب، و باد - را مي‌ستودند. تنها خدايي كه از آغاز مي‌شناسند "زئوس" (Zeus) است، كه با "آسمان" برابر دانسته مي‌شود و بر فراز كوه‌ها پرستش مي‌گردد. بعدها "آفروديت اورانيا" (Aphrodite Urania) نيز قرباني‌هايي دريافت مي‌داشت، كاري كه از آشوري‌ها و اعراب برگرفته شده بود. هردوت مي‌گويد كه پارس‌ها اين ايزدبانو را Mitra مي‌خوانند (كتاب1/131). وي به تفاوت‌هاي رفتار ديني يوناني با پارسياني كه شكل طبيعي و اوليه‌ي دين را ابراز مي‌داشتند، تأكيد مي‌كند. اين نكته از ديرباز مورد توجه بوده است كه، به جز آسمان، خورشيد، و ماه، پارسي‌هاي گزارش هردوت، چهار عنصر بنيادين فلسفه‌ي طبيعي كهن يوناني را مي‌پرستند. ميتراي مادينه‌اي كه هردوت از آن سخن گفته است، بحث‌هايي را درباره‌ي چند و چون آگاهي هردوت از رسوم پارسي برانگيخته است.
پارس‌ها خوب جنگيدن در ميدان نبرد را برترين خوي و فضيلت مردانه مي‌انگاشتند، و پس از آن، داشتن فرزندان فراوان را شايسته مي‌دانستند. پادشاه هر سال به مرداني كه بيش‌ترين فرزند را داشتند با اهداي هدايايي پاداش مي‌داد. پسران از سن پنج تا بيست سالگي به ويژه سه چيز را مي‌آموختند: سواركاري، تيراندازي، و راست گويي. پسران جوان‌تر برخورد و تماسي با پدران‌شان نداشتند؛ آنان نزد مادران‌شان بزرگ مي‌شدند (كتاب1/136).
پادشاه مجاز نيست كه فردي پارسي را به دليل ارتكاب يك خطا اعدام كند و هيچ پارسي‌اي حق آسيب زدن به بندگان‌اش را ندارد. هر مورد بزه‌كارانه‌اي به دقت رسيدگي مي‌شود، و سپس زماني ممكن است كيفر به اجرا در‌آيد كه خدمات و شايستگي‌هاي فرد بزهكار از لغزش‌ها و گناهان‌اش كم‌تر دانسته شود (كتاب1/137). اين رسم اظهار شده، بر حقوق محدود شاه نسبت به اتباع‌اش اشاره دارد.

پارس‌ها جايز نمي‌دانند كه حتا درباره‌ي موضوعات و كارهاي منع و نهي شده سخن بگويند. دروغ‌گويي بالاترين گناه است وپس از آن، بده‌كاري؛ چرا كه فرد بده‌كار ناگزير به دروغ‌گويي است. اگر كسي دچار هر گونه‌اي از بيماري پيسي گردد، از وارد شدن به شهر يا حتا تماس يافتن با مردم ديگر بازداشته مي‌شود. اين بيماري نتيجه‌ي انجام داده بزهي عليه خورشيد دانسته مي‌شود. پارس‌ها در رودخانه‌ها ادرار و تف نمي‌كنند، و حتا شستن دست‌هاي خود را در رودخانه‌ها توهين به مقدسات مي‌دانند؛ چرا كه براي رودها حرمت عظيمي قائل‌اند (كتاب1/139). *

* Robert Rollinger, s.v. "Herodotus III", in: Encyclopaedia Iranica, vol. XII/3, 2004

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورنده‌ي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۸ شهریور ۱۳۸۳

باغ در ايران باستان

از هزاره‌ي نخست پ.م. تاكنون، "باغ" بخش ضروري معماري ايران، چه شاهانه و چه محلي، بوده است. علاوه بر اشارات منابع تاريخي مكتوب به باغ‌هاي هخامنشي (Arrian, Anabasis 5.29.4-5؛ Xenophon, Oeconomicus 4.20-25)، شواهد باستان‌شناختي نيز در اين باره در پاسارگاد، تخت جمشيد، شوش، و محل‌هاي ديگر موجود است.
هخامنشيان دل‌بستگي بسياري به باغباني و كشاورزي داشتند. دستگاه اداري آنان كوشش و جديت ساتراپي‌ها را براي طراحي و اجراي شيوه‌هاي بديع در كشاورزي و درختكاري و آب‌ياري، سخت مورد تشويق و پشتيباني قرار مي‌داد. گونه‌هاي متعددي از گياهان در سراسر امپراتوري عرضه و مرسوم گرديده بودند (Xenophon, Oeconomicus 4.8.10-12).
جدا از جنبه‌هاي سودآورانه‌ي باغ و لذت‌هاي حسي آن، باغ‌هاي شاهانه، نمادگرايي سياسي، فلسفي و ديني را به هم مي‌پيوستند. انگاره‌ي شاه آفريننده‌ي باغي بارخيز از زميني بي‌بار و بر، و پديد آورنده‌ي نظم و تناسب از آشفتگي و بي‌ساماني، و بازسازنده‌ي بهشتي ايزدي بر زمين، مبحث و گفتار بزرگي را [در باورداشت‌هاي ملل جهان] تشكيل مي‌دهد كه اقتدار و مرجعيت، باروري، و مشروعيت را نمادپردازي مي‌كند.
آن چه كه باغ را در عصر هخامنشي ويژه و استثنايي مي‌ساخت، اين بود كه براي نخستين بار، باغ نه تنها به بخشي ضروري در معماري تبديل شد، بل كه كانون و مركز آن نيز بود. از آن پس، باغ‌ها جزء مكمل و لازم فرهنگ ايراني بودند. نسل‌هاي پياپيِ شاهان آسيايي و اروپايي و باغ‌دوستان، از مفهوم و طرح باغ‌هاي ايراني تقليد كردند (Xenophon, Cyropaedia 5.3.7-13; idem, Oeconomicus 4.13-14).
كهن‌ترين باغ‌هاي مربوط به هخامنشيان در نجد ايران، در پاسارگاد واقع‌اند: بوستان شاهانه‌يِ محل اقامت كورش بزرگ (530-559 پ.م.)، بنيان‌گذار امپراتوري پارسي. كاخ‌هاي شاهانه در پاسارگاد به صورت رشته و رديفي از كاخ‌ها و عمارت‌هاي كلاه فرنگيِ به طور هندسي طراحي شده، واقع در ميان باغ‌ها، باغچه‌ها، و آب‌گذرهاي سنگي با دقت بسيار تراشيده و رديف شده، كه در يك بوستان اصلي داراي گياهان و جانوران گوناگون قرار داشتند، طراحي و ساخته شده بودند. بررسي‌‌هاي جديد پيش‌نهاد مي‌كنند كه چنين باغي، شايد الگويي براي "چهار باغ" و "هشت بهشت" آينده بوده است.
از زمان شاهنشاهي هخامنشي، انگاره‌ي بهشت زميني در ادبيات و زبان‌ فرهنگ‌هاي ديگر نفوذ و گسترش يافت. واژه‌ي اوستايي -paridaeza، پارسي باستان -paridaida*، مادي -paridaiza* (= گرداگرد- محصور، يعني باغ حصاردار) در يوناني به paradeisoi نويسه‌گرداني (transliterated) شد، سپس در لاتيني به صورت paradisus درآمد، و از اين جا به زبان‌هاي اروپايي وارد شد، يعني، paradis فرانسوي، و paradise انگليسي. اين واژه به زبان‌هاي سامي نيز راه يافته است: pardesu اكدي، pardes عبري (نحميا2/8؛ جامعه2/5؛ سرود سليمان4/13)، و "فردوس" عربي (قرآن 18/107؛ 23/11).
اگر چه مفهوم بهشت ممكن است به حماسه‌ي سومري "گيلگمش" (Gilgamish) بازگردد، اما به نظر مي‌رسد كه اين انگاره به طور مستقل و جداگانه‌اي در سنت‌هاي هندوايراني موجود بوده است، چنان كه در اين زمينه، اشاراتي را در اوستا مي‌يابيم. *

* A. Shapur Shahbazi, s.v. "Garden", in: Encyclopaedia Iranica, vol. X/3, 2001

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ طنز پرداز و نمايش‌نامه نويس بزرگ و انقلابي معاصر، ناصر پورپيرار، در جديدترين نمايش روحوضي خود، با محدود كردن همه‌ي منابع تاريخي گزارش كننده‌ي لشكركشي خشايارشا به يونان، به كتاب هردوت، و سپس جعلي اعلام كردن اين اثر، كوشيده است كه اين لشكركشي پرآوازه را دروغين جلوه كند! پورپيرار از سر ناآگاهي مطلق از تاريخ، يا شايد از براي نيرنگ‌بازي و دروغ‌زني، به اين حقيقت آشكار توجهي نكرده است كه انبوهي از مورخان باستان، و نه فقط هردوت، به اين لشكركشي تصريح كرده‌اند و اساساً اين لشكركشي، به سان جنگ‌هاي "پلوپونز"، از معروف‌ترين حوادث تاريخ باستان اروپاست. پيش از هردوت، اديب بزرگ يوناني "آشيل" (آخيلوس)، در نمايش‌نامه‌اي سخت پرآوازه و نافذ در ادبيات كهن يوناني، به نام "پارس‌ها"، به شرح اين لشكركشي خشايارشا به يونان پرداخته است. از معاصران هردوت، "كتزياس"، "توسيديس" ... و از مورخان بعدي، "پلوتارك"، "يوستين" و ... نيز از اين رخ‌داد به تفصيل سخن رانده‌اند. جالب آن كه پورپيرار با انتشار كتاب كتزياس، كه حاوي اين روايت نيز هست، در عمل، براي گزارش كتزياس صحت و اعتبار قائل شده است؛ و جالب‌تر آن كه، پورپيرار كتاب ديگري منتشر كرده است به نام "لشكركشي خشايارشا به يونان" (نوشته‌ي چارلز هيگنت، انتشارات كارنگ، 1378) كه در آن به تفصيل اين ماجرا شرح و بررسي گرديده است! پيداست كه پورپيرار برخلاف نمايش روحوضي اخير خود، به لشكركشي خشايارشا به يونان كاملاً معتقد است. پورپيرار، كه تناقض‌گويي‌هاي پيوسته و روزافزون او بلاي جان‌اش شده است، در حالي اثر پرآوازه‌ي هردوت را جعلي مي‌خواند كه در مقدمه‌ي كتاب ياد شده (لشكركشي …) مي‌نويسد: «هردوت در حد توان در رعايت بي‌طرفي كوشيده و حتا از سوي اكثر مورخين يوناني بعد از خود متهم به "ايران دوستي" شده است. تواريخ او گنجينه‌اي از روايات سنتي شفاهي درباره‌ي ايران باستان است و هر گونه ايراد احتمالي را بايد در "مخدوش" بودن روايات دريافتي او جست‌وجو كرد و با تمسك به اسلوب استاندارد علمي، واقعيات پنهان را از دل آن برآورد، و اين همان است كه از دو سده‌ي پيش در اروپا شكل گرفت»!!! شگفتي ديگر آن كه، پورپيرار از سويي، بُرده نشدن نام هردوت را در "الفهرست" ابن نديم نشانه‌ي جعلي بودن كتاب هردوت مي‌انگارد، و از سوي ديگر، همين كتاب الفهرست را نيز جعلي اعلام مي‌كند!!!
باري، نيرنگ‌بازي و دروغ‌گويي و عوام فريبي ناصر پورپيرار پايان ناپذير است و بهره‌ي خواننده‌ي مطالب‌اش، پوزخندي است از سر تمسخر و ترحم، به ويراستاري كه در پي ملهم شدن از غيب، به ناگاه تبديل به مورخي انقلابي، بل كه يكي از اولياء الله شده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ جنبش موالي در ايران از ورود اسلام تا پايان روزگار امويان (1) (سورنا گيلاني).
+ نگرش از عرب سوسمار خور چيست؟ (كورش هخامنش).
+ تاريخ و تبار سيستان (آرين اولادقباد).
+ زرتشت، اوستا و پورپيرار (آرمان اولادقباد).

۴ شهریور ۱۳۸۳

زبان پارتي

پارتي يا پهلوي اشكاني گويش شمال غربي زبان پارسي ميانه است كه نام آن مشتقي است از واژه‌ي پارسي باستان Parthava "پارتي". اين گويش، پهلوي شمال غربي نيز خوانده مي‌شود، و گويا از گويشي كمابيش يا كاملاً هم‌سان با گويش مادي پديد آمده است. پارسي ميانه دستور زباني آسان‌تر از پارسي باستان داشت و معمولاً به خطي مبهم، با حروف چندارزشي (multivalent) برگرفته شده از خط آرامي نوشته مي‌شد.
روال و روش ديواني (bureaucratic) هخامنشي، بازخواني نوشتارهاي آرامي به زبان محلي ايراني بود. ريچارد فراي (The Hertage of Persia, 1963: 142) اظهار مي‌دارد كه دستگاه اداري سلوكي، علاوه بر كاربرد رسمي زبان يوناني، به استفاده از زبان آرامي ديواني هخامنشي نيز ادامه داد، و اين كه، اين كاربرد رسمي زبان آرامي، پيش‌رفت و توسعه‌ي خط و كتابت را در ايران دچار كندي نمود. وي به گونه‌اي ديگر بيان نموده است كه پشتيباني يونانيان از اين نظام كهن ديواني، كاربرد زبان ديواني آرامي را در كنار زبان يوناني حفظ نمود. وي معتقد است كه اين نكته (تداوم ديرپاي استفاده از خط و زبان آرامي در ايران) مي‌تواند توضيح دهد كه چرا خط "خروشتي" (Kharoshthi) در مرزهاي شمال غربي هند به صورت يك زبان الفبايي بهره برنده از خط آرامي پديدار شد در حالي كه خط پارسي ميانه به صورت يك نظام هُزوارشي/ انديشه‌نگارانه (ideographic) پديد آمد. فراي بر اين اعتقاد است كه ادبيات شفاهي رو به پيش‌رفتي در دربار اشراف و فرمان‌روايان پارتي وجود داشته است (ibid, p. 188).
پيش از به قدرت رسيدن دودمان اشكاني، به زبان پارتي تنها در منطقه‌اي كوچك سخن گفته مي‌شد اما، به عنوان زبان دولتي امپراتوري پارتي، همراه با زبان يوناني، بعدها در سراسر ايران، ميان‌رودان و ارمنستان گسترش يافت، و در آسياي مركزي بسيار مورد استفاده بود. كهن‌ترين اسناد پارتي يافته شده، شامل اسناد اقتصادي نسا (سده‌ي يكم پ.م.) هستند، و نيز صخره‌نبشته‌هايي وجود دارند كه تاريخ آن‌ها به سده‌ي سوم پ.م. باز مي‌گردد و به خط پارتي به اضافه‌ي هزوارش‌هاي آرامي نبشته شده‌اند.
پارتي اشكاني، كه گاهي كلداني - پهلوي (Chaldeo-Pahlavi) خوانده شده است، ديرتر، در برخي سنگ‌نبشته‌هاي دو زبانه يا سه زبانه، در كنار پهلوي ساساني؛ در پوست‌نوشته‌هاي اورمان؛ و در برخي متون مانوي به دست آمده از تورفان يافته مي‌شود. زبان پارتي با گسترش يافتن قدرت ساساني رو به زوال نهاد، اما تا سده‌ي ششم م. هنوز در بسياري جاها بدين زبان سخن گفته مي‌شد.
زبان پهلوي ساساني يا پهلوي جنوب غربي، گويش جنوب غربي زبان پارسي ميانه، زبان رسمي دودمان ساساني بود. اصطلاح "پهلوي" را دانشمندان، بيش‌تر به گونه‌اي از زبان به كار رفته در برخي نوشتارهاي زرتشتي اختصاص داده‌اند. اين زبان در سده‌ي هفتم م. پس از فتح ايران به دست اعراب رو به زوال نهاد. هر چند بسياري از متون پارسي ميانه به عربي برگردانده شد، اما بخش عمده‌اي از نوشته‌هاي آن در طي اعصار اسلامي مفقود گرديد.
برخي از دانشمندان بر اين باروند كه تلاش‌هايي براي ريشه‌كني ادبيات پارتي در طي دوران ساساني، و كوشش‌هاي براي از ميان بردن متون ديني پارتيان و ساسانيان پس از فتوح اسلامي، انجام يافته بود. *

* This article translated from: http://www.parthia.com/parthia_arts.htm

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورنده‌ي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۳۱ مرداد ۱۳۸۳

گويش اورماني

گويش "اورمان/ Avroman" (منطقه‌اي كوهستاني در مرز غربي استان كردستان)، به كردي: Hawraami، كهن‌وش ترين گويش گروه "گوراني" است. همه‌ي گويش‌هاي گوراني شماري اشكال آواشناختي نشان مي‌دهند كه آن‌ها را به گويش‌هاي مركزي ايران پيوند مي‌دهد و از زبان كردي متفاوت مي‌سازد. در حالي كه منطقه‌ي اصلي زبان گوراني، در غرب كرمانشاه، جزيره‌اي در ميان دريايي از گويش‌هاي گسترده‌ي كردي است، اينك هورامان (Hawraamaan) جزيره‌ي مستقل كوچكي را در جنوب اين پهنه تشكيل مي‌دهد. با وجود اين، آشكار است كه گويش‌هاي كردي مجاور، به منطقه‌ي بسيار پهناورتر گوراني نفوذ و رخنه كرده‌اند و آن را به طور چشم‌گيري، به مرور، تحت تأثير قرار داده و واژگان بسياري را با هم مبادله و داد و ستد كرده‌اند.

+ نمونه‌هاي از واژگان گويش اورماني: (aa = آ؛ zh = ژ)
yama: جو        waa: باد        wahaar: بهار
wis: بيست        waarday: خوردن        waastay: خواستن
witay / us: خوابيدن        we: خود        yaage: جا
yaaw: رسيدن        haana: چشمه        bara: در
aasin: آهن        aaska: آهو        zaanaay: دانستن
zamaa: داماد        zhani: زن        zhiw: زيستن
soch: سوختن        waach: سخن گفتن         wech: بيختن
siaaw: سياه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ مطلب زير در يكي از بخش‌هاي قديمي اين تارنما در پاسخ به گزافه گويي‌هاي فردي پان‌تركيست نوشته شده بود. نقل مجدد اين نوشتار را خالي از فايده نمي‌بينم:

آقاي رضا محمد علي‌زاده كه جديدترين سفير و مأمور فرقه‌ي پان‌تركيسم در وبلاگ ما، پس از درماندگي و گريز افراد قبلي است، مانند ديگر هم‌مسلكان‌اش در حالي كه حتا توان و سواد روخواني مقالات و نوشته‌هاي ما را ندارد، نخست با لفاظي و زبان‌بازي و آشفته گويي، ايرانيان آذري و اقوام كهن خاورميانه را ترك مي‌سازد و سپس، هنگام فراخواندن‌اش به عرضه‌ي سند، به سبب يأس و هراس و درماندگي، و با لكنت‌زبان، به دشنام دادن به تاريخ و تبار و هويت ملت ايران روي مي‌آورد، تبار آريايي را دروغين و جعلي مي‌خواند، ايرانيان را افغاني و پشتو مي‌نامد و منتقدان‌اش را رذل و دغل توصيف مي‌كند و هر آن صفت ناشايستي كه لايق خود اوست، به ناقدان‌اش نسبت مي‌دهد.
اين افراد پان‌تركيست نژادپرست در حالي كه خود نيز مي‌دانند كه تبار ترك از هر نوع فرهنگ و تمدن والايي بي‌بهره و رها بوده و تنها در سده‌ي هشتم ميلادي و آن هم به تقليد و پي روي از ايرانيان سغدي با هنر و شيوه‌ي خط و نگارش آشنا شده است، براي گريختن از فقر فرهنگي و برون خزيدن از عقده‌هاي حقارت خود، چاره‌اي جز مصادره‌ي تمدن‌هاي ديگر ندارند. بي‌چاره تمدن‌هاي كهني چون سومر و ايلام كه اين چنين قرباني و طعمه‌ي تمدن‌خواري پان‌تركيست‌هاي يغماگر شده‌اند! اما نحوه‌ي استدلال پان‌ترك‌ها براي ترك ساختن سومريان، بسيار خواندني و نشاط‌برانگيز است! كل استدلال اين جماعت رها از علم و عقلانيت، كه طوطي‌وار و بي‌كم و كاست در نوشته‌هاي همه‌ي آنان تكرار مي‌شود، در اين كلام خلاصه مي‌گردد: «چون فلان نويسندگان عهد عتيق اروپايي يا معاصر ترك، سومريان را ترك‌تبار و ترك‌زبان دانسته‌اند، پس نه تنها سومريان، بل كه همه‌ي اقوام كهن خاورميانه [كه حتا يك سطر نوشته هم از خود برجاي نگذاشته‌اند] از بيخ و بن ترك‌اند»!!! اما جالب آن است كه پان‌ترك‌هاي داخلي با «معرفي نكردن» كتاب‌ها يا مقالاتي كه آن نويسندگان فرضي اروپايي، چنان ادعاهايي را در آن جا مطرح كرده‌اند، جعلي و دروغين بودن همين ادعا و انتساب خود را نيز برملا مي‌كنند! اين جماعت كه كم‌ترين دانشي در زبان‌شناسي ندارند - و اگر هم داشتند، كاري از پيش نمي‌بردند - هرگز نتوانسته‌اند توضيح دهند كه چه ساختار و نظام صرفي و نحوي مشتركي ميان زبان‌هاي سومري و تركي وجود دارد كه بر اساس آن، اين دو زبان را يگانه فرض كرده‌اند؟ يا اين كه اگر زبان سومريان تركي بوده، پس بايد 3766 واژه‌ي سومري شناخته شده، يك‌سره در زبان تركي و به ويژه در متون كهن آن موجود باشد؛ حال آن كه اين گونه نيست. پان‌ترك‌ها مدعي‌اند كه «چند» واژه‌ي تركي را عيناً در متون سومري يافته‌اند! آيا با اتكا به تشابه صوتي يكي دو واژه‌ي سومري با تركي - كه در صورت جدي بودن، فقط به معناي اثرگذاري تمدن كهن و آغازين سومري بر اقوام ديگر است - مي‌توان سومريان را ترك دانست؟ آيا وجود واژگان عربي جمل (Camel) يا حرم (Harem) در زبان انگليسي، به معني عرب بودن انگليسي‌هاست؟! يا اگر زبان سومريان را تركي فرض كنيم، پس بايد هر ترك‌زباني بتواند متون سومري را مثل بلبل بخواند! آيا جناب علي‌زاده به عنوان يك ترك‌زبان مي‌تواند چنين كاري را انجام دهد؟! يا اين كه اگر سومر خاستگاه تركان است، پس چگونه و به چه شيوه‌اي قبايل ترك توانسته‌اند از جنوب عراق به شما چين (كوه‌هاي آلتايي) بروند؟! يا اگر خاستگاه تركان، شمال چين است، پس سومريان چگونه از آن جا به جنوب عراق رفته‌اند؟! مدارك و اسناد و آثار و نشانه‌هاي چنين مهاجرت عظيم و طولاني‌اي را چه كسي تاكنون ديده و يافته است؟ اين، پرسش بسيار ظريف و مهمي است كه پان‌ترك‌ها همواره از پاسخ دادن به آن گريخته و طفره رفته‌اند چرا كه بناي پوشالي تخيلات نژادپرستانه‌شان را يك‌سره بر باد مي‌دهد. خالي از تفريح نخواهد بود كه نحوه‌ي استدلال مضحك و مفتضح آقاي صديق (تنها سومرشناس جهان به باور پان‌ترك‌هاي داخلي) را در ترك ساختن سومريان، با هم بخوانيم: «خواجه حافظ شيرازي هم يقين دارد كه دو كلمه‌ي "سومر" و "آذر" دو تكواژ اصيل تركي‌اند، اولي به معناي مرد فرزانه و خردمند و دومي در معناي جوان شجاع و جوانمرد»!!!
جناب علي‌زاده در حالي هخامنشيان را - در واقع از زبان پورپيرار - وحشي و دژخيم و ويرانگر مي‌خواند كه در هيچ كتيبه‌ و مكتوب كهني، چنان صفاتي به اين دودمان نسبت داده نشده است. پان‌ترك‌ها و هر آن كسي كه مدعي است هخامنشيان و در رأس ايشان، كورش، وحشي و دژخيم بوده‌اند، يا بايد سند و مدرك كهن و معتبري را از جنس سنگ و گل و پوست براي اثبات ياوه‌هاي‌اش عرضه كند يا اين كه مدعي شود كه خود او در زمان هخامنشيان مي‌زيسته و چنان وحشي‌گري‌هايي را به چشم ديده است! به گمان‌ام توسل به حالت دوم براي پان‌ترك‌هاي روان‌پريش مناسب‌تر خواهد بود!
جناب علي‌زاده به پيروي از استاد صديق (!) مي‌گويد كه «ايران» واژه‌اي تركي است و از ريشه‌ي «اره‌مك»!! اما نمي‌گويد كه اين ريشه با كدام نظام صرفي به واژه‌ي ايران تبديل شده و اساساً چه اسناد ادبي و تاريخي‌اي در تأييد اين ادعاي تمسخربرانگيز وجود دارد و يا اين كه در كدام كتيبه يا كتابِ كهن تركي نام «ايران» به عنوان يك واژه‌ي تركي به كار رفته است؟ اين نكته آشكار است كه با زدن سر و ته كلمات و تغيير و جابه‌جايي حروف آن، هر واژه‌اي را در زباني، مي‌توان به واژه‌اي در زبان ديگر تبديل و تشبيه كرد. اما اين ديگر كاري زبان‌شناختي و علمي نيست؛ بل كه جعل و تقلب و شيادي است. اگر فلان پان‌تركيست مي‌نويسد: «خون = خان = قان» و خون فارسي را تركي مي‌كند، ما هم مي‌توانيم به همين شيوه و سادگي بنويسيم: «قان = خان = خون» و قان تركي را فارسي كنيم. جعل و تقلب كه كاري ندارد!
اين سفير جديد پان‌تركيسم مي‌نويسد: «نژاد آريايي طبق نظر دانشمندان جديد اصلاً وجود ندارد و يك تصور ذهني است»!! با اين تذكر كه «آريايي» عنوان يك قوم است و نه يك نژاد، از ايشان مي‌پرسم كه كدام دانشمند جديدي (البته خارج از مثلث آنكارا - باكو - تبريز) چنين ادعايي كرده كه ما بي‌خبريم؟ من نمي‌دانم اين دانشمندان مورد اشاره‌ي پان‌ترك‌ها چگونه دانشمندان بزرگ و معروفي‌اند كه نظريات تا اين حد مهم و درخشان و تاريخ‌سازشان جز در محافل پان‌تركيست‌ها در جاي ديگري نقل و شنيده نمي‌شود؟! ظاهراً دانشمندان مورد اشاره‌ي اشرار پان‌تركيست، در سياره‌ي نپتون زندگي مي‌كنند كه هيچ كس از وجود، نظريات و نوشته‌هاي گران‌بهاي آنان آگاهي و خبري ندارد!
جناب علي‌زاده خطاب به دوست دانشمندم «بابايادگار» مي‌گويد: «چرا يافته‌هاي‌تان را نمي‌فرستيد به آكادمي‌هاي علوم و زبان تا بفهمند سومريان و هيتي‌ها و اورارتوها و كتيبه‌هاي‌شان كيانند»!! حال من از اين جناب مي‌پرسم كه شما چرا يافته‌هاي‌تان را در مورد ترك بودن سومريان و تمام اقوام كهن خاورميانه به آكادمي‌ها و دانشگاه‌هاي معتبر جهان نمي‌فرستيد تا آن‌ها برنامه‌هاي آموزشي و پژوهشي‌شان را با توجه به يافته‌هاي درخشان شما تغيير دهند؟! و اين كه: اگر شما پان‌ترك‌ها بتوانيد فقط و فقط «يك» دانشمند آكادميسين سومري‌شناس قرن بيست و يكمي را كه متعلق به مثلث آنكارا - باكو - تبريز نباشد و سخن از ترك بودن سومريان بگويد، به ما معرفي كنيد، ما بدون ديدن اسناد و دلايل او و به صرف گواهي وي، ضمن قرائت فاتحه‌ براي روح بلند حضرت «آتا ترك»، از اين پس مي‌پذيريم كه سومريان از بيخ ترك بوده‌اند! اما مي‌دانيم و مي‌دانيد كه هرگز چنين موردي را نخواهيد يافت.
آقاي علي‌زاده، به مصداق «آن چه سلطان ازل گفت بكن، آن كردم»، در چارچوب بخش‌نامه‌ي سراسري فرقه‌ي پان‌تركيسم، طوطي‌وار مي‌نويسد: «سازمان يونسكو فارسي را يكي از گويش‌هاي زبان عربي شناخته است»!!! اما من از ايشان مي‌پرسم كه چگونه ممكن است سازماني بدان عظمت و اعتبار ادعاي چنين بي‌خرانه و شگرفي كند اما جز در نشريه‌ي پان‌تركيستي «اميد زنجان» (كه نخستين منبع اين خبر ساختگي است) در هيچ رسانه و مجله و مطبوعه‌ي ديگري درج و منعكس نشود؟! آخر جعل و دروغي بدين بزرگي و رسوايي به غير از اشرار پان‌تركيست، از دست چه كس ديگري بر‌مي‌آيد؟
جناب علي‌زاده در ادامه‌ي پيام‌هاي‌اش، رفته رفته به مرز جنون و روان‌پريشي مي‌رسد و مدعي مي‌شود كه «آريايي‌ها براي ارتباط با اقوام ديگر ماد مجبور بودند مترجم داشته باشند» (!!!) و كمي بعد نيز مي‌افزايد كه «آريايي‌ها از لحاظ قيافه و نژاد سيه چرده بودند»!!! ظاهراً اين جناب تحت تأثير مخدر پان‌تركيسم چنان دچار اوهام شده كه خود را در سه هزار سال پيش يافته و آريايي‌هايي را ديده كه سيه‌چرده بوده و در ميان خود به واسطه‌ي مترجم سخن مي‌گفته‌اند! چرا كه چنين اطلاعات دقيق و ظريفي را جز در اين حالت، نمي‌توان به دست آورد!
و سرانجام اين كه، اگر جناب علي‌زاده يا هر پان‌تركيست ديگري به جاي آن همه درازگويي و زبان‌بازي و پرخاشگري، مي‌توانست فقط و فقط يك سطر نوشته بر سنگ يا گل يا كاغذ به زبان تركي و از آذربايجان پيش از عصر تركمانان - صفوي بيابد و عرضه كند، ما به صرف همان يك پاره سند، جملگي از مواضع خود فرود آمده، به مسلك پان‌تركيسم مي‌پيوستيم. اما بدا به حال اشرار پان‌تركيست كه با آن همه نخوت و ادعا، هيچ گاه چنان سندي را نداشته و نخواهند داشت؛ اين جماعت فقط بازيچه و برده‌ي سياستگران شوم‌انديش محور آنكارا - باكو هستند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورنده‌ي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ