توانايي زبان فارسي در معادلسازي
مقالهي زير، نوشتاري بسيار گويا و شيوا از روانشاد دكتر محمود حسابي - دانشمند بزرگ و فقيد ايراني - است (مندرج در ماهنامهي «طلايه»، مهر و آبان 1374، ص 11-7) كه توانايي و قدرت بالا و برتر زبان پارسي را در واژهسازي، در مقايسه با بسياري ديگر از زبانهاي جهان، با شرح و بياني علمي و روشمند، به نمايش ميگذارد و به دشمنان فرهنگ و هويت اصيل ايراني، پاسخي كوبنده و درهمشكننده ميدهد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در تاريخ جهان، هر دورهاي ويژگيهايي داشته است. در آغاز تاريخ، آدميان زندگي قبيلهاي داشتند و دوران افسانهها بوده است. پس از پيدايش كشاورزي، دورهي دهنشيني و شهرنشيني آغاز شده است. سپس دوران كشورگشاييها و تشكيل پادشاهيهاي بزرگ مانند پادشاهيهاي هخامنشيان و اسكندر و امپراتوري رم بوده است. پس از آن، دورهي هجوم اقوام بربري بدين كشورها و فروريختن تمدن آنها بوده است. سپس دورهي رستاخيز تمدن است كه به نام رنسانس شناخته شده است. تا آن دوره ملل مختلف داراي وسايل كار و پيكار يكسان بودند. ميگويند كه وسايل جنگي سربازان رومي و بربرهاي ژرمني با هم فرقي نداشته و تفاوت تنها در انضباط و نظم و وظيفهشناسي لژيونهاي رومي بوده كه ضامن پيروزي آنها بوده است. همچنين وسايل جنگي مهاجمين مغول و ملل متمدن چندان فرقي با هم نداشته است.
از دوران رنسانس به اين طرف، ملل غربي كمكم به پيشرفتهاي صنعتي و ساختن ابزار نوين نايل آمدند و پس از گذشت يكي دو قرن، ابزار كار آنها به اندازهاي كامل شد كه ملل ديگر را ياراي ايستادگي در برابر حملهي آنها نبود. همزمان با اين پيشرفت صنعتي، تحول بزرگي در فرهنگ و زبان ملل غرب پيدا شد؛ زيرا براي بيان معلومات تازه، ناگزير به داشتن واژههاي نويني بودند و كمكم زبانهاي اروپايي داراي نيروي بزرگي براي بيان مطالب مختلف گرديدند.
در اوايل قرن بيستم، ملل مشرق پي به عقبماندگي خود بردند و كوشيدند كه اين عقبماندگي را جبران كنند. موانع زيادي سر راه اين كوششها وجود داشت و يكي از آنها نداشتن زباني بود كه براي بيان مطالب علمي آماده باشد. بعضي ملل چاره را در پذيرفتن يكي از زبانهاي خارجي براي بيان مطلب ديدند؛ مانند هندوستان، ولي ملل ديگر به واسطهي داشتن ميراث بزرگ فرهنگي نتوانستند اين راه حل را بپذيرند كه يك مثال آن، كشور ايران است.
براي بعضي زبانها، به علت ساختمان مخصوص آنها، جبراي كمبود واژههاي علمي، كاري بس دشوار و شايد نشدني است، مانند زبانهاي سامي - كه اشارهاي به ساختمان آنها خواهيم كرد.
بايد خاطرنشان كرد كه شمار واژهها در زبانهاي خارجي، در هر كدام از رشتههاي علمي خيلي زياد است و گاهي در حدود ميليون است. پيدا كردن واژههايي در برابر آنها كاري نيست كه بشود بدون داشتن يك روش علمي مطمئن به انجام رسانيد و نميشود از روي تشابه و استعاره و تقريب و تخمين در اين كار پُردامنه به جايي رسيد و اين كار بايد از روي اصول علمي معيني انجام گيرد تا ضمن عمل، به بنبست برنخورد.
براي اين كه بتوان در يك زبان به آساني واژههايي در برابر واژههاي بيشمار علمي پيدا كرد، بايد امكان وجود يك چنين اصول علمياي در آن زبان باشد. ميخواهيم نشان دهيم كه چنين اصلي در زبان فارسي وجود دارد و از اين جهت، زبان فارسي زباني است توانا، در صورتي كه بعضي زبانها - گو اين كه از جهات ديگر سابقهي درخشان ادبي دارند - ولي در مورد واژههاي علمي ناتوان هستند.
اكنون از دو نوع زبان كه در اروپا و خاورنزديك وجود دارد صحبت ميكنيم كه عبارتاند از: زبانهاي هندواروپايي (Indo-European) و زبانهاي سامي (Semitic) [= زبانهاي: عبري، عربي، اكدي، سرياني، آرامي و…]. زبان فارسي از خانوادهي زبانهاي هندواروپايي است.
در زبانهاي سامي واژهها بر اصل ريشههاي سه حرفي يا چهار حرفي قرار دارند كه به نام ثلاثي و رباعي گفته ميشوند و اشتقاق واژههاي مختلف براساس تغيير شكلي است كه به اين ريشهها داده ميشود و به نام ابواب خوانده ميشود. پس شمار واژههايي كه ممكن است در اين زبانها وجود داشته باشد، نسبت مستقيم دارد با شمار ريشههاي ثلاثي و رباعي. پس بايد بسنجيم كه حداكثر شمار ريشههاي ثلاثي چه قدر است. براي اين كار يك روش رياضي به نام جبر تركيبي (Algebre Combinatoire) به كار ميبريم. در اين رشته، قضيهاي است به اين ترتيب: هرگاه بخواهيم از ميان تعدادي شئ، تعداد معيني مثلاً K شئ برگزينيم و بخواهيم بدانيم چند جور ميشود اين K شئ مختلف را از ميان آن تعدا كل n شئ برگزيد، پاسخ اين پرسش چنين است: اگر تعداد امكانات گزينش را به p نشان دهيم، اين عدد ميشود: P = n (n-1) (n-2) …. (n-k+1) مثلاً اگر بخواهيم از ميان پنج حرف، دو حرف را برگزينيم، اين جا n = 5 و k = 2 و P مساوي است با (P = 5*4 = 20). يعني ميتوان 2 حرف را 20 جور از ميان 5 حرف برگزيد به طوري كه ترتيب قرار دادن 2 حرف نيز رعايت شود.
اكنون ميخواهيم ببينيم كه از ميان 28 حرف الفباي سامي، چند تركيب سه حرفي ميتوان درآورد. اين تعداد ثلاثيهاي مجرد مساوي ميشود با: P = 28 * 27 * 26 = 19656 يعني حداكثر تعداد ريشههاي ثلاثي مجرد مساوي 19656 (نوزده هزار و ششصد و پنجاه و شش) است و نميتوان بيش از اين تعداد ريشهي ثلاثي در اين زبان وجود داشته باشد. دربارهي ريشههاي رباعي ميدانيم كه تعداد آنها كم است و در حدود پنج درصد تعداد ريشههاي ثلاثي است، يعني تعداد آنها در حدود 1000 است. چون ريشههاي ثلاثياي نيز وجود دارد كه به جاي سه حرف فقط دو حرف وجود دارد كه يكي از آنها تكرار شده است؛ مانند فعل (شَدَّ) كه حرف «د» دوبار به كار رفته است. از اين رو بر تعداد ريشههايي كه در بالا حساب شده است، چندهزار ميافزاييم و جمعاً عدد بزرگتر بيست و پنج هزار (25000) ريشه را ميپذيريم.
چنان كه گفته شد، در زبانهاي سامي از هر فعل ثلاثي مجرد ميتوان با تغيير شكل آن و يا اضافه [كردن] چند حرف، كلمههاي ديگري از راه اشتقاق گرفت كه عبارت از ده باب متداول ميباشد، مانند: فَعّلَ، فاعَلَ، اَفَعلَ، تَفَعّلَ، تَفاعَلَ، اِنفَعَلَ، اِفتَعَلَ، اِفعَلَّ، اِفعالَّ، اِستَفعَلَ … از هر كدام از افعال، اسامي مختلفي اشتقاق مييابد: اول، نامهاي مكان و زمان؛ دوم، نام ابزار؛ سوم، نام طرز و شيوه؛ چهارم، نام حرفه؛ پنجم، اسم مصدر؛ ششم، صفت (كه ساختمان آن ده شكل متداول دارد)؛ هفتم، رنگ؛ هشتم، نسبت؛ نهم، اسم معني. با در نظر گرفتن همهي انواع اشتقاق كلمات، نتيجه گرفته ميشود كه از هر ريشهاي حداكثر هفتاد مشتق ميتوان به دست آورد. پس هر گاه تعداد ريشهها را كه از 25000 كمتر است در هفتاد ضرب كنيم، حداكثر عدهي كلمههايي كه به دست ميآيد 1750000 = 70 × 25000 (يك ميليون و هفتصد و پنجاه هزار) كلمه است.
البتهي همهي هفتاد اشتقاق براي هر ريشهاي متداول و معمول نيست و عددي كه محاسبه شد، حداكثر كلمههايي است كه ساختن آنها امكان دارد، نه اين كه همهي كلمههايي كه طبق الگوي زبان ممكن است ساخته شود، واقعاً وجود داشته باشد. با اين همه، باز مقداري به اين عدد حساب شده ميافزاييم و آن عدد را به دو ميليون ميرسانيم. امكان ساختن كلماتي بيش از اين، در ساختمان اين زبان وجود ندارد.
يك اشكالي كه در فراگرفتن اين نوع زبان است، اين است كه براي تسلط يافت به آن بايد دستكم 25000 (بيست و پنج هزار) ريشه را از برداشت و اين كار براي همه مقدور نيست، حتا براي اهل آن زبان، چه رسد به كساني كه با آن زبان بيگانه هستند. اكنون اگر تعداد كلمات لازم آن از دو ميليون عدد بگذرد، ديگر در ساختار اين زبان راهي براي اداي يك معني نوين وجود ندارد مگر اين كه معني تازه را با يك جمله ادا كنند. به اين علت است كه در فرهنگهاي لغت از يك زبان اروپايي به زبان عربي ميبينيم كه عدهي زيادي كلمات به وسيلهي يك جمله بيان شده است، نه به وسيلهي يك كلمه! مثلاً كلمهي Confronation كه در فارسي آن را ميشود به «روبهرويي» ترجمه كرد، در فرهنگهاي فرانسه يا انگليسي به عربي، چنين ترجمه شده است: «جعل الشهود و جاهاً و المقابله بين اقولهم»! كلمهي Permeabtlity كه ميتوان آن را در فارسي با كلمهي «تراوايي» بيان كرد، در فرهنگهاي عربي چنين ترجمه شده است: «امكان قابلية الترشح»!
اشكال ديگر در اين نوع زبانها، اين است كه چون تعداد كلمات كمتر از تعداد معاني مورد لزوم است و بايد تعداد زيادتر معاني ميان تعدا كمتر كلمات تقسيم شود، پس به هر كلمهاي چند معني تحميل ميشود در صورتي كه شرط اصلي يك زبان علمي اين است كه هر كلمهاي فقط به يك معني دلالت بكند تا هيچ گونه ابهامي در فهميدن مطلب علمي باقي نماند. به طوري كه يكي از استادان دانشمند دانشگاه اظهار ميكردند، در يكي از مجلههاي خارجي خواندهاند كه در برابر كلمات بيشمار علمي كه در رشتههاي مختلف وجود دارد، آكادمي مصر كه در تنگناي موانع [ياد شدن در] بالا واقع شده است، چنين نظر داده است كه بايد از به كار بردن قواعد زبان عربي در مورد كلمات علمي صرف نظر كرد و از قواعد زبانهاي هندواروپايي استفاده كرد. مثلاً در مورد كلمهي Cephalopode كه به جانوران نرمتني گفته ميشود مانند «اختاپوس» كه سر و پاي آنها به هم متصلاند و در فارسي به آنها «سرپاوران» گفته شده است، بالاخره كلمهي «رأس رجلي» را پيشنهاد كردهاند كه اين تركيب به هيچ وجه عربي نيست. براي خود كلمهي Mollusque كه در فارسي «نرمتنان» گفته ميشود، در عربي يك جمله به كار ميرود: «حيوان عادم الفقار»!
قسمت دوم صحبت ما مربوط به ساختمان زبانهاي هندواروپايي است. ميخواهيم ببينيم چگونه در اين زبانها ميشود تعداد بسيار زيادي واژهي علمي را به آساني ساخت. زبانهاي هندواروپايي داراي شمار كمي ريشه در حدود 1500 (هزار و پانصد) عدد ميباشند و داراي تقريباً 250 پيشوند (Prefixe) و در حدود 600 پسوند (Suffixe) هستند كه با اضافه كردن آنها به اصل ريشه ميتوان واژههاي ديگري ساخت. مثلاً از ريشهي «رو» ميتوان واژههاي «پيشرو» و «پيشرفت» را با پيشوند «پيش»، و واژههاي «روند» و «روال» و «رفتار» و «روش» را با پسوندهاي «اند» و «ار» و «اش» ساخت. در اين مثال، ملاحظه ميكنيم كه ريشهي «رو» به دو شكل آمده است: يكي «رو» و ديگري «رف». با فرض اين كه از اين تغيير شكل ريشهها صرف نظر كنيم و تعداد ريشهها را همان 1500 بگيريم، تركيب آنها با 250 پيشوند، تعداد 375000 = 250 × 1500 (سيصد و هفتاد و پنج هزار) واژه را به دست ميدهد. اينك هر كدام از واژههايي كه به اين ترتيب به دست آمده است را ميتوان با يك پسوند تركيب كرد. مثلاً از واژهي «خودگذشته» كه از پيشوند «خود» و ريشهي «گذشت» درست شده است، ميتوان واژهي «خودگذشتگي» را با افزودن پسوند «گي» به دست آورد و واژهي «پيشگفتار» را از پيشوند «پيش» و ريشهي «گفت» و پسوند «ار» به دست آورد. هرگاه 375000 واژهاي را كه از تركيب 1500 ريشه با 250 پيشوند به دست آمده است با 600 پسوند تركيب كنيم، تعداد واژههايي كه به دست ميآيد، ميشود 225000000 = 600 × 375000 (دويست و بيست و پنج ميليون). بايد واژههايي را كه از تركيب ريشه با پسوندهاي تنها به دست ميآيد نيز حساب كرد كه ميشود 900000 = 600 × 1500 (نهصد هزار). پس جمع واژههايي كه فقط از تركيب ريشهها با پيشوندها و پسوندها به دست ميآيد، ميشود: 226275000 = 900000 + 375000 + 225000000 يعني دويست و بيست و شش ميليون و دويست و هفتاد و پنج هزار واژه. در اين محاسبه فقط تركيب ريشهها را با پيشوندها و پسوندها در نظر گرفتيم، آن هم فقط با يكي از تلفظهاي هر ريشه. ولي تركيبهاي ديگري نيز هست مثل تركيب اسم با فعل (مانند: پيادهرو) و اسم با اسم (مانند: خردپيشه) و اسم با صفت (مانند: روشندل) و فعل با فعل (مانند: گفتگو) و تركيبهاي بسيار ديگر در نظر گرفته شده و اگر همهي تركيبهاي ممكن را در زبانهاي هندواروپايي بخواهيم به شمار آوريم، تعداد واژههايي كه ممكن است وجود داشته باشد، مرز معيني ندارد و نكتهي قابل توجه اين است كه براي فهميدن اين ميليونها واژه فقط نياز به فراگرفتن 1500 ريشه و 850 پيشوند و پسوند داريم، در صورتي كه ديديم در يك زبان سامي براي فهميدن دو ميليون واژه بايد دستكم 25000 ريشه را از برداشت و قواعد پيچيدهي صرف افعال و اشتقاق را نيز فراگرفت و در ذهن نگاه داشت.
اساس توانايي زبانهاي هندواروپايي در يافتن واژههاي علمي و بيان معاني همان است كه شرح داده شد. زبان فارسي يكي از زبانهاي هندواروپايي است و داراي همان ريشهها و همان پيشوندها و پسوندها است. تلفظ حروف در زبانهاي مختلف هندواروپايي متفاوت است ولي اين تفاوتها طبق يك روالي پيدا شده است. توانايياي كه در هر زبان هندواروپايي وجود دارد، مانند يوناني و لاتين و آلماني و فرانسه و انگليسي، در زبان فارسي هم همان توانايي وجود دارد. روش علمي در اين زبانها مطالعه شده و آماده است و براي زبان فارسي به كار بردن آنها بسيار ساده است. براي برگزيدن يك واژهي علمي در زبان فارسي فقط بايد واژهاي را كه در يكي از شاخههاي زبانهاي هندواروپايي وجود دارد با شاخهي فارسي مقايسه كنيم و با آن همآهنگ سازيم.
۷ آذر ۱۳۸۲
۴ آذر ۱۳۸۲
آذربايجان در عصر هخامنشيان و سلوكيان
در دوران هخامنشي، «آذربايجان» بخشي از ايالت (شهرباني، Satrapy) «ماد» بود. هنگامي كه امپراتوري هخامنشي فروپاشيد، «آترپات» (Atar-pat؛ به يوناني: Atropates؛ به معناي: حمايت يافته از [ايزد] آتش) شهربان پارسي ماد، در سال 321 پ.م. خود را در شمال غربي اين ناحيه (ماد) مستقل اعلام كرد. پس از آن، نويسندگان يوناني و لاتين، اين قلمرو را Media Atropatene (= مادِ آترپاتان) يا بسيار كمتر، Media Minor (= ماد كوچك) ناميدند (مانند: Strabo 11.13.1; Justin 23.4.13). شكل كهن پارسي ميانهي نام اين ايالت «آتورپاتكان» (Aturpatakan) و شكل نوتر آن، «آدوربادگان» (Adurbadagan) است كه در فارسي نو به «آذربايجان» تبديل شده است.
آترپات موفق به حفظ مناسباتي خوب با اسكندر شد. در ازدواج معروف گروهي سرداران مقدوني با دختران پارسي در شوش، در سال 324 پ.م.، دختر آترپات به ازدواج Perdiccas - نايب السلطنهي اسكندر - درآمده بود (Arrian 6.4.5). پس از مرگ اسكندر، وي بر فرمانروايي قلمرواش، باقي گذاشته شد (Diodorus Siculus 18.3.3) و دودمان فرمانروايي ديرپايي را بر آذربايجان، بنيان نهاد.
گسترهي دقيق دولت ماد كوچك يا «ماد آترپات» دانسته نيست؛ به گمان شوارتز (Schwarz, Iran, reper. 1969, p. 61) اين گستره احتمالاً تا درياي مازندران امتداد داشته است. اما اين كه تا چه حد از كرانههاي آن را در برميگرفته، موضوعي مورد بحث است.
دوران سلوكي:
«ارتهبرزنه» (Arta-barzana؛ به يوناني: Artabazanes؛ به معناي: والايي يافته از راستي) يكي از جانشينان آترپات است كه از منابع يوناني براي ما شناخته شده و معاصر با آنتيوخس سوم سلوكي (Antiochus III؛ حكومت: 223 يا 242 تا 187 پ.م.) بوده است. برپايهي شرح «پليبيوس» (5.44.8 and 5.55.27 Polybius) مبني بر اين كه قلمرو آذربايجان (Atropatene) تا كوههاي قفقاز امتداد داشته است، ارنست هرتسفلد (AMI 4, 1931-32, p. 56)، ارتهبرزنه را به عنوان فرمانرواي ارمنستان و آذربايجان توصيف كرده است. آنتيوخس سوم پس از لشكركشي موفقيتآميزش عليه Molon شهربان شورش كردهي ماد، به نيت گوشمالي و تنبيه كردن همهي كساني كه با سربازان و سپاهيانشان در پشتيباني از شورشيان، مداخله كرده بودند، تصميم به پيشروي به سوي ارتهبرزنه گرفت (Polybius 5.55.1-2). اين كه ارتهبرزنه حقيقتاً سربازاناش را براي ياري كردن شورشيان گسيل كرده بود، امري مورد ترديد است. ارتهبرزنه كه مردي كهنسال بود، ايستادگي بسياري در برابر آنتيوخس نشان نداد و به نظر ميرسد كه در نهايت، به سروي و سيادت سلوكيان تن در داده است، اما در عوض، پادشاهي وي بر آذربايجان، احتمالاً تأييد و تثبيت شده بود (1).
(1) K. Schippmann, "Azerbaijan III. Pre-Islamic History": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, London & NewYork, 1989, pp. 222
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خودفريبي و عوامفريبي پانتركها بيحد و نهايت است و بيشرمي و گستاخي آنان، بيمنتها. «محمدصادق نائبي»، قلمبهدست نوآمدهاي كه چندي است به فرمان و خواست اربابان نژادپرست آنكارايي- باكويي خود به تركتازي عليه زبان پارسي و فردوسي بزرگ روي آورده است، در دفاعيهاي كه اخيراً در پايگاه نژادپرستانهي «تريبون» منتشر ساخته، با تقلايي مفتضحانه خواسته است كه به انتقادات دشمنشكن دوست گراميمان «مردوايج» پاسخي دهد. اما وي با آن همه درازگويي و زبانبازي در دفاعيهي خود، باز توضيح نداده است كه براساس كدام مدرك و مرجع رسمي و موثق مدعي است كه 40 درصد واژگان زباي ايتاليايي، 20 درصد واژگان زبان انگليسي و 17 درصد واژگان زبان آلماني را لغات تركي تشكيل ميدهد؟! و همچنان شرح نداده كه براساس كدام اصول زبانشناسي و ريشهشناسي و واژهشناسي علمي و مورد اجماع، آشكارترين واژگان و نامهاي پارسي (مانند: آتش، آرش، آريا، افشين، اناهيتا، ايران، بابك، باغ، بزرگ، بغ، شاه، گل و…) را تركي پنداشته است؟! و باز توضيح نداده كه براساس چه ترفند و شگردي توانسته است كه «اسمهاي خاص» تركي (مانند: آتاترك، ازبك، آلپارتونقا، آلتونتاش، آلماآتا، اويغور، ايلكخانيان، بايسنقر، بلغار، تانري، خانباليغ، سبكتگين، طغتگين، طوغاي، قبچاق، قرهقويونلو، گويترك، هون، و…) را به عنوان «واژگان» تركي موجود و مستعمل در زبان فارسي جا بزند و غالب كند؟! (براساس اين قاعدهي ابداعي نائبي، مثلاً هرگاه مردم تركيه نام پايتخت كشور «آنگولا» را به زبان بياورند و بگويند: لوآندا، يا حتا نام چندتن از شخصيتهاي آنگولايي را ببرند، آن گاه ميتوان مدعي شد كه «يكهزار» بل كه «دههزار» واژهي آنگولايي در زبان تركي وجود دارد!!).
بدين ترتيب، محدصادق نائبي با دستهايي كاملاً تهي از هر نوع سند و مدرك و روشمندي علمي، و با تأكيد مضبوحانه بر همان تخيلات مورد پسند نژادپرستان پانترك، برگ ديگري از پروندهي كثيف و ننگين ايدئولژي شوم پانتركيسم را به نمايش گذاشته است. جالب آن كه وي با كوبيدن نعل وارونه، كوشيده تا منتقداناش را به مزدوري و پانگرايي متهم كند، حال آن كه مزدوري و وابستگي وي و هممسلكاناش، به بركت گفتهها و نوشتههاي رسواگرانهشان، از كفر ابليس نيز مشهورتر است!
سواي اين نكات، محمدصادق نائبي با «ريشه» (= Stem؛ ماده و بن فعل) دانستن واژهي فارسي «پنجره» در متن دفاعيهاش، و ياوههايي كه در پي آن سر داده، به رسواگرانهترين شكل ممكن، نشان داده و اثبات كرده است كه دانش و معلومات ادبي و زبانشناسياش، در حد «هيچ» است.
۳۰ آبان ۱۳۸۲
ارتش در عصر اوستايي
چند و چون امور نظامي «مردم اوستايي» - يعني ايرانيان شرقي كه در ميانشان زرتشت برخاست و ادبيات اوستايي توسعه يافت - را ميتوان از اشارات پراكندهي يافته شده در بخشهاي كهن متون اوستايي كه از طريق مقايسههاي زبانشناختي با اصطلاحات «ودايي» و اشارات موجود در روايات متأخر تكميل شده، استنباط نمود. «ويديوداد» (فرگرد 14/ بند9) فهرستي دوازده فقرهاي را براي تجهيز كامل يك «جنگجو» ارائه ميكند. اما اين فهرست، بسيار متأخر جلوه ميكند و شايد، حتا شيوهي ساساني را نشان ميدهد، بنابراين نميتوان در اين جا از آن بهره گرفت.
جامعهي اوستايي عموماً به سه گروه تقسيم شده بود: روحانيان، دامداران، و جنگجويان. براي اشاره به گروه اخير، در گاثهها از واژهي Nar به معني «مرد» و سپس «جنگجو» استفاده شده است، در حالي كه اوستاي نو، بدين منظور، واژهي Rathaeshtar > Rathaeshta به معناي «بر گردونه ايستاده» و سپس «گردونهران/ جنگجوي سوار» و با تعميم معنا، «جنگجو» را عرضه كرده است.
در عصر اوستايي، هر طايفهاي به ايجاب و نشانهي اعتبار اجتماعياش، شماري جنگجو را فراهم ميآورد. از اين رو، «سربازان جنگجو» از جملهي بيشترين حاجاتي بودند كه ايرانيان از خدايانشان درخواست ميكردند. جنگجويان داراي نسبت خوني، دركنارهم، زير درفش (پرچم) رييس قبيله جاي ميگرفتند به طوري كه قبيلهي مسلح شده، همزمان، سپاهي قبيلهاي بود. به سخن ديگر، همهي اعضاي قبيله، جنگجويان آن نيز به شمار ميآمدند.
خاوندها(Lords)ي محلي، سپاه (به اوستايي: سپاذه/ Spadha)را رهبري ميكردند، ردههاي آن را سامان ميدادند (بسنجيد با: يشت13/ 39)، براي پيروزي به درگاه مهر (به اوستايي: ميثره/ Mithra) نيايش ميكردند (يشت10/ 8)، و كاملاً مجهز و آماده، رهسپار نبرد ميشدند. اشراف نظامي جنگجو از گردونههايشان بخش اصلي سپاه (Spadha) را تشكيل ميدادند؛ مردم عادي، پياده به جنگ ميپرداختند؛ سواركاران (به اوستايي در حالت مفرد: باشر/ Bashar) نيز در ارتش خدمت ميكردند، در ابتدا گهگاه، اما بعدها و به مرور، به طور فزايندهاي به آنها روي آورده شد.
ساز و برگ رزمي «مردم اوستايي» بدين شرح بود: يك نيزه (Arshti)ي لبهدار با نوك برنجي تيز، براي پرتاب كردن؛ يك گرز (Vazra) اغلب با سر فلزي براي استفاده در زد و خورد؛ يا تيز شده به صورت گوشهدار براي پرتاب، كه به كمربند بسته ميشد؛ يك شمشير دولبهي كوتاه، ساخته شده از برنج و با دسته و تيغهاي آراسته كه آن نيز به كمربند بسته ميشد؛ كماني با سي تير داراي ناوك برنجي؛ يك «چكوشه» (Chakusha)، ظاهراً تبرزيني فلزي كه از دو سر آن استفاده ميشد؛ و يك خنجر. جنگافزارهاي دفاعي عبارت بود از پوششي از زره (به اوستايي: زراذه/ Zradha) با طرحي نامعلوم، احتمالاً ساخته شده از پولكهاي فلزي؛ يك كلاهخود ظاهراً چرمي يا فلزي؛ و در مواردي نادر، يك «سپر».
لشكركشيها و نبردها احتملاً ابعاد كوچكي داشتند و يك جنگ تمامعيار، بسيار شبيه صحنههاي توصيف شده در رزمنامهي «ايلياد» (Iliad) بود: جنگجوي گردونهسوار با يك يار، به ميدان جنگ ميراند، و در حالي كه گردونهران، اسبها و گردونه را اداره ميكرد، او دشمن را گرفتار ميساخت؛ سپس آنان دركناري ميايستادند و اجازه ميدادند كه تودهي سپاهيان، حملهور شوند و نبرد فيصله داده شود (1).
(1) A. Sh. Shahbazi, "Armi I. Pre-Islamic Iran": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, pp. 489-490
۲۷ آبان ۱۳۸۲
پيآمدهاي حملهي مغول به ايران
ي. پ. پتروشفسكي (*)
در سدههاي ميانه، تهاجمات جهانگشايان صحراگرد به نواحي آباد و متمدن معمولاً باعث خرابي و ويراني اين نواحي ميگرديد. فتح ايران به دست سلجوقيان خصوصاً با غارت و تخريب همراه بود (1). سرشت ويرانگرانهي تهاجم اغزهاي بلخ به خراسان در سالهاي پنجاه سدهي ششم هجري/ دوازدهم ميلادي مشهور و انگشتنماست (2). اما فتح ايران به دست مغولان در اين كشور نيز مانند سرزمينهاي ديگر آن چنان خرابي و انحطاطي را به بار آورد كه قابل مقايسه با ويرانيهاي حاصل از تاختوتازهاي اغزها نيست. اين ويراني بر اثر فتوح چنگيزخان كه بيشتر اقوام مغول و ترك و ديگر صحراگردان آسياي ميانه را تحت فرمانروايي خويش متحد ساخته بود پيش آمد، و نه چندان با قساوت و سبعيت ارتجالي، كه با امحاي منظم جمعيت غيرنظامي در مجموعهاي از شهرها (بلخ، مرو، نيشابور، هرات، توس، ري، قزوين، همدان، مراغه، اردبيل و غيره) و باير و ويران كردن كليهي نواحي همراه بود. اين كشتار عام نظامي كامل بود، به ابتكار و دستور فرماندهان به اجرا گذاشته شد و هدف آن از ميان بردن از پيش انديشيدهي آن عناصر جمعيت كه ميتوانستند در برابر مهاجمان درايستند، ترساندن بقيه و گهگاه، تهيهي مراتع براي صحراگردان بود.
«ابن اثير» هجوم مغول را فاجعهي جهاني عظيمي ميداند (3). حتا «جويني» كه تاريخنگار طرفدار مغولان است، دربارهي قتل عامهايي كه بر دست سرداران چنگيزخان صورت گرفته، بدين نتيجه ميرسد كه: «… هر كجا كه صدهزار خلق بود … صد كس نماند» (4). بيش از يك قرن پس از تهاجم مغول، يعني در سال 740 ق/40-1339م. حمدالله قزويني، تاريخنگار و جغرافيانويس، «خرابي (زمان كنوني) را نتيجهي ظهور دولت مغول و قتل عامي كه در آن زمان رفت» ميداند و ميافزايد كه: «و شك نيست كه اگر تا هزار سال ديگر هيچ حادثه واقع نشدي، هنوز تداركپذير نبودي و جهان با آن حال اول نرفتي كه پيش از آن واقع بود» (5). چنين است گواهي معاصران ايام تهاجم مغول.
بدين ترتيب در مورد زوال و انحطاط اقتصادي و فرهنگي ايران و نيز سرزمينهاي مجاور ترديدي نميتوان كرد. اما تنها در صورتي ميتوانيم تصوير گويايي از اين انحطاط به دست آوريم كه اطلاعات پراكنده و مختلفي را كه تاريخنگاران و جغرافيانويسان سدهي هفتم و هشتم هجري/ سيزدهم و چهاردهم ميلادي به دست دادهاند، گردآوري كرده در كنار هم بگذاريم و آنها را با آگاهيهايي كه از دورهي پيش از مغول داريم مقايسه كنيم.
نتيجهي اولين تهاجم مغول، سقوط جمعيت عمدتاً شهري و روستايي به واسطهي قتل عام و برده و اسير گرفتن مردم، فرار بقاياي جمعيت، و ترك مناطقي بود كه در گذشته از جمعيت موج ميزدند. منابع عرب و ايراني، هنگامي كه از كشتار عامي كه در مجموعهاي از شهرها و نواحي صورت گرفته ياد ميكنند، ارقامي گيج كننده به دست ميدهند. مثلاً گويند كه در تصرف نيشابور در سال 617 ق/ 1220م. تنها يك ميليون و هفتصد و چهل و هفت هزار مرد قتل عام شدند (6). به روايت ابن اثير، در تسخير مرو هفتصد هزار تن از مردم شهر كشته شدند (7)، اما جويني رقم كشتگان را يك ميليون و سيصدهزار تن ذكر ميكند (8). در اوايل سال 620 ق/ 1222م. كه هرات باري ديگر بر دست مغولان مسخر گشت، گويند كه يك ميليون و ششصد هزار تن از اهالي شهر قتل عام گرديدند (9). حمدالله قزويني شمار كشتگان بغداد در تسخير اين شهر بر دست هلاگو را ششصد هزار تن تعيين ميكند (10). منابع در توصيف كشتارهايي كه در شهرهاي كوچكتر اتفاق افتاده، ارقام كمتري به دست ميدهند: در نسا هفتادهزار تن به قتل رسيدند (11)؛ در ناحيهي بيهق (كه شهر عمدهي آن سبزوار بود) هفتادهزار مرده شمارش كردند (12)؛ دوازده هزار تن در تون (قهستان) به هلاكت رسيدند، و قس علي هذا (13).
البته نميتوانيم بپذيريم كه همهي اين ارقان كاملاً قابل وثوق باشند. حتا اگر قبول كنيم كه اين ارقام ساكنان روستاهاي اطراف شهر را نيز شامل ميشوند، مع ذلك قبول اين كه در يك اقتصاد فئودالي چنين [تعداد] نفوسي زندگي ميكردند دشوار است. اگر چند در اين ارقام مبالغه رفته است، اما نبايد تصور كرد كه همهي آنها زاييدهي خيال ميباشند. همين كه چنين ارقامي در منابع مختلف، خواه آنهايي كه سمت و سويي مخالف مغولان داشتند، خواه آنهايي كه در جهت موافقت و هواداري از آنها ميرفتند، آمده، حاكي از كشتار تودهي وسيعي ميباشد كه در مخيلهي معاصران اين وقايع تأثير گذاشته بود. و نيز جاي انكار نيست كه شهرهايي نظير «ري» چنان از جمعيت خالي گرديدند كه هرگز رونق گذشتهي خود را بازنيافتند و قرنها نامسكون و ويران باقي ماندند. همچنين بايد در نظر داشت كه بساري از مردم را به اسارت و بردگي بردند، يا بر اثر بيماريهاي واگير يا گرسنگي - كه ملازم طبيعي تهاجمات خراجي بودند - از پاي درآمدند (14). با در نظر گرفتن همهي اينها، ترديدي نميتوان كرد كه ميان سالهاي 617 ق/ 1220م. و 656 ق/ 1258م. جمعيت ايران چندين بار تقليل يافت. و از اين حيث، نواحي شمالي و شرقي ايران بيشترين صدمه را ديدند. متأسفانه منابع هيچ گونه ارقام جامعي دربارهي جمعيت ايران پيش و پس از فتوح مغول به دست نميدهند.
خراسان بيش از بلاد ديگر آسيب ديد. ياقوت در دههي دوم سدهي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي، از رونق و پيشرفت خراسان سخن ميگويد (15). بنابر روايت «نسوي»، در طي تهاجم نخست مغولان به خراسان در سالهاي 20-617 ق/ 23-1220م. كليهي شهرها و قلاع ويران گشتند و قسمت اعظم جمعيت، هم در شهرها هم در مناطق روستايي يا هلاك گرديدند يا به بردگي گرفته شدند، در صورتي كه جوانان را براي عمليات شهربندان به حشر برده بودند؛ فاتحان هيچ كس را آسوده نگذاشتند (16). جويني ميگويد كه «تولوي» در دو - سه ماه بسياري از نواحي خراسان را چنان ويران ساخت كه آنها را «چون كف دستي» [صاف] گردانيد (17). «سيفي» كه حدود سال 620 ق/ 1321م. مينوشت، به نقل از سالخوردگاني كه شاهد عيني واقعهي تهاجم مغول به خراسان بودند، ميگويد كه در ناحيهي هرات «نه مردمي باقي مانده و نه گندم و نه آذوقه و نه پوشاك» (18) و «از حدود بلخ تا حد دامغان يك سال، پيوسته خلق، گوشت آدمي و سگ و گربه ميخوردند (19)، چه چنگيزخانيان جمله انبارها را سوخته بودند» (20).
ميتوان از روي داستانهايي كه سيفي نقل ميكند، پي برد كه زندگي در ناحيهي هرات چگونه بوده است: پس از قتل عام سال 617 ق/ 1220م. تنها شانزده نفر در هرات جان به سلامت برده بودند، و اگر فراريان جاهاي ديگر را به آن بيافزاييم، شمار كساني كه جان به در برده بودند از چهل تن تجاوز نميكند (21). و شمار نجات يافتگان روستاهاي اطراف هرات از صد نفر بيشتر نبودند (22). سيفي با نقل خاطرات سالخوردگان، داستانهاي تكان دهندهاي دربارهي شرايط زندگي چهل تن از نجات يافتگان روايت ميكند كه در خرابهها و بيغولههاي شهر زندگي ميكردند (23): آنان نخست از لاشههاي جانوران و انسانها تغذيه مينمودند، سپس به مدت چهار سال، اين مشتي مردمي كه اتفاقاً جان به در برده بودند توانستند تنها با غارت كاروانهايي كه در جادهها آمد و شد ميكردند به حيات خود ادامه دهند؛ و براي اين كار نيز گهگاه ناچار ميشدند از صد و پنجاه تا هشتصد كيلومتر از هرات دور شوند. در سال 634 ق/ 1236م. كه خان بزرگ «اوگداي قاآن» موافقت كرد كه شهر هرات را بازسازي كنند و برخي جامهبافاني را كه به اسارت برده بودند به اين شهر بازگرداند، اينان ناچار گرديدند پيش از همه جويي را كه انباشته شده بود پاك كنند و با بستن يوغ گاوآهن به خود، زمين را براي كاشتن غله شخم بزنند، زيرا در روستاهاي اطراف هرات نه يك روستايي مانده بود و نه گاوي (24).
به روايت ياقوت (25)، ناحيهي بلخ در آغاز سدهي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي، پيش از تهاجم مغول ثروت فراوان داشت، ابريشم توليد ميكرد و غلهاش چندان فراوان بود كه انبار غلهي خراسان و خوارزم بود. از زندگي شاعر و عارف بزرگ ايران، جلالالدين رومي فراميگيريم كه بلخ در سدهي ششم و اوايل سدهي هفتم هجري/ دوازدهم و اوايل سيزدهم ميلادي، حدود دويست هزار سكنه داشت (26). سياحان و جهانگرداني كه از بلخ گذشتند، نظير چانگچون، فيلسوف تائوگراي چيني (620 ق/ 1223م.)، ماركوپولو (نيمهي دوم سدهي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي) (29)، و ابنبطوطه (سالهاي سي سدهي هشتم هجري/ چهاردهم ميلادي) (30) به ما خبر ميدهند كه اين شهر و اطراف آن متروك و خالي از سكنه بود.
پس از آن كه واحهي «مرو» سه بار بر دست مغولان ويران گرديد (20-618 ق/ 3-1221م.)، كشاورزي و سد رودخانهي مرغاب از ميان رفت، گلههاي دام را به غارت بردند و غلههاي آن را تاراج كردند. پس از آن، قتل عام مردم در پي آمد تا اين كه «در شهر و روستا صد كس نمانده بود و چندان مأكول [= خوراك] كه آن چند معدود مغول را وافي باشد، نمانده» (31). در تمامت شهر توس تنها پنجاه خانه مسكون ماند (32). نيشابور پس از كشتار تمامي مردم شهر، به كلي از سكنه خالي و ويران گشت (33)؛ در شهر يك ديوار سالم برجاي نماند و نواحي روستايي نيز دستخوش نهب و ويراني شده بودند (34).
«نزاري» شاعر ميگويد كه در سالهاي هفتاد سدهي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي بسياري از روستاهاي قهستان هنوز از سكنه خالي بودند و شهر «قاين» هنوز آب نداشت (35)؛ دوازده هزار تن در «تون» كشته شده بودند؛ به فرمان هلاگو كليهي اسماعيليان قهستان قتل عام گرديدند (36).
فتح طبرستان (مازندران) بر دست مغولان بر اين ولايت نيز ضايعات سنگيني وارد ساخت. به گفتهي «ابناسفنديار» مورخ محلي اين ناحيه (آغاز سدهي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي) «از دينار جاري تا به ملاط كه حد طبرستان است به طول و عرض كوهها كشيده از ري و قومس تا ساحل دريا جمله معمور و ديهها به يكديگر متصل بود، چنان كه يك بدست [= وجب] زمين خراب و بيمنفعت نيافتند» (37). و «جملهي زمين او رياض و حدايق كه چشم، الا بر سبزه نيفتد» (38). و محصولات اين ولايت چنان بود كه در كل فصول سال انواع گياهان تر و تازه و مقدار فراواني گندم، برنج، گاورس و انواع گوشت طيور و وحوش وجود داشت (39)؛ و «هرگز در او درويشي مدقع چنان كه در ساير بلاد باشند، يافت نشود» (40). همين مورخ ميگويد كه اوضاع ولايت پس از تصرف آن بر دست مغولان پريشان گشت و در سراسر خراسان انبوهي از بردگان طبري به سر ميبردند كه آنان را از ولاياتشان به اسارت برده بودند (41). مورخ محلي، ظهيرالدين مرعشي كه حدود سال 875 ق/ 1470م. مينوشت، ميگويد كه تا زمان وي هنوز خرابهها و تلهاي خاكستر ايام تهاجم مغول به اين ولايت باقي مانده است (42). ياقوت مينويسد كه گرگان - كه در مجاورت طبرستان قرار دارد - در آغاز سدهي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي ناحيهاي غني و پر بركت بود و محصولات گرمسيري و گندم و ابريشم فراوان از آن جا برميخاست. وي در ذكر نمونهاي از ثروت اين ناحيه، از ضيعهاي ياد ميكند كه يك ميليون درهم قيمت داشت و پانصدهزار درهم به اجارهاش داده بودند (43). اما حمدالله قزويني از ويراني گرگان بر دست مغولان سخن ميگويد و مينويسد كه در روزگار وي (741 ق/ 1340م.) مردم اندكي در آن جا زندگي ميكنند (44). در فرماني كه «غازان» در مورد كشت زمينهاي متروك صادر كرد، به زوال شبكهي آبياري نيز اشاره نمود.
يادداشتها:
*) پتروشفسكي، ي. پ.، «اوضاع اجتماعي - اقتصادي ايران در دورهي ايلخانان»: تاريخ ايران كمبريج، جلد پنجم، گردآورنده: ج. ا. بويل، ترجمهي حسن انوشه، انتشارات اميركبير، 1379، ص 461-456
1) نگاه كنيد مثلاً به فخرالدين گرگاني، ويس و رامين (چاپ م. مينوي، 1314)، ص 24-23 (پيشگفتار شاعر دربارهي ويراني روستاهاي واحهي اصفهان)؛ ابن بلخي، فارسنامه (چاپ لسترنج و ر. نيكلسون، لندن، 1921)، ص 132، 134 (دربارهي ويراني شيراز).
2) ابن اثير، الكامل في التاريخ، چاپ تورنبرگ، ج 11، ص 117؛ راوندي، راحةالصدور، از صفحهي 180 به بعد
3) ابن اثير، همان، ج 12، ص 235-233
4) تاريخ جهانگشا، (چاپ محمد قزويني، لندن - ليدن، 37-1912)، ج1 ، ص17، ترجمهي بويل (منچستر، 1958)، ج1، ص25
5) نزهةالقلوب، ص 27؛ ترجمهي لسترنج، ص 34 (به كوشش دبيرسياقي، ص 28)
6) سيفي، تاريخنامهي هرات، (چاپ محمد زبيرالصديقي، كلكته، 1944)، ص 63. اين رقم البته نامحتمل است.
7) اين اثير، ج12، 257
8) جويني، ج1، ص128. اين رقمي است كه مؤلف خود اختيار ميكند. وي با توجه به اين كه شمارش اجساد كشتگان سيزده روز طول كشيد، و در شبانهروز شمارش صدهزار جسد ميسر بود، بدين نتيجه ميرسد كه جمع كشتگان بايد يك ميليون و سيصدهزار تن بوده باشد. نگاه كنيد به ترجمهي انگليسي بويل، ج1، ص164
9) سيفي، ص60؛ منابع ديگر نيز ارقام مشابهي به دست ميدهند. حمدالله قزويني به ما خبر ميدهد كه در دورهي غوريان چهارصد و چهل هزار خانهي مردمنشين در هرات وجود داشت (نزهةالقلوب، ص 152، به كوشش دبيرسياقي، ص187، چهارصد و چهل و چار هزار خانه)، يعني دو ميليون سكنه در اين شهر زندگي ميكردند، زيرا هر خانه به معني يك خانواده است. به روايت سيفي (ص 67) در غايلهي مغول صد و نود هزار تن در هرات و ناحيهي آن سلاح برگرفتند؛ اگر مردان مناسب خدمات نظامي را ده درصد جمعيت در نظر بگيريم، در مورد كل جمعيت و نواحي آن به رقم يك ميليون و نهصدهزار نفر ميرسيم.
10) تاريخ گزيده، ص 580 (به اهتمام عبدالحسين نوايي، ص589).
11) نسوي، ص 52 (به تصحيح مجتبا مينوي، ص77)
12) جويني، ج1، ص138؛ ترجمهي بويل، ج1، ص175
13) نزهةالقلوب، ص5-54؛ كلاويخو (Diary of visit to the court of Timur, 1881)، ويرايش ا. اسرزنوسكي، ص187
14) بنابر ذيل نويس تاريخ سيستان (چاپ ملك الشعراي بهار، 1314، ص396) كمابيش صد هزار آدمي از قحطي و درد پاي و دهان و دندان (فساد خون؟) در محاصرهي سيستان (زرنگ) در سال 632 ق/ 5-1234م. هلاك شدند.
15) معجم البلدان، (چاپ ف. وستنفلد، لايپزيك، 70-1866)، همه جا، تحت اسامي شهرها و نواحي خراسان؛ در اين جا از جمله شمار روستاهاي نواحي نيز به دست داده شده. تنها در ناحيهي توس حدود هزار روستا وجود داشت (همان كتاب، ج3، ص560).
16) نسوي، ص 4-52 (تصحيح مجتبا مينوي، ص 81-77).
17) جويني، ج1، ص119؛ ترجمهي بويل، ج1، ص152
18) سيفي، ص83
19) 618 ق/ 21-1220م.
20) سيفي، ص87
21) سيفي، ص83
22) همان، ص183-182
23) همان، ص90-89. براي جزيات بيشتر نگاه كنيد به: ي. پتروشفسكي، كشاورزي و مناسبات ارضي در ايران عهد مغول، ترجمهي كريم كشاورز، ج1، ص128
24) سيفي، ص111-110
25) معجم البلدان، ج1، ص713
26) افلاكي، مناقب العارفين (ترجمهي هوار، 1918)، ج1، ص15
27) جويني، ج1، ص5-103؛ ترجمهي بويل، ص 133-130
28) چانگچون، ص111
29) ماركوپولو، ترجمهي يول، ج1، ص158
30) ابن بطوطه، ج3، ص58 (ترجمهي محمدعلي موحد، ج1، ص431)
31) جويني، ج1، ص132-125؛ ترجمهي بويل، ج1، ص 168-159
32) همان، ج2، ص238؛ ترجمهي بويل، ج2، ص501
33) همان، ج1، ص140-133؛ ترجمهي بويل، ج1، ص178-169
34) معجم البلدان، ص3، ص230؛ ج4، ص859
35) نزاري، كليات، نسخهي خطي در انستيتو زبان و ادبيات آكادمي علم جمهوري شوروي سوسياليستي تاجيك، شماره100 (دستنويس 972 ق/ 5-1564م.) I292a.
36) جويني، ج3، ص227؛ ترجمهي بويل، ج2، ص724
37) تاريخ طبرستان، ويرايش عباس اقبال، 1320، ج1، ص74
38) همان، ج1، ص74
39) همان جا
40) همان، ج1، ص81
41) ابن اسفنديار، تاريخ طبرستان، ترجمهي خلاصه شدهي انگليسي ادوارد براون، انتشارات اوقاف گيب، (ليدن- لندن، 1905)، ص 258
42) ظهيرالدين مرعشي، تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، (چاپ ب. دورن، سنپترزبورگ، 1850)، ص264
43) معجم البلدان، ج1، ص49
44) نزهةالقلوب، ص159 (به كوشش دبيرسياقي، ص 197).
۲۳ آبان ۱۳۸۲
شاه- بانوان ايران
بوران (Boran) (به فارسي: پوران/ Puran) شهبانوي ساساني، دختر خسرو (دوم) پرويز و نخستين بانوي پادشاه ايران است. سكههايي تاريخگذاري شده از سالهاي نخست و دوم و سوم پادشاهي وي در دست است. او در فاصلهي 17 ژوئن 629 تا 16 ژوئن 630 م. بر تخت سلطنت نشسته بود، و مطابق گزارش "Sebeos"، در بهار سال 630 م. و در پي قتل «شهروراز» غاصب؛ هر چند كه بوران همسر وي نبود بل كه بايست بيوهي «كواد» دوم (شيرويه؛ پادشاهي در: 628 م.) بوده باشد.
برخي نويسندگان، مدت پادشاهي او را يك سال و چهار ماه ميانگارند و ديگران، يك سال و شش ماه؛ سبئوس اين مدت را دو سال برآورد ميكند. اما احتمالاً بوران در پاييز 631 م. درگذشته بود (cf. Noldeke, Geschichte der Perser, p. 433) و از اين رو، به رغم سومين سالنگار، مدت پادشاهي وي نميتواند بيش از يك سال و نيم باشد. برپايهي گزارش Anonymous Syraic Chronicle و Chronicle of Seert (II/2, p. 259)، بوران را با خفه كردن به قتل رسانده بودند. Chronicle of Seert نام قاتل او را پيروز (فرمانده سپاه ايران) ذكر ميكند.
مطابق گزارش طبري (I, p. 1064; Noldeke, pp. 390ff.)، بوران «پُس- فرخ» (باني توطئه عليه شهروراز) را به مقام وزارت (بزرگ- فرمدار) ترفيع داده بود. مطابق روايتي ديگر، تصور شده است كه بوران «فرخ- هرمزد» (امير آدوربادگان) را به زمامداري حكومت منصوب كرده بود. رويداد عمدهي دوران پادشاهي بوران، فرستادن سفيراني به نزد امپراتور «هراكليوس» (Heraclius)، به رياست «كاتوليكوس ايشوعيب» سوم و بزرگان كليساي ايران بود. اين گروه اعزامي قصد رفع كردن چند موضوع مورد اختلاف دو قدرت ايران و روم را داشت. اما - به ويژه - اين تصوري موهوم است كه مذاكرات ياد شده منجر به استرداد صليب مقدس به هراكليوس شد؛ چرا كه در حقيقت، صليب را پيشتر، كواد دوم (شيرويه) در سال 629 م. به روميان بازپس داده بود (1).
دومين بانوي پادشاه ايران، «آزرميدخت» (پهلوي: AzarmigDukht؛ فارسي: آزرميدخت، ارزميدخت، ارزميندخت، آزروميدخت) است كه مطابق گزارش طبري، براي چند ماه در سال 630 م. پادشاهي كرد. او خواهر شهبانو «بوران» و دختر شاه خسرو (دوم) پرويز بود. نام وي به معناي «دختر محترم» يا «دختر [يك فرد] محترم» است كه در اين صورت، به پدرش (خسرو پرويز) اشاره دارد. ما دربارهي اين شخصيت دانستههاي اندكي داريم كه متعلق است به دوران اغتشاشهاي پاياني عصر ساساني. اما وجود وي به گواهي سكههايي، تأييد و تصديق شده است.
م. ي. مشيري سكهاي از اين شهبانو را كشف و منتشر كرده است (Etudes de numismatique iranienne sous les sassanides, Tehran, I, 1972, pp. 11-16)؛ اين سكه در سال يكم ضرب گرديده و در ضرابخانهاي با نماد WYHC كه تصور شده، شهر «وه از آميد كواد» (Veh-az-Amid-Kavad = ارجان) است. اين سكه داراي چهرهي يك مرد است. مشيري كوشيده است اين امر غيرعادي را با اين پيشنهاد كه تصوير مذكور متعلق به «فرخ- هرمزد» است، تعبير و تبيين كند. وي (فرخ- هرمزد) كسي بود كه به طور بلندپروازانهاي، آرزوي ربودن مقام سلطنت را داشت و عملاً نيز اين قدرت را زير نام «هرمزد ششم» به دست آورده بود. وي كمي بيش از يك سال توانست به طور همزمان با شهبانو آزرميدخت پادشاهي كند. سكهاي از هرمزد ششم در سال يكم ضرب نشده و تنها نمونهها، در سالهاي دوم و سوم تاريخگذاري شده است. دو سكهي ديگر آرزميدخت در كتابخانهي ملي پاريس موجود است و سكهاي نيز در اختيار روانشاد م. فروغي بود. [در همهي موارد] فقط ضرابخانهي WYHC تأييد شده است.
منابع تاريخي عصر اسلامي، مدت پادشاهي آزرميدخت را به طور متفاوتي، شش ماه (طبري،1، ص 1056؛ يعقوبي،1، ص 198؛ بيروني، Chronology, p. 123؛ حمزه، ص 28؛ ابن مسكويه، تجارب الامم،1، ص 270)، چهار ماه (مقدسي، البدع و التاريخ،3، ص 173؛ كسروي به نقل از حمزه، ص 22 [بسنجيد با ص 28])، و شانزده ماه (مسعوي، مروج الذهب، ed. Pellet،1، ص 322؛ حمزه، ص 16؛ مجمل التواريخ، ص 83) ذكر ميكنند. طبري (I, pp. 1064-65) شرح ميدهد كه «فرخ- هرمزد»، فرمانده سپاه خراسان، از آزرميدخت براي ازدواج، خواستگاري كرد. شهبانو بدون دادن جرأت امتناع به وي، او را به محفلي خصوصي دعوت كرد و در آن جا به قتل رساند. براي گرفتن انتقام فرخ- هرمزد، پسرش رستم [فرخزاد] ظاهراً تيسفون (پايتخت) را تصرف كرده، شهبانو را خلع نمود و او را كور ساخت و كشت.
منابع اسلامي، آرزميدخت را به صورت زني باهوش و بسيار دلربا توصيف ميكنند. كتاب «صُوَر ملوك بني ساسان» [كه داراي تصاوير نقاشي شدهي همهي پادشاهان ساساني بوده] وي را به شكل نشسته بر صندلي، ملبس به رداي گلدوزي شدهي سرخفام و شلوار آراستهاي به رنگ آبي آسماني، با تبري در دست راست و شمشيري كه در دست چپ گرفته و بدان تكيه داده، تصوير كرده بود (حمزه، ص 92). او همچنين با بناي آتشگاهي در «ابخاز» و دژ / قصري در «اسد آباد»، معتبر و نامبُردار شده است (مجمل التواريخ، ص 83).
لقب وي «دادگر» بوده است. شاهنامه كه او را "آزرمدخت" ميخواند و پادشاهياش را به كوتاهي شرح ميدهد، سخنان پندآميز و حكيمانهي او را در زمان برتخت نشيني، و اين كه قدرتاش در پنجمين ماه پادشاهياش فروشكسته بود، بيان ميكند؛ اما اين شرح فاقد تصريح در مورد شيوهي درگذشت شهبانو است (ed. Mohl, VII, p. 422). منابع مسيحي نيز پادشاهي وي را ثبت كرده، نام وي را به شيوههاي گوناگون تحريف و دگرگون ساختهاند (2).
1) M. L. Chaumont, "BORAN": Encyclopaedia Iranica, vol. 4, London & NewYork, 1990
2) Ph. Gignoux, "AZARMIGDUXT": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, London & NewYork, 1989
۲۰ آبان ۱۳۸۲
زبان ايراني آذري
«آذري» نام زباني ايراني است كه در آذربايجان و تا پيش از گسترش زبان كنوني تركي، بدان تكلم ميشد. سخن گفتن به زبان «آذري» در آذربايجان، طي نخستين سدههاي اسلامي، و نيز «ايراني» بودن آن، در منابع متعدد همان دوره، تصريح و تصديق شده است (Yarshater, 1989, p. 238). اينك همه همداستاناند و در واقع جاي هيچ گونه ترديد جدي وجود ندارد كه پيش از ورود تركان، مردم آذربايجان و زنجان نيز همانند مردم ساير مناطق ايران، به يكي از زبانهاي ايراني گفتوگو ميكردند (هنينگ، ص 6-315).
هر چند امروزه در سرزمين آذربايجان نه به زبان كهن و ايراني «آذري»، بل كه به زباني «التصاقي» (agglutinative) كه تركيبي از عناصر فارسي و تركي و عربي است سخن گفته ميشود، اما انبوهي از اسناد و آثار و شواهد تاريخي و زبانشناختي، به موجوديت و اصالت زبان ايراني «آذري» در اين منطقه پيش از رواج و چيرگي زبان «تركي» كنوني، تصريح دارند:
كهنترين منبعي كه از زبان «آذري» به عنوان يكي از زبانهاي «ايراني» ياد كرده، «ابن مقفع» (كشته شده در: 142ق) است كه گفتهي وي در كتاب «فهرست» ابن نديم (ص 22) نقل شده است. به گفتهي ابن مقفع، زبان آذربايجان، «پهلوي» (الفهلوية) بوده كه منسوب است به پله (فهله)، يعني سرزميني كه شامل ري و اصفهان و همدان و ماهنهاوند و آذربايجان بوده است. همين گفته را «حمزهي اصفهاني» (منقول در: ياقوت حموي، ج3، ص925) و خوارزمي (ص 112) نيز نقل كردهاند. پس از وي، «مسعودي» مورخ اوايل سدهي چهارم ق. در كتاب خود (ص 8-67) پس از ذكر نام بلاد ايران (مانند: آذربايجان، ري، طبرستان، گرگان، هرات، مرو، سيستان، كرمان، فارس، اهواز و…) ميگويد كه: «همهي اين بلاد، كشوري واحد بودند و پادشاه و زباني واحد داشتند جز اين كه در برخي واژگان تفاوتهاي داشتند … مانند پهلوي و دري و آذري و ديگر زبانهاي فارسي».
«ابواسحاق ابراهيم اصطخري» جغرافينگار سدهي چهارم ق. در نوشتار خود (ص 2-191)، به صراحت زبان مردم آذربايجان را «فارسي» (الفارسية) ميخواند. «ابن حوقل» (اواخر سدهي چهارم ق.) نيز همين سخن را بازگفته، به روشني مينويسد كه: «زبان مردم آذربايجان و بيشتر ارمينيه فارسي است» (ص 97). «ابوعبدالله مقدسي» نويسندهي اواخر سدهي چهارم ق.، سرزمين ايران را به هشت اقليم تقسيم نموده مينويسد: «زبان مردم اين هشت اقليم، ايراني (العجمية) است؛ جز اين كه برخي دري و بعضي پيچيده (منغلق) است و همهي آنها فارسي ناميده ميشود» (ص 259). وي ميافزايد كه «فارسي آذربايجان در حروف، به فارسي خراسان شبيه است» (ص 378).
در اوايل سدهي هفتم ق. «ياقوت حموي» مينويسد: «مردم آذربايجان زباني دارند كه آن را "آذري" (الآذرية) مينامند و براي ديگران مفهوم نيست» (ج1/ ص128). «حمدالله مستوفي» مورخ اوايل سدهي هشتم ق. دربارهي زبان مردم «مراغه» مينويسد: «زبانشان پهلوي مغير است» (ص 100)؛ و دربارهي زبان مردم «زنجان» ميگويد: «زبانشان پهلوي راست (= كامل) است» (ص 67)؛ و دربارهي زبان مردم «گشتاسفي» (ولايتي ميان اردبيل و باكو) اظهار ميدارد كه: «زبانشان پهلوي به جيلاني بازبسته است» (ص 107).
در سدهي دوازدهم ق. «اولياي چلبي» جهانگرد عثمانيايي دربارهي مردم تبريز مينويسد: «ارباب معارف آن به فارسي تكلم ميكنند» و دربارهي مراغه ميگويد: «اكثر زنان مراغه به زبان پهلوي گفتوگو ميكنند» (رياحي خويي، ص 4-33).
از مجموعهي اين اسناد و شواهد تاريخي به روشني برميآيد كه مردم آذربايجان تا پيش از گسترش و چيرگي كامل زبان كنوني تركي در عصر صفوي، به يكي از زبانهاي ايراني كه گاه «پهلوي» و گاهي «آذري» خوانده شده و با زبان مردم ري و همدان و اصفهان پيوسته و خويشاوند بوده، سخن ميگفتهاند. چنان كه ميبينيد، در هيچ يك از اسناد و منابع تاريخي اين دوره، زبان مردم آذربايجان، «تركي» دانسته نشده است.
فرايند تدريجي تركزبان شدن «آذربايجان» - و در كنار آن، اران و آناتولي - از عصر سلجوقي (سدهي پنجم)، با اسكان هدفمند ايلات بيابانگرد تركمان در اين نواحي، به منظور نبرد و غزا با بلاد به اصطلاح كفر (ارمنستان، گرجستان، بيزانس) آغاز گرديد (زرياب، ص 205؛ باسورث، 1366، ص 9-48، 97، 105، 196؛ Bosworth, 1989, p. 228) و در اين زمان، براي نخستين بار زبان تركي به گوش بوميان پهلويزبان آذربايجان رسيد. در دورهي مغولان، كه بيشتر لشكريانشان تركتبار بوده و آذربايجان را تختگاه خود ساخته بودند، ايلات و لشكريان تركمان - مغول متعددي در آذربايجان متوطن گرديدند و صاحب اقتاعات بسياري در اين سرزمين شدند (پتروشفسكي، ص 462، 491؛ باسورث، 1366، ص 194؛ Bosworth, 1989, p. 229؛ Yarshater, 1989, p. 239). با حاكميت و نفوذ مستقيم تركمانان «آق قويونلو» (874-780 ق.) و «قرا قويونلو» (908-874 ق.) به آذربايجان، پشتوانهي حكومتي زبان تركي و نياز مردم به تماس با عمّال حكومتي تركزبان ، موجب گسترش زبان تركي و عقب نشيني تدريجي زبان ايراني آذري شد (رياحي خويي، ص 33؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص261؛ Yarshater, 1989, p. 239-240). در عصر صفويه، به سبب چيرگي و انبوهي تيرههاي تركزبان و شيعهي هواخواه خاندان صفويه - كه شاهان صفوي آنان را براي پشتيباني خود از شرق آناتولي و شمال سوريه به آذربايجان جذب كرده بودند - بيشتر كارهاي سياسي و دولتي و لشكري به زبان تركي انجام ميگرفت و مردم ناگزير بودند زبان تركي را فرا بگيرند و از اين رو، زبان آذري رفته رفته جاي خود را به زبان فرمانروايان داد تا جايي كه در اواخر سدهي يازدهم ق.، تركي در تمام شهرهاي بزرگ آذربايجان رايج و غالب گرديد (كارنگ، ص 26؛ فقيه، ص 190-187؛ دائرةالمعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص 261؛ يارشاطر، 1354، ص 63). اما با اشغال چند ده سالهي بخش عمدهاي از آذربايجان به دست مهاجمان ترك عثماني در زمان شاه اسماعيل (930-907 ق) و شاه تهماسب (984-930 ق) صفوي بود كه دگرگشت قطعي زبان آذري به تركي، حاصل گشت (رياحي خويي، ص 35-33؛ كارنگ، ص 26). با اين حال، زبان ايراني آذري به كلي از آذربايجان رخت برنبست و تا امروز نيز در پارهاي مناطق، هنوز بدين زبان تكلم ميشود (به اين موضوع در ادامه خواهيم پرداخت).
در كنار اسناد و شواهد تاريخي كه به وجود و اصالت زبان ايراني «آذري» دلالت و تصريح دارند، آثار زبانشناختي فراواني نيز از زبان آذري برجاي مانده و در دسترس است. اين آثار، شامل نمونههاي مكتوب (نظم و نثر) و نمونههاي شفاهي (گويشهاي بازماندهي از زبان آذري) است. شماري از نمونههاي مكتوب شناسايي شده و بازمانده از زبان آذري، بدين قرار است (براي آگاهي از فهرست كامل اين آثار نگاه كنيد به: دائرةالمعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص 1-260):
1- ملمعي از «همام تبريزي» (714-636 ق.) به فارسي و آذري:
بديذم چشم مستت رفتم اژ دست // كوام و آذر دلي كويا بتي مست // دلام خود رفت و ميدانم كه روژي // به مهرت هم بشي خوش كيانم اژ دست // به آب زندگي اي خوش عبارت // لوانت لاود جمن ديل و كيان بست // دمي بر عاشق خود مهربان شو // كزي سر مهرورزي كست و ني كست // به عشقات گر همام از جان برآيذ // مواژش كان بوان بمرت وارست // كرم خا و ابري بشم بويني // به بويت خته بام ژاهنام سرمست (فقيه، ص 196؛ انصافپور، ص 2-71).
2- غزلي از «همام تبريزي» با اين مطلع: «خيالي بود و خوابي وصل ياران // شب مهتاب و فصل نوبهاران» كه بيت آخر آن به زبان آذري است: «وهار و ول و ديم يار خوش بي // اوي ياران مه ول بامه وهاران» (كارنگ، ص 13).
3- دوبيتياي از «يعقوب اردبيلي» كه در تذكرهي هفت اقليم (تأليف در 1002-996 ق.) نقل شده است:
«رشته دستت بلا كلكون كريته // تو بدستان هزاران خون كريته // در آيينه نظر كن تا بويني // كه وينم زندگاني چون كريته» (كارنگ، ص 13)؛ يعني: دستات را اي بلا! گلگون ميكني تا با دستان (بلبل) هزاران خون كني. در آيينه نظر كن تا خود را ببيني، تا ببينم چگونه زندگي خواهي كرد؟ (فقيه، ص 195).
4- يازده دو بيتي از «شيخ صفي اردبيلي» (نياي شاهان صفوي) كه در كتاب «صفوة الصفا»ي ابن بزاز (تأليف در 760 ق.) و «سلسلة النسب صفويه»ي شيخ حسين از نوادگان شيخ زاهد گيلاني و معاصر شاه سليمان صفوي نقل شده است؛ از جمله:
«صفيم صافيم گنجان نمايم // به دل درده ژرم تن بيدوايم // كس به هستي نبرده ره باويان // از به نيستي چو ياران خاك پايم»؛ «دلر كوهي سر او ديد نه بور // عشقر جويي كه وريان بسته نه بور // حلمر باغ شريعت مانده زيران // روحر بازي به پرواز ديده نه بور» (كسروي، ص 43 و 46).
5- اشعاري از «مهان كشفي» از بزرگزادگان اردبيلي معاصر شيخ صدرالدين فرزند شيخ صفي؛ از جمله:
«اشته چشمان چمن دل برده ما // لو از خون ديليم خورده ما // مگر خون به هر شيري كه ته خورد // كه بان خون خوردنر خو كرده ما» (كسروي، ص 57).
6- اشعاري از «معالي» كه احتملاً معاصر كشفي بوده است؛ مانند:
«انوي ناله غم اندوته زاني // كه قدر زر خالص بو ته زاني // بوران پروانيا با هم بسوزم // حال سوته دلان دل سوته زاني» (كسروي، ص 59).
7- يك جمله از زبان تبريزيان در «نزهةالقلوب» حمدالله مستوفي (740 ق.): «تبارزه (= تبريزيان) اگر صاحب حُسني را با لباس ناسزا يابند، گويند "انگور خلوقي بي چه در، درّ سوه اندرين"؛ يعني انگور خلوقي (= انگوري مرغوب) است در سبد دريده» (ص 98).
8- سه جمله از «شيخ صفي» در صفوةالصفاي ابن بزاز: «كار بمانده، كار تمام بري» (= اي خانه آبادان، كار تمام بود)؛ «گو حريفر ژاته» (= سخن به صرف بگو، حريفت رسيده)؛ «شروه مرزدان به مرز خود بي» (كسروي، ص 7-36؛ رضازاده ملك، ص ده- يازده).
9- يك جمله از زني عارف به نام «ماما عصمت اسبستي» كه در حدود 760 - 820 ق. در تبريز ميزيسته، خطاب به برزگري كه به وي بياحترامي كرده بود: «چكستاني مپسنديم» (= اي به ناگاه مرده، نميپسندي مرا؟) (فقيه، ص 194؛ كارنگ، ص 14؛ رضازاده ملك، ص يازده).
10- يك جمله از پير حسن زهتاب تبريزي خطاب به اسكندر قراقويونلو: «اسكندر! رودم كشتي، رودت كشاد» (= اسكندر! فرزندم را كشتي [خدا] فرزندت را بكشد) (رياحي خويي، ص 31).
افزون بر اين نمونههاي نظم و نثر بازمانده از زبان آذري، واژگان بسياري نيز از اين زبان در واژهنامههاي كهن بر جاي مانده است. در اين متون، واژگان متعلق به زبان آذري با عباراتي مانند: «در ولايت آذربيجان گويند» يا «در زبان آذربايجان/ آذربايجاني گويند» نقل شده است. اين واژگان، جملگي و به آشكارا «ايراني»اند و هيچ فرهنگنويسي اين لغات آذربايجاني را متعلق به زبان تركي ندانسته و نخوانده است. جالب آن كه در واژهنامهاي به نام «فرهنگ جهانگيري» (سدهي يازدهم ق.) به صراحت ميان زبان مردم آذربايجان و زبان تركي جدايي نهاده، نوشته شده است: «آژخ (= زگيل): به تركي "لوينك" و به زبان تبريز "سكيل" گويند» (كيا، ص 15). در ادامه، به نمونههايي از اين واژگان آذري اشاره ميشود:
چراغله = كرم شبتاب (كيا، ص 11)؛ زوال = انگشت (همان، ص 14)؛ زيوال = شبنم (همان جا)؛ سودان = سار (همان، ص 16)؛ سور = لوچ (همان جا)؛ شفت = ناهموار (همان، ص 17)؛ شم = كفش (همان، ص 18)؛ نگ/ تگ = كام دهان (همان، 18 و 30)؛ كلاهديوان = قارچ (همان، ص 21)؛ كنگر = جغد (همان، ص 3-22)؛ مشكينپر = خفاش (همان، ص 24)؛ مله = ساس (همان جا)؛ انين = نيزه (همان، ص29)؛ تيته = مردمك (همان، ص 31)؛ برز = بلندي (همان، ص 39)؛ كريوه = عقبه (همان جا)؛ سهراب = سرخاب (همان، ص 40).
گروه ديگري از نمونههاي بازمانده از زبان آذري، آثار شفاهي يا گويشي اين زبان است. با وجود تضعيف روزافزون زبان ايراني آذربايجان از زمان چيرگي مغول و نفوذ و فرمانروايي تيرههاي تركزبان بر آذربايجان در عصر تركمانان - صفوي، گويشهاي اين زبان به كلي از ميان نرفت، بل كه هنوز در نقاط مختلف آذربايجان و نواحي پيرامون آن، به طور پراكنده، به آن سخن گفته ميشود. اين گويشها از شمال به جنوب عبارتاند از:
1- كرينگان از روستاهاي ديزمار خاوري از بخش ورزقان شهرستان اهر؛ 2- كلاسور و خوينهرود از روستاهاي بخش كليبر شهرستان اهر؛ 3- گلين قيه از روستاهاي هرزند از بخش زنوز شهرستان مرند؛ 4- عنبران از بخش نمين شهرستان اردبيل؛ 5- بيشتر روستاهاي بخش شاهرود خلخال؛ 6- شماري از روستاهاي طارم عليا؛ 7- روستاهاي اطراف رامند و جنوب غربي قزوين؛ 8- تالش از اللهبخش محله و شاندرمين در جنوب، تا تالش شوروي سابق در شمال كه اصولاً به زبانهاي تاتي آذربايجان بازبستهاند (دائرةالمعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص 2-261؛ يارشاطر، 1354، ص 64؛ Yarshater, 1989, p. 241).
اينك، از ميان گويشهاي بازمانده از زبان آذري، به بررسي گويش «هرزني» (Harzani) ميپردازيم. «هرزن» يا «هرزند» روستايي است واقع در شمال شهرستان مرند كه مردمان آن به گويشي از گويشهاي زبان آذري سخن ميگويند (نگاه كنيد به: كارنگ):
1- چند نمونه از واژگان گويش هرزني:
Ov = آب؛ Otash = آتش؛ Arzi = آرزو؛ Vor = باد؛ Huya = بازي؛ Raz = باغ؛ Parbe = بالا؛ Vohor = برف؛ Proz = پاييز؛ Parari = پايين (به اوستايي: Pairi)؛ Zora = پسر؛ Chohor = پيشاني؛ Toye = تازه؛ Zami = جا، زمين (به اوستايي: Zam)؛ Joro = جدا؛ Yet = جفت؛ Chol = چاه؛ Kosh = چشم؛ Kar = خانه؛ Khuyo = خدا؛ Hov = خواهر؛ Vun = خون؛ Kina = دختر (به اوستايي: Knya)؛ Daya = درد؛ Rost = درست؛ Sor = سال؛ Vede = كوتاه؛ Aharu = گرسنه؛ Mert = مرد؛ Yan = زن؛ Boror = برادر؛ Yeng = پا.
2- چند نمونه از مصادر در گويش هرزني:
Ote = گفتن؛ Vinde = ديدن؛ Zunusta = دانستن (به اوستايي: -Zan)؛ Horde = خوردن؛ Shere = رفتن؛ Amare = آمدن؛ Oshire = شنيدن؛ Sisde = شكستن.
3- ضماير فاعلي منفصل در گويش هرزني:
Man = من؛ Te= تو؛ A = او؛ Ama = ما؛ Shema = شما؛ Avoy = ايشان.
4- ضماير شخصي متصل در گويش هرزني:
em = - م؛ er = - ت؛ e = - ش؛ mun = - مان؛ lun = - تان؛ I = - شان.
5- اعداد:
I = يك؛ De = دو؛ Here = سه؛ Cho = چهار؛ Pinj = پنج؛ Shosh = شش؛ Hoft = هفت؛ Hasht = هشت؛ Nov = نه؛ Doh = ده؛ Sa\ Soyr = صد؛ Hazo = هزار
6- صرف افعال (ماضي مطلق):
Man-vin-ma = من ديدم؛ Te-vin-la = تو ديدي؛ A-vin-ja = او ديد؛ Ama-vin-muna = ما ديديم؛ Shema-vin-luna = شما ديديد؛ Avoy-vin-juna = ايشان ديدند
7- چند جمله به گويش هرزني:
Ashte Numirch Chiya = نام تو چيست؟
Kante Izi = اهل كجايي؟
Haler Naniya = حالت چه طور است؟
جمعبندي:
تصريح و تأكيد بسيار روشن و دقيق متون مختلف تاريخي و جغرافيايي عصر اسلامي به «ايراني» بودن زبان مردم آذربايجان و وجود چنين نمونهها و آثار متعددي از اين زبان چه به صورت مكتوب و چه به گونهي شفاهي، به خوبي آشكار ميسازد كه زبان بومي و اصيل سرزمين آذربايجان تا پيش از رواج و چيرگي زبان كنوني تركي در دوران تركمان - صفوي، يكي از زبانهاي «ايراني» بوده كه با نامهايي چون «آذري» و «پهلوي» شناخته ميشده است. در مقابل، هيچ سند و منبعي وجود ندارد كه به تركي بودن زبان مردم آذربايجان در اعصار پيش از دوران تركمان - صفوي اشاره كند. در ميان نويسندگان و سرايندگان آذربايجاني پيش از اين دوره نيز هيچ اثري به زبان تركي خلق نشده و هيچ نشانه و نمونه و ردپايي از اين زبان بر سنگ و گل و چوب و كاغذ و فلز، تا بدان عصر و از اين ناحيه به دست نيامده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتابنامه:
- كارنگ، عبدالعلي: «تاتي و هرزني، دو لهجه از زبان باستان آذربايجان»، تبريز، 1333
- انصافپور، غلامرضا: «تاريخ تبار و زبان آذربايجان»، انتشارات فكر روز، 1377
- مسعودي، علي بن حسين: «التنبيه و الاشراف»، به تصحيح عبدالله اسماعيل الصاوي، قاهره، 1357 ق.
- مستوفي، حمدالله: «نزهةالقلوب»، به كوشش محمد دبيرسياقي، انتشارات طهوري، 1336
- فقيه، جمالالدين: «آتورپاتكان و نهضت ادبي»، شركت سهامي چاپ و انتشارات كتب ايران
- باسورث، ك. ا.، 1366: «تاريخ سياسي و دودماني ايران»، تاريخ ايران كمبريج، جلد پنجم، گردآورنده: ج. ا. بويل، ترجمهي حسن انوشه، انتشارات اميركبير
- Bosworth, C. E., 1989 "Azerbaijan IV. Islamic History to 1941": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, London & NewYork
- «دائرةالمعارف بزرگ اسلامي»، زير نظر كاظم موسوي بجنوردي، جلد يكم، 1369
- كسروي، احمد: «آذري يا زبان باستان آذربايجان»، انتشارات جار، 2535
- ابن نديم، محمد بن اسحاق: «فهرست»، ترجمهي رضا تجدد، انتشارات ابن سينا، 1346
- اصطخري، ابواسحاق ابراهيم: «المسالك و الممالك»، ليدن، 1927
- خوارزمي، محمد بن احمد: «مفاتيح العلوم»، ترجمهي حسين خديوجم، انتشارات علمي و فرهنگي، 1362
- مقدسي، محمد بن احمد: «احسن التقاسيم»، ليدن، 1906
- ياقوت حموي، ابوعبدالله: «معجم البلدان»، بيروت، دارصادر، 1374 ق.
- رياحي خويي، محمدامين، «ملاحظاتي دربارهي زبان كهن آذربايجان»: اطلاعات سياسي - اقتصادي، شمارهي 182-181
- رضازاده ملك، رحيم: «گويش آذري»، انتشارات انجمن فرهنگ ايران باستان، 1352
- هنينگ، و. ب.، «زبان كهن آذربايجان»: سايههاي شكار شده، بهمن سركاراتي، نشر قطره، 1378
- پتروشفسكي، ي. پ.، «اوضاع اجتماعي - اقتصادي ايران در دورهي ايلخانان»: تاريخ ايران كمبريج، جلد پنجم، گردآورنده: ج. ا. بويل، ترجمهي حسن انوشه، انتشارات اميركبير، 1366
- يارشاطر، احسان، 1354، «آذري»: دانشنامهي ايران و اسلام، جلد يكم، بنگاه ترجمه و نشر كتاب
- Yarshater, E., 1989 "Azerbaijan VII. The Iranian Language of Azerbaijan": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, London & NewYork
- ابن حوقل، ابوالقاسم: «صورةالارض يا سفرنامهي ابن حوقل»، ترجمه و توضيح دكتر جعفر شعار، انتشارات اميركبير، 1366
۱۶ آبان ۱۳۸۲
خاستگاه اشكانيان
منابع در دسترس ما، دربارهي خاستگاهِ نامدهنده - بنيانگذار دودمان اشكاني (از حدود 250 پيش از ميلاد تا 226 پس از ميلاد)، يعني «ارشك» (211 - 274 پ.م.) [پارسي ميانه: Arshak؛ يوناني: Arsaces؛ فارسي: اشك؛ از واژهي «Arshan» = مرد، دلير] بسيار ناسازگار و متفاوتاند. در اين منابع، ارشك به عنوان "راهزني" كه سرزمين «پارت» را با تهاجم و قتل شهربان آن تصرف كرده بود، معرفي شده (Justin 41.4; Ammianus Marcellinus 23.6.2)؛ يا به عنوان فردي "بلخي" كه ترقي و خيزش «ديودتوس» Diodotus (فرماندار بلخ) را تحملناپذير يافت و به پارت حركت كرد و رهبري آن ايالت و طغيان عليه سلوكيان را به دست گرفت (Strabo 11.9.3)؛ يا به عنوان سركردهي قبيلهي «پرني» [1] از سكاهاي «دهه (Dahae)» اي كه پارت را اندكي پيش از شورش ديودتوس فتح كرد (ibid., 11.9.2). چهارمين روايت بر آن است كه آندارگوراسِ Andragoras «پارسي» - كه اسكندر شهرباني پارت را به او واگذار كرده بود - نياي شاهان آيندهي پارت بود (Justin 12.4.12). پنجمين روايت را «آرين» (Arrian) در كتاباش به نام Parthica فراهم آورده بود كه اينك گم شده است، اما فوتيوس (Photius) كتاب مذكور را در اين موضوع خلاصه كرده (Bibliotheca 58) و در سدهي دوازدهم ميلادي، سينسلوس (Syncellus) نيز چنين خلاصهاي را ترتيب داده است (Corpus Scriptorum Historiae Byzantinae XIII, ed. W. Dindorf, Bonn, 1829, p. 539). "خلاصهي فوتيوس" چنين شرح ميدهد كه: «برادران ارشك و تيرداد، پسر ارشك (Arsaces) و از اولاد فرياپيتس (Phirapites) بودند [سينسلوس: برادراني بودند از نسل اردشير پارسي]. «فركلس» (Pherecles) [سينسلوس: Agathocles] كه از سوي آنتيخوس ثئوس (Antiochus Theus) شهربان كشور آنان شده بود، به يكي از آن دو برادر بياحترامي زشتي كرد. در پي اين پيشآمد … آنان پنج مرد ديگر را به ياري خويش برگزيدند و با همدستي ايشان، فرد اهانتگر را كشتند و سپس، مردمشان را به شورش عليه مقدونيان و برپايي حكومتي از آنِ خود، وادار نمودند».
سرانجام، "تاريخ ملي ايران"، تبار ارشك را تا «كي قباد» (فردوسي، شاهنامه، ج7، ص116؛ طبري، ج1، ص710)، يا پسرش «كي آرش» (ثعالبي، ص457)، يا «دارا» پسر هماي (طبري، ج1، ص704؛ بيروني، The Chronology, p. 118)، يا حتا كماندار نامدار، «آرش» (شاهنامه، ج7، ص115؛ بيروني، همان، ص119) [2] دنبال ميكند.
اين گزارشها، بسط و توسعه در ايدئولژيهاي سياسي را منعكس ميكنند. برخاستن از طبقه و پيشهاي فرودين مانند راهزني، داستانهاي عاميانهاي هستند كه دربارهي كورش و ساسان و ديگر قهرمانان دودمانهاي سلطنتي نيز گفته شدهاند. ارتباط با «آرش» [كمانگير] به سبب همانندي نام و نيز تصوير شدن ارشك به صورت يك كماندار بر روي سكههاي پارتي است (cf. A. v. Gutschmidt in ZDMG 34, 1880, p. 743)؛ هر چند كه «كمان» به عنوان نمادي سلطنتي، همواره مورد توجه بوده است. «اردشير پارسي» مذكور در روايت سينسلوس، عموماً همان اردشير دوم هخامنشي دانسته شده است؛ چرا كه به گفتهي كتزياس (apud Plutarch, Artoxares 2)، اردشير پيش از تاجگذاري،Arsaces (ارشك) خوانده ميشد. اما اين فرض، چشمپوشي از اين حقيقت است كه اردشير يكم نيز Arshak / Arsaces، به بابلي: Arshu خوانده ميشد. روايت مربوط به شورش هفت مرد پارتي (ارشك و تيرداد و پنج مرد ديگر) عليه حاكم سرزمينشان، بسيار همانند واقعهي شورش هفت نفرهي داريوش كبير و شش تن از بزرگان پارسي عليه برديا / گئوماتا است و احتملاً از همان داستان سرچشمه ميگيرد [3].
روايتي كه ارشك را سركردهي قبيلهي «پرني» بر ميشمارد - چنان كه ريچارد فراي توجه نموده است (The History of Ancient Iran, Munich, 1983, p. 206) - با گزارش [متن پهلوي] بندهش (35.43f) مبني بر اين كه «دستان (= زال) فرزند سام، "شاه سكاها" و اپرنك (Aparnak)، سرور اپرشهر (Aparshahr؛ نيشابور بعدي) بود» و «اپرشهر از آن رو چنين ناميده شده كه سرزمين [قوم] اپرنك است»، تأييد شده است (ترجمهي اصلاح شده در: Fray, loc. Cit., whth n. 3).
به نظر ميرسد كه پرنيها[ي ظاهراً سكاييتبار] از اواسط سدهي سوم پ.م. در پارتيهاي ايراني مستحيل شده بودند: آنان نام اخير (پارتي) را براي خود اختيار كردند و نامهايي كاملاً ايراني - و حتا زرتشتي - داشتند (Lassen, Indische Altertumskunde II, Bonn, 1847, p. 285 n. 3؛ ميتوان نام نياي ارشك، فريا پيتس "Phria Pites" را با نام اوستايي فريَ پيتا "Frya Pit?" = دوستار پدر، برابر نام يوناني "Philopatros"، ارتباط داد).
ارشك در تصوير حك شده بر سكههاياش، جامهاي سكايي پوشيده اما به سان شهربانان هخامنشي - مانند داتاميس - با كماني در دست، بر چهارپايهاي نشسته است. وي عمداً، براي تأكيد نمودن بر علائق مليگرايانه و شاهانهاش، از طرح سكههاي سلوكي دور شده و خود را Karni / K?rni (به يوناني: Autocratos = خود- سالار) خوانده است؛ عنواني كه پيشتر، فرماندهان بلندپايهي هخامنشي - همچون كورش كوچك - داشتند.
شاهان بعدي پارتي خود را به تبار هخامنشيان منسوب نمودند و رسوم و تشريفات هخامنشي را احيا كردند، و اردوان سوم (90-80 پس از ميلاد) كه يكي از پسراناش را «داريوش» ناميد (Dio Cassius 59.27)، از جانب خود، مطالبهي ميراث كورش را مطرح كرد (Tacitus, Annals 4.13).
در مجموع، ملاحظات نامشناختي، سكهشناختي و كتيبهشناختي، به اين نتيجهي نهايي دلالت ميكند كه دودمان شاهنشاهي پارتي، «خاستگاهي بومي و ايراني» داشته است؛ بر اين اساس، «ماهيت زرتشتي همهي نامهاي شاهان پارتي و اين حقيقت كه برخي از اين نامها [ارشك، گودرز، خسرو] به "زمينهي پهلواني" اوستا متعلقاند»، تبين و توضيحي منطقي مييابد (G. V. Lukonin in Camb. Hist. Iran III/2, 1983, p. 687) [4].
***
1) Parni يا Aparni يكي از قبايل ايرانيِ شرقي است كه گويا به اتحاديهي سكاييِ «داهه» (Dahae) تعلق داشته و در پيرامون رود تجن ساكن بوده است. پرنيها احتملاً در آغاز سدهي سوم پ.م. به سرزمين «پارت» مهاجرت كردند و در اواسط همان سده، به رهبري ارشك، حاكميت آن سرزمين را به دست آوردند: ريچارد فراي، «تاريخ باستاني ايران»، ترجمهي مسعود رجبنيا، انتشارات علمي و فرهنگي، 1380، ص 5-334؛ K. Schippmann, "Arsacids II. The Arsacids Dyanasty": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 526؛ P. Lecoq, "Aparni": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 151.
2) به نظر ميرسد كه منظور از «آرش» در اين روايات، «كي آرش» (اوستايي: Kavi Arshan؛ پهلوي: Kay Arash) نوهي كي قباد باشد و نه «آرش» (اوستايي: Erekhsha؛ پهلوي: ?rash) كمانگير. در غالب منابع عصر اسلامي، دودمان ايراني اشكاني، از نسل «كي آرش» شمرده شده است … «ثعالبي» (غرر اخبار، ص547) تبار اشكان (نام دهنده - نياي دودمان) را از طريق اشكان (يكم)، تا كي آرش پسر كي قباد پي ميگيرد. ابوريحان بيروني (آثار الباقيه، ص117) با استناد به شاهنامه[ي ابومنصوري] اظهار ميدارد كه اشك پسر دارا و از نسل آرش بود. طبري (ج1، ص 709) اشك را بنيانگذار دودمان اشكاني ذكر ميكند و او را پسر اشكان بزرگ و از نسل كي ابيبه (Kay-Ab?b?h*) پسر كي قباد ميانگارد. دينوري (ص 14)، قي وس (Qayvas) - يعني كي آرش - را نياي اشكانيان ميداند؛ اما مسعودي (مروج الذهب، ed. Pellat, I, p. 276) از روايت ديگري پيروي ميكند و دودمان اشكاني را با سياوش پسر كي كاووس مرتبط ميسازد: A. Tafazzoli, "Arash, Kay": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 268
3) يوزف ويسهوفر: «ايران باستان»، ترجمهي مرتضا ثاقبفر، انتشارات ققنوس، 1377، ص 170
4) A. Sh. Shahbazi, " Arsacids I. Origins": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 525
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چنان كه ميبينيد، به همان اندازه كه بحثهاي ياران و خوانندگان ميهنپرست و آگاه اين وبلاگ به سوي دانشورزي و متانت بيشتر پيش ميرود، كلام ميهنفروشان پانتركيست نيز به سوي قهقرا و انحطاط كامل پس ميرود. اينك مدتي طولاني است كه در برابر استدلالها و استنادهاي كوبنده و دشمنشكن ما، جز دشنام و پرخاش، «هيچ» چيز ديگري از پانتركهاي شرور و شياد نخوانده و نشنيدهايم و البته اين امر، نمودار آن است كه ايدئولژي نژادپرستانهي پانتركيسم، ديگر به پايان خط و عمر خود رسيده و همهي سرمايههاياش را كه ناشي از يك سده جعل و تحريف و فريب است، در پيش پاي ايرانپرستان و دانشوران ثابتقدم، باخته و به نيستي سپرده است. اكنون هنگام آن است كه پانتركهاي نژادپرست را به انزوا كشيد تا اين جماعت، عقدههاي خويش را به درون بريزد و از درد خويش بميرد.
به همهي ياران ارجمند اين وبلاگ مژده ميدهم كه هفتهي آينده در اين صفحه، مقالهي كامل و جامعي را در بارهي «زبان ايراني آذري» و اسناد و نمونههاي مربوط به آن، منتشر خواهم كرد.
۱۴ آبان ۱۳۸۲
فردوسي و پانتركيسم
«برآوردم از نظم كاخي بلند
كه از باد و باران نيابد گزند
بر اين نامه بر سالها بگذرد
بخواند همي هر كه دارد خرد»
چنان كه بارها ديدهايم، واكنش هموارهي نويسندگان فرقهي نژادپرست پانتركيسم در قبال فقر و حقارت فرهنگي و تمدني قوم ترك، اقدام آنان به مصادرهي مفاخر و ميراث فرهنگي و تمدني اقوام ديگر به سود خود، و در صورت عدم امكان، تخريب و تخطئهي شخصيتها و مفاخري بوده است كه امكان مصادرهي آنان وجود نداشته است!
يكي از قربانيان برجستهي پرخاشجويي و تمدنخواري پانتركيسم، «حكيم ابوالقاسم فردوسي» است. از آن رو كه فردوسي و شاهكار جاودانهاش، «شاهنامه»، ستون استوار و سترگ فرهنگ و ادب درخشان پارسي است، پانتركهايي كه شرمگين از حقارت و فقر فرهنگي - تمدني خودند، اين روزها به تيره ساختن چهرهي تابناك فردوسي روي آوردهاند.
«محمدصادق نائبي» كه تا ديروز زبانشناس بود و چندصد واژهي فارسي را به سود زبان تركي مصادره كرده بود، اينك به ناگاه فردوسيشناس شده و طبق فرمان فرقهاش، به تركتازي در ساحت ورجاوند فردوسي بزرگ برآمده است. وي در مقالهاي (+) كوشيده است كه مثنوي «يوسف و زليخا»ي شمسي را كه بيش از هشتاد سال پيش عدم تعلق آن به فردوسي ثابت گرديده بود، به گونهاي مذبوحانه، از آنِ فردوسي جلوه دهد؛ چرا كه سرايندهي آن مثنوي داستاني در لابهلاي اشعارش، حماسههاي ملي ايران را بيارزش و بيهوده توصيف كرده است. چهارصد سال پس فردوسي، زماني كه بهناگاه اين مثنوي به وي چسبانده شد، اين تصور ايجاد گرديد كه فردوسي در اواخر عمر از سرايش شاهنامه پشيمان شده و محتواي آن را دروغين و بيارزش قلمداد كرده است! دقيقاً همين نكته است كه به مذاق پانتركهاي نژادپرست خوشآمده و بهانهاي شده كه مغولوار به شخصيت بزرگ فردوسي، شاهنامه و فرهنگ درخشان پارسي هجوم آوردند. چنان كه محدصادق نائبي با لحني كه نشانهي شدت انزجار رواني - فرقهاي او از «فردوسي»، و در واقع فرهنگ و ادب پارسي است، به مضحكترين شكلي مينويسد: «فردوسي پس از هفتاد و اندي سال توبه ميكند (!) و از تخم نفاق افكني، تحقير تركها، افسانه و رؤياتراشي، درباري بودن، غافل شدن از آخرت، پهلوانتراشي، مليگرايي، تعصب گرايي و… پيشمان شده و دست به دامن خدا ميبرد و داستان قرآني يوسف و زليخا را ضمن انابه و توبه نسبت به گذشته ميآغازد»!!!
افسانهاي كه مثنوي يوسف و زليخا را به فردوسي نسبت ميدهد (مقدمهي شاهنامهي بايسنغري)، چنين ميگويد كه فردوسي پس از هجو محمود و گريختن از دست وي (كه خود داستاني بيپايه است) به مازندران و سپس به بغداد نزد خليفهي عرب رفته و براي خوشآمد وي، نخست هزار بيت در مدح خليفه گفته و آن را به شاهنامه افزوده (!!) و سپس داستان قرآني يوسف و زليخا را به نظم درآورده و تقديم وي كرده و آن منظومه خليفه را چنان خوش آمده كه چند هزار دينار به فردوسي پاداش داده است!
اما اين داستان به آشكارا، جعلي و دروغين است:
1- فردوسي در اواخر عمر خود (هشتاد و اند سالگي) چنان بيمار و نحيف و رنجور بوده كه هرگز نميتوانسته است به چنان سفر ماجراجويانهاي از توس به مازندران و بغداد برود و از آن جا دوباره به توس بازگردد. فردوسي در بارهي اوضاع جسماني دههي «شصت» عمر خود ميگويد: دو گوش و دو پاي من آهو گرفت // تهي دستي و سال نيرو گرفت (شاهنامه، ج6/ ص1219)؛ چو پنج از سر سال شستم نشست // من اندر نشيب و سرم سوي پست // رخ لالهگون گشت بر سان كاه // چو كافور شد رنگ مشك سياه (همان، ج5/ ص880)؛ دو تا گشت آن سرو نازان به باغ // همان تيره گشت آن گرامي چراغ (همان، ج7/ ص1363)؛ چو شصت و سه شد سال، شد گوش كر // ز بيشي چرا جويم آيين و فر (همان، ج7/ ص1475).
2- خليفهي بغداد «القادر بالله» (381 - 422ق) هرگز فارسي نميدانسته كه فردوسي بخواهد چنان منظومهاي را به وي پيشكش كند و او نيز آن را بخواند و بفهمد و بپسندد! (رياحي، ص 146؛ مينوي، ص 97).
3- نخستين منابعي كه مثنوي يوسف و زليخا را فردوسي نسبت دادهاند؛ يعني ظفرنامهي شرفالدين يزدي (828 ق) و سپس مقدمهي شاهنامهي بايسنغري (829 ق)، بيش از «چهار صد» سال پس از فردوسي تأليف شدهاند و تا پيش از آن تاريخ، هيچ مرجع و منبعي (مانند چهارمقالهي نظامي عروضي و تذكرة الشعراي دولتشاه سمرقندي كه به تفصيل از فردوسي سخن راندهاند) به چنين داستاني اشاره نكرده است. آشكار است كه اين افسانه تا پيش از سدهي نهم هجري وجود خارجي نداشته و براي نخستينبار به دست شرفالدين يزدي ساخته و پرداخته شده است (رياحي، ص 152- 146؛ شيراني، ص 223؛ مينوي، ص 96).
4- مثنوي يوسف و زليخا آكنده از ابياتي سست و ضعيف و غلط است و از سبك و اسلوب سرايش فردوسي، بل كه از سبك شعر عصر فردوسي (اواخر ساماني - اوايل غزنوي) و حتا از كلام يك شاعر معمولي بسيار دور است. چه بسيار اصطلاحات و تعبيرات و تركيبات و واژگاني كه در شاهنامه مستعمل بوده اما در متن يوسف و زليخا ديگر متروك شده يا كلاً به مفهوم ديگري به كار رفته، يا در يوسف و زليخا استعمال شده اما در شاهنامه ناشناخته است (شيراني، ص 303 - 233). محمدصادق نائبي در مقالهي سفارشياش مدعي است كه جنس (!) يوسف و زليخا و شاهنامه يكي نيست و مقايسهي آن دو اشتباه است! اما برخلاف اظهارنظر نامربوط وي، بايد گفت كه تفاوت دو منظومهي يوسف و زليخا در موضوع و محتواي آنهاست، وگرنه، شعر و اسلوبها و شيوههاي زباني و ادبي آن ثابت و يكسان است و نميشود كه شاعري به هنگام بيان مطلبي در منظومهاي، واژه يا تعبيري را به يك معنا به كار برد و در منظومهاي ديگر، به معنايي ديگر. يا اصلاً از تعبيرات و تركيباتي استفاده كند كه قرار است در اعصار ادبي آينده پديد آيند و رواج يابند! هر شاعري، و هر دورهاي از تاريخ ادب، شيوه و اختصاصات و مشخصات ويژهي خود را دارد و دانش «سبكشناسي» - كه محمدصادق نائبي كاملاً از آن ناگاه است - از همين جا پديد آمده است. براي نمونه ميتوان اشاره كرد كه در شاهنامه، واژهي «ارژنگ» به معناي «جادو» و «تصوير» آمده است اما در يوسف و زليخا به معناي «كتاب ماني» (شيراني، ص262 - 258)؛ و يا واژگان «بهويژه» و «ويژگان» كه در شاهنامه بسيار به كار رفته است، در يوسف و زليخا كلاً متروك گرديده و به جاي آن «بهخاصه» و «خاصگان» به كار رفته است (همان، ص 256 - 253)؛ و يا واژهي «كاريگران» در شاهنامه به معناي «معمار و بنا» به كار رفته و در مثنوي يوسف و زليخا به معني «نوكر و چاكر» (همان، ص 248)؛ و يا در مثنوي يوسف و زليخا طبق قاعدهي تفريس (فارسيسازي واژگان عربي) اين واژهها ديده ميشود: عفُو، لطَف، عمدا، عمّاري، مشاطه، ميشوم (به جاي مشئوم)، ملكت (به جاي مملكت) و… اما فردوسي در ارتباط با اين كلمات، با قاعدهي تفريس ناآشنا و بيگانه است و اين شيوه در عصر فردوسي رواج نداشته است (همان، ص 55).
خواندن چند بيت از يوسف و زليخا كه در اوج ناهنجارياند، براي روشنتر شدن بحث، مفيد است: صحابان او جمله اخيَر بدند // سراسر به پيشاش چو اختر بدند // چو بشنيدم اين گفتگوي اجل // دلام را شد اكثر اميد اقل // ندارد دلام رغبت حال پر // كه دارم بسي گوسفند و شتر // منور، معطر، منقش به خشم // بيامد دگر باره آن شوخ چشم // كنون اي سر راستان باب ما // بكن فكر و انديشه در باب ما // تو را گشت در كارها رهنمون // ولكن اكثر الناس لايعلمون!
5- برخلاف ادعاي محدصادق نائبي، حداقل سه نسخهي دستنويس از مثنوي يوسف و زليخا شناسايي شده است كه در ديباچهي آنها و در ميانهي سخن نيز به كنايه، شاعر، «شمس الدوله ابوالفوارس طغانشاه بن الپارسلان» (برادر ملكشاه سلجوقي) را مدح گفته و ستايش كرده است (طباطبايي، ص 8-356؛ مينوي، ص 103- 101). بنابراين به قطع، اين مثنوي در حدود 477 ق سروده شده است (طباطبايي، ص 373؛ مينوي، ص 95)؛ يعني حدود هفتاد سال پس از درگذشت فردوسي.
محمدصادق نائبي در اين زمينه اظهار فضل ديگري كرده، ميگويد كه اين مدح و پيشكشي متعلق به كاتب و نسخهنويس آن است و نه شاعر منظومه!! نخست آن كه اين مدح و ستايش شمس الدولهي طغانشاه در ديباچهي كتاب و از زبان خود شاعر آمده است و نه در مؤخرهاي جداگانه و از زبان كاتب و نسخهنويس آن. دوم آن كه تاكنون حداقل سه نسخهي دستنويس اين مثنوي به دست آمده كه داراي اين ديباچه در مدح طغانشاه هستند. بديهي است كه اين نسخهها هر كدام در موقعيت و زمان جداگانهاي نوشته شده و كاتبان متفاوتي داشتهاند و با اين حال همان ديباچه را نيز دارند. سوم آن كه سرودن و نوشتن ديباچهاي در مدح و ثناي شخصيتهاي برجسته و مفتخر كردن اثر خود به نام آنها، روشي رايج در ميان شاعران و نويسندگان ايراني بوده اما تاكنون ديده نشده است كه بنا به ادعاي نائبي، كاتبي، كتابت و نسخهنويسي خود را به نام شخصيتي برجسته مفتخر كند و آن در ابتدا و ديباچهي اثري كه رونويسياش كرده، قرار دهد!
به هر حال، هر يك از دلايل پنجگانهي ارائه شده، به تنهايي براي ابطال تعلق مثنوي «يوسف و زليخا» به «فردوسي» كفايت ميكند و همزمان با آن، بيآبرويي و ناداني پانتركهاي نژادپرست را برملا.
محمدصادق نائبي، در جاي ديگري از مقالهي خود مينويسد كه: «فردوسي "دهها" سال در دربار "سلاطين غزنوي" مورد لطف دربار بود و سلطان محمود … پيشنهاد سرودن ديوان حماسي را به ايشان داد با اين شرط كه سلطان محمود به ازاي هر بيتي از آن، يك دينار طلا به فردوسي بدهد»!!! ياوهگوييهاي جنونآساي پانتركها تمامي ندارد. در حالي كه فردوسي سرايش شاهنامه را در 370 ق؛ يعني هجده سال پيش از برتخت نشيني محمود غزنوي (421-388 ق) و در زمان امير نوح بن منصور ساماني (387-366 ق) آغاز كرده (رياحي، ص 103؛ مرتضوي، ص 90) و پيش از 411 ق؛ يعني در اواسط عصر محمود درگذشته بود (رياحي، ص 156) چگونه ميتوان ادعا كرد كه فردوسي، شاهنامه را به سفارش و پيشنهاد محمود غزنوي سروده و پديد آورده و با وي معامله كرده، يا "دهها" سال در دربار "سلاطين غزنوي" مورد لطف بوده است؟!
پايان كلام، اظهار تأسف مجدد به حال پانتركهاي فريبخورده و ناداني است كه سرمست توهمات و تخيلات نژادپرستانه، بلع و مصادره، يا تخريب و تخطئهي تمدنها و فرهنگهاي برتر از خود را پيشهي خويش ساختهاند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتابنامه:
- رياحي، محمدامين: «فردوسي»، انتشارات طرح نو، 1375
- شيراني، حافظ محمود: «در شناخت فردوسي»، ترجمهي شاهد چوهدري، انتشارات علمي و فرهنگي، 1369
- شاهنامه (براساس چاپ مسكو)، انتشارات ققنوس، 1378
- طباطبايي، محيط: «فردوسي و شاهنامه»، انتشارات اميركبير، 1369
- مرتضوي، منوچهر: «فردوسي و شاهنامه»، مؤسسهي مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1372
- مينوي، مجتبا: «فردوسي و شعر او»، انتشارات كتابخانهي دهخدا، 1357
پاسخي به پانتركها -2
همان گونه كه انتظار ميرفت، پانتركها نه تنها به شرطي كه با آنان گذاشته بوديم عمل نكردند، بل كه چون صرفي برايشان نداشت، حتا نگاهي نيز به آن نيافكندند! آنان در يادداشتهايشان نه سند و مدركي را براي ادعاهاي خود ارائه نمودند و نه از لافزنيها و دشنامگوييهاي معمولشان دست برداشتند. بنابراين، ما كاملاً حق خواهيم داشت كه پانتركهاي فريبخوردهي فريبكار را موجوداتي شرور و جاهل و پليد بخوانيم و معرفي كنيم؛ اين، راهي است كه خودشان برگزيدهاند.
بيگمان، گفتار و رفتار پانتركها، ميتواند سوژهي بسيار مناسبي براي مطالعهي و تحقيق روانشناسان و روانكاوان باشد. چرا كه اين موجودات، با وجود صدها مرتبه باختن و واماندن در بحث و مناظره، همچنان خود را فريب داده، صاحب حق و حقيقت ميانگارند و براي گريختن از اوضاع مفتضح و اسفبار خويش، به دامان خيالبافي و دشنامگويي و پرخاشگري پناه ميبرند. پانتركها از آن رو كه دچار انحراف و انحطاط عقلي و روانياند، از ديدن و دريافتن انبوه اسناد و مداركي كه خلاف عقايدشان را ثابت ميكنند، ناتوان و عاجزند و شعور و مشاعرشان، جز انتقال و تكرار طوطيوار و كوركورانهي القائات و تزريقات ذهني سران پانتركيسم، كارآيي ديگري ندارد. آخر چگونه ميتوان عقل و شعوري سالم و درست داشت ولي از مشاهدهي اين همه دليل و سند روي برتافت و بر عقايد پوچ و توخالي خود پاي فشرد:
چگونه ميتوان با وجود تصريح هردوت (1) به «آريايي» بودن «ماد»ها و آريايي بودن نام تمام اشخاص مادي (2)، مدعي «ترك» بودن مادها شد؟! چگونه ميتوان با وجود آريايي بودن نام قبايل (3)، خدايان (4) و اشخاص (5) سكايي و زبان بازمانده از آنها (6)، مدعي «ترك» بودن سكاها شد؟! چگونه ميتوان با وجود تصريح استرابون [مورخ يوناني] (7) به گرفته شدن عنوان «آترپاتكان» (آذربايجان) از نام سردار و شهربان آن سرزمين، يعني «آتورپات» (8)، مدعي شد كه آذربايجان نامي تركي و به معناي «مكان خان جوانمرد قوم آذ» است؟! چگونه ميتوان با وجود تصريح «ابن حوقل» (9) و «مسعودي» (10) به فارسي بودن زبان مردم آذربايجان، بيهيچ سند و مدرك و دليل و نشانهاي، مدعي شد كه مردم آذربايجان از پگاه تاريخ به زبان تركي سخن ميگفتهاند؟! چگونه ميتوان با وجود تصريح حمدالله مستوفي (11) به اين كه سرزمين ميان رودهاي ارس و كر، «اران» نام دارد، مدعي شد كه نام منطقهي قفقاز از بدو تاريخ، «آذربايجان» بوده است؟! و…
چنان كه ميبينيد، پاسخگويي به ادعاهاي تمام نشدني و سيري ناپذير پانتركها، به همين سادگي و در چند خط ميسر است، ولي آخر از يك مشت بيمار رواني چه انتظاري ميتوان داشت؟! (با سيهدل چه سود گفتن وعظ/ نرود ميخ آهنين در سنگ)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يادداشتها:
1- هردوت (VII/62)؛ همچنين: موسا خورني [مورخ ارمني] (I/29)؛ استرابون (XV/2.8) نيز سرزمين مادها را «آريانا» ميخواند.
2- دياكونوف، ص 144؛ نامهايي مانند: khshathrita (= شاه)، Fravartish (= دفاع شكن)، Dahyuka (= كشوري)، Arshti-vaiga (= نيزه افكن)، Takhma-spada (= داراي سپاه دلير)، Aspabara (= اسب سوار)، Bag-data (= بخشيدهي خداوند)، Data (= بخشيده شده)، Chithra-farnah (= داراي فرهي دودماني).
3- نامهايي مانند: Hauma-varga (= ستايندهي [گياه مقدس] هوم)، Tigra-khauda (= داراي كلاهخود تيز)، Apa-saka (= سكاهاي آبي)، Mas-saka (= سكاهاي بزرگ).
4- نامهايي مانند: Papaios (= پدر)، Api (= آب)، Tabiti (= تابنده). نگاه كنيد به: ويدنگرن، ص 31-229
5- نامهايي مانند: arya-vanta، Arya-paitha، Arya-ramna، Arya-farna، Arya-khshathra. نگاه كنيد به: دياكونوف، ص 481
6- زبانهاي «ختني» (Khotani) و «استي» (Osseti). نگاه كنيد به: بيلي، ص 47-831؛ رضا، ص 29
7- استرابون (XI/13.1)؛ شماري از نويسندگان عصر اسلامي نيز به همين موضوع اشاره كردهاند: مقدسي: «احسن التقاسيم»، ص 373؛ ابن فقيه: «مختصر البلدان»، ص 284؛ ياقوت حموي: «معجم البلدان»، ص 2-171.
8- چنان كه دياكونوف (ص 541) نيز تصريح ميكند، نام Aturpat (به يوناني: Atropates) اشتقاق و معناي صحيح و بيخدشهي ايراني دارد: «حفظ شده توسط آتش مقدس». همچنين: Chaumont, pp. 17-18.
9- سفرنامهي ابن حوقل، ص 96
10- التنبيه و الاشراف، ص 68؛ براي آگاهي از ديگر منابع نگاه كنيد به: يارشاطر، ص 2-61
11ـ نزهة القلوب، ص 105؛ براي آگاهي از منابع ديگر نگاه كنيد به: رضا، ص 58-31؛ و نيز: Basworth, pp. 520-2
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتابنامه:
- رضا، عنايت الله: «آذربايجان و اران»، انتشارات ايرانزمين، 1360
- دياكونوف، ا. م.: «تاريخ ماد»، ترجمهي كريم كشاورز، انتشارات علمي و فرهنگي، 1380
- بيلي، هارولد، «ادبيات سكايي ختني»: تاريخ ايران كمبريج، (جلد سوم/ بخش دوم)، ترجمهي حسن انوشه، انتشارات اميركبير، 1377
- ويدنگرن، گئو: «دينها ايران»، ترجمهي منوچهر فرهنگ، انتشارات آگاهان ايده، 1377
- يارشاطر، احسان، «آذري»: دانشنامهي ايران و اسلام، جلد يكم، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1354
- «سفرنامهي ابن حوقل»: نوشتهي ابوالقاسم محمد بن حوقل (سدهي چهارم قمري)، ترجمه و توضيح دكتر جعفر شعار، انتشارات اميركبير، 1366
- «التنبيه و الاشراف»: نوشتهي علي بن حسين مسعودي (سدهي چهارم قمري)، به تصحيح عبدالله اسماعيل الصاوي، قاهره، 1357 ق.
- «نزهة القلوب»: تأليف حمدالله مستوفي (سدهي هشتم قمري)، به كوشش محمد دبير سياقي، انتشارات طهوري، 1336
- Chaumont, M. L, "Atropates": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, London & NewYork, 1989
- Basworth, C. E, "Arran": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987