(بخش نخست)
سال 329ق/940م در تاريخ ادبيات ايران از دو جهت به ياد ماندني است: نخست اينكه رودكي سمرقندي ـ پدر شعر فارسي ـ در اين سال با زندگي بدرود گفت، و ديگر آنكه حكيم ابوالقاسم فردوسي ـ پدر حماسههاي ملّي و زنده كننده زبان و موجوديت فرهنگ ايراني ـ در اين سال در روستاي باژ (پاژ، فاز، باز) واقع در يك منزلي شمال شرقي طابران توس ديده به جهان گشود.
فردوسي از نجيبزادگان توس و از ميان طبقه «دهقانان» برخاسته بود. از خانواده و كسانش آگاهي نداريم. نام او و پدرش در نخستين ترجمه شاهنامه به زبان تازي، كه در حدود سال 620 هـ صورت گرفته، «منصور بن حسن»، و كنيه و لقب شاعرياش بنا بر خود شاهنامه و كهنترين منابع موجود درباره سرگذشت وي، يعني تاريخ سيستان و چهار مقاله، «ابوالقاسم فردوسي» آمده است.
«دهقانان» كه فردوسي از ميان آنها برخاسته بود، گروهي از نجباي درجه دوم، و صاحب دولتاني بودند كه اهميت و قدرتشان به اين باز بسته بود كه اداره محل خويش را ارثاً برعهده داشتند؛ از امور لشكري بهدور نبودند؛ اما عموماً از راه درآمد املاك موروثي روزگار ميگذاشتند و خود را به دفاع از فرهنگ و ارزشهاي قومي و همچنين سرزميني كه در آن سكونت داشتند، پايبند ميديدند. اين گروه در هر وقت و زمان نزد معلمان ديني و آگاهان از گذشته، بهخوبي تربيت و تهذيب ميشدند و در حفظ سنت و فرهنگ و روايات ملي كوشا بودند؛ چنان كه پيش از سقوط حكومت ساساني، روايات تاريخي و داستانهاي ملي را ـ بدان گونه كه با دين ارتباط مي يافت ـ حفظ داشتند و سينه به سينه به نسلهاي پس از خود انتقال ميدادند.
دوران كودكي و نوجواني فردوسي مقارن ايامي بود كه گروه دهقانان به ضرورت از پيش متشكلتر و بيدارتر بودند، براي آنكه زمزمه مخالفت با فرهنگ و ميراث رو به گسترش بود و نياز به يك بسيج همگاني براي حفظ دستاوردهاي فرهنگي و ابقاي تاريخ و قوميت ايران بيش از پيش احساس مي شد. فردوسي بهمانند همه دهقانان اراضي و املاكي داشت كه ميتوانست از درآمد حاصل از آن تا سالها در امنيت اقتصادي و بدون دغدغه خاطر زندگي كند. بنابراين حدود شصت سال از عمر شاعر گرانمايه توس، كه در دوره ساماني گذشت، بهترين دوران زندگاني اوست؛ زيرا كه جوان بود و برخوردار و تندرست و دوستكام. بهويژه كه در اين دوران زبان فارسي ـ كه از ديار خراسان بزرگ سر بر كرده بود ـ رو در باليدن داشت و آثار گرانبهايي به شعر و به نثر در دامان خود پديد ميآورد.
از همان سال ولادت فردوسي ستارة بخت سامانيان رو به تيرگي گذاشت، و آثار ادبار و ناسازگاري كه از سالهاي آخر حكومت امير ساماني، نصر بن احمد (جلوس 301، وفات 332 هـ / 943م) پيدا شده بود، مي رفت كه تا چند دهه ديگر دست عناصر ايراندوست و خدمتگزار را بهكلي از اداره امور كوتاه كند.
در آن سالها كه مصادف بود با دهههاي نخستين سده چهارم هجري، دو گروه متفاوت از ايرانيان فرهيخته بركار بودند: گروهي تازي مآب و متمايل و پشتگرم به دستگاه خلافت بغداد، كه آثار خود را به زبان عربي و بر وفق مراد بغداد پديد ميآوردند، و دسته ديگر، ايرانگرايان و ايران دوستاني كه با خلافت بغداد همرأيي و همسويي چنداني نداشتند و ترويج و گسترش فرهنگ و قوميت ايراني را عمدتاً با ياري زبان فارسي دري وجهة همت قرار داده بودند. امراي ساماني و وزيران ايراندوست آنان كه دستگاه و قدرتي سزاوار توجه به هم زده بودند، از زمره اين گروه دوماند. در آن سالها جنب و جوش ادبي و فرهنگي گويا در توس بيش از جاهاي ديگر نظرگير بود، بهويژه كه طبقه دهقانان با آن روحيه ايرانگرايي و فرهنگ مداري به دلايل خاص تاريخي و جغرافيايي در اين ناحيه بيش از ديگر نواحي خراسان بزرگ يا قلمرو حكومت سامانيان باليده بودند. خوشبختي و توفيق فرهنگي توس در آن سالها بيشتر از اين روي بود كه اميري نژاده، خردمند، فرهيخته و دل آگاه از جانب سامانيان بر آنجا حكومت ميكرد. اين مرد فرهنگ دوست، ابو منصور محمد بن عبدالرزاق توسي بود كه نسب به «اسپهبدان» ايران و خانواده كُنارنگيان توس ميرساند و به گواهي كارهايي كه كرده، انديشهاي بلند و نژادي بزرگ داشت.
يكي از مهمترين كوششهاي ايران گرايانه او گردآوري، تنظيم و سر و سامان دادن به تاريخ گذشته ايران بود. به اين ترتيب كه از وزير و پيشكار خود «ابومنصور معمّري» خواست «تا خداوندان كتب را از دهقانان و فرزانگان و جهانديدگان از شهرها بياورند...» و بنشانند تا كتابها و كارنامههاي شاهان و زندگاني و اقدامات هر يك را از هر جا كه بود، فراز آورند و در كتابي به نام «شاهنامه» گرد كنند. شاهنامه منثور كه نخستين كتاب نثر پارسي دري است و بعدها به پاس كوشش فراگير همين امير ايراندوست به «شاهنامه ابومنصوري» نامبردار شده، ثمره اين همت بود و به واقع راه را براي فردوسي هموار كرد. با شناختي كه از كشمكشها و حركتهاي ضد ايراني در ميانه سده چهارم هجري داريم، گردآوري اين داستانها و تدوين و بازنويسي آنها به فارسي دري امري حتمي و ناگزير بود، تا مدعيان دريابند كه با چه قومي سر و كار دارند و با كدام پشتوانه فرهنگي ميتوانند با آنها به معارضه برخيزند!
ابومنصور محمد بن عبدالرزاق سرانجام در سال 351هـ/ 962م در حالي كه سپهسالار سامانيان و والي خراسان بود، در جنگي ناجوانمردانه با حريفان كشته شد و از آن پس تا حدود سي سال خانواده سيمجوريان حاكم خراسان گشتند. اين كه روزگار فردوسي از زمان ولادت تا شروع به نظم شاهنامه چگونه گذشته است، بر ما روشن نيست. بيشك او هم مثل هر دهقان آزاده ديگري نگران سرنوشت ايران و تاريخ و فرهنگ سرزمين خويش بوده، و از اختلافات و نادانيها و بيفرهنگيهايي كه به بركناري و انزواي خاندان عبدالرزاق و روي كار آمدن سيمجوريان انجاميد، در رنج بود و همزمان خود را براي اقدام دفاعي شايستهاي آماده ميكرد.
آغاز به نظم شاهنامه به عنوان يك واكنش فرهنگي در برابر سلطه غلامان و آل سيمجور كه بر خراسان و توس غلبه يافته بودند، از دهه دوم حاكميت آنان آغاز شد. ابتدا دقيقي توسي، كه به نقل فردوسي «جوان و گشاده زبان» بود، احتمالاً در سال 365هـ/ 975م نظم شاهنامه منثور را آغاز كرد، و اندكي بعد پس از سرودن هزار بيت به ناگهان در جواني به دست غلام خود كشته شد و كار نظم خداينامه نافرجام ماند.
مهتر گردنفراز
از اين هزار بيتي كه از دقيقي بر جاي مانده و فردوسي آن را در شاهنامه خويش جاودانه كرده است و همچنين قرائتي كه از زندگي و احوال خصوصي دقيقي در دست است، چنين برميآيد كه او اگر زمان هم مييافت، شايستگي لازم را براي تعهد نظم شاهنامه نداشت. اين بود كه ضرورت اين كار به عنوان پيامي همگاني در هيات يك نياز بر فردوسي نهيب زد و او را به ادامه كار دقيقي برانگيخت. و چنين بود كه دهقانزاده توس، كه ديگر در اين سالها پا به حوالي چهل سالگي گذاشته و از هر جهت براي پذيرفتن اين رسالت خطير آماده شده بود، با نگراني از اينكه مبادا عمر و دارايياش در صورت درنگ بيشتر به اين كار وفا نكند، مردانه قدم در اين ميدان نهاد. در اين راه جوانمردي از دوستان همشهري وي به تشويق او همت گماشت و اسباب كار را برايش فراهم كرد و به او قول داد نسخهاي از شاهنامه منثور را برايش بياورد.
مرا گفت: خوب آمد اين راي تو // به نيكي خرامد همي پاي تو // نبشته من اين دفتر پهلوي // به پيش تو آرم، نگر نغنوي // گشاده زبان و جوانيت هست // سخن گفتن پهلوانيت هست // شو اين نامه خسروان باز گوي // بدين جوي نزد مهان آبروي
در همين زمان دوست ديگر، كه در برخي از نسخههاي كهن شاهنامه اسمش اميرك منصور ضبط شده است، به او نيز قول همراهي داد:
بدين نامه چون دست بردم فراز // يكي مهتري بود گردنفراز // جوان بود و از گوهر پهلوان // خردمند و بيدار و روشن روان // مرا گفت كز من چه بايد همي // كه جانت سخن برگرايد همي // به چيزي كه باشد مرا دسترس // به گيتي نيازت نيارم به كس...
اما دريغا كه اين مهتر گشاده دل و گردن فراز در سن جواني بر دست «نهنگان مردم كشان» كشته و يا ناپديد شد، و فردوسي از وجود دوستي كارآمد و دل آگاه محروم ماند. همو بود كه به فردوسي سفارش كرده بود تا كتاب خود را، در صورتي كه به اتمام رسيد، به پادشاهي بزرگ تقديم كند، و فردوسي اين توصيه او را در ياد داشت:
يكي پند آن شاه ياد آوريم // ز كژّي، روان سوي داد آوريم // مرا گفت كاين نامه شهريار // گرت گفته آيد، به شاهان سپار
در اين زمان كه بايد حوالي سال 370هـ/ 980م باشد، هنوز شاهان ساماني بر سر كار بودند.اما اين «مهتر گردن فراز» كه فردوسي اين همه در آغاز كار به ياري او پشتگرم ميداشت، كيست؟ شايد يكي از دو پسر محمد بن عبدالرزاق توسي، فراهم آورنده شاهنامه منثور ـ عبدالله يا منصور ـ كه هر دو در زمان فرمانروايي «تاش» در خراسان، به رغم خاندان سيمجور، ميان سالهاي 371 تا 377 هـ به كار گماشته شدند، و از بخت بد در كشمكشهاي ميان تاش سپهسالار و سيمجوريان، با خواري و بيسرانجامي ناپديد شدند. در همين سالهاي تاريك كه بنابر برخي نسخههاي شاهنامه:
زمانه سراسر پر از جنگ بود // به جويندگان بر جهان تنگ بود
فردوسي كار بزرگ نظم داستانهاي ملي را آغاز كرد و به رغم ناملايمات، روي از ادامه كار در هم نكشيد، و تا سالها بعد با شور و دلبستگي به كار خطير خود ادامه داد.
(برگرفته از: روزنامه اطلاعات 1388/4/31)
ادامه دارد ...
سال 329ق/940م در تاريخ ادبيات ايران از دو جهت به ياد ماندني است: نخست اينكه رودكي سمرقندي ـ پدر شعر فارسي ـ در اين سال با زندگي بدرود گفت، و ديگر آنكه حكيم ابوالقاسم فردوسي ـ پدر حماسههاي ملّي و زنده كننده زبان و موجوديت فرهنگ ايراني ـ در اين سال در روستاي باژ (پاژ، فاز، باز) واقع در يك منزلي شمال شرقي طابران توس ديده به جهان گشود.
فردوسي از نجيبزادگان توس و از ميان طبقه «دهقانان» برخاسته بود. از خانواده و كسانش آگاهي نداريم. نام او و پدرش در نخستين ترجمه شاهنامه به زبان تازي، كه در حدود سال 620 هـ صورت گرفته، «منصور بن حسن»، و كنيه و لقب شاعرياش بنا بر خود شاهنامه و كهنترين منابع موجود درباره سرگذشت وي، يعني تاريخ سيستان و چهار مقاله، «ابوالقاسم فردوسي» آمده است.
«دهقانان» كه فردوسي از ميان آنها برخاسته بود، گروهي از نجباي درجه دوم، و صاحب دولتاني بودند كه اهميت و قدرتشان به اين باز بسته بود كه اداره محل خويش را ارثاً برعهده داشتند؛ از امور لشكري بهدور نبودند؛ اما عموماً از راه درآمد املاك موروثي روزگار ميگذاشتند و خود را به دفاع از فرهنگ و ارزشهاي قومي و همچنين سرزميني كه در آن سكونت داشتند، پايبند ميديدند. اين گروه در هر وقت و زمان نزد معلمان ديني و آگاهان از گذشته، بهخوبي تربيت و تهذيب ميشدند و در حفظ سنت و فرهنگ و روايات ملي كوشا بودند؛ چنان كه پيش از سقوط حكومت ساساني، روايات تاريخي و داستانهاي ملي را ـ بدان گونه كه با دين ارتباط مي يافت ـ حفظ داشتند و سينه به سينه به نسلهاي پس از خود انتقال ميدادند.
دوران كودكي و نوجواني فردوسي مقارن ايامي بود كه گروه دهقانان به ضرورت از پيش متشكلتر و بيدارتر بودند، براي آنكه زمزمه مخالفت با فرهنگ و ميراث رو به گسترش بود و نياز به يك بسيج همگاني براي حفظ دستاوردهاي فرهنگي و ابقاي تاريخ و قوميت ايران بيش از پيش احساس مي شد. فردوسي بهمانند همه دهقانان اراضي و املاكي داشت كه ميتوانست از درآمد حاصل از آن تا سالها در امنيت اقتصادي و بدون دغدغه خاطر زندگي كند. بنابراين حدود شصت سال از عمر شاعر گرانمايه توس، كه در دوره ساماني گذشت، بهترين دوران زندگاني اوست؛ زيرا كه جوان بود و برخوردار و تندرست و دوستكام. بهويژه كه در اين دوران زبان فارسي ـ كه از ديار خراسان بزرگ سر بر كرده بود ـ رو در باليدن داشت و آثار گرانبهايي به شعر و به نثر در دامان خود پديد ميآورد.
از همان سال ولادت فردوسي ستارة بخت سامانيان رو به تيرگي گذاشت، و آثار ادبار و ناسازگاري كه از سالهاي آخر حكومت امير ساماني، نصر بن احمد (جلوس 301، وفات 332 هـ / 943م) پيدا شده بود، مي رفت كه تا چند دهه ديگر دست عناصر ايراندوست و خدمتگزار را بهكلي از اداره امور كوتاه كند.
در آن سالها كه مصادف بود با دهههاي نخستين سده چهارم هجري، دو گروه متفاوت از ايرانيان فرهيخته بركار بودند: گروهي تازي مآب و متمايل و پشتگرم به دستگاه خلافت بغداد، كه آثار خود را به زبان عربي و بر وفق مراد بغداد پديد ميآوردند، و دسته ديگر، ايرانگرايان و ايران دوستاني كه با خلافت بغداد همرأيي و همسويي چنداني نداشتند و ترويج و گسترش فرهنگ و قوميت ايراني را عمدتاً با ياري زبان فارسي دري وجهة همت قرار داده بودند. امراي ساماني و وزيران ايراندوست آنان كه دستگاه و قدرتي سزاوار توجه به هم زده بودند، از زمره اين گروه دوماند. در آن سالها جنب و جوش ادبي و فرهنگي گويا در توس بيش از جاهاي ديگر نظرگير بود، بهويژه كه طبقه دهقانان با آن روحيه ايرانگرايي و فرهنگ مداري به دلايل خاص تاريخي و جغرافيايي در اين ناحيه بيش از ديگر نواحي خراسان بزرگ يا قلمرو حكومت سامانيان باليده بودند. خوشبختي و توفيق فرهنگي توس در آن سالها بيشتر از اين روي بود كه اميري نژاده، خردمند، فرهيخته و دل آگاه از جانب سامانيان بر آنجا حكومت ميكرد. اين مرد فرهنگ دوست، ابو منصور محمد بن عبدالرزاق توسي بود كه نسب به «اسپهبدان» ايران و خانواده كُنارنگيان توس ميرساند و به گواهي كارهايي كه كرده، انديشهاي بلند و نژادي بزرگ داشت.
يكي از مهمترين كوششهاي ايران گرايانه او گردآوري، تنظيم و سر و سامان دادن به تاريخ گذشته ايران بود. به اين ترتيب كه از وزير و پيشكار خود «ابومنصور معمّري» خواست «تا خداوندان كتب را از دهقانان و فرزانگان و جهانديدگان از شهرها بياورند...» و بنشانند تا كتابها و كارنامههاي شاهان و زندگاني و اقدامات هر يك را از هر جا كه بود، فراز آورند و در كتابي به نام «شاهنامه» گرد كنند. شاهنامه منثور كه نخستين كتاب نثر پارسي دري است و بعدها به پاس كوشش فراگير همين امير ايراندوست به «شاهنامه ابومنصوري» نامبردار شده، ثمره اين همت بود و به واقع راه را براي فردوسي هموار كرد. با شناختي كه از كشمكشها و حركتهاي ضد ايراني در ميانه سده چهارم هجري داريم، گردآوري اين داستانها و تدوين و بازنويسي آنها به فارسي دري امري حتمي و ناگزير بود، تا مدعيان دريابند كه با چه قومي سر و كار دارند و با كدام پشتوانه فرهنگي ميتوانند با آنها به معارضه برخيزند!
ابومنصور محمد بن عبدالرزاق سرانجام در سال 351هـ/ 962م در حالي كه سپهسالار سامانيان و والي خراسان بود، در جنگي ناجوانمردانه با حريفان كشته شد و از آن پس تا حدود سي سال خانواده سيمجوريان حاكم خراسان گشتند. اين كه روزگار فردوسي از زمان ولادت تا شروع به نظم شاهنامه چگونه گذشته است، بر ما روشن نيست. بيشك او هم مثل هر دهقان آزاده ديگري نگران سرنوشت ايران و تاريخ و فرهنگ سرزمين خويش بوده، و از اختلافات و نادانيها و بيفرهنگيهايي كه به بركناري و انزواي خاندان عبدالرزاق و روي كار آمدن سيمجوريان انجاميد، در رنج بود و همزمان خود را براي اقدام دفاعي شايستهاي آماده ميكرد.
آغاز به نظم شاهنامه به عنوان يك واكنش فرهنگي در برابر سلطه غلامان و آل سيمجور كه بر خراسان و توس غلبه يافته بودند، از دهه دوم حاكميت آنان آغاز شد. ابتدا دقيقي توسي، كه به نقل فردوسي «جوان و گشاده زبان» بود، احتمالاً در سال 365هـ/ 975م نظم شاهنامه منثور را آغاز كرد، و اندكي بعد پس از سرودن هزار بيت به ناگهان در جواني به دست غلام خود كشته شد و كار نظم خداينامه نافرجام ماند.
مهتر گردنفراز
از اين هزار بيتي كه از دقيقي بر جاي مانده و فردوسي آن را در شاهنامه خويش جاودانه كرده است و همچنين قرائتي كه از زندگي و احوال خصوصي دقيقي در دست است، چنين برميآيد كه او اگر زمان هم مييافت، شايستگي لازم را براي تعهد نظم شاهنامه نداشت. اين بود كه ضرورت اين كار به عنوان پيامي همگاني در هيات يك نياز بر فردوسي نهيب زد و او را به ادامه كار دقيقي برانگيخت. و چنين بود كه دهقانزاده توس، كه ديگر در اين سالها پا به حوالي چهل سالگي گذاشته و از هر جهت براي پذيرفتن اين رسالت خطير آماده شده بود، با نگراني از اينكه مبادا عمر و دارايياش در صورت درنگ بيشتر به اين كار وفا نكند، مردانه قدم در اين ميدان نهاد. در اين راه جوانمردي از دوستان همشهري وي به تشويق او همت گماشت و اسباب كار را برايش فراهم كرد و به او قول داد نسخهاي از شاهنامه منثور را برايش بياورد.
مرا گفت: خوب آمد اين راي تو // به نيكي خرامد همي پاي تو // نبشته من اين دفتر پهلوي // به پيش تو آرم، نگر نغنوي // گشاده زبان و جوانيت هست // سخن گفتن پهلوانيت هست // شو اين نامه خسروان باز گوي // بدين جوي نزد مهان آبروي
در همين زمان دوست ديگر، كه در برخي از نسخههاي كهن شاهنامه اسمش اميرك منصور ضبط شده است، به او نيز قول همراهي داد:
بدين نامه چون دست بردم فراز // يكي مهتري بود گردنفراز // جوان بود و از گوهر پهلوان // خردمند و بيدار و روشن روان // مرا گفت كز من چه بايد همي // كه جانت سخن برگرايد همي // به چيزي كه باشد مرا دسترس // به گيتي نيازت نيارم به كس...
اما دريغا كه اين مهتر گشاده دل و گردن فراز در سن جواني بر دست «نهنگان مردم كشان» كشته و يا ناپديد شد، و فردوسي از وجود دوستي كارآمد و دل آگاه محروم ماند. همو بود كه به فردوسي سفارش كرده بود تا كتاب خود را، در صورتي كه به اتمام رسيد، به پادشاهي بزرگ تقديم كند، و فردوسي اين توصيه او را در ياد داشت:
يكي پند آن شاه ياد آوريم // ز كژّي، روان سوي داد آوريم // مرا گفت كاين نامه شهريار // گرت گفته آيد، به شاهان سپار
در اين زمان كه بايد حوالي سال 370هـ/ 980م باشد، هنوز شاهان ساماني بر سر كار بودند.اما اين «مهتر گردن فراز» كه فردوسي اين همه در آغاز كار به ياري او پشتگرم ميداشت، كيست؟ شايد يكي از دو پسر محمد بن عبدالرزاق توسي، فراهم آورنده شاهنامه منثور ـ عبدالله يا منصور ـ كه هر دو در زمان فرمانروايي «تاش» در خراسان، به رغم خاندان سيمجور، ميان سالهاي 371 تا 377 هـ به كار گماشته شدند، و از بخت بد در كشمكشهاي ميان تاش سپهسالار و سيمجوريان، با خواري و بيسرانجامي ناپديد شدند. در همين سالهاي تاريك كه بنابر برخي نسخههاي شاهنامه:
زمانه سراسر پر از جنگ بود // به جويندگان بر جهان تنگ بود
فردوسي كار بزرگ نظم داستانهاي ملي را آغاز كرد و به رغم ناملايمات، روي از ادامه كار در هم نكشيد، و تا سالها بعد با شور و دلبستگي به كار خطير خود ادامه داد.
(برگرفته از: روزنامه اطلاعات 1388/4/31)
ادامه دارد ...
۲ نظر:
بنام آفریدگار یکتا و بی همتا.امروز سرآغاز انتشار بخش نخست یک سلسله مقاله در دست کم چهار بخش است که پاسخی خواهد بود برای شبهاتی که جریانات عرفی ساز بر نسک دین زرتشتی چون وندیداد وارد می سازند.تازش هایی که صدور آن از دو منبع خارج نیست،بنیادگرایان سایر ادیان و یا سکولارهای چپ و راست.جناب احمدی در صورت تمایل این سلسله نوشتار را به سایر دوستان نیز معرفی بفرماییددر پناه مزدا
دوست عزیز جناب آقای احمدی روزگار نیک،با خرسندی به آگاهی می رسانم که بخش سوم سلسله نوشتار برسی تازشهای معاندیان بنیادگرا و جریانات عرفی ساز به کتاب وندیداد و شریعت دین زرتشتی با عنوان:«مخالفت وندیداد با مسئله ی سقط جنین و انطباق این نظر با اساس ایدئولوژی گاهان»بر روی سایت قرار گرفت.در صورت تمایل لطف بفرمایید و این سلسله نوشتار را به سایر دین پژوهان و راستی جویان نیز معرفی بفرمایید.در پناه یکتا خداوند هروسپ آگاه. www.azarpad.persianblog.ir
ارسال یک نظر