دعاي مقدس اهونور
«اهونور» (Ahunwar) شكل پارسي ميانهي عبارت اوستايي Ahuna Vairya، نام مقدسترين دعاي گاهاني است (يسن27/13 و غيره). اين دعا، بر اساس عبارت آغازين آن، yatha ahu vairyo چنين ناميده شده است. متن دعاي اهونور، نكات و مواد مهمي از آموزههاي زرتشت را در بردارد (بسنجيد به ويژه با يسن 29 و 53/9)، اما معناي دقيق و كامل آن همچنان مورد بحث است. يك ترجمهي ممكن از آن، چنين است: «چنان كه سرور دنيوي برگزيده است، سرور روحاني نيز چنين است، برپايهي اشه (قانون الاهي)؛ [آن گونه كه] بهجا آورندهي كردارهاي نيكمنشانه در زندگي. و ملكوت مزداي اهورا ارزاني آناني است كه درويشان را همچون شباناند».
مانند دعاي اوستايي Airyaman، با خواندن دعاي اهونور براي پيروان زرتشت درخواست و طلب ايمني و تندرستي ميشد. سنت و روايت اوستاي نو، اين دعا را به عنوان اشارهاي به زرتشت تعبير و تفسير ميكند (نگاه كنيد به تفسير موجود در يسن 19)؛ اما در اصل، جانشينان پيامبر نيز، به عنوان راهنمايان معتمد مؤمنان، احتملاً نامزد چنين تعبيري براي خود بودند. روايات اخيرتر، اين دعا را به عنوان اشارهاي ويژه به زرتشت در نظر نگرفتهاند (Zand-i Xwurdag Abestag, ed. B. N. Dhabhar, Bombay, 1927, pp. 1-2; Denkard, ed. Sanjana, 9.24.1; Zatspram 1.13-19).
زرتشت نخستين مردي بود كه اهونور را سرود (يسن 9/14)، اما تأثير و نيروي اهونور از خصلت و مشخصهي آن به عنوان نخستين سخن و كلام اورمزد سرچشمه ميگيرد (يسن 19/3، 4/8). اهونور به عنوان كلام ازلي، پس از آفريدگان مينوي، اما پيش از خلقت همهي چيزهاي مادي آفريده شد. اهونور از نيروي بالايي نيز براي ياري رساندن به روان درگذشتگان و پريشان ساختن ديوان برخوردار است. اهونور همراه با ديگر ذكرهاي مقدس آورده شده (يسن 57/22، 59/33، 61/3-1، ويسپرد 24/1) ولي با عنوانهاي «پيروزترين» (يشت11/3)، «درمانبخشترين» (ويديوداد11/3) و جز آن (يسن 8/1، 27/7)، ممتاز گرديده است. بند سوم از فرگرد يازدهم «ويديوداد» با مقرر داشتن پنج بار تلاوت اين دعا، ميگويد: «اهونور تن [آدمي] را بپايد».
چهار نسك در اوستايي ساساني، حاوي فصلهايي در تفسير اهونور بود (Denkard, 8.44.1; 9.1.1, 24.1,46). برتري و سرآمدي اين دعا در ميان ديگر ذكرهاي مقدس، در ادبيات متأخر زرتشتي گواهي گرديده است: اهونور در فروشكستن ديوان و پاييدن زندگي و دارايي، بسيار مؤثر است (Denkard, 4.38-45, 8.43.81, 9.1.4). نيروي اين دعا از نقش و خصلت آغازين آن برخاسته است. اورمزد از «روشني بيكرانه»، «پيكرهي آتش» را - كه خاستگاه همهي آفريدگان بود - خلق كرد. نخستين تجلي «پيكرهي آتش» اهونور بود، كه از مينوي آن (yatha ahu vairyo)، «آغاز آفرينش و فرجام آفريدگان آشكار شود» (بندهش، ترجمهي مهرداد بهار، ص37). اورمزد با خواندن اين دعا، پيروزي فرجامين خويش را بر اهريمن آشكار ساخت؛ آن گاه اهريمن واپس نشست و به جهان تاريكي بازافتاد و براي سه هزار سال گيج و بيحس شد (بندهش، همان، ص 35). اهونور از آن جا كه ذكر و كلامي آغازين و بنيادين است، جمع و چكيدهي "دين" است، «هستهي هستههاي [= اساس] حسابرسي دين» (Denkard, 8.45.1). در بندهش (همان، ص37)، مينوي اهونور با «دين» مطابق دانسته شده است. از هر يك از بيست و يك واژهي اين دعا براي ناميدن يك نسك از اوستا استفاده ميشد، كه كل محتواي اين ذكر، بدين سان نمادپردازي ميگشت (Denkard, 8. Intro., 6, 17-18; 9.1.4; Zatspram 28.1-3).
اهونور براساس ارج و اهميت آن، استفادههاي آييني پرشماري دارد. علاوه بر كاربرد آن به عنوان بخشي از كتاب مقدس، در يسنَ (yasna) و آيينهاي برشنوم (barshnum) و تلاوت آن در مراسم آفرينگان، اين دعا همراه با كارهايي همچون: بستن كوستي (kusti)، ادرار كردن، آميزش جنسي، داخل شدن به خانه (Denkard, 9.18.5-7)، ناخنچيني (Saddar Nasr, ed. B. N. Dhabhar, Bombay, 1909, par. 14)، ريختن نوشيدني، عطسه يا سرفه كردن (Shayast ne shayast 10.7, 12.32)، نيز خوانده ميشد. آهسته و جويده خواندن اهونور به ويژه موهن و ناشايست تلقي ميگشت (ibid., 10.25b). *
* C. J . Brunner, "Ahunwar": Encyclopaedia Iranica, vol. 1, 1985, p. 683
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ يار ميهنپرست و دانشورمان آقاي «مرداويج آريامنش»، به تازگي با درج مجموعه مقالاتي به بررسي جايگاه ايرانيان «كُرد» در تاريخ كهن و معاصر ايران پرداخته و در بخش نخست آن (درباره كرد و كردستان -1)، خاستگاه و پيشينهي كردان را پژوهيده است. اما كاستي بنيادين اين جستار، كه آكنده از دادههاي تاريخي است، نبود مرجعشناسي و كتابنامه است. با وجود اين كه در اين مقاله به ديدگاههاي خاورشناسان و تاريخدانان بسياري (گاه با ذكر نام و گاه بدون قيد نام) اشاره شده است، اما از منابع آن هيچ سخني نرفته است. شايسته است پژوهندگان و نويسندگان ايراني، به امر مرجعشناسي، به عنوان مهمترين ركن يك پژوهش علمي، توجهي بيش از اين مبذول نمايند.
در بخشي از اين مقاله آمده است: «بسياري از خاورشناسان و تاريخدانان بنام جهان، نامهايي چون "گوتي"، "كاسي" و "كاسو" را از ريشه "كرد" دانسته و بر اين باورند كه اينان به همراه اقوامي چون "ميتانيها"، "لولوبيها"، "نايرميها" و "سوباريها" در هزاران سال پيش به سرزمينهاي آناتولي خاوري و شمال ميانرودان و باختر ايران كوچيدهاند». اما حقيقت آن است، زماني كه آن اقوام نامبرده در ايران و ميانرودان و آناتولي ميزيستند، هنوز هيچ يك از قبايل آريايي، و از جمله كردها، پا به اين سرزمينها نگذارده بودند تا بخواهند نام خود را به آنها ببخشند يا همسفر كوچهاي آنان باشند.
در اين مقاله، پيشينهي حضور كردان در ايران، سه هزار سال پيش از ميلاد دانسته شده اما اين تاريخگذاري عملاً ناممكن است؛ چرا كه اولاً، قبايل مختلف آريايي در هزارهي نخست پيش از ميلاد به اين سرزمين وارد شدهاند و ثانياً، كهنترين يادكرد احتمالي موجود از كردها، اشارهي «گزنفون» در "آنابازيس" است (سدهي پنجم پ.م.) و حتا هردوت نيز خبري از آنان ندارد. بنابراين هيچ سند و نشانهي صريح و استواري جهت اثبات چنان پيشينهي دور و كهني براي كردها، در دست نميباشد.
در اين مقاله، شباهت نامهاي خاصي چون «كرده» و «كرداكا» با واژهي «كرد»، نشانهي ديرينگي تاريخي و تمدني كردها دانسته و بر اين اساس، نتيجهگيري شده است كه: «كردها ميتوانند بگويند كه نخستين قوم ايراني بودند كه با كوچ به فلات ايران و ساختن ساختمان در اين سرزمين، بنياد و پايه ايران را ريخته و دارندگان راستين ايران زمين هستند»! اما همانندي صوتي نامي با نام ديگر و واژهاي با واژهي ديگر، دليلي كافي براي اثبات همريشگي و پيوند آن دو نيست، چنان كه وجود بخشي به نام «ميامي» در نزديكي شاهرود، نميتواند به معناي حضور تاريخي و تمدني امريكاييها در اين منطقه باشد. نبايد فراموش كرد كه اين شيوهي همانندسازي صوتي، روش رايج پانتركها براي "ترك" جلوه دادن غالب زبانها و تمدنهاي جهان است.
در بخش ديگري از اين مقاله، كردها دارندگان «پاكترين خون آريايي» توصيف شدهاند. اما اين ادعا، سخني احساسي و اغراقآميز است؛ چرا كه در سراسر گيتي و به ويژه در پهنهي پرتحركي چون آسياي غربي (خاورميانه)، همواره روابط و مناسبات گستردهي انساني و اجتماعي برقرار بوده و آميختگي و دگرگوني قومي پيوسته جريان داشته است. بنابراين، چنان كه همهي اقوام و قبايل انساني با جمعيتهاي پيرامون خود و با مهاجمان و مهاجران دور و نزديك درآميختهاند، كردها نيز بدين سان، با مردمان بومي و مهاجر و مهاجم بسياري آميزش يافتهاند و لذا نميتوان كردها را دارندگان «پاكترين خون آريايي» برشمرد و آنان را بر ديگر ايرانيان برتري داد؛ ضمن آن كه در عصر حاضر، مفهوم «قوم» و «قوميت» (خون و تبار)، مدتهاست كه جاي خود را به مفهوم «ملت» و «مليت» (شهروندي) داده است.
اميدوارم كه اين يادداشت فشرده كه صرفاً متوجه روششناسي نويسندهي ارجمند مقاله مذكور است، روشنگر برخي از نكات و مسائل تاريخي بوده باشد.
+ ترجمهي «فارسي» گاهان زرتشت
+ ترجمهي «كردي» گاهان زرتشت
+ ترجمهي «تركي» گاهان زرتشت
۱۰ بهمن ۱۳۸۲
۷ بهمن ۱۳۸۲
بلخ در عصر هخامنشي
«باختر» (يوناني: Bactria) پس از الحاق به امپراتوري پارس به دست كورش بزرگ در سدهي ششم پ.م.، همراه با «مرو» (يوناني: Margiana)، دوازدهمين ايالت امپراتوري را تشكيل داد. ظاهراً اين انضمام از طريق فتح به انجام نرسيده بود بل كه ناشي از سازش و پيوند شخصي پادشاهيها بود. حقايقي كه به اين موضوع دلالت دارند، آن است كه شهربان اين منطقه همواره يكي از خويشاوندان نزديك شاه بزرگ بود. و اين كه نظام اداري هخامنشي بدان راه نيافته بود. اشراف محلي، نقش بزرگي را در اين ايالت ايفا ميكردند و داراي همه گونه قدرت واقعي بودند. ثروت كلان اين گروه را، سرشاري گنجينهي جيحون گواهي ميكند. بلخ (يوناني: Bactra) موضع و جايگاه مسلطي را بر شاهراه سلطنتي رو به سمت هند به دست آورده بود. منافع حاصل از بازرگاني شرق- غرب، و نيز كشاورزي بسيار مترقي محلي، اين ايالت را قادر به پرداختن خراجي چشمگير (360 تالنت نقره در سال) ساخته بود.
باختريان سهم مهمي را نيز در سپاه پارسي تشكيل ميدادند. در نبرد سالاميس (salamis)، آنان زير فرمان مستقيم شاه بزرگ بودند. در جنگ گئوگملا (gaugamela) سوارهسپاه باختري در مقابل مقدونيان صف بسته بودند. زماني كه داريوش سوم پس از شكستاش در اين نبرد، به ايالتهاي فرادست امپراتوري پناه جست، بسوس (Bessos) باختري وي را به قتل رساند و سپس خود را شاه اعلام داشت. با وجود تداوم ايستادگي بسوس به واسطهي تاكتيك زمين سوختهاي كه تدبير داشته بود، سرانجام مقدونيان باختر را فتح كردند و بسوس تسليم آنان گرديد و به فرمان اسكندر كشته شد. از آن پس، بلخ به عنوان مركز فرماندهي كل اسكندر مورد استفاده قرار گرفت. پس از چيرگي بر همهي نيروهاي مقاومتگر، اسكندر سي هزار تن از باختريها و سغديهاي جوان را به عنوان گروگان در اختيار گرفت و شمار فراواني از باختريها را در سپاهاش جاي داد. در همان زمان، وي بسياري از كهنه سربازاناش را در مستعمرهنشينهاي در نظر گرفته شده براي تأمين سلطه و نفوذ مقدوني بر باختر، مستقر ساخت.
از پايگاههاي هخامنشي در باختر، اطلاعات اندكي به دست آمده است. بلخ كهن (Bactra) در زير ارگ (بالاحصار) بلخ كنوني عميقاً دفن شده است. شهرهاي Drapsaca و Aornos، ياد شده در آثار مورخان اسكندر، معمولاً با «قندوز» و «تشكورگان» مطابقت داده شدهاند، كه حفاري و كاوش در آنها هنوز برقرار است. به تازگي پيشنهاد شده است كه ممكن است Aornos در «آلتين دليار تپه» واقع شده باشد؛ كاوشگاهي در شمال بلخ كه حفاري در آن آغاز گرديد اما پيگيري نشد. ديگر كاوشگاههاي بازمانده از دوران هخامنشي، «قيزيل تپه» و «تلشكان تپه» در سرخان دريا، و «تخت قباد» (منشأ احتمالي گنجينهي جيحون) در ساحل سمت راست جيحون، ارگ دلبرجين، و شهرك مدور «آي خانم2» در ساحل چپ جيحون، هستند. همهي آثار بيروني باروها از خشت خام يا آجرهاي بزرگ، بر سكويي برجسته ساخته شدهاند. تاكنون در هيچ يك از آنها، انجام يافتن كاوشي كامل ممكن نشده است. *
* P. Leriche, "Bactria I. pre-Islamic period": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, 1989, p. 340
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ بابايادگار عزيز پرسشي را دربارهي ماهيت «كوشانيان» مطرح نموده بودند. در پاسخ به ايشان بايد گفت كه در اواسط سدهي دوم پ.م.، گروهي از اقوام بيابانگرد، مشخصاً «تُخاري»هاي هندواروپايي تبار، تحت فشار هونها، از مرزهاي چين به سوي شمال افغانستان حركت كردند و با جاي گيري در آن سرزمين، پادشاهي يوناني باختر را برانداختند. در اوايل عصر مسيحيت، قبيله يا خانداني به نام «كوشان»، سروري و فرمانروايي بر بازماندهي تخاريان را در اين ناحيه به دست آورد و امپراتوري كوشان را در همان عصر، «كوجولا كادفيزس» بنيان نهاد و به زودي مرزهاي آن تا شمال هند گسترش يافت. كشور كوشان به مدت دو سده برخوردار از تمدن و حكومتي برجسته و مقتدر بود و سرانجام زير فشارهاي هپتاليان از شرق و ساسانيان از غرب، فروپاشيد. زبان رسمي كوشانيان، زبان ايراني بلخي بود كه با خط يوناني نوشته ميشد. دينهاي زرتشتي و بودايي در اين كشور رواج داشت و در سكههاي كوشاني بسياري، نام شماري از ايزدان زرتشتي شناسايي شده است.
+ خوانندهاي گرامي به نام «عليرضا» پرسيده بودند كه چرا نام «تخت جمشيد» چنين است در حالي كه هيچ كدام از هخامنشيان بدين نام نبودند؟ واقعيت آن است كه به سبب نبود سنت رسمي كتابت و تاريخنگاري در ايران عصر باستان، ياد و خاطرهي دودمانهاي سلطنتي كهن ثبت نشده و لذا در اذهان عمومي محفوظ و پايدار نمانده بود، آن گونه كه در ايران عصر اسلامي، هيچ يادماني خاصي از دوران فرمانروايي ايلاميان و پارسيان و اشكانيان در ميان مردم برجاي نبود. اما در مقابل، نيرومندي بينش اسطورهاي مردم ايران، منجر به آن گرديده بود كه باورهاي اسطورهاي، سنتي رايج و بانفوذ را در ميان مردم تشكيل دهند و گذشتهي نانوشته و فراموش شدهي اين سرزمين را روايتها اسطورهاي جبران و تلافي كنند. بدين سان است كه مجتمع ياد شده، نه به نام «تخت[گاه] داريوش»، كه يادش در اذهان عمومي محفوظ نمانده بود، بل كه با عنوان «تخت جمشيد»، كه بزرگترين شاه اسطورهاي ايران بود و در هر محفلي معروف، شناخته شد. بيشينهي آثار باستاني بازمانده از آن دوران كهن نيز، بدين شيوه، چنان نامهايي يافتهاند: نقش رستم، تخت رستم، زندان سليمان، قلعهي ضحاك و…
+ ملاحظاتي مختصر پيرامون كرد و كردستان (افشين زند)
+ پورپيرار، تركها و پانتركيسم (مرداويج)
۳ بهمن ۱۳۸۲
آمازونها
«آمازون» (Amazon) عنوان نژادي افسانهاي از زنان جنگجو در باورها، نوشتهها و هنر يوناني است. اين نام به طور تخيلي به صورت a-mazos (= بدون پستان يا بزرگپستان) تعبير و تفسير شده است. اشتقاق اين عنوان از ريشهي ايراني كهن -maz* (= جنگيدن)، و استخراج اسم جمع ha-mazan* (= جنگجو) نيز مورد بحث است.
يونانيان، ماندگاه آمازونها را در لبهي جهاني كه در آن عصر ميشناختند، جاي داده بودند: نخست، در Thermoden در شمال شرقي آسياي كوچك، و سپس در Tanias؛ و در قفقاز يا حتا در نزديكي رود سيحون، آن گاه كه اكتشافات جديد جغرافيايي، مرزهاي «شرق» را بازهم دورتر بُرده بود. تراك (Virgil Aeneid 2.659ff) و ليبي (Diodorus 3.53ff) نيز به عنوان ماندگاه آمازونها مورد ادعا بودند. اما در اصل، آمازونها با آسياي كوچك وابستگي داشتند، كه گفته ميشد شهرهاي بسياري را (Myrine, Cyme and Ephesus) در آن بنياد نهاده بودند (Diodorus ibid.; Strabo 12.3, 21; Tacitus Annals 3.61.2). آنان فرزندان Harmonia (يك نمف) و Ares بودند، خدايي قبيلهاي كه آمازونها براي وي اسبهاي سفيد قرباني ميكردند. Artemis ديگر سرور خدايان آنان بود.
به هر حال، بعدها آمازونها با سكاها به عنوان نياكان قوم Sauromatae [سئوروماته] (Herodotus 4.110-17)، يا زنان سكاهاي آسياي كوچك كه بر همسايگانشان چيرگي يافته بودند (Justin 2.4)، مرتبط گرديدند. بر سكاهاي ماساگتي، كه بنابر روايتي كورش بزرگ را در شرق درياي مازندران شكست داده و كشتند، ملكهاي آمازونوار فرمان ميراند (Herodotus I, 20sff)، و در نزديكي رود سيحون بود كه ملكهي آمازون همراه با سيصد زن جنگجو، براي بارگرفتن از اسكندر و نجيبزادگان مقدونيايياش به لشكرگاه وي آمد (Arrian Anabasis 4.14, 7.13, 4; Curtius 6.5, 24ff.; Plutarch Alexander 46). ديونوسوس (Dionysus) نيز در لشكركشي شرقياش بر آمازونها چيره شد، كه البته ادعا شده، اين روايت شكل ديگري از داستانهاي اسكندر است.
اهميت ويژهي آمازونها، با شهرت و محبوبيت عمومي آنان در عرصهي هنر، از سدهي هفتم پ.م. به بعد، در پيوند است. آمازونها در ظرفنگاريها، پيكرتراشيها و داستانهاي اسطورهاي گوناگون - مانند آثار Achilles، Heracles، Theseus، و Bellerphone - به ويژه پس از حملهي پارس به يونان، تصوير و بيان شدهاند؛ چرا كه در تهاجمات اسطورهاي آمازونها به آتيك، اشاراتي ضمني به لشكركشي پارس به يونان و فرجام آن، كاملاً آشكار است. نكات برجستهي پسزمينهي شرقي يا روابط شرقي آمازونها، به ويژه در پوشش آنان (پيراهن كوتاه، شلواري ايراني با طراحي ظريف، كلاهي نوكدار با محافظ گردني دراز و لبههايي كه روي گونه را ميپوشاند) و ساز و برگشان (كمان، زوبين، سپر سبك) مشهود است.
آمازونها از طريق داستان اسكندرِ «كاليسثنس دروغين» (Pseudo-Callisthenes)، به ادبيات و فنون غيبگويي ايراني نيز راه يافتهاند. *
* A. Sh. Shahbazi, "Amazons": Encyclopaedia Iranica, vol. 1, 1985, p. 929
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ خليج فارس (جلال متيني)
+ اهل بيت (داريوش كياني)
+ شكلگيري توطئه در راستاي تجزيه آذربايجان (هوشنگ طالع)
+ 21 آذر: تجديد خاطرهي تلخ و شيرين (نادر پيمايي)
۲۶ دی ۱۳۸۲
رود مقدس دايتيا
Vanghvi Daitya (به معناي: Daitya ي نيك؛ پارسي ميانه: Weh Daiti) نام رودي است مرتبط با «قانونِ» (اوستايي: -data، پارسي ميانه و نو: داد) ديني، كه در نوشتههاي محققانه غالباً با رود "جيحون" (Oxus / آمودريا) يا يكي ديگر از رودهاي منطقهي شمال شرقي ايران مطابقت داده شده است. با وجود اين، به باور برخي پژوهشگران، به نظر ميرسد كه در اوستا، ونگهوي دايتيا به ويژه با رود «هلمند» در سيستان منطبق بوده است (cf. G. Gnoli, The Idea of Iran, Rome, 1989, p. 53). گفته ميشود كه عبارت اوستايي vanghuya daityaya = "دايتياي نيك (در حالت اضافي)"، «ايرانويج» (اوستايي: airyana-vaejah ="پهنهي آريايي") را توصيف ميكند؛ به باور «اميل بنونيست»، عبارت كامل airyanem vaejo vanghuya daityaya ="پهنهي آريايي دايتياي نيك"، در اوستا (ويديوداد1/2)، نام اصلي ناحيهي Airyana Vaejah (ايرانويج) است.
برپايهي دادههاي اوستا، رود «دايتيا» سخت مورد ارج و احترام بوده است (يشت1/21). Zairi.vairi (زرير؛ برادر ويشتاسپ) در كرانههاي آن به «اناهيتا» قربانيهايي پيشكش كرد (يشت5/112) و «ويشتاسپ» نيز به اناهيتا (يشت9/29) و هم به ايزدبانوي Ashi (يشت17/61). زرتشت خود نيز «آبهاي نيك دايتياي نيك» را ستايش نموده است (ويديوداد19/2). چنان كه پيشتر «يوزف ماركوارت» ملاحظه كرده بود، ممكن است كه "ونگهوي دايتيا" همان رودي باشد كه در "تيشتر يشت" صرفاً vanghvi خوانده شده و در آن جا با عنوان «پرآوازه از دور» (durat frasruranm؛ يشت8/2) توصيف گرديده است.
براساس دادهي نخستين فرگرد (فصل) ويديوداد، «پهنهي آريايي (= Airyana Vaejah) دايتيايي نيك»، نخستين جا از بهترين كشورهاي آفريدهي اهورهمزدا بود. از اين منطقه در يشتها به عنوان جايي ياد شده است كه در آن زرتشت «اناهيتا» را پرستش نمود (يشت5/17، 104) و اهورهمزدا Vayu (ايزد باد/ فضا) را ستود (يشت15/2). رود ونگهوي دايتيا از اين كشور عبور ميكرد، و نيز جايي بود كه اهورهمزدا، ايزدان مينوي و جمشيد (اوستايي: Yima)، بهترين ِ مردم، را گرد آورد و با آنان انجمن نمود. به طور پرمعنايي، اهورهمزدا و جمشيد، هر دو، با عنوان «پرآوازه در پهنهي آريايي دايتياي نيك» توصيف شدهاند (ويديوداد2/20)، و زرتشت نيز با عنوان «پرآوازه در پهنهي آريايي» (يشت9/14)، تنها با شكل كوتاه شدهي Aryana Vaejah.
در متون پهلوي، رود «وه دايتي» (Weh Daiti)، به طور فزاينده، شمايلي اسطورهاي يافته و جزييات و تفصيلات جديدي بر يادمانهاي اوستايي آن افزوده شده است: «وه دايتي» با عنوان «سرور روحاني (رَد) رودهاي تازان» توصيف گرديده (Bundahishn, TD2, p. 121 1. 8) كه به طور فرضي، از Eran-wez "ميهن آرياييان" تا سرزمينهاي نزديك Gobedshah، كه Gobadestan (سغد) است، جريان داشته است (Bundahishn, TD2, p. 87 11. 7-9; Dadestan-i denig 89.4). در مركز جهان، Gayomard (كيومرث، اوستايي: Gaya.maretan ="زندگي ميرا") و Gaw-i ewdad (گاو ايوداد، اوستايي: Gav aevo.data = "گاو يگانه آفريده") به ترتيب در كرانهي راست و چپ وه دايتي جاي گرفته بودند (Bundahishn, TD2, p. 20 1. 14, 21 1. 8). اين رود، جايگاه ممتازي را نيز در جغرافياي مقدس وحي و ملاقاتهاي زرتشت با اورمزد (پارسي ميانه: Ohrmazd) و امشاسپندان (پارسي ميانه: Amahraspandan) به دست آورده است (Zadspram 21.5, 22.2, 22.9, 22.12; Denkard, ed. Madan, 7.3.51, 7.3.54, 7.4.23)؛ زرتشت در كرانهي «وه دايتي» است كه به مكاشفات قدسي خويش نائل ميشود.
رود وه دايتي شمايل اسطورهاي برجستهاي داشته است و ميتوان در چارچوب انديشهي Aryana Vaejah، كه روحانيان زرتشتي آن را به جاي مفهوم سنتي مركز جهان، با انگارهي كوهِ جهاني، يعني قلهي Hera (مطابق با كيهانشناسي كهن ايراني) يا كوه Meru يا Sumeru (مطابق كيهاننگاري متفاوت هندي) جانشين ساخته بودند، شرح و تفسير نمود. به عبارت ديگر، «واه دايتي» اينك بيشتر از آن كه با Aryana Vaejah به عنوان مركز جهان در ارتباط باشد، با قلهي Hera به عنوان كوهي جهاني مرتبط بود. «چگاد دايتي» (Chagad-i Daiti = قلهي قانوني) يا Hukar (اوستايي: Hukairya = نيككنش) كوه جهاني زرتشتي، مانند وه دايتي، در مركز جهان واقع بود، و در متون پهلوي با عنوان «سرور (روحاني) قلهها» توصيف گرديده است (Bundahishn, TD2, p. 121 1. 11)، و رود ياد شده از نزديك با اين كوه در پيوند بود (Gnoli, ibidem, pp. 40ff). «وه دايتي» و «چگاد دايتي» هر دو، عناصري اساسي در اسطورهاي زرتشتي بودند كه در آن، رويدادي اصلي و عمدهي تاريخ مقدس [مانند پيدايش انسان و جانور] در مركز جهان واقع شده بود. *
* G. Gnoli, "(Vanghvi) Daitya": Encyclopaedia Iranica, vol. 6, 1993, pp. 598-599
۲۳ دی ۱۳۸۲
هديه دادن در عصر هخامنشي
- عطاياي پادشاه: از جمله كردارهاي مشخص يك فرمانرواي شايسته، چنان كه در سنگنبشتههاي سلطنتي هخامنشي و نيز در منابع يوناني نشان داده شده است، كيفر قاعدهمند بزهكاران و شورشيان و پاداش سخاوتمندانهي نيكوكاران و فرمانبُرداران وفا دار بود (cf. DNb 16 f.; Herodotus, 7.27 ff.). اشخاص پيشگفته را كه يونانيان با عنوان euergetai يا orosangai (از -varusanha* مادي) توصيف كردهاند، نامشان در دربار، همراه با ذكر كارهاي بزرگ، امتيازات (كه ميراثبردني بود)، و افتخاراتشان، ثبت و فهرست ميشد. آنان پاداش خود را ممكن بود به شكل بخشودگي مالياتي (يوناني: ateleia)، تقربيابي ويژه به پادشاه، و/ يا برخورداري از ملك (يا درآمدها و عايدات آن)، اشياء گرانبها و نفيس (مانند: گردبند زرين، بازوبند، جامههاي گرانبها، سلاح، ظروف [كه گاهي داراي نوشته بود]، اسبهايي با لگامهاي زرين و…) يا شركت در ضيافتهاي غذاي سلطنتي (سفرهي پادشاه)، دريافت دارند. بدين ترتيب، شخصيتهاي مفتخر شده از سوي شاه، بر سنگنگارههاي هخامنشي و در جاهاي ديگر نمايانده شدهاند، و دلايلي موجود است براي باور كردن اين كه امتيازات و افتخارات اين گروه، آشكارا و در نظر عموم، پذيرفته و مسلم بوده است (براي نمونه، در ضيافتهاي غذاي سلطنتي [يوناني: tykta از واژهي ايراني -tauga*])؛ موقعيتها و مناسبهايي كه پادشاه در آنها به اين افراد عطايايي ميبخشيد، ميتوانست روز تولد شاه (Herodotus, 9.110)، انتخاب وارث سلطنت (Plutarch, Artaxerxes 26.3)، يا جلوساش بر تخت شهرياري (Ctesias, in Jacoby, Fragmente, no. 688, F 15, 49) باشد. از سوي ديگر، به نظر ميرسد فرمانبُرداران سابقاً افتخار يافتهاي كه بعداً خيانت آنان آشكار گرديده بود، عموماً امكان داشت كه از امتيازات و عطايايشان محروم گردند، و در بدترين حالت، حتا آشكارا شكنجه و اعدام شوند. با وجود اين، روايات يوناني شامل بُنمايهي (motif) فرمانرواي بزرگوار و بخشايشگر نيز ميشود (cf. Aelian, 6.14).
در كنار polydoria (= سخاوتمندي) پادشاه بزرگ - كه در محيط و زمينهي ايراني، همواره به عنوان نشان و امتياز يك پادشاه والا و بزرگ فهم و دريافت شده، تا اين كه به عنوان رفتاري شاهانه در داخل يك نظام متقابل تبادل هداياي مبتني بر برابري و اصل do ut des (= ميبخشم تا تو ببخشي) - همچنين ميتوان عطاياي پادشاه را چيزي مانند تعهد و وظيفهي فرمانروا براي نشان دادن جوانمردي و بخششگري ويژهي خويش، دانست. اين نكته، به واسطهي آن چه يونانيان به صورت nomos (قوانين ِ) مربوط به وظيفهي شاه براي برآوردن حاجات موردي فرمانبُرداراناش توصيف ميكنند، دريافته شده است (بسنجيد با: Plutarch, Artaxerxes 26.5 ff.، داستاني كه در عين حال، به گسترهي وسيع كردار شاه تأكيد ميكند؛ يا Herodotus, 9.108 ff.، داستاني كه در آن، اين رسمِ ياد شده، به طور پوشيده به كشمكشي بر سر سلطنت اشاره دارد).
- پيشكشهاي تقديم شده به پادشاه: بر اساس قرينههاي آشوري، از تنوع فراوان هدايا و از گوناگوني هدفهاي تقديم هدايا به شاهان، آگاهي داريم: هدايايي جالب و ديدني، مثلاً براي فاتح يا شاه جديد، كه ظاهراً به عنوان روشي براي شناسايي و تصديق جابهجايي قدرت، يا به عنوان گونهاي توافق و سازگاري با قدرت حاكم جديد، پيشكش ميشد؛ هدايايي را كه گهگاه يا پياپي پيشكش ميشد، ميتوان به عنوان نشانهي اطاعت و وفاداري رعايا تعبير كرد؛ هدايايي كه سفيران به پادشاه تقديم ميكردند يا آحاد مردم هنگام مسافرت وي در كشور اهدا مينمودند؛ و هدايايي كه همتايان و همسايگان مستقل به پادشاه پيشكش ميكردند.
برخي از اين گونه هدايا در محيط و زمينهي هخامنشي نيز آشكار ميشود: 1) dora (= هدايا)ي مورد اشارهي هردوت (III/89) كه پيش از اصلاحات مالياتي داريوش يكم، تعهدات فرمانبُرداران را در قبال پادشاه، به شكلي كه رسميت و جديت كمتري داشت، تشكيل ميداد. تحويل dora ي مورد اشارهي همان نويسنده (III/97) از سوي بخشي از جمعيتهاي خودگردان، به همراه پرداخت phoros (= خراج) از جانب مردم كاملاً به اطاعت درآمدهي امپراتوري (و در كنار ارائهي خدمات نظامي)، وضعيت رعاياي شاهنشاهي را در طي دوران پس از داريوش بزرگ نشان ميدهد؛ 2) هدايايي كه پادشاه در شهرهاي كشور يا در برخي مراسم دريافت ميداشت، و شايد كه همين امر در سنگنگارههاي تخت جمشيد تصوير شده باشد. به نظر ميرسد كه اين گونه پيشكشيها براي مردم «پارس» نيز الزامي بوده است، اما در عين حال، جايگاه و مرتبهي ويژهي آنان در ميان ديگر مردم امپراتوري هخامنشي، مستنداً ثابت شده است (cf. Aelian, 1.31 f.; Plutarch, Artaxerxes 4.5, 5.1; Moralia, 172b). مبادلهي هداياي ديپلوماتيك در ميان همتايان مستقل (سران كشورهاي مختلف)، ميتوانست متضمن ادعاهاي سياسي مربوط به برتري و چيرگي بر كشور مقابل نيز باشد، چنان كه اين نكته، ضمن داستاني دربارهي تماس ميان كبوجيه و شاه اتيوپي نشان داده شده است (Herodotus, 3.20 f.). *
* J. Wiesehofer, "Gift Givintg II. in pre-Islamic Persia": Encyclopaedia Iranica, vol. X/6, 2001
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ در پاسخ به درخواست دوست گراميمان آقاي «محسن» براي ارائهي بحثي تفصيلي دربارهي هويت «تورانيان» و مرجعشناسي مربوط به آن، بايد بگويم كه «تور» (اوستايي: Tura، پهلوي: Toj/Toz) عنوان قوم يا قبيلهي مجاور و گاه متخاصم با آرياييان خاص (قوم زرتشت) در عصر اوستايي (آسياي ميانهي سدهي 13پ.م.) بوده است كه از آن براي نخستين بار در اوستاي كهن (يشت13/4-143) ياد گرديده و به روان مؤمنان مزداپرست آن درود فرستاده شده است. از آن پس نيز نام "تور" و "توراني" صرفاً در روايات ايراني، و از طريق آن، در متون يوناني آشكار و شناخته ميشود. با اين حال، و با وجود اين كه در هيچ يك از منابع تركي پيش از اسلام نامي از "تور" و "توراني" نرفته و اساساً چنين قوم يا قبيلهاي براي آنها ناشناخته بوده است، نظريهپردازان نژادپرست پانتركيسم در قرن بيستم، براي پر كردن خلاء بيهويتي خود، به اسطورهسازي متوسل شده، توران را منشأ و خاستگاه تركان معرفي كردند و از وجود امپراتوري توران در عصر باستان دم زدند و از ضرورت احياي آن امپراتوري خيالي ترك از مرزهاي عثماني تا آسياي ميانه سخن راندند!
اما با توجه به آن چه از تورانيان كهن و حقيقي بر جاي مانده است، يعني شمار زيادي نام شخص و مكان، كه تنها در متون زرتشتي و ايراني ياد گرديده، و جملگي ريشه و معنايي ايراني دارند (مانند: پشنگ، افراسياب، گرسيوز، اغريرث، گُروي، كهرم، سپهرم، اندريمان، سرخه، شيده، فرنگيس، منيژه، ويسه، فرشيدورد، لهاك، هومان، پيران، بارمان، پيلسم، گلباد، نستيهن، سيامك، شواسپ، ارجاسپ، ويدرفش، نامخواست و…)، كاملاً آشكار و مسلم است كه تورانيان عصر اوستايي، قوم/ قبيلهاي «ايراني» (آريايي به معناي عام) بودهاند. نام «تور» نيز خود واژهاي ايراني است و معناي «نيرومند و خشمگين» را دارد. از سوي ديگر، در عصر و گسترهاي كه تورانيان ميزيستند (آسياي ميانهي سدهي13پ.م.) هنوز پاي هيچ قوم و قبيلهي تركزباني به آسياي ميانه گشوده نشده بود و اين مردمان هنوز در مرزهاي چين و مغولستان ميزيستند.
در عصر اشكاني و ساساني، پس از آن كه ياد و خاطرهي تورانيان كهن ديگر به اسطورهها پيوسته و در دل حماسهها جاي گرفته بود، با جايگزين شدن هپتاليان و خيونها در آسياي ميانه، و سپس در عصر اسلامي با ساكن شدن "تركان" در اين ناحيه، نام قوم/ قبيلهي فراموش شده و از ميان رفتهي «توران»، به ساكنان جديد و نوآمدهي اين منطقه، يعني هپتاليان و خيونها و هونها، و سرانجام «تركان» اطلاق گشت و با آنان منطبق شد. از اين روست كه در متون عصر اسلامي، گاه از اصطلاح تور و توران براي اشاره به تركان ساكن آسياي ميانه و ماوراءالنهر استفاده ميشود.
در اين باره نگاه كنيد به:
- گراردو نيولي: «زمان و زادگاه زرتشت»، ترجمهي سيدمنصور سيدسجادي، انتشارات آگه، 1381، ص149 به بعد
- مهرداد بهار: «پژوهشي در اساطير ايران»، انتشارات آگه، 1376، ص 2-181، 390
- جليل دوستخواه: «اوستا»، جلد دوم، انتشارات مرواريد، 1375، ص 4-963
- ذبيحالله صفا: «حماسهسرايي در ايران»، انتشارات فردوس، 1374، ص 586 به بعد
- حسن پيرنيا: «تاريخ ايران باستان»، جلد سوم، انتشارات افراسياب، 1378، ص 5-1994
- مري بويس: «تاريخ كيش زرتشت»، جلد يكم، ترجمهي همايون صنعتيزاده، انتشارات توس، 1376، ص 144
- مري بويس: «چكيدهي تاريخ كيش زرتشت»، ترجمهي همايون صنعتيزاده، انتشارات صفيعليشاه، 1377، ص 4-23
- عبدالحسين زرينكوب: «تاريخ مردم ايران»، جلد يكم، انتشارات اميركبير، 1373، ص 17،40
- ريچارد فراي: «ميراث باستاني ايران»، ترجمهي مسعود رجبنيا، انتشارات علمي و فرهنگي، 1377، ص 8-67
- آرتور كريستنسن: «مزداپرستي در ايران قديم»، ترجمهي ذبيحالله صفا، انتشارات هيرمند، 1376، ص 112، 6-95
- احسان يارشاطر: «تاريخ ايران»، جلد سوم- قسمت اول، پژوهش دانشگاه كمبريج، ترجمهي حسن انوشه، انتشارات اميركبير، 1380، ص 20-519
- پرويز رجبي: «هزاره هاي گمشده»، جلد چهارم، انتشارات توس، 1381، ص 55-54
- محمدامين رياحي خويي: «فردوسي»، انتشارات طرح نو، 1375، ص 51-47، 190
- محمد معين: «فرهنگ فارسي»، جلد پنجم، انتشارات اميركبير، 1380، ص 399
- E. Yarshater, "Afrasiab": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, 1987, p. 576
- C. E. Bosworth, "Central Asia IV. In the Islamic period up to the Mongos": Encyclopaedia Iranica, vol. 5, 1992, p. 169
۱۹ دی ۱۳۸۲
دين زرتشت در چين
به نظر ميرسد كه دين زرتشت در اوايل سدهي ششم ميلادي، احتمالاً در نتيجهي تماسهاي ديپلوماتيك با ايران، به چين راه يافته است. دين زرتشت در چين با نام Hsien (خوانده ميشود: Xian؛ چيني ميانهي كهن: xen) شناخته شده است و با نويسهاي (graph) تحريرگشته كه در زمينههاي ديگر به ندرت يافته شده و همين امر مايهي شگفتي گرديده است؛ واژهي Hsien در واقع فقط يك گونهي نوشتاري تلفظ واژهي چيني t'ien (tian) به معناي "آسمان/ ملكوت"، به گويشي كهن است. واژهي بوداييِ چيني T'ien (= آسمان/ ملكوت) يا t'ien-shen (= خداي آسمان) مترادفي براي واژهي سنسكريت deva (= خدا) بود و همين موضوع نيز گواهيست براي گوناگوني تلفظ hsien در كاربرد و تداول بودايي. استعمال اصطلاح بودايي deva براي اشاره به خداي ايرانيان، تعميمِ كاربردي طبيعي است. در اين زمينه، اصطلاحات خاص بيشتري مانند huo-shen (= خداي آتش) و huo-hsien (= devaي آتش) نيز يافته شده است. در كتاب Shming (نوشته در حدود 200م.) گفته شده است كه تلفظ واژهي t'ien (= آسمان/ ملكوت) با x (خ)يي آغازين، و نه با t'، مشخصهي اختصاصي مناطق مركزي چين، شامل دو پايتخت دودمان Han، يعني Ch'ang-an و Lo-yang بود، حال آن كه تلفظ اين واژه با t' آغازين، با مناطق واقع در خط ساحلي شرق چين پيوستگي داشت. چنين به نظر ميرسد كه در سدهي ششم ميلادي، تلفظ اين واژه با x آغازين، به «سرزمين درون گذرگاهها»، كه منطقهي Ch'ang-an است، منحصر بود، هر چند كه اين ناحيه تا آن زمان به منطقهاي مردابي تنزل يافته بود. آن چه ناروشن است، اين است كه چرا واژهي t'ien هنگامي كه براي اشاره به دين زرتشت به كار ميرفت، همواره بدين شكل خاص (hsien) تلفظ ميگرديد، حتا پس از اين كه Ch'ang-an يك بار ديگر در زمان دودمانهاي Sui و T'ang پايتخت شده و اين مشخصهي محلي را از دست داده بود.
در اواخر سدهي ششم ميلادي، دين زرتشت به حدي از به رسميت شناخته شدن در شمال چين دست يافته بود، موقعيتي كه در دوران دودمانهاي Sui و T'ang نيز محفوظ ماند. وجود چهار معبد در Ch'ang-an، دو معبد در Lo-yang، و تعدادي در K'ai-feng و در شهرهاي واقع در امتداد جادهي رو به سمت شمال غربي (Ch'en) در اين دورهها، شناسايي شده است. بيگانگان متصدي در اين معابد كه با اصطلاح غير چيني sa-fu يا sa-pao (sabao) شناخته ميشدند، از پايگاه و مقام رسمي چيني برخوردار بودند. اين افراد در مناطق Ch'i شمالي و Sui، زيردست hung-lu-ssu (honglusi)، مقام متصدي در پذيرش هيأتهاي تبليغي خارجي تابعه، بودند، اما در منطقهي T'ang آنان وابسته به ادارهي قربانيها، يعني بخش تهيهي خوراك مراسم ديني، بودند.
اين امر محتمل است كه همه يا بيشتر پرستندگان اين معابد، خارجيان مقيم چين بودند. از ادبيات داستاني چيني پيداست كه آنان به رقصهاي آيينياي كه انجام مييافت، و به معابد مرتبط با كارهاي شگرف جادويي، علاقهمند بودهاند.
دين زرتشت يكي از دينهاي خارجي موقوف شده در چين در 845 ميلادي بود، اما چندين اشاره به معابد زرتشتي در زماني اخيرتر (سدهي 12م.) در دست است (1).
(1) E. G. Pulleyblank, "Chinese-Iranian Relations I. in pre-Islamic times": Encyclopaedia Iranica, vol. 5, 1992, p. 429
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ دوست گرامي و دانشورمان آقاي «آرين» در چند مقالهي اخير خود بر اساس ديدگاههاي "فريدون جنيدي" در كتاب «زندگي و مهاجرت نژاد آريا» (كه البته نامي از اين كتاب نبردهاند) داستان سپردن فريدون فرمانروايي سه بخش از جهان را به پسراناش «ايرج و سلم و تور»، گزارشي تاريخي از مهاجرت و سه بخش شدن قوم آريا (در واقع، هندواروپايي) توصيف نموده و از جمله، «سلم» را نمودار اروپاييان و صورتي ديگر از «روم» دانسته است. اما حقيقت آن است كه در اوستا از تقسيم كشورهاي جهان در ميان پسران فريدون يادي نشده و تنها در متون پهلوي متأخر و كتابهاي عصر اسلامي است كه اين اسطوره آشكار ميگردد. در اوستا (يشت13/143)، Sairima (پهلوي: Sarm، فارسي: سلم) صرفاً عنوان يك قوم/ قبيلهي همجوار و شايد متخاصم با آرياييهاي عصر اوستايي (آسياي ميانهي سده 13 پ.م.) است كه بعدها در عصر اشكاني و ساساني، با تشكيل حكومت در نجد ايران، عنوان اين قوم/ قبيلهي كهن فراموش شده به همسايگان مهاجم شمالي و غربي مانند آلانها و روميها اطلاق گرديده و با آنان مطابقت داده ميشود. بديهي است كه در عصر اوستايي، كسي يا جايي به نام «روم» يا «رومي» نداشتيم كه بخواهيم و بتوانيم Sairimaي اوستايي را صورتي ديگر از آن بدانيم. البته اينك باور بر اين است Sairima هاي اوستايي، نياكان Sarmat هاي ايراني سدههاي بعد بودهاند. همين پديدهي تطابق و سازگاري در مورد قوم/ قبيلهي تور (اوستايي: tuirya، پهلوي: Toz) نيز رخ داده و عنوان اين قوم/ قبيلهي مجاور و مخاصم آرياييان عصر اوستايي، در دورهي اشكاني و سپس ساساني، به همسايگان مهاجم شرقي، يعني هپتاليان و سپس تركها اطلاق گرديده و با آنان مطابقت داده شده است. حال آن كه در عصر اوستايي هيچ هپتالي يا تركي در مرزهاي شرقي ايران وجود نداشته است. از سوي ديگر، از نام همسران سه پسر فريدون نيز نميتوان اطلاعات تاريخي و جغرافيايي به دست آورد؛ چرا كه ما در كل اين داستان، با يك اسطوره رويارو هستيم و نه يك گزارش تاريخي. بايد توجه كرد كه ميان اسطوره و تاريخ تفاوتي كلان است: «اسطوره» سرگذشت آرماني يك ملت است و «تاريخ» سرگذشت واقعي آن و لذا نميتوان از اسطوره كاركردي تاريخي طلبيد. آشكار است كه پهنهي فراخ اسطورهها، دست محققان سمبوليست و تأويلگرا را براي رهيافتهاي شخصي به راحتي باز ميگذارد و برداشتي چنين تاريخي و واقعگرايانه از اسطورهي فريدون و فرزنداناش، نمونهاي از همين انديشه و كردار است.
۱۶ دی ۱۳۸۲
آسياي ميانه در عصر هخامنشي
تاريخ آسياي ميانه در حقيقت با انعكاس فتوح كورش بزرگ در اين منطقه، آغاز ميشود. هردوت (I.205-14) به ما ميگويد كه كورش در نبرد با قوم ماساگت (Massagetai)، احتمالاً گروهي از سكاها، در 530 پ.م. جان باخت، و وجود شهركي در درهي فرغانه به نام كوروپليس (Cyropolis) يا كورسخته (Cyreschata) كه در كتاب Arrian (4.3.1) و در تاريخ لاتين اسكندرِ Curtius (7.6.16) گواهي گرديده (شهر Kurkath سدههاي ميانه)، جملگي دلالت ميكنند كه فتوح كورش بزرگ دستكم تا ميانههاي آسياي مركزي امتداد داشته است.
داريوش بزرگ در سنگنبشتهاش، و سپس خشايارشا نيز، بخشهاي شمال شرقي امپراتورياش را بدين ترتيب ياد ميكند: Parthava (پارت)، Zra(n)ka (زرنگ، سيستان)، Haraiva (هرات)، Margu (مرو)، Uvarazmiy (خوارزم)، Bakhtrish (بلخ، باختر)، Suguda (سغد)، و دو گروه از سكاها: Haumavarga و Tigrakhauda؛ وي در نبشتهاي سه زبانه بر ظروفي زرين كه از تخت جمشيد و همدان (DPh, DH) به دست آمده، به خود ميبالد كه امپراتورياش «از سكاهاي آن سوي سغد تا اتيوپي، و از سند تا سارد» گسترده است. داريوش در سنگنبشتهي بيستون (DB 5.20-30) ميگويد: «پس از آن با سپاهي راهي سرزمين سكاها شدم. [در پي] سكاهايي كه كلاهخود تيز دارند (Tigrakhauda). اين سكاها از من گريختند. سپس من به دريا (آمودريا؟) رسيدم، با همهي سپاهم از آن گذشتم. پس از آن سكاها را سخت فروكوفتم. [سركردهي] ديگري را به اسارت گرفتم، كه دستبسته نزد من كشاندند و او را كشتم».
ممكن است گمان كنيم كه تا زمان تهاجم اسكندر، ايالتهاي آسياي ميانهاي امپراتوري، همواره و يكسره آرام نبودهاند. اما در مورد شورشها يا هر رويدادي كه در اين ناحيه و در مدت باقي ماندهي فرمانروايي هخامنشي رخ داده، اطلاعاتي در دست نداريم. همچنين، اين كه آيا حقيقتاً داريوش با سكاها در "آسياي ميانه" و نيز در جنوب روسيه نبرد كرده، چنان كه سنگنبشتهي بيستون بدان اشاره دارد، بر ما نامعلوم است.
برپايهي گزارش منابع يوناني (Hrodotus, 3.92; Arrian, 3.8.3)، ميدانيم كه بنيچهها (سربازان اعزامي) و افسران آسياي ميانهاي در سپاه هخامنشي خدمت ميكردند. اين امر مشخص نيست كه قبايل ايراني - به احتمال بيشتر، سكاها - در داخل دشتها به سوي شمالِ واحههاي آسياي ميانه، تا به كجا گسترش يافته بودند. اما يافتههاي باستانشناختي در چنين مكانهايي، مانند Issyk kurgan نزديك آلماآتاي كنوني و Pazyryk در سيبري (Rudenko) بدين موضوع دلالت ميكنند كه ايرانيان بر دشتهاي آسياي ميانه مسلط و غالب بوده، زمينها و اراضي آن را به سوي جنوب، آباد و مسكون ساخته بودند.
از پازيريك، كهنترين فرش جهان كه نسبتاً خوب باقي مانده (اواخر سدهي چهارم پ.م. - اوايل سدهي سوم پ.م.) با بُنمايههاي (motifs) هخامنشي اما احتمالاً بافتهي محلي، به دست آمده است. در دفنگاه "ايسيك كورگان" نيز بقاياي پيكر شاهزادهاي با كلاهي بلند و زرهي زرين، ظاهراً يك شاهزادهي سكايي، وجود داشت. با وجود اين، در مورد چند و چون جابهجايي قبايل يا مردمان گوناگون در دشتهاي آسياي ميانه، با توجه به اين كه منابع مكتوبي در دست نداريم، تنها ميتوان حدسهايي زد. زمان جابهجايي و حركت «تخاريان» (Tokharians)، مردماني هندواروپايي كه بيشتر به زباني اروپايي (گونهي زباني centum) سخن ميگفتند تا آسيايي يا هندوايراني (گونهي زباني satem)، به داخل تركستان چين، بسيار مورد بحث و گفتوگو قرار گرفته است؛ دامنهي برآوردهاي مربوط به زمان جابهجايي اين قوم، از هزارهي سوم تا سدهي دوم پ.م. است. اگر اين جابهجايي در سدهي هشتم پ.م. روي داده باشد - چنان كه پيشنهاد شده - بنابراين تخاريان پيش از گسترش سكاها در داخل دشتهاي آسياي ميانه از سمت شمال، چنان كه هردوت به ما ميگويد، از غرب به شرق حركت كرده بودند.
با تهاجم اسكندر و لشكركشي وي به آسياي ميانه در 27-329 پ.م.، مورخان اسكندر بر آگاهي ما از منطقهي آسياي ميانه ميافزايند؛ برخي اطلاعات ناقص مندرج در آثار Strabo (استرابو) و Ptolemy (بطلميوس) دربارهي اين ناحيه، از گزارش هاي مربوط به فتوح اسكندر در اين بخش از جهان به دست آمده است. ايستادگي مردم آسياي ميانه در برابر فاتح مقدوني، نيرومند و سرسختانه بود و تأسيس پادگانهايي را در مناطقي كه پس از نبردي سنگين فتح شده بودند، ايجاب ميكرد. مركز نظارت اسكندر و جانشيناناش بر آسياي ميانه، «بلخ» (Bactria) بود، منطقهاي راهبُردي (strategic) و ثروتخيز براي همهي راهها و مسيرهاي تجاري و مبادلاتي اطراف و اكناف (1).
(1) R. N. Frye, "Central Asia III. In pre-Islamic times": Encyclopaedia Iranica, vol. 5, 1992, p. 165
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ دوستي ميهنپرست و آگاه به نام آقاي «سهراب»، در تارنماي خود (تاريخ اديان و مذاهب در ايران)، به طور منظم به بررسي دانستههاي مربوط به دين زرتشت پرداخته است كه مطالعهي آن را به همهي دوستان علاقهمند، پيشنهاد و سفارش ميكنم. اما نكاتي نيز در لابهلاي اين مطالب به چشم ميخورد كه بايد بيش از اين مورد دقت و توجه قرار گيرد. از جمله ايشان در مقالهي مورخ 4 دي 1382 مينويسد كه: «ظاهراً مادها برخلاف هخامنشيان، زرتشتي بودهاند...». اما حقيقتِ سخت آشكار اين است كه «اهورهمزدا» به عنوان "خداي بزرگي كه آسمان و زمين و انسان و شادي را آفريد" (كتيبهي نقش رستم: DNa.I، بسنجيد با: بندهش، ترجمهي مهرداد بهار، ص40-39) تنها و تنها برساختهي انديشههاي زرتشت است و نه جز وي. بنابراين، هرگز نميتوان «اهورهمزداپرست» بود اما «زرتشتي» نبود. اما در مورد مادها نيز بايد گفت كه ما از دين آنان، مانند تاريخ ايشان، هيچ آگاهي روشن و بسندهاي نداريم. اما با توجه به اين كه در نسخهي ايلامي سنگنبشتهي بيستون، اهورهمزدا خداي آرياييان خوانده شده، ميتوان گمان برد كه مادها نيز به عنوان يكي از اقوام آريايي نجد ايران، مزداپرست و در نتيجه «زرتشتي» بودهاند؛ اين نكته فقط يكي از شواهد موجود است.
نويسندهي ارجمند اين تارنما، به پيروي از يك ديدگاه سنتي اما اينك رد شده، «گئوماته» را نه همان «برديا» (كه اينك يگانگي آن دو آشكار شده)، بل كه مغي زرتشتي ميداند كه براي ترويج دين زرتشت قيام كرد، بتكدهها را ويران ساخت، آتشكده بنا كرد، بردهها را آزاد نمود و غيره. به صراحت بايد گفت كه در هيچ يك از منابع تاريخي موجود، گئوماتهي فرضي، «مروج دين زرتشت»، «ويرانگر بتكدهها»، «سازندهي آتشكدهها» و… دانسته و معرفي نشده است. نسبت دادن كارهايي چون اصلاحات اجتماعي، آزادسازي بردگان، دستگيري از مستمندان، و… به اين فرد فرضي، به آشكارا برساختهي انديشههاي كمونيستي ايرانشناسان شوروي سابق است.
در مقالهي مورخ 7 دي 1382 اين تارنما، به نقل از «محمدابراهيم باستاني پاريزي» (كه زرتشتشناس نيست)، ثنويت (dualism) يا دوگانهانگاري در دين زرتشت انكار شده است. اما حقيقت آن است كه در باورهاي اصيل زرتشتي، در مقابل "اورمزد"، مصدر ازلي و مستقل نيكي، "اهريمن" وجود دارد كه به منزلهي مصدر ازلي و مستقل بدي است. اين موضوع به روشني در همهي متون زرتشتي گواهي شده است. ثنويت در دين زرتشت، صرفاً به مفهوم باورمندي به وجود دو اصل و نيروي مستقل، ازلي و متضادِ حاكم بر گيتي (يعني اورمزد و اهريمن) است و نه به معناي «دوگانه پرستي»، يعني پرستش هم اورمزد و هم اهريمن! در دين زرتشت، مصدر همهي بلايا و بديهاي جهان اهريمن دانسته ميشود، بنابراين، اهريمن ماهيتي حقيقي و مستقل دارد. اين كه مغهايي فرضي در زماني پيش از زرتشت موجوديتي به نام اهريمن را ايجاد كرده و آن را در تقابل با اورمزد قرار دادهاند (چنان كه در ادامهي آن مطلب گفته ميشود)، تصوري به خطاست؛ چرا كه اهريمن (در اوستا: Angra mainiiu) نيز چون اورمزد، برساختهي انديشههاي شخص زرتشت است و پيش از وي، چنين انگارهاي در باورهاي هندوايراني وجود نداشته است. ضمن اين كه مغها، متعلق به دوران پس از زرتشتاند.
+ مقالهي جديد من: استويهاد: ديو مرگ
۱۲ دی ۱۳۸۲
آتورپات، بنيانگذار آذربايجان
آتورپات (Aturpat، به يوناني: Atropates؛ به معناي: حمايت شده از [ايزد] آتش؛ بسنجيد با نام اوستايي "Aterepate" در يشت13/102 كه ممكن است اشاره به همين فرد باشد) شهربان (satrap) ماد و فرمانده سربازان ماد، آلبانيا (اران) و Sacsene (سكاهاي قفقاز) در نبرد Gauggamela در سال 331 پ.م. بود (Arrian, Anabasis 3.8.4). او تا كشته شدن داريوش سوم در 330 پ.م. به وي وفادار ماند، سپس به اردوي مقدونيان پيوست. اسكندر در اوايل همان سال از همدان (يوناني: Ecbatana) عبور كرد، اما پيشتر حكومت ماد را به Oxydates واگذار كرده بود (ibid., 3.20.3; Quintus Curtius, Historiae 6.2.11)؛ ولي در 7-328، اسكندر اخوداتس را كه وفادارياش زياد مورد اطمينان نبود، بركنار كرد و آتورپات دوباره در مقام خود برقرار گشت (Arrian, 4.18.3; Quintus Curtius, 8.3.17).
آتورپات در مقام شهربان ماد، "Baryaxes" شورشي شكست خوردهي آن منطقه را به اسكندر، در پاسارگاد در 24-325 پ.م. تسليم نمود (Arrian, 6.29.3). وي در نزد و نظر فاتح مقدوني چنان برجسته نمود كه اندكي بعد، دخترش به ازدواج با Perdiccas يار نزديك اسكندر، درآمد (Arrian, 7.4.5; Justin, Historiae 13.4.13). واپسين ديدار آتورپات و اسكندر، در ماد در 3-324 پ.م. بود (Arrian, 7.13.5,6).
براساس تصميمي كه در بابل، پس از مرگ اسكندر در 323 پ.م. براي تقسيم ناحيهاي اراضي فتح شده، اتخاذ گرديد، ايالت (satrapy) ماد به دو بخش تقسيم شد و تنها ماد كوچك (بخش شمال غربي) به آتورپات واگذار گرديد، در حالي كه ماد بزرگ (بخش شرقي) به Pytho واگذاشته شد (Diodorus Siculus, 18.3.3; Justin, 13.4.13). اما در نهايت، آتورپات از بيعت با همهي فرماندهان مقدوني خودداري كرد و ايالتاش را به پادشاهي مستقلي مبدل ساخت (Strabo, Geography 11.13.1). پس از آن، اين بخش از ماد براي يونانيان با عنوان Media Atropatene [= مادِ آتورپاتكان] يا فقط Atropatene شناخته ميشد، چنان كه در پارتي و پارسي ميانه به صورت آتورپاتكان (Aturpatakan) و در فارسي نو «آذربايجان» خوانده شده است.
«آتورپات» علاوه بر بخشيدن نام خود به منطقهي زير فرمان خويش، دودماني را بنيان نهاد كه براي چندين سده در آذربايجان فرمانروا بود (cf. Strabo, 11.13.1). *
* M.-L. Chaumont, "Atropates": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, 1989, pp. 17-18
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ به مناسبت سالگرد تأسيس وبلاگ «فرهنگ ايران باستان»:
اين هفته مصادف بود با نخستين سالگرد تأسيس اين وبلاگ (فرهنگ ايران باستان). يك سال پيش در چنين روزهايي، با كمترين دانش ممكن دربارهي وبلاگسازي و وبلاگستان، بدين گسترهي بزرگ و پهناور فرهنگي قدم نهادم و مشكلات راه و مراحل كار را يكايك پشت سر نهادم. اينك با مرور كارنامهي يك سالهي خود، بر اين گمانام كه حداقل توانستهام گامهاي كوچك اما مثبتي را در جهت شناساندن فرهنگ و تاريخ شكوهمند ايران و آگاهيبخشي به ايرانيان ميهندوست، بردارم و مرجع قابل اعتمادي را در زمينهي فرهنگ ايران باستان، برپا دارم. بديهي است كه موفقيت احتمالي در اين راه، جز با پشتيباني و ياري و همدلي دوستان گرامي و خوانندگان بزرگوار اين وبلاگ، ممكن و مقدور نبوده است.
دغدغه و تلاش عمدهي من در طي اين دوران، نگارش يا ترجمهي مقالاتي روشمند، علمي و به دور از احساسگرايي و تعصب در جهت روشنگري ابعاد مختلف و گاه ناشناختهي تاريخ ايران بوده، هرچند معترفم كه پژوهش و نگارش دو مقالهي جامع در هر هفته، با وجود تنگناها و گرفتاريهاي بسيار، حقيقتاً دشوار بوده است.
اما آن چه مايهي خشنودي و سرفرازي بسيار است، آن است كه همراه و همسو با جمعي از ايرانيان آگاه و ميهنپرست، براي نخستينبار در عرصهي اينترنت، جنبشي نيرومند و فراگير را برضد اقدامات و القائات نژادپرستانه و تجزيهطلبانهي فرقهي پانتركيسم، و در جهت آگهيبخشي به ايرانيان جوياي حقيقت در اين زمينه، برپا كرديم و دستاوردها و موفقيتهاي كلاني را نيز حاصل نموديم.
به هر حال اميدوارم كه با تداوم همدلي و ياري ايرانيان آزادهاي كه با اين وبلاگ در ارتباطاند، پس از اين نيز براي همهي ما، امكان و مجال خدمت به فرهنگ درخشان ايران فراهم باشد. ايدون باد!