۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۳

امپراتوري داريوش

(تقديم به دوست ارجمند و دانشمندم: بابايادگار)
كورش و كمبوجيه ايلام، ماد، لوديه، بابل، مصر، و چند ايالت شرقي ايران را در يك فدراسيون آزاد از شهرباني‌هاي مستقل و تابع يك نظام مالياتي نامنظم، جاي دادند و ادغام كردند (هردوت3/89؛ 3/29-120؛ 4/67-165، 05-200؛ بسنجيد با: DB 3.14, 3.56). آنان سخت متكي به مأموران غير پارسي و نهادهاي داير ايالت‌هاي فرمان‌بردار بودند، و همين امر، باور به خودگرداني كشورهاي تابعه را در ميان بزرگان ايران و گونه‌اي ملي‌گرايي را در ميان ملت‌هاي مغلوب پرورش داده بود. اين تمايلات در 522 پ.م. منجر به نابساماني و شورش و فروپاشي فدراسيون هخامنشي گرديد. بدين سان، داريوش با وظيفه‌ي فتح دوباره‌ي شهرباني‌ها (satrapies) و جمع و سامان‌دهي آن‌ها درون يك امپراتوري نيرومند رويارو شد. هنر نخستين سال پادشاهي داريوش، آفرينش حقيقي يك امپراتوري واقعي، براي نخستين بار بود: يك ساختار دولتي مبتني بر ارتش، طبقات اجتماعي معيني كه وفاداري‌شان به پادشاه بود و نه به برخي از نواحي جغرافيايي خاص، و فرّه‌ي (charisma؛ يعني آگاهي و نيروي اخلاقي يك انسان) داريوش. وي بدين نكته پي برده بود كه يك امپراتوري زماني مي‌تواند رشد و پيش‌رفت كند كه داراي نيروي نظامي، اقتصاد و نظام‌هاي حقوقي درست و بي‌عيبي باشد، چنان كه از اين دعاي او بر مي‌آيد: «[باشدكه] اهوره‌مزدا اين كشور را از سپاه [دشمن]، قحطي و دروغ بپايد» (DPd 15-17). داريوش به محض آن كه قدرت را به دست گرفت، امپراتوري خويش را بر پايه‌هايي استوار ساخت كه براي نزديك به دو سده ماندگار بود و حتا سازمان دولت‌هاي آينده را نيز، شامل امپراتوري‌هاي سلوكي و روم، تحت تأثير قرار داد.
داريوش - كه خود يك سرباز بلندپايه بود، "هم سواره و هم پياده" (DNb 31-45) - امپراتوري را به يك سپاه به راستي حرفه‌اي مجهز نمود. هخامنشيان پيشين بر سهميه‌هاي نظامي منطقه‌اي، به ويژه سواره‌سپاه، متكي بودند و ظاهراً بر حسب ضرورت سربازگيري مي‌كردند. داريوش اساساً به ايرانيان، شامل مادها، سكاها، بلخي‌ها، و ديگر مردمان هم‌تبار اطمينان و پشت‌گرمي داشت، اما بالاتر از همه به پارسيان: «اگر چنين مي‌انديشي "مرا از ديگري ترس مباد"، [پس] اين مردم پارس را بپاي» (Dpe 18-22). از آن پس تكيه‌گاه اصلي ارتش امپراتوري يك نيروي پياده‌ي ده هزار نفره از سربازان به دقت برگزيده‌ي پارسي، يعني جاويدانان بود، كه از امپراتوري تا واپسين روزهاي آن دفاع كرد (Curtius Rufus, 3.3.13).
داريوش بر حدود پنجاه ميليون نفر در بزرگ‌ترين امپراتوريي كه جهان به خود ديده بود، فرمان‌روايي مي‌كرد. اتباع (kara) او يا سرزمين‌هاي‌شان (dahyu) چندين بار به ترتيبي مختلف در بيستون و تخت جمشيد فهرست، و نيز ترسيم شده‌اند. اما صورت قطعي و نهايي آن‌ها بر آرامگاه وي حجاري شده است. در برجسته‌نگاري آرامگاه او، داريوش و آتش شاهانه بر بالاي «تخت» شاهنشاهي، كه آن را سي پيكره‌ي هم‌تراز، كه ملل امپراتوري را آن گونه كه در سنگ‌نبشته‌ي ضميمه‌ي آن تشريح شده (DNa 38-42) نمادپردازي مي‌كنند، ترسيم گرديده است. اين متن منزلت، آرمان‌ها، و كارهاي بزرگ داريوش را منعكس مي‌كند. وي خود را در آن به عنوان «شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه كشورهاي داراي همه گونه مردمان، شاه در اين زمين دوركران، پسر ويشتاسپ، يك هخامنشي، يك پارسي، پسر پارسي، يك آريايي، داراي تبار آريايي» (DNa 8-15) معرفي مي‌نمايد. پس از آن، "كشورهاي غير پارس" در فهرستي كه آشكارا مبتني بر ترتيبي جغرافيايي در نظر گرفته شده، يكايك بر شمرده مي‌شوند. به نوشته‌ي هردوت (3/89) داريوش "ملت‌هايي را كه همسايه بودند در يك ايالت به هم پيوست، اما گاهي از [پيوستن] مردمان نزديك‌تر چشم پوشي مي‌كرد و جاي آنان را به مردمان دورتر مي‌داد". به كار بستن اين طرح براي سرزمين‌هاي ثبت شده در گزارش برجسته‌نگاري نقش رستم، كه در آن مي‌توان غير از پارس شش گروه از ملت‌ها را تشخيص داد، تقسيم سنتي ايراني جهان را به شش ناحيه به ياد مي‌آورد (بسنجيد با افلاتون Leges, 3.695c، كه گزارش مي‌دهد قدرت [امپراتوري] در ميان هفت بزرگ پارسي تقسيم شده بود).
تقسيم هفت‌گانه‌ي امپراتوري داريوش، كه طرح و تصور جغرافيايي وي را نمايان مي‌سازد، بدين شرح است:
1- ناحيه‌ي مركزي، پارس (Parsa)، كه خراج نمي‌پرداخت، هر چند برخي از بخش‌هاي آن اجناسي را [به مركز] مي‌فرستادند (هردوت3/97)، شايد براي دادن هزينه‌ي پادگان‌ها؛ 2- ناحيه‌ي غربي شامل: ماد (Mada)، ايلام (Uja)؛ 3- فلات ايران شامل: پارت (Parthava)، هرات (Haraiva)، باختر (Baxtri)، سغد (Sugda)، خوارزم (Uvarazmiya)، و زرنگ (Zranka؛ بسنجيد با هردوت3/93، كه به نوشته‌ي وي اين سرزمين‌ها خراج اندكي مي‌پرداختند)؛ 4- سرزمين‌هاي مرزي: رخج/ آرخوزيا (Harauvaiti)، ستگيديا (Thatagu)، پيشاور (Gandara)، سند (Hindu)، و سكاييه‌ي شرقي (Saka)؛ 5- سرزمين‌هاي پست غربي: بابل (Babiru)، آشور (Athura)، عربيه (Arabaya)، و مصر (Mudraya)؛ 6- ناحيه‌ي شمال غربي شامل: ارمنستان (Armina)، كاپادوكيه (Katpatuka)، لوديه (Sparda)، سكاهاي فراسوي دريا (Saka tyaiy paradraya)، تراكيه (Skudra)، يونانيان كلاه‌بر (Yauna takabara)؛ و 7- نواحي ساحلي جنوبي: ليبي (Putaya)، اتيوپي (Kusha)، مكران (Machiya)، و كاريه (Karka، يعني مهاجرنشين كاريه‌اي در خليج فارس).
مسؤوليت انتظام و هماهنگي اداره‌ي شاهنشاهي بر عهده‌ي "ديوان" بود، با اداره‌هايي مركزي در تخت جمشيد، شوش، و بابل. هر چند اين پاي‌تخت‌هاي امپراتوري مانند: بلخ، همدان، سارد، دسكوليون، و ممفيس نيز شعبه‌هايي داشتند. سازمان ديوان‌سالاري (bureaucratic) در خاورميانه بسيار ريشه‌دار بود، اما داريوش اين نظام را مطابق نيازهاي يك امپراتوري متمركز اصلاح كرد. زبان آرامي به عنوان زبان مشترك، به ويژه در بازرگاني، حفظ گرديد و "آرامي شاهنشاهي" به زودي از هند تا يونيه گسترش يافت و آثاري ماندگار از سازمان هخامنشي را برجاي گذاشت و به ميراث نهاد.
زبان‌هاي ايلامي و بابلي، نوشته شده به خط ميخي، در غرب آسيا مورد استفاده بودند، و زبان مصري، نوشته شده به خط هيروگليف، در مصر متداول بود؛ با وجود اين، به نظر مي‌آيد كه داريوش در اوايل دوران پادشاهي‌اش گروهي از دانشمندان را براي ابداع يك سامانه‌ي (system) نوشتاري مخصوص به زبان پارسي، گمارده و به كار گرفته است؛ نتيجه‌ي اين برنامه، ايجاد آن چه داريوش خط «آريايي» مي‌نامد (يعني خط ميخي پارسي باستان؛ بسنجيد با DB 4.88-89) و ساده‌ترين سامانه‌ي خط ميخي كه آثاري روشن از طرح و ساخته شدن بر پايه‌ي نشانه‌هاي خط ميخي اورارتويي را در بردارد (M. Mayrhofer, "Uber die Verschriftung des Altpersischen," Historische Sprachforschung 102, 1989, p. 179) بود. هر چند اين خط صرفاً «تشريفاتي» بود و تنها براي نگارش سنگ‌نبشته‌هاي رسمي استفاده مي‌شد، با وجود اين، خط مذكور در ساخت هويت اختصاصي و ممتاز امپراتوري پارسي سهيم بود.*

* This article is based on: A. Shapur Shahbazi, "Darus I the Great", Encyclopaedia Iranica, vol. VII/1, 1994

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ «اَلاعَرْابُ اَشدَّ كُفراً وَ نفاقاً وَ اَجْدَرُ اَلاَّ يّعْلَمُوا حُدُودَ ما اَنزَْلَ اللهُ» سوره‌ي توبه، آيه‌ي 97
(اعراب در كفر و نفاق از ديگران فزون‌ترند و به ناداني احكام خداوند سزاوارتر)
ناصر پورپيرار، اين انشا نويس ايران‌ستيز، در يكي از جديدترين ياوه‌پراكني‌هاي خود، سيماي ديگري را از مرام و مسلك ننگين «پان عربيستي - كمونيستي» خود به نمايش گذاشته است. او با پي روي از ايدئولژي سوخته و پوسيده‌‌ي «خلق‌سازي» استالين، به گنگي، سخن از "فارس‌ها" (خلق فارس!) مي‌گويد و آنان را مردماني "فزون‌خواه و جداسر و تجزيه طلب (!!!) و بي‌پيشينه و زورگو و مفت‌خور و..." توصيف مي‌كند، و البته نمي‌خواهد يا نمي‌تواند توضيح دهد كه منظور وي از "فارس‌ها" چه كساني هستند: اهالي استان فارس، مردم پاي‌تخت، همه‌ي ايرانيان، فارسي‌زبان دنيا يا ... ؟! بديهي است كه وي توضيحي در اين باره ندارد چرا كه او فقط بازگو كننده‌ي يك انديشه‌ي مضحك و نامفهوم پان‌عربيستي - استالينيستي است كه جز در ميان خام‌انديشان گمراهي چون او و مشتي پان‌تركيست شرور، خريدار و پذيراي ديگري ندارد.
پورپيرار در ادامه، از سركوبي شورش «فرورتي» به دست داريوش كبير برآشفته شده، مي‌نويسد: "تمام كتيبه‌ي بيستون شرح اين قبيل آدم‌كشي‌هاي او به مدد يهوديان است"! و سپس مي‌افزايد كه هخامنشيان: "15 ملت صلح جو و سازنده و هنرمند و صاحب خرد ايران و بين النهرين را، با نسل كشي كامل، از صحنه‌ي تاريخ روبيدند، مراكز تجمع و توليد را تعطيل كردند، بقاياي بوميان ايران را به كوه و جنگل و اعماق دشت‌ها راندند، تا ظهور اسلام، به طول 12 قرن، اين سرزمين را به سكوت واداشتند و چادر نشيني و زندگي عشيره‌اي در دهات دور افتاده را جايگزين آن مراكز بزرگ صنعت و هنر و توليد كردند، چندان كه اينك هر نقطه‌ي ايران را كه مي‌كاويم ويرانه‌اي سوخته پديدار مي‌شود كه در پس مانده‌هاي آن نيز حضور فرهنگي و صنعتي و هنري درخشان و حيرت انگيز يك قوم كهن ايراني اعجاب جهان را بر مي انگيزد"! اما حقيقت آن است كه نه در سنگ‌نبشته‌ي بيستون - و نه در هيچ سند تاريخي ديگري - اثر و نام و نشاني از يهوديان و/ يا مدد كذايي آنان به هخامنشيان يافته مي‌شود و نه تاكنون هيچ يك از آن ويرانه‌هاي مورد ادعاي پورپيرار شناسايي شده و نه نشاني از سكون و توقف و پس‌ماندگي تمدن و فرهنگ آسياي غربي (به قول پورپيرار: شرق ميانه) در عصر هخامنشيان به دست آمده است. پورپيرار نيز با علم بر اين موضوع و تهي‌دستي كامل خود، همواره از ارائه هر گونه سند و مدرك و شاهدي وامانده است. ناگفته پيداست كه در ذهن بيمار و خيال‌پرداز پان‌عربيستي چون پورپيرار، كه به جهت برافتادن پادشاهي بابل - كه از ديد او، عرب بوده‌اند! - به دست كورش، كينه‌ي عميق و خودسوزي را به اين قوم بزرگ وجهان‌گشا (پارس‌ها) پيدا كرده و البته با آزاد شدن "يهوديان" تبعيدي در بابل، باز به دست كورش، نفرت او به عنوان يك "پان‌عربيست" نژادپرست ضديهود، از پارس‌ها دو چندان شده است، هر صحنه‌اي و هر واقعه‌اي، قابل جعل و قلب و تحريف به نفع اعراب است. بنابراين، از ديدگاه پورپيرار، قوم پارس به سبب برانداختن سلطه‌ي اعراب (= بابلي‌ها!) از خاورميانه و رهاندن يهوديان از چنگ همان اعراب، و يافتن لقب «مسيح» از سوي فرزندان اسراييل، مستوجب تكفير و تخريب و توهين از جانب جهان عرب است!
اين را نيز بيافزايم كه پورپيرار، عمداً، به سبب كينه‌توزي و غرض‌ورزي نسبت به ايران باستان، يا از سر ناآگاهي مطلق از اصول و مسائل تاريخي، كاملاً غافل از اين حقيقت است كه هيچ پادشاه و هيچ حكومتي، در برابر شورش و شورشي سكوت نكرده است؛ و البته در معركه‌ي جنگ نيز جز مرگ و نابودي پيش‌آمد ديگر متصور و قابل وقوع نيست. اين نيز آشكار است كه سنگ‌نبشته‌ي بيستون يك بيانيه‌ي سياسي- نظامي است و نه منشور حقوق بشر. اما پورپيرار بدون اعتنا به اين كاركرد نبشته‌ي بيستون و با چشم‌پوشي عمدي از سنگ‌نبشته‌ي نقش رستم، كه شرحي كامل از منش فردي و پادشاهي درخشان داريوش كبير است، تقلا و تكاپوي مضحكانه و كودكانه‌اي را براي تخريب چهره‌ي اين پادشاه بزرگ تاريخ به خرج داده است. جالب آن كه سنگ‌نگاره‌ي بيستون دقيقاً بر اساس الگوي سنگ‌نگاره‌ي «آنوبانيني» پادشاه لولوبي (حدود 2000 پ.م.) واقع در پانزده كيلومتري غرب بيستون، طراحي و حجاري شده است؛ با اين تفاوت كه در سنگ‌نگاره‌ي آن پادشاهِ - به قول پورپيرار - "صلح‌جو و سازنده و هنرمند" (آنوبانيني)، اسيران و مغلوبان به طور برهنه و شكسته تصوير شده‌اند، اما در سنگ‌نگاره‌ي اين پادشاهِ - به قول پورپيرار - "آدم‌كش" (داريوش)، به شكل ملبس و آراسته!
حقيقت آن است كه برخوردهاي كاملاً طبيعي داريوش كبير با شورشيان هرگز قابل مقايسه با قتل عام‌ها و ويران‌گري‌هاي پياپي و همواره‌ي آشوريان عليه مردمان بي‌گناه بومي ايران و ميان‌رودان نيست. چنان كه پادشاه آشور، «آشوربنيپل» (627-668 پ.م.) خود درباره‌ي تهاجم‌اش به شوش مي‌گويد: «در طي يك لشكركشي، من اين سرزمين ايلام را به كوير و ويرانه تبديل كردم. روي چمن‌زارهاي آن نمك و بُتّه‌هاي خار پراكندم [تا آن جا كه] نداي انساني، صداي سُمّ چارپايان كوچك و بزرگ و فريادهاي شادي به دست من از آن جا رخت بَربَست»! جالب آن كه پورپيرار به سبب عرب‌تبار دانستن مضحكانه‌ي آشوريان، نه تنها اعتنايي به اين حقايق نمي‌كند، بل كه مذبوحانه مي‌كوشد تا اين قوم خون‌ريز را از جنايات‌اش تبرئه كرده و هر نوع بازگويي حقيقت را در اين باره، توطئه‌ي مورخان يهودي‌گرا معرفي كند!! او هم‌چنين سعي مي‌كند كه چيزي از جنايات حاكمان عرب عصر اسلامي را به خاطر نياورد و چشم‌هاي خويش را بر روي چنين حقايقي ببندد و خود را با اوهامي كه در تاريك‌خانه‌ي ذهن‌اش ساخته است، مشغول كند: «عده‌ي كساني كه حجاج (= مأمور امويان، دودمان محبوب پورپيرار، در عراق) گردن زده بود، به جز آن‌ها كه در جنگ‌ها و زد و خوردها كشته شده بودند، يك صد و بيست هزار كس بود … وقتي حجاج بمرد، پنجاه هزار مرد و سي هزار زن در محبس او بود. محبس او سقف نداشت و چيزي نبود كه محبوسان را از گرما و سرما محفوظ دارد و آب آلوده به خاكستر به آن‌ها مي‌دادند» (التنبيه و الاشراف، ابوالحسن مسعودي، انتشارات علمي و فرهنگي، 1381، ص297)؛ «علت اين كه ما از اين اخبار (= دانش پيشينيان) بي‌خبر مانديم، اين است كه قتيبة بن مسلم باهلي نويسندگان و هربدان خوارزم را از دم شمشير گذرانيد و آن چه مكتوبات از كتاب و دفتر داشتند همه را طعمه‌ي آتش كرد و از آن وقت خوارزميان امي و بي‌سواد ماندند …» (آثار الباقيه، ابوريحان بيروني، انتشارات اميركبير، 1377، ص 75)؛ «پس از آن كه عبدالله بن عامر از فتح "گور" فارغ شد به سوي "اصطخر" شتافت و پس از جنگي بزرگ و به كار انداختن منجنيق آن را به جنگ فتح كرد و چهل هزار تن از پارسيان را بكشت و بيش‌تر آزادگان و بزرگان اسواران را كه بدان جاي پناه آورده بودند نابود كرد … [اما مردم اصطخر باز عليه اعراب شورش كردند، آن گاه] ابن عامر پارسيان [به نبرد آمده] را شكست داد و به اصطخر بازگردانيد. سپس … آن جاي را به جنگ فتح كرد و قريب به صد هزار تن از ايشان را بكشت» (فتوح البلدان، بلاذري، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1346، ص262)؛ «ابن مهلب … خلقي عظيم از مردم گرگان بكشت و كودكان را به اسارت گرفت و كالبد كشتگان را بر دو جانب طريق بياويخت» (همان، ص 188)؛ «مهاجران به آن جاي (= شوشتر) روي آورده جنگ‌جويان را كشتند و كودكان را اسير كردند» (همان، ص 249) و …
با همه‌ي اين اوصاف، طبيعي است كه پورپيرار به عنوان يك «پان‌عربيست»، حيات عشيره‌اي و بدوي اعراب جاهلي را به يك حيات و اجتماع ملي ترجيح دهد و رضا شاه پهلوي را كه باني ايران نوين و بنيان‌گذار دولت- ملت واحد ايراني بود به باد حمله گيرد. از سوي ديگر، وي در يادداشتي ويژه، از براي بدرفتاري امريكاييان با زندانيان عراقي سخت ضجه مي‌زند و آه و ناله و فرياد مي‌كند، اما فراموش كرده و اهميتي نمي‌دهد كه همين عراقي‌ها با اسراي ايراني زمان جنگ چه رفتار ددمنشانه‌اي داشتند. طبيعي است كه براي يك "پان‌عربيست" سرنوشت و وضع و حال «اعراب» بسيار مهم‌تر و ارزشمندتر از آن ايرانيان است.

هیچ نظری موجود نیست: