باغ در ايران باستان
از هزارهي نخست پ.م. تاكنون، "باغ" بخش ضروري معماري ايران، چه شاهانه و چه محلي، بوده است. علاوه بر اشارات منابع تاريخي مكتوب به باغهاي هخامنشي (Arrian, Anabasis 5.29.4-5؛ Xenophon, Oeconomicus 4.20-25)، شواهد باستانشناختي نيز در اين باره در پاسارگاد، تخت جمشيد، شوش، و محلهاي ديگر موجود است.
هخامنشيان دلبستگي بسياري به باغباني و كشاورزي داشتند. دستگاه اداري آنان كوشش و جديت ساتراپيها را براي طراحي و اجراي شيوههاي بديع در كشاورزي و درختكاري و آبياري، سخت مورد تشويق و پشتيباني قرار ميداد. گونههاي متعددي از گياهان در سراسر امپراتوري عرضه و مرسوم گرديده بودند (Xenophon, Oeconomicus 4.8.10-12).
جدا از جنبههاي سودآورانهي باغ و لذتهاي حسي آن، باغهاي شاهانه، نمادگرايي سياسي، فلسفي و ديني را به هم ميپيوستند. انگارهي شاه آفرينندهي باغي بارخيز از زميني بيبار و بر، و پديد آورندهي نظم و تناسب از آشفتگي و بيساماني، و بازسازندهي بهشتي ايزدي بر زمين، مبحث و گفتار بزرگي را [در باورداشتهاي ملل جهان] تشكيل ميدهد كه اقتدار و مرجعيت، باروري، و مشروعيت را نمادپردازي ميكند.
آن چه كه باغ را در عصر هخامنشي ويژه و استثنايي ميساخت، اين بود كه براي نخستين بار، باغ نه تنها به بخشي ضروري در معماري تبديل شد، بل كه كانون و مركز آن نيز بود. از آن پس، باغها جزء مكمل و لازم فرهنگ ايراني بودند. نسلهاي پياپيِ شاهان آسيايي و اروپايي و باغدوستان، از مفهوم و طرح باغهاي ايراني تقليد كردند (Xenophon, Cyropaedia 5.3.7-13; idem, Oeconomicus 4.13-14).
كهنترين باغهاي مربوط به هخامنشيان در نجد ايران، در پاسارگاد واقعاند: بوستان شاهانهيِ محل اقامت كورش بزرگ (530-559 پ.م.)، بنيانگذار امپراتوري پارسي. كاخهاي شاهانه در پاسارگاد به صورت رشته و رديفي از كاخها و عمارتهاي كلاه فرنگيِ به طور هندسي طراحي شده، واقع در ميان باغها، باغچهها، و آبگذرهاي سنگي با دقت بسيار تراشيده و رديف شده، كه در يك بوستان اصلي داراي گياهان و جانوران گوناگون قرار داشتند، طراحي و ساخته شده بودند. بررسيهاي جديد پيشنهاد ميكنند كه چنين باغي، شايد الگويي براي "چهار باغ" و "هشت بهشت" آينده بوده است.
از زمان شاهنشاهي هخامنشي، انگارهي بهشت زميني در ادبيات و زبان فرهنگهاي ديگر نفوذ و گسترش يافت. واژهي اوستايي -paridaeza، پارسي باستان -paridaida*، مادي -paridaiza* (= گرداگرد- محصور، يعني باغ حصاردار) در يوناني به paradeisoi نويسهگرداني (transliterated) شد، سپس در لاتيني به صورت paradisus درآمد، و از اين جا به زبانهاي اروپايي وارد شد، يعني، paradis فرانسوي، و paradise انگليسي. اين واژه به زبانهاي سامي نيز راه يافته است: pardesu اكدي، pardes عبري (نحميا2/8؛ جامعه2/5؛ سرود سليمان4/13)، و "فردوس" عربي (قرآن 18/107؛ 23/11).
اگر چه مفهوم بهشت ممكن است به حماسهي سومري "گيلگمش" (Gilgamish) بازگردد، اما به نظر ميرسد كه اين انگاره به طور مستقل و جداگانهاي در سنتهاي هندوايراني موجود بوده است، چنان كه در اين زمينه، اشاراتي را در اوستا مييابيم. *
* A. Shapur Shahbazi, s.v. "Garden", in: Encyclopaedia Iranica, vol. X/3, 2001
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ طنز پرداز و نمايشنامه نويس بزرگ و انقلابي معاصر، ناصر پورپيرار، در جديدترين نمايش روحوضي خود، با محدود كردن همهي منابع تاريخي گزارش كنندهي لشكركشي خشايارشا به يونان، به كتاب هردوت، و سپس جعلي اعلام كردن اين اثر، كوشيده است كه اين لشكركشي پرآوازه را دروغين جلوه كند! پورپيرار از سر ناآگاهي مطلق از تاريخ، يا شايد از براي نيرنگبازي و دروغزني، به اين حقيقت آشكار توجهي نكرده است كه انبوهي از مورخان باستان، و نه فقط هردوت، به اين لشكركشي تصريح كردهاند و اساساً اين لشكركشي، به سان جنگهاي "پلوپونز"، از معروفترين حوادث تاريخ باستان اروپاست. پيش از هردوت، اديب بزرگ يوناني "آشيل" (آخيلوس)، در نمايشنامهاي سخت پرآوازه و نافذ در ادبيات كهن يوناني، به نام "پارسها"، به شرح اين لشكركشي خشايارشا به يونان پرداخته است. از معاصران هردوت، "كتزياس"، "توسيديس" ... و از مورخان بعدي، "پلوتارك"، "يوستين" و ... نيز از اين رخداد به تفصيل سخن راندهاند. جالب آن كه پورپيرار با انتشار كتاب كتزياس، كه حاوي اين روايت نيز هست، در عمل، براي گزارش كتزياس صحت و اعتبار قائل شده است؛ و جالبتر آن كه، پورپيرار كتاب ديگري منتشر كرده است به نام "لشكركشي خشايارشا به يونان" (نوشتهي چارلز هيگنت، انتشارات كارنگ، 1378) كه در آن به تفصيل اين ماجرا شرح و بررسي گرديده است! پيداست كه پورپيرار برخلاف نمايش روحوضي اخير خود، به لشكركشي خشايارشا به يونان كاملاً معتقد است. پورپيرار، كه تناقضگوييهاي پيوسته و روزافزون او بلاي جاناش شده است، در حالي اثر پرآوازهي هردوت را جعلي ميخواند كه در مقدمهي كتاب ياد شده (لشكركشي …) مينويسد: «هردوت در حد توان در رعايت بيطرفي كوشيده و حتا از سوي اكثر مورخين يوناني بعد از خود متهم به "ايران دوستي" شده است. تواريخ او گنجينهاي از روايات سنتي شفاهي دربارهي ايران باستان است و هر گونه ايراد احتمالي را بايد در "مخدوش" بودن روايات دريافتي او جستوجو كرد و با تمسك به اسلوب استاندارد علمي، واقعيات پنهان را از دل آن برآورد، و اين همان است كه از دو سدهي پيش در اروپا شكل گرفت»!!! شگفتي ديگر آن كه، پورپيرار از سويي، بُرده نشدن نام هردوت را در "الفهرست" ابن نديم نشانهي جعلي بودن كتاب هردوت ميانگارد، و از سوي ديگر، همين كتاب الفهرست را نيز جعلي اعلام ميكند!!!
باري، نيرنگبازي و دروغگويي و عوام فريبي ناصر پورپيرار پايان ناپذير است و بهرهي خوانندهي مطالباش، پوزخندي است از سر تمسخر و ترحم، به ويراستاري كه در پي ملهم شدن از غيب، به ناگاه تبديل به مورخي انقلابي، بل كه يكي از اولياء الله شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ جنبش موالي در ايران از ورود اسلام تا پايان روزگار امويان (1) (سورنا گيلاني).
+ نگرش از عرب سوسمار خور چيست؟ (كورش هخامنش).
+ تاريخ و تبار سيستان (آرين اولادقباد).
+ زرتشت، اوستا و پورپيرار (آرمان اولادقباد).
۸ شهریور ۱۳۸۳
۴ شهریور ۱۳۸۳
زبان پارتي
پارتي يا پهلوي اشكاني گويش شمال غربي زبان پارسي ميانه است كه نام آن مشتقي است از واژهي پارسي باستان Parthava "پارتي". اين گويش، پهلوي شمال غربي نيز خوانده ميشود، و گويا از گويشي كمابيش يا كاملاً همسان با گويش مادي پديد آمده است. پارسي ميانه دستور زباني آسانتر از پارسي باستان داشت و معمولاً به خطي مبهم، با حروف چندارزشي (multivalent) برگرفته شده از خط آرامي نوشته ميشد.
روال و روش ديواني (bureaucratic) هخامنشي، بازخواني نوشتارهاي آرامي به زبان محلي ايراني بود. ريچارد فراي (The Hertage of Persia, 1963: 142) اظهار ميدارد كه دستگاه اداري سلوكي، علاوه بر كاربرد رسمي زبان يوناني، به استفاده از زبان آرامي ديواني هخامنشي نيز ادامه داد، و اين كه، اين كاربرد رسمي زبان آرامي، پيشرفت و توسعهي خط و كتابت را در ايران دچار كندي نمود. وي به گونهاي ديگر بيان نموده است كه پشتيباني يونانيان از اين نظام كهن ديواني، كاربرد زبان ديواني آرامي را در كنار زبان يوناني حفظ نمود. وي معتقد است كه اين نكته (تداوم ديرپاي استفاده از خط و زبان آرامي در ايران) ميتواند توضيح دهد كه چرا خط "خروشتي" (Kharoshthi) در مرزهاي شمال غربي هند به صورت يك زبان الفبايي بهره برنده از خط آرامي پديدار شد در حالي كه خط پارسي ميانه به صورت يك نظام هُزوارشي/ انديشهنگارانه (ideographic) پديد آمد. فراي بر اين اعتقاد است كه ادبيات شفاهي رو به پيشرفتي در دربار اشراف و فرمانروايان پارتي وجود داشته است (ibid, p. 188).
پيش از به قدرت رسيدن دودمان اشكاني، به زبان پارتي تنها در منطقهاي كوچك سخن گفته ميشد اما، به عنوان زبان دولتي امپراتوري پارتي، همراه با زبان يوناني، بعدها در سراسر ايران، ميانرودان و ارمنستان گسترش يافت، و در آسياي مركزي بسيار مورد استفاده بود. كهنترين اسناد پارتي يافته شده، شامل اسناد اقتصادي نسا (سدهي يكم پ.م.) هستند، و نيز صخرهنبشتههايي وجود دارند كه تاريخ آنها به سدهي سوم پ.م. باز ميگردد و به خط پارتي به اضافهي هزوارشهاي آرامي نبشته شدهاند.
پارتي اشكاني، كه گاهي كلداني - پهلوي (Chaldeo-Pahlavi) خوانده شده است، ديرتر، در برخي سنگنبشتههاي دو زبانه يا سه زبانه، در كنار پهلوي ساساني؛ در پوستنوشتههاي اورمان؛ و در برخي متون مانوي به دست آمده از تورفان يافته ميشود. زبان پارتي با گسترش يافتن قدرت ساساني رو به زوال نهاد، اما تا سدهي ششم م. هنوز در بسياري جاها بدين زبان سخن گفته ميشد.
زبان پهلوي ساساني يا پهلوي جنوب غربي، گويش جنوب غربي زبان پارسي ميانه، زبان رسمي دودمان ساساني بود. اصطلاح "پهلوي" را دانشمندان، بيشتر به گونهاي از زبان به كار رفته در برخي نوشتارهاي زرتشتي اختصاص دادهاند. اين زبان در سدهي هفتم م. پس از فتح ايران به دست اعراب رو به زوال نهاد. هر چند بسياري از متون پارسي ميانه به عربي برگردانده شد، اما بخش عمدهاي از نوشتههاي آن در طي اعصار اسلامي مفقود گرديد.
برخي از دانشمندان بر اين باروند كه تلاشهايي براي ريشهكني ادبيات پارتي در طي دوران ساساني، و كوششهاي براي از ميان بردن متون ديني پارتيان و ساسانيان پس از فتوح اسلامي، انجام يافته بود. *
* This article translated from: http://www.parthia.com/parthia_arts.htm
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورندهي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۳۱ مرداد ۱۳۸۳
گويش اورماني
گويش "اورمان/ Avroman" (منطقهاي كوهستاني در مرز غربي استان كردستان)، به كردي: Hawraami، كهنوش ترين گويش گروه "گوراني" است. همهي گويشهاي گوراني شماري اشكال آواشناختي نشان ميدهند كه آنها را به گويشهاي مركزي ايران پيوند ميدهد و از زبان كردي متفاوت ميسازد. در حالي كه منطقهي اصلي زبان گوراني، در غرب كرمانشاه، جزيرهاي در ميان دريايي از گويشهاي گستردهي كردي است، اينك هورامان (Hawraamaan) جزيرهي مستقل كوچكي را در جنوب اين پهنه تشكيل ميدهد. با وجود اين، آشكار است كه گويشهاي كردي مجاور، به منطقهي بسيار پهناورتر گوراني نفوذ و رخنه كردهاند و آن را به طور چشمگيري، به مرور، تحت تأثير قرار داده و واژگان بسياري را با هم مبادله و داد و ستد كردهاند.
+ نمونههاي از واژگان گويش اورماني: (aa = آ؛ zh = ژ)
yama: جو waa: باد wahaar: بهار
wis: بيست waarday: خوردن waastay: خواستن
witay / us: خوابيدن we: خود yaage: جا
yaaw: رسيدن haana: چشمه bara: در
aasin: آهن aaska: آهو zaanaay: دانستن
zamaa: داماد zhani: زن zhiw: زيستن
soch: سوختن waach: سخن گفتن wech: بيختن
siaaw: سياه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ مطلب زير در يكي از بخشهاي قديمي اين تارنما در پاسخ به گزافه گوييهاي فردي پانتركيست نوشته شده بود. نقل مجدد اين نوشتار را خالي از فايده نميبينم:
آقاي رضا محمد عليزاده كه جديدترين سفير و مأمور فرقهي پانتركيسم در وبلاگ ما، پس از درماندگي و گريز افراد قبلي است، مانند ديگر هممسلكاناش در حالي كه حتا توان و سواد روخواني مقالات و نوشتههاي ما را ندارد، نخست با لفاظي و زبانبازي و آشفته گويي، ايرانيان آذري و اقوام كهن خاورميانه را ترك ميسازد و سپس، هنگام فراخواندناش به عرضهي سند، به سبب يأس و هراس و درماندگي، و با لكنتزبان، به دشنام دادن به تاريخ و تبار و هويت ملت ايران روي ميآورد، تبار آريايي را دروغين و جعلي ميخواند، ايرانيان را افغاني و پشتو مينامد و منتقداناش را رذل و دغل توصيف ميكند و هر آن صفت ناشايستي كه لايق خود اوست، به ناقداناش نسبت ميدهد.
اين افراد پانتركيست نژادپرست در حالي كه خود نيز ميدانند كه تبار ترك از هر نوع فرهنگ و تمدن والايي بيبهره و رها بوده و تنها در سدهي هشتم ميلادي و آن هم به تقليد و پي روي از ايرانيان سغدي با هنر و شيوهي خط و نگارش آشنا شده است، براي گريختن از فقر فرهنگي و برون خزيدن از عقدههاي حقارت خود، چارهاي جز مصادرهي تمدنهاي ديگر ندارند. بيچاره تمدنهاي كهني چون سومر و ايلام كه اين چنين قرباني و طعمهي تمدنخواري پانتركيستهاي يغماگر شدهاند! اما نحوهي استدلال پانتركها براي ترك ساختن سومريان، بسيار خواندني و نشاطبرانگيز است! كل استدلال اين جماعت رها از علم و عقلانيت، كه طوطيوار و بيكم و كاست در نوشتههاي همهي آنان تكرار ميشود، در اين كلام خلاصه ميگردد: «چون فلان نويسندگان عهد عتيق اروپايي يا معاصر ترك، سومريان را تركتبار و تركزبان دانستهاند، پس نه تنها سومريان، بل كه همهي اقوام كهن خاورميانه [كه حتا يك سطر نوشته هم از خود برجاي نگذاشتهاند] از بيخ و بن تركاند»!!! اما جالب آن است كه پانتركهاي داخلي با «معرفي نكردن» كتابها يا مقالاتي كه آن نويسندگان فرضي اروپايي، چنان ادعاهايي را در آن جا مطرح كردهاند، جعلي و دروغين بودن همين ادعا و انتساب خود را نيز برملا ميكنند! اين جماعت كه كمترين دانشي در زبانشناسي ندارند - و اگر هم داشتند، كاري از پيش نميبردند - هرگز نتوانستهاند توضيح دهند كه چه ساختار و نظام صرفي و نحوي مشتركي ميان زبانهاي سومري و تركي وجود دارد كه بر اساس آن، اين دو زبان را يگانه فرض كردهاند؟ يا اين كه اگر زبان سومريان تركي بوده، پس بايد 3766 واژهي سومري شناخته شده، يكسره در زبان تركي و به ويژه در متون كهن آن موجود باشد؛ حال آن كه اين گونه نيست. پانتركها مدعياند كه «چند» واژهي تركي را عيناً در متون سومري يافتهاند! آيا با اتكا به تشابه صوتي يكي دو واژهي سومري با تركي - كه در صورت جدي بودن، فقط به معناي اثرگذاري تمدن كهن و آغازين سومري بر اقوام ديگر است - ميتوان سومريان را ترك دانست؟ آيا وجود واژگان عربي جمل (Camel) يا حرم (Harem) در زبان انگليسي، به معني عرب بودن انگليسيهاست؟! يا اگر زبان سومريان را تركي فرض كنيم، پس بايد هر تركزباني بتواند متون سومري را مثل بلبل بخواند! آيا جناب عليزاده به عنوان يك تركزبان ميتواند چنين كاري را انجام دهد؟! يا اين كه اگر سومر خاستگاه تركان است، پس چگونه و به چه شيوهاي قبايل ترك توانستهاند از جنوب عراق به شما چين (كوههاي آلتايي) بروند؟! يا اگر خاستگاه تركان، شمال چين است، پس سومريان چگونه از آن جا به جنوب عراق رفتهاند؟! مدارك و اسناد و آثار و نشانههاي چنين مهاجرت عظيم و طولانياي را چه كسي تاكنون ديده و يافته است؟ اين، پرسش بسيار ظريف و مهمي است كه پانتركها همواره از پاسخ دادن به آن گريخته و طفره رفتهاند چرا كه بناي پوشالي تخيلات نژادپرستانهشان را يكسره بر باد ميدهد. خالي از تفريح نخواهد بود كه نحوهي استدلال مضحك و مفتضح آقاي صديق (تنها سومرشناس جهان به باور پانتركهاي داخلي) را در ترك ساختن سومريان، با هم بخوانيم: «خواجه حافظ شيرازي هم يقين دارد كه دو كلمهي "سومر" و "آذر" دو تكواژ اصيل تركياند، اولي به معناي مرد فرزانه و خردمند و دومي در معناي جوان شجاع و جوانمرد»!!!
جناب عليزاده در حالي هخامنشيان را - در واقع از زبان پورپيرار - وحشي و دژخيم و ويرانگر ميخواند كه در هيچ كتيبه و مكتوب كهني، چنان صفاتي به اين دودمان نسبت داده نشده است. پانتركها و هر آن كسي كه مدعي است هخامنشيان و در رأس ايشان، كورش، وحشي و دژخيم بودهاند، يا بايد سند و مدرك كهن و معتبري را از جنس سنگ و گل و پوست براي اثبات ياوههاياش عرضه كند يا اين كه مدعي شود كه خود او در زمان هخامنشيان ميزيسته و چنان وحشيگريهايي را به چشم ديده است! به گمانام توسل به حالت دوم براي پانتركهاي روانپريش مناسبتر خواهد بود!
جناب عليزاده به پيروي از استاد صديق (!) ميگويد كه «ايران» واژهاي تركي است و از ريشهي «ارهمك»!! اما نميگويد كه اين ريشه با كدام نظام صرفي به واژهي ايران تبديل شده و اساساً چه اسناد ادبي و تاريخياي در تأييد اين ادعاي تمسخربرانگيز وجود دارد و يا اين كه در كدام كتيبه يا كتابِ كهن تركي نام «ايران» به عنوان يك واژهي تركي به كار رفته است؟ اين نكته آشكار است كه با زدن سر و ته كلمات و تغيير و جابهجايي حروف آن، هر واژهاي را در زباني، ميتوان به واژهاي در زبان ديگر تبديل و تشبيه كرد. اما اين ديگر كاري زبانشناختي و علمي نيست؛ بل كه جعل و تقلب و شيادي است. اگر فلان پانتركيست مينويسد: «خون = خان = قان» و خون فارسي را تركي ميكند، ما هم ميتوانيم به همين شيوه و سادگي بنويسيم: «قان = خان = خون» و قان تركي را فارسي كنيم. جعل و تقلب كه كاري ندارد!
اين سفير جديد پانتركيسم مينويسد: «نژاد آريايي طبق نظر دانشمندان جديد اصلاً وجود ندارد و يك تصور ذهني است»!! با اين تذكر كه «آريايي» عنوان يك قوم است و نه يك نژاد، از ايشان ميپرسم كه كدام دانشمند جديدي (البته خارج از مثلث آنكارا - باكو - تبريز) چنين ادعايي كرده كه ما بيخبريم؟ من نميدانم اين دانشمندان مورد اشارهي پانتركها چگونه دانشمندان بزرگ و معروفياند كه نظريات تا اين حد مهم و درخشان و تاريخسازشان جز در محافل پانتركيستها در جاي ديگري نقل و شنيده نميشود؟! ظاهراً دانشمندان مورد اشارهي اشرار پانتركيست، در سيارهي نپتون زندگي ميكنند كه هيچ كس از وجود، نظريات و نوشتههاي گرانبهاي آنان آگاهي و خبري ندارد!
جناب عليزاده خطاب به دوست دانشمندم «بابايادگار» ميگويد: «چرا يافتههايتان را نميفرستيد به آكادميهاي علوم و زبان تا بفهمند سومريان و هيتيها و اورارتوها و كتيبههايشان كيانند»!! حال من از اين جناب ميپرسم كه شما چرا يافتههايتان را در مورد ترك بودن سومريان و تمام اقوام كهن خاورميانه به آكادميها و دانشگاههاي معتبر جهان نميفرستيد تا آنها برنامههاي آموزشي و پژوهشيشان را با توجه به يافتههاي درخشان شما تغيير دهند؟! و اين كه: اگر شما پانتركها بتوانيد فقط و فقط «يك» دانشمند آكادميسين سومريشناس قرن بيست و يكمي را كه متعلق به مثلث آنكارا - باكو - تبريز نباشد و سخن از ترك بودن سومريان بگويد، به ما معرفي كنيد، ما بدون ديدن اسناد و دلايل او و به صرف گواهي وي، ضمن قرائت فاتحه براي روح بلند حضرت «آتا ترك»، از اين پس ميپذيريم كه سومريان از بيخ ترك بودهاند! اما ميدانيم و ميدانيد كه هرگز چنين موردي را نخواهيد يافت.
آقاي عليزاده، به مصداق «آن چه سلطان ازل گفت بكن، آن كردم»، در چارچوب بخشنامهي سراسري فرقهي پانتركيسم، طوطيوار مينويسد: «سازمان يونسكو فارسي را يكي از گويشهاي زبان عربي شناخته است»!!! اما من از ايشان ميپرسم كه چگونه ممكن است سازماني بدان عظمت و اعتبار ادعاي چنين بيخرانه و شگرفي كند اما جز در نشريهي پانتركيستي «اميد زنجان» (كه نخستين منبع اين خبر ساختگي است) در هيچ رسانه و مجله و مطبوعهي ديگري درج و منعكس نشود؟! آخر جعل و دروغي بدين بزرگي و رسوايي به غير از اشرار پانتركيست، از دست چه كس ديگري برميآيد؟
جناب عليزاده در ادامهي پيامهاياش، رفته رفته به مرز جنون و روانپريشي ميرسد و مدعي ميشود كه «آرياييها براي ارتباط با اقوام ديگر ماد مجبور بودند مترجم داشته باشند» (!!!) و كمي بعد نيز ميافزايد كه «آرياييها از لحاظ قيافه و نژاد سيه چرده بودند»!!! ظاهراً اين جناب تحت تأثير مخدر پانتركيسم چنان دچار اوهام شده كه خود را در سه هزار سال پيش يافته و آرياييهايي را ديده كه سيهچرده بوده و در ميان خود به واسطهي مترجم سخن ميگفتهاند! چرا كه چنين اطلاعات دقيق و ظريفي را جز در اين حالت، نميتوان به دست آورد!
و سرانجام اين كه، اگر جناب عليزاده يا هر پانتركيست ديگري به جاي آن همه درازگويي و زبانبازي و پرخاشگري، ميتوانست فقط و فقط يك سطر نوشته بر سنگ يا گل يا كاغذ به زبان تركي و از آذربايجان پيش از عصر تركمانان - صفوي بيابد و عرضه كند، ما به صرف همان يك پاره سند، جملگي از مواضع خود فرود آمده، به مسلك پانتركيسم ميپيوستيم. اما بدا به حال اشرار پانتركيست كه با آن همه نخوت و ادعا، هيچ گاه چنان سندي را نداشته و نخواهند داشت؛ اين جماعت فقط بازيچه و بردهي سياستگران شومانديش محور آنكارا - باكو هستند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورندهي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲۸ مرداد ۱۳۸۳
شاهنشاهي هخامنشي (2)
+ هنر:
هنر هخامنشي، به سان دين هخامنشي، تركيبي از اجزا و عناصر بسيار بود. داريوش در بيانيهاي، با فخر و مباهاتي به جا، راجع به بناي كاخ خود در شوش ميگويد: «چوب سرو، اين از كوهي به نام لبنان آورده شد … چوب ياكا از گندره و كرمان آورده شد … سنگ گرانبهاي لاجورد و عقيق سرخ … از سغد آورده شد … فيروزه از خوارزم … نقره و آبنوس … از مصر … زيورآلات از يونيه … عاج … از اتيوپي و هند و آرخوزيا … سنگتراشاني كه با سنگ كار ميكردند، آنان يونيها و سارديها بودند. طلاكاران … ماديها و مصريها بودند … مرداني كه با چوب كار ميكردند، آنان سارديها و مصريها بودند. مرداني كه آجر پخته درست ميكردند، بابليها بودند. مرداني كه ديوار را ميآراستند، آنان ماديها و مصريها بودند …» (DSf).
اين هنري شاهانه در مقياس و ابعادي جهاني بود كه تا پيش از اين ديده نشده بود. مواد و مصالح مورد نياز از همهي سرزمينهايي كه شاه بزرگ بر آنها فرمان ميراند آورده شده بودند، و بدين سان، سليقهها، سبكها، و بُنمايههاي [گوناگون] در يك هنر و معماري گلچين شده، كه [گسترهي] امپراتوري و دريافت پارسيان را از اين كه شاهنشاهيشان چگونه بايد عمل كند، آينهوار نشان ميداد، با يكديگر درآميختند. با وجود اين، همهي آن آثار، تماماً پارسي بودند. درست همان گونه كه هخامنشيان در امور مربوط به دولتهاي محلي و رسوم بومي، مادامي كه پارسها سياست كلي و ادارهي امپراتوري را در اختيار داشتند، تساهلگر و مداراجو بودند، به همان سان، در هنر نيز شكيبا بودند، به شرط آن كه نتيجه و اثر نهايي و كلي آن "پارسي" بود.
در پاسارگاد، پايتخت كورش بزرگ و كمبوجيه در فارس، زادبوم پارسيان، و در تخت جمشيد، شهر همسايهي آن كه به دست داريوش بزرگ بنا شد و مورد استفادهي همهي جانشينان وي قرار گرفت، ميتوان خاستگاه خارجي كمابيش همهي جزييات گوناگون را در تركيب بنا و تزيين معماري و برجستهنگاريهاي كنده كاري شده، يافت، اما تصور، طرح، و روي هم رفته محصول نهايي به آشكارا پارسي است و نميتواند آفريدهي هيچ يك از گروههايي باشد كه شاهنشاه برخوردار از ذوق و استعداد هنري فراهم آورده بود. به همين گونه، در مورد هنرهاي كوچك، كه پارسيان در آنها برتري داشتند، نيز [نميتوان خاستگاهي بيگانه يافت]: ظروف سفرهي فلزي زيبا، جواهر، مهرتراشي، سلاحها و آرايههاي آن، و سفالينه.
اظهار عقيده شده است كه پارسها از آن رو به هنرمندان اقوام فرمانبردار خويش روي آوردند كه خود مردماني بيتمدن و خشن و كم ذوق بودند و براي سازگار نمودن خيزش ناگهاني خويش با قدرت سياسيشان، نيازي فوري به ايجاد يك هنر شاهنشاهي داشتند. اما حفاريهاي انجام شده در كاوشگاههاي دوران پيشتاريخي نشان ميدهد كه قضيه اين چنين نبوده است. ممكن است كورش رهبر قبايل پارسياي بوده است كه هنوز به سان بابليها يا مصريها پيچيده و متمدن نبودهاند، اما، هنگامي كه كورش برپا نمودن پاسارگاد را بايسته ديد، يك سنت ديرين و ديرپاي هنري را پشت سر خويش داشت كه به آشكارا ايراني و از بسياري جهات، همپايهي هر يك [از تمدنهاي غير ايراني] بود. آوردن دو مثال براي اين موضوع بسنده است: سنت تالارهاي ستوندار در معماري، و طلاكاري زيبا. نخستين مورد را اينك ميتوان به عنوان جزيي از يك سنت معماري در نجد ايران در نظر گرفت كه به واسطهي دوران مادها، دست كم تا آغاز هزارهي نخست پ.م. امتداد مييافت. طلاكاري باشكوه هخامنشي نيز در سنت فلزكاري ظريف يافته شده در دوران عصر آهن II در كاوشگاه "حسنلو" و حتا پيشتر در "مارليك" موجود بود.
آرايههاي شكوهمند هخامنشي، با طرح دقيقاً متناسب و كاملاً بهسامان خود، و برجستهنگاريهاي باعظمت تزييني در تخت جمشيد، كه اساساً آفريدهي داريوش و خشايارشا است، يكي از بزرگترين ميراثهاي هنري جهان باستان است. *
* This article translated from: T. Cuyler Young, Jr., in www.kat.gr/kat/history/ancient/iran.htm
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورندهي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲۴ مرداد ۱۳۸۳
شاهنشاهي هخامنشي (1)
+ زبان:
زبانهاي شاهنشاهي هخامنشي به گوناگوني مردمان آن بود. پارسها، دست كم در آغاز، به زبان پارسي باستان سخن ميگفتند، يك گويش ايراني جنوب غربي (زبان ماد يك گويش ايراني شمال غربي بود)، ولي آنان نانويسا بودند. زبان پارسها براي نخستين بار زماني نوشته شد و به كتابت درآمد كه داريوش يكم فرمان داد خط مناسبي براي اين منظور ابداع شود: براي آن كه بتواند گزارش برآمدناش را به قدرت بر كوه بيستون بنگارد (سنگنبشتههاي پارسي باستاني كه به شاهان پيشينتر منسوباند، يا برساختههاي متأخرند يا در زمان پادشاهي داريوش يكم نبشته شدهاند). اين حقيقت كه تنها افراد اندكي ميتوانستند پارسي باستان را بخوانند، ميتواند دليل بنيان نهادن سنتي به دست داريوش در بيستون باشد كه برپايهي آن، سنگنبشتههاي شاهانه بايد سهزبانه (پارسي باستان، بابلي، و ايلامي) نوشته شوند.
پارسي باستان هرگز زبان نوشتاري كاري و ديواني شاهنشاهي نبود. اما چنين مينمايد كه زبان ايلامي نبشته شده بر الواح گِلي، زبان بسياري از مديران دولتي در فارس و ايلام بود. بايگانيهاي اسناد اداري نبشته شده به زبان ايلامي در تخت جمشيد يافته شدهاند. با وجود اين، آرامي، زبان بخش عمدهاي از شاهنشاهي هخامنشي، و احتمالاً زباني بود كه در ديوانسالاري شاهنشاهي بسيار مورد استفاده بود. نخستين تأثيرگذاري زبان آرامي را بر فارسي، كه در پارسي ميانهي عصر ساساني نيز گواهي ميگردد، پيش از اين، ميتوان در سنگنبشتههاي شاهانهي پارسي باستان اواخر عصر هخامنشي ديد.
+ ساختار اجتماعي:
از چند و چون ساختار اجتماعي ايران در اين دوره چيز اندكي دانسته است. به طور كلي، اين ساختار مبتني بود بر دودمانهاي فئودالي كه تا اندازهاي بر اساس كاركردهاي اقتصادي و اجتماعي سامان يافته بودند. جامعهي سنتي هند و ايراني عبارت بود از سه طبقهي: جنگجويان يا آريستوكراسي، روحانيان (پريستاران)، كشاورزان يا دامپروران. پيوندگاه اين بخشها، يك ساختار قبيلهاي مبتني بر تبار پدري بود.
لقب "شاه شاهان"، كه حتا شاهان ايران در قرن بيستم نيز از آن بهره ميبردند، اشاره دارد بر اين كه قدرت مركزي [= شاهنشاه] اقتدار خود را از طريق يك ساختار هرمي اعمال ميكرد، كه سطوح زيرين قدرت برتر را در آن، افرادي كه خود تا حدي معين شاه بودند، اداره ميكردند. به طور سنتي، شاه را طبقهي جنگجو از خانوادهاي ويژه بر ميگزيد؛ پادشاه فردي ورجاوند بود و فرهي شاهانه معيني به شخص وي پيوسته بود.
اين شيوهي سازماندهي و تدبير جامعه، بيگمان در پي تأثيرات و مطالبات قدرت شاهنشاهي تغيير يافت و دچار اصلاحات و دگرگونيهاي بسياري شد؛ چرا كه ايرانيان به طور فزايندهاي، انگارههاي اجتماعي و سياسي را از مردماني كه بر آنان فرمان ميراندند، وام گرفتند. با وجود اين، حتا از زمانهاي بعدتر، مدارك و شواهدي در دست است كه نشان ميدهد مفاهيم اصيل ايراني مربوط به پادشاهي و ساختار اجتماعي، هنوز محترم بود و آرمانهاي فرهنگي ايران، همچنان پايدار و ماندگار. *
* This article is based on: T. Cuyler Young, Jr., in www.kat.gr/kat/history/ancient/iran.htm
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ هزارههاي پرشكوه (مقالاتي در نقد آراي ناصر پورپيرار).
۲۲ مرداد ۱۳۸۳
پاسارگاد
"پاسارگاد" (پارسي باستان: Pathragada؛ يوناني: Pasargadae) كهنترين پايتخت امپراتوري پارس باستان است كه بنيانگذار اين امپراتوري، شاه كورش بزرگ آن را بنا نمود. اين شهرك همانند بوستاني با ابعاد 2 در 3 كيلومتر بود كه در آن چندين بناي يادوارهاي ديده ميشد.
به نوشتهي جغرافينگار يوناني "استرابو" (Geography 15.3.8) پاسارگاد در جايي كه كورش شاه، "آستياگ" رهبر مادها را در 550 پ.م. شكست داده بود، بنا گرديد. اين كه كورش به راستي بنا كنندهي اين شهرك بوده، از بنانبشتههايي در كاخ پاسارگاد كه حاوي عبارت «كورش، شاه بزرگ، يك هخامنشي» هستند، بر ميآيد.
مركز پاسارگاد، ارگي است كه با عنوان "تل تخت" شناخته ميشود. اين محل بر باغي (پرديس) در جنوب و بر خود مجموعهي كاخ مشرف است. اين بنا شامل دو واحد كوچكتر بود: كاخي مسكوني و تالار باري با ستونهاي بسيار. به تالار بار يا Apadana از طريق جنوب- شرق امكان دسترسي وجود داشت؛ فرد بازديده كننده نخست از يك دروازه عبور ميكرد و سپس از پلي بر روي رودخانهي «پُلوار» ميگذشت.
به لحاظ سبكشناختي، "اپادانا" به سنت معماري بيابانگردان ايراني متعلق است، كه در خيمههاي بزرگ ميزيستند. با وجود اين، كورش از عناصر متعلق به فرهنگهاي ديگر نيز بهره گرفت: از برجستهنگاريهاي آشوري به عنوان الگو استفاده گرديد، كار را سنگتراشان ايونيهاي انجام دادند، و يك ديو-وارهي (demon) فنيقيهاي [نگارهي انسان بالدار] از كاخ نگاه باني كرد. احتمالاً جمعيت شهرك نيز چنين خصلت آميختهاي داشت.
آرامگاه كوچك كورش در جنوب غربي اين محل واقع شده است. اين آرامگاه را فرمانروايان متأخرتر، مانند اسكندر مقدوني كه در ژانويهي 324 پ.م. فرمان به بازسازي آن داد، محترم ميداشتند. بناي آرامگاه جانشين كورش، كمبوجيه، هرگز پايان نيافت.
داريوش شاه (486-522 پ.م.) پايتخت جديدي را (تخت جمشيد) در 43 كيلومتري فرودآب رود پلوار بنا نمود. با وجود اين، پاسارگاد، احتمالاً به عنوان پايتخت مذهبي امپراتوري پارس، كه در آن آيين بر تخت نشيني شاهان انجام مييافت، مكاني مهم و ورجاوند به جاي ماند.*
* http://www.livius.org/pan-paz/pasargadae/pasargadae.html
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ پورپيراريسم و تاريخ و فرهنگ ايران (به همت بابايادگار).
۱۸ مرداد ۱۳۸۳
از زبان كورش
بيگمان، كورش كبير برجستهترين شخصيت تاريخ ايران و يكي از بزرگترين شهرياران تاريخ جهان است كه با برآمدن وي، سير تمدن خاورميانه از گونهاي ديگر شد. كورش به پشتوانهي هوشمندي و دانايي خويش و خصلتهاي برتر قومي خود، در اندك زماني، از خاستگاهي كوچك، امپراتوري پهناوري را برآورد كه مرزهاي آن از آسياي ميانه تا شرق اروپا گسترده بود. دولتي كه او بنيانگذارد، ديرزماني، صلح و امنيت را بر قلمرو گستردهي خود حاكم ساخت و آزادي و مدارا و تساهل را در ميان اتباع خويش برقرار نمود؛ امري كه بدين شيوه و گستردگي، در آن برهه از تاريخ، شگرف و بيسابقه بود. ويژگيها و روشهاي ممتاز و بيبديل مردمداري و كشورداري كورش كبير كه بعدها به صورت الگويي اخلاقي- سياسي، ديگر شهرياران هخامنشي نيز از آن پيروي كردند، عبارت بود از: برقراري آزادي مذهبي و فرهنگي براي همهي اقوام زير فرمان و به رسميت شناختن مناسك، سنتها و مقررات داخلي آنان؛ سپردن ادارهي سياسي ملل تابعه به مقامات محلي و بومي، پرهيز از هر گونه كشتار و ويرانگري به نام خدا و دين، اهتمام به تداوم و ارتقاي فعاليتهاي اقتصادي و اجتماعي در ميان اقوام زيرفرمان و …
گزنفون (420 – 352 پ.م.) تاريخنگار يوناني و شاگرد سقراط كه چندي در سپاه يكي از شاهزادگان هخامنشي خدمت ميكرد، از جمله شيفتگان و دوستاران منش و روش درخشان و استثنايي كورش كبير بود. وي در كتاب معروف خود به نام «كورشنامه» يا «پرورش كورش» زندگينامهي اين شهريار بزرگ را با جزييات و نكات فراواني، از نگاه خويش بازگفته است. گزنفون در اين نوشته، سخنان بسياري را از كورش نقل كرده كه هر چند در جزييات، داستانپردازانه مينمايد، اما كليات آن، نمودار اثرگذاري و بازتاب انديشه و رفتار كورش در ميان ملل مختلف است كه بدين گونه، در سخنان نقل شده از وي، بازتابيده و به يادگار مانده است. در ادامه، نمونهاي از گفتارهاي منسوب به كورش در «كورشنامه» گزنفون، آورده ميشود:
- «اگر بخواهيد دشمنان خود را خوار كنيد، به دوستان خويش نيكي نماييد.»
- «بايد اين درس را نيك آموخت كه خوشي و سعادت انسان به رنج و زحمتي كه در تحصيل آن به كار برده است، بستگي و ارتباط دارد. كار و مرارت، چاشني خوشبختي است. برماست كه با تمام جهد و قوا، اسباب بزرگي و مردانگي را آماده و حفظ كنيم تا آسودگي خاطر كه بهترين و گراميترين نعمتهاست، به دست آيد و از غم و محنتهاي سخت، در امان باشيم.»
- «به عقيدهي من، زمامدار بايد بر ديگر افراد از اين جهت امتياز و برتري داشته باشد كه نه فقط از زندگي سهل و آسان روگردان، بل كه عاقبتانديش و با تدبير و پركار باشد.»
- «آن كسي تاج سعادت را بر سر دارد كه با استعداد كافي، از راه صواب تحصيل مال كند و آن را در راه مقاصد عالي و شريف صرف نمايد.»
- «جهانگيري كار عظيمي است اما جهانداري كاري بس عظيمتر است. به چنگ آوردن امپراتوري در اثر جسارت و جنگآوري است؛ اما حفاظت آن بدون حزم و درايت و مراقبت پيوسته، محال است.»
- «تاريخ، مكتبي عالي است. در آن خواهيد ديد پدراني را كه پسرانشان آنان را دوست ميداشتند؛ برادراني را كه به برادرانشان مهر ميورزيدند؛ و نيز خواهيد ديد كساني را كه راههاي ديگري اختيار كردهاند. در ميان اينان و آنان، كساني را سرمشق خود قرار دهيد كه راهشان را خوب رفتهاند. اگر چنين كنيد، شما عاقلايد.»
۱۴ مرداد ۱۳۸۳
داريوش كبير و پورپيرار
تقديم به سروران ارجمندم: سورنا گيلاني و بابايادگار
داريوش شاه ميگويد:
اين است مملكتي كه من دارم:
از سكاهاي فراسوي سغد تا اتيوپي،
از سند تا سارد،
- كه اهوره مزدا، بزرگترين خدايان، به من بخشيده است -
باشد كه اهوره مزدا مرا و خاندان مرا بپايد! (DPh 3-10)
"ناصر پورپيرار"، كه سرانجام از سوي نوچه و مريدش "ع. گلسرخي" به مقام پيامبري نايل گرديد، در يكي از وب-ياوههاي اخير خود كه به لطيفهاي تمام عيار ميماند، و از اين رو حيف است كه بيپاسخ بماند!، مينويسد كه:
تاريخ حكايتي خون بارتر از حوادث سالهاي تسط داريوش بر ايران و شرق ميانه به ياد ندارد و تمدن آدمي هولآورتر و خشنتر از كشتار ايرانيان در ماجراي پوريم ثبت نكرده است: عيد و روزي كه بنا بر صريح تورات، يهوديان با اجازهي داريوش و با تصميم و تداركات پيشين، اقوام ايراني ساكن اين سرزمين را قتل عام ميكنند. ماجراي اين كشتار بيحساب غيربشري، كه هستي چند هزارهي بوميان ايران را در خون و خرابي غوطهور كرد، عامل اصلي توقف تمدن و سبب توقف شرق ميانه و به ويژه انهدام كامل و مطلق پيشينه ي درخشان ايران كهن شناخته ميشود […] متن كتيبه بيستون سند بيخدشه مستقيم و مطمئني است كه ميگويد پس از سلطه داريوش بر ايران، ساكنان اين سرزمين، با همان امكانات اندك نظامي خود، حتي دمي او را آسوده نگذاردهاند و در يك اقدام هماهنگ "دفاعي" ناگزيرش كردهاند كه بي وقفه با شورشهاي سراسري و مكرر ساكنان كهن منطقه مقابله كند […] سراسر بيانيهي بيستون به وضوح معلوم ميكند كه داريوش، علي رغم توسل به حيوانيترين خشونتها، باز هم در آرام و مطيع كردن مردم ايران موفق نبوده است […] پاسخ خشن و حيواني داريوش به اين مقاومتهاي مداوم، كه در آن كتيبه به صورت بريدن گوش و دماغ، كندن چشم و بر دار كردن سرداران و سران اقوام توصيف ميشود، به خوبي معلوم ميكند كه رذالت داريوش در ساخت فضاي وحشت و عقوبت، جز به نفرت و ايستادگي عمومي ايرانيان نيافزوده است […] تورات و ديگر اسناد تاريخي مورد تاييد يهوديان، گواهي ميدهد كه سه قرن پيش از تسلط داريوش، و از پس حملهي آشوريان به اورشليم و نيز در پي تخريب اورشليم به وسيلهي بخت النصر، پنجاه سال پيش از ظهور داريوش، دستههاي بزرگي از يهوديان به ايران رانده و تبعيد شده اند. آنها در اين دوران دراز، مطابق خلق و خو و شيوه و سرشت و منش هميشگي خود، پيوسته مشغول شناسايي ويژگيها، نقاط قوت و ضعف و نيز شخصيتهاي كارآمد و كارساز، توانگران، قهرمانان، دلاوران، مديران، سازمان دهندگان و به طور كلي اشخاص و خانوادههايي بودهاند كه چهارچوب و اسكلت و زيربناي استقرار و دوام و بقاي اقوام بر دوش آنان قرار داشته است. چنان كه معلوم است يهوديان با شناسايي پيشين اين مهرههاي اصلي استقامت و استقرار بومي، پس از دريافت مجوز تجاوز و نسل كشي از سوي داريوش، با برچيدن و حذف اصليترين مهرههاي حيات هر قوم و تخريب زيربناي تمدن آنها، موجب نابودي و پراكندگي اقوام متعددي در سرزمين ايران شدهاند، چندان كه پس از ماجراي "پوريم"، از دهها ملت نامدار و صاحب اقتدار و توليدگر ايراني، جز كلنيهاي كوچك گريخته به بلنديها و جنگلها و اعماق صحاري، و جز صدها و هزاران تل و ويرانهي ناشكافتهاي كه هر يك شاهدي بر سقوط ناگهاني تمدن ايران كهن در زماني واحد است، نام و اثري به جاي مانده نمي بينيم و آثار آن تمدن و توليد و هنر و انديشمندي ديرين ايرانيان، تا ظهور اسلام، نامعين و مفقود است.
اينك و فقط از فحوا و بر اساس متن سه سنگ نگارهي به جاي مانده از داريوش، بر بدنهي ديوار جنوبي صفهي تخت جمشيد (DPe)، بر كتيبهاي در شوش (DSe)، و بر گورنبشتهي او در نقش رستم (DNa)، برميآيد كه به زمان تسلط داريوش بر ايران و بينالنهرين، پس از كودتاي مشهور او عليه فرزندان ضد يهود كورش، با نامهاي كمبوجيه و برديا، لااقل و به اعتراف و برابر فهرست ارائه شده از شخص و زبان داريوش، اقوام و بومياني با اسامي زير در شرق ميانه حضور داشتهاند: اوژه، بابيروش، اثوره، اربايه، مودرايه، سپرده، مديها، كت پتوكه، پارثوا، زرنكه، هرايوا، واررني، سوگود، گندار، ثته گوش، هروواتيش، مكه، اوس كي هيا، اوتا، دهياو، اسه گرته، ادويندوش، كوشيا، كركا، مچيا، پوتايا، داريتي، اكئومچيا، رخج، مريه، باختريش و سكهها!
اسامي اين سي و دو ملت موجود در سنگ نبشتههاي داريوش، بزرگترين دليل حضور آنها در تاريخ و در شرق ميانه است. […] اما از پس داريوش و درستتر اين كه از پس ماجراي پوريم، تاريخ ديگر اثر و يادي از اين اقوام ارائه نميدهد، اسامي اين بوميان كهن ايران در هيچ صحنه و سندي تكرار نميشود، تمامي آنها را از عرصهي تاريخ حذف شده ميبينيم و به هيچ صورتي ذكري از اين مردم و قوم و سرزمينشان، بر زباني نميگذرد! […] سرنوشتي كه يهوديان با كمك بازوي نظامي و خشونتگر هخامنشيان دست پروردهي خويش، براي ايرانيان رقم زدهاند، از سرنوشتي كه مردم بين النهرين بدان دچار شدند، بسي انتقام جويانهتر و خون بارتر بوده است […] اينك ميتوان با اسناد و استنادهاي بسيار، مدعي شد كه يهوديان در هجوم كينه توزانهي خود به بوميان آرامش و استقلال طلب ايران، كه با تسلط وحشيان هخامنشي و راهبران يهودي آنها مخالف بودهاند، در ماجراي "پوريم" و با اجازه داريوش، در يك اقدام خبيثانه و كثيف نظامي از پيش طراحي شده، و در غافل گيري كامل، اقوام مسالمت جوي بسياري را از مسير تاريخ ايران و شرق ميانه روبيدهاند.
در پاسخ به اين ادعاها، كه جعل و نيرنگ مطلق، دروغي وقيح، و زادهي ذهني بيمار و خيالپرداز است، ميتوان گزيدهوار گفت:
1. نبردهاي داريوش، كه از آنها تنها در سنگنبشتهي بيستون ياد شده است، اقداماتي تهاجمي و تُركتازانه براي كشتار مردم غيرنظامي شهرها و روستاهاي امپراتوري نبودند تا آنها را بتوان - به شيوهي پورپيرار - طرحهاي از پيش انديشيده شده و توطئه آميز يهوديان براي جمعيتزدايي آسياي غربي (امپراتوري هخامنشي) دانست. بل كه اين نبردها صرفاً پدافندهايي براي مقابله با شورشهاي پراكنده و جداييخواهانهاي بود كه عليه دولت مركزي رخ داده بود. بديهي است كه هيچ حكومتي در هيچ زمان و مكاني، هيچ شورشي را برضد حاكميت خود بر نميتابد و حكومت داريوش نيز از اين قاعده مستثنا نبوده است. افزون بر اين، در هيچ كجاي سنگنبشتهي بيستون از سركوبي و كشتار مردم عادي شهرها و روستاها و غيرنظاميان سخني نرفته بل كه به صراحت، از نبرد نيروهاي پادشاهي با جنگجويان شورشي ياد شده است؛ مانند: "سپاه نيدينتو- بل را به سختي شكست دادم" (DB I.89)؛ "سپاهم، لشكر شورشي (فرورتيش) را به سختي شكست داد" (DB II.25-26)؛ "سپاهام لشكر شورشي (چيسن تخمه) را شكست داد" (DB II.87) و …
2. ناآراميهايي كه داريوش نخستين سال پادشاهي خود را صرف فرونشاندن آنها نمود (.Cuyler Young, pp. 58ff)، از اواخر دوران پادشاهي كمبوجيه رخ نموده (DB I.33-34) و حتا شورش فراده (Frada)، نيدينتو- بل (Nidintu-Bel)، و آسينه (Acina)، در زمان پادشاهي برديا آغاز گرديده بود (Vogelsang, pp. 199-202). بنابراين انگيزه و خاستگاه بسياري از اين شورشها ارتباطي با داريوش يكم و چند و چون پادشاهي وي نداشته است.
3. شورشهاي ياد شده در سنگنبشتهي بيستون، غالباً حركتهايي محدود، خُرد و غيرفراگير بودند. از بيست و سه ايالت امپراتوري پارس در زمان آغاز پادشاهي داريوش (DB I.14-17)، تنها 9 ايالت دچار شورش گرديده بود (DB IV.31-34). اين شورشها گاه حتا بيبهره از هر نوع پشتيباني و پشتوانهي مردمي بودند؛ چنان كه ايلاميان خود، "آسينه" و "مرتيه"، رهبران شورش در ايلام را بازداشت و تحويل داريوش نمودند (DB I.81-83; II.12-13). اين شورشها آن چنان بياهميت و ناچيز بودند كه در هيچ يك از منابع تاريخي انيراني (يوناني، لاتيني و…) روايت و گزارشي در اين باره نقل نشده است. هردوت تنها از شورش بابليها سخن ميگويد (3/159-150). ميتوان گمان برد كه داريوش در شرح شورشها، اندكي مبالغه كرده است.
4. اگر چنان كه پورپيرار مدعي است، داريوش بنا به طرح و توطئهي رهبران يهودي، كه با وجود شهرت و نفوذ و قدرت و پرشماري خود، بر هيچ سنگ و گِل و فلز و كاغذي نامي و يادي از آنان نرفته است!!، امپراتوري خود را از جمعيت بومي آن زدوده و به نسل كشي سراسري روي آورده است، پس بايد نتيجه گرفت كه او در حقيقت نه "پادشاه كشورهاي داراي همهي نژادها" (DNa 11-12)، بل كه فرمانرواي دشتها و بيايانهاي نامسكون عاري از جمعيت بوده و نيازهاي مالي و انساني خود را نه از مردم امپراتوري خويش، بل كه از ساكنان كرات ديگر تأمين ميكرده است! آيا چنين استنتاجي ممكن است؟
5. اين دروغي سخت وقيح است كه پس از داريوش يكم در هيچ متن و سندي نام و يادي از اقوام بومي ايران نرفته است. نه تنها داريوش يكم در سنگنبشتههايي متعدد، كه مربوط به برهههاي مختلف پادشاهي اوست، از اقوام امپراتوري خود به عنوان فرمانبرداران و خراجگزاران زينده و باشندهي خويش نام برده (DB I.14-17؛ DPe 10-18؛ DSe 21-30؛ DSm 6ff.؛ DNa 22-30؛ Kent, pp. 302ff.)، و از اين رو معلوم نيست كه وي در چه زماني اين اقوام گوناگون و پرشمار را محو و نابود كرده كه حتا در واپسين نبشتهي خويش (نقش رستم) نيز بدانان اشاره نموده است، بل كه جانشينان وي نيز در سنگنبشتههاي محدود بازمانده از خود، از اين اقوام نام برده، بل كه به مردماني كه اخيراً به تبعيت امپراتوري هخامنشي نيز درآمده بودند، اشاره كردهاند (XPh 16-28؛ A3P).
هردوت نيز در تاريخ خود (3/97-90؛ Cuyler Young, p. 88, table I) از حدود 69 قوم مختلف كه فرمانبردار و خراجگزار داريوش يكم بودند نام ميبرد (يونياييها، مگنزياييهاي آسيا، ائولياييها، كاريها، ليكيها، ميلياييها، پامفيلياييها، ميسياييها، ليديها، لاسونيها، كاباليها، وگنيها، هلسپونتيها، فيريگيها، تراكيهاي آسيايي، پافلاگونيها، مارياندينيها، سوريها، كليكيها، فنيقيها، فلستينيهاي سوريه، قبرسيها، مصريهاي، ليبياييها، سيرِنهها، بركهايها، ستگيديها، گندريها، داديكها، اپارياتها، كيسيها، بابليها، آشوريها، مادها، پاريكانها، اُرثوكوريبانتها، كاسپيها، پوسيكها، پانتيماثيها، داريتها، باكتريها، اگليها، پكتيكها، ارمنيها، اوكسيها، سگرتيها، زرنگيها، ثاماناييها، اوتيها، موكيها، جزيرهنشينان درياي عمان، سكاها، پارثها، خوارزميها، سغديها، آريها، پاريكانيها، اتيوپياييهاي آسيا، متينيها، ساسپيرها، آلاروديها، موسخيها، تيبارِنيها، مكرونيها، موسينوييها، مريها، هنديها، كلخيها، عربها)، و در جايي ديگر (7/95-61) از حدود 60 قوم مختلف كه در سپاه خشايارشا، در زمان لشكركشي وي به يونان حضور داشتند ياد ميكند (پارسها، مادها، كيسيها، آشوريها، باكتريها، سكاها، هنديها، آريها، پارثها، خوارزميها، سغديها، داديكها، كاسپيها، زرنگيها، پكتيها، اوتيها، موكيها، پاريكانها، عربها، اتيوپيهاي افريقايي، اتيوپيهاي شرقي، ليبياييها، پافلاگونيها، ليگيها، ماتينيها، ماراياندينيها، كاپادوكياييها، فريگيها، ارمنيها، ليديها، ميسيها، تراكيهاي آسيايي، كاباليها، كيليكيها، ميليها، موسخيها، تيبارنيها، مكرونيها، موسينوئكيها، مَريها، كولخيها، آلاروديها، ساسپيرها، جزيرهنشينان درياي عمان، سگرتيها، ليبيها، كاسپيرها، پاريكانها، عربها، فنيقيها، سوريهاي فلستين، مصريها، قبرسيها، پامفيليها، ليكيها، دوريها، يونياييها، ائوليها، هلسپونتيها). ديگر مورخ يوناني، "كورتيوس روفوس" در كتاب خود (Historiarum Alexandri III.2) از حدود 11 قوم كه در لشكر داريوش سوم در نبرد ايسوس شركت داشتند نام ميبرد (پارسها، مادها، باركانها، ارمنيها، هيركانيها، تپوريها، دربيكها، كاسپيها، باكتريها، سغديها، هنديها). اين اسناد معتبر، روشن و در دسترس، به آشكارا نشان ميدهند كه اقوام بومي ايران، در طول 230 سال پادشاهي هخامنشيان، پيوسته، فعال و پويا و كوشا و همواره در خدمت دولت مركزي بودهاند.
6. آثار برجسته و معتبري چون جغرافياي "بطلميوس" و "استرابو"، حاوي گفتارها و گزارشهاي بيشماري دربارهي اقوام بومي ايران و آسياي غربي است كه همچنان و بيوقفه، حيات اجتماعي و اقتصادي آنان، از عصر هخامنشيان تا دوران اين نويسندگان يوناني (سدهي يكم و دوم ميلادي)، ادامه داشته و پا بر جا بوده است.
7. ادعاي ضد يهود بودن كمبوجيه و برديا، و يهوديگرا بودن داريوش يكم، دروغ و نيرنگي مطلق است و در هيچ متن و سند ايراني يا انيراني گزارشي دربارهي مواضع و اقدامات ضد يهودي كمبوجيه و برديا، يا يهوديگرايانهي داريوش يافته نميشود.
8. داستان كشته شدن چندين هزار فرد ضديهودي به دست يهوديان، و افسانهي "پوريم"، آن گونه كه در كتاب "استر" بازگو شده (Esther IX.6, 15-16)، افسانهاي است كه در هيچ متن و سند ايراني و انيراني تأييد و گواهي نميشود و بديهي است اگر چنين كشتار عظيمي روي ميداد، دست كم ميبايست در يك سند تاريخي شرح و روايتي از آن يافته ميشد. افزون بر اين، در اسناد ايراني (به ويژه الواح ايلامي تخت جمشيد) و منابع انيراني (مانند هردوت، پلوتارك، كتزياس، و…) حتا نامهايي چون "هامان" و "مردخاي" به عنوان درباريان بلندپايهي هخامنشي، يا "وشتي" و "استر" به عنوان شهبانوان هخامنشي، و ديگر شخصيتهايي كه در داستان "استر" معرفي ميگردند، نيز يافته نميشوند. آشكار است كه تهي دستي كامل پورپيرار در اين زمينه، وي را به سوء استفادهاي اين چنيني از داستان تخيلي "استر" واداشته است. اينك مستدلاً نشان داده شده است كه داستان استر و مردخاي، به ويژه بر اساس بنمايههاي ديني و اسطورهاي بابلي (استر = ايشتر، مردخاي = مردوك) و در عصر سلوكيان/ اشكانيان نوشته شده و ارتباطي با رويدادهاي تاريخي عصر هخامنشي ندارد (ادي، ص183-177، 307). از سوي ديگر، در اين داستان، برخلاف ادعاي دروغين پورپيرار، هيچ نامي از داريوش نرفته بل كه از پادشاهي به نام "احشوروش" (Ahashwerosh) ياد گرديده كه ظاهراً ترانوشت عبري نام "خشايارشا" است. با وجود اين، متن يوناني كتاب استر، پادشاه مذكور را "اردشير" (Artaxerxes) ميخواند (McCullough, p. 634). احشوروش در كتاب دانيال (9/1)، «مادي» و پدر داريوش توصيف گرديده است. "ابن عبري" مورخ مسيحيِ ايراني (سدهي هفتم ق) روايت جالب توجهي را در اين باره ارائه ميكند و مينويسد (ص67): «گويند در زمان او (خشايارشا) داستان استر پاكدامن و مردخاي نيكوكار كه از مردم يهودا بودند اتفاق افتاد و اين قولي نااستوار است و گرنه كتاب "عزرا"، كه همهي وقايع يهود را در زمان اين پادشاه آورده، آن را ناگفته نميگذاشت و درست آن است كه اين واقعه در زمان اردشير مدبر رخ داده باشد». "يوزفوس فلاويوس"، مورخ يهودي سدهي يكم ميلادي نيز، داستان استر و مردخاي را در عصر اردشير قرار ميدهد و بازگو ميكند (Antiquities of the Jews XI.6.1-13).
با پيشرفت و توسعهي ياوهپردازيهاي بيشرمانه و بيخردانهي پورپيرار - كه سراسر تاريخ فرهنگ درخشان و اصيل ايراني را آماج توهين و تخريب خود قرار داده است - پريشاني و عصبيت نيز در نوشتارهاي او رو به افزايش نهاده، و به ويژه تناقضگوييهاي مكرر و پياپي، كه نمودار نارسايي فكري و نظري اوست، بي نياز به افشاگري منتقدان، موجبات رسوايي و انحطاط كامل او را فراهم ساخته است.
كتابنامه:
Cuyler Young, Jr., T., "The consolidation of empire and its limits of grows under Darius and Xerxes," in Cambridge Ancient History, vol. IV, 1988
Kent, R. G., "Old Persian Texts IV," in Journal of Near Eastern Studies, Vol. 2, No. 4, 1943
McCullough, W. S., "Ahasureus," in Encyclopaedia Iranica, vol. I, 1985
Vogelsang, W., "Medes, Scythians and Persians: The rise of Darius in a north-south perspective," in Iranica Antiqua 33, 1998
ابن عبري: «مختصر تاريخ الدول»، ترجمهي عبدالمحمد آيتي، انتشارات علمي و فرهنگي، 1377
ادي، سموييل: «آيين شهرياري در شرق»، ترجمهي فريدون بدرهاي، انتشارات علمي و فرهنگي، 1381
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ هر نوع اقتباس يا نقل قول از مطالب اين تارنما بدون ذكر منبع و مأخذ آن (نام و نشاني تارنما و پديد آورندهي آن) خلاف اصول اخلاقي و مدني است. بكوشيم با احترام گزاري به حق مالكيت معنوي پديد آورندگان آثار فرهنگي و هنري، شعورمندي، بلوغ فكري و مدنيت خود را احراز و اثبات كنيم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ تاملي بر بنيان تاريخنوشتههاي ناصر پورپيرار (سورنا گيلاني).
+ پورپيرار و آرياييان (در تارنماي آرمان اولادقباد).