۹ دی ۱۳۸۲

داريوش دوم هخامنشي

داريوش دوم، ششمين شاهنشاه هخامنشي بود (فرمان‌روايي: فوريه 423 تا مارس 403 پ.م.). او تا پيش از پادشاهي، شهربان (Satrap) ايالت «هوركانيا» (يوناني: Hyrcania؛ گرگان) بود، و «داريوش» نام برتخت‌نشيني وي؛ يعني نامي كه در زمان دست‌يابي به سلطنت برگزيده بود. نام اصلي وي، در منابع كهن به صورت «اخوس» (Ochus، به يوناني) و به بابلي: U-ma-kush يا U-ma-su گزارش گرديده است. شايد نام پارسي باستان وي Vauka* يا Va(h)ush* (= نيك) بوده است. پدر وي اردشير يكم (425-465 پ.م.) و مادرش يك بابلي بود. از اين رو، نويسندگان يوناني داريوش دوم را نامشروع‌زاده (يوناني: nothos) انگاشته‌اند، هرچند اين لقب در منابع نسبتاً متأخر آشكار شده است (Pausanias, 6.5.7). برپايه‌ي گزارش كتزياس (Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.47.51) داريوش دوم پس از پادشاهي كوتاه دو برادر ناتني‌اش، خشايارشاي دوم (24-425 پ.م.) و سگديانوس (Sogdianus يا Sekyndianus؛ 424 پ.م.) بر تخت نشست. با وجود اين، در اسناد معاملاتي بابلي، از اين شاهان يادي نشده و داريوش دوم مستقيماً و بدون فاصله جانشين اردشير يكم مي‌شود. منازعه و كشمكش بر سر سلطنت، احتمالاً بايد در طي نخستين سال پادشاهي داريوش دوم رخ داده تا باشد، تا اين كه در تاريخي پيش از آن، چنان كه نويسندگان يوناني بر اين باورند (بسنجيد با: Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.47-49; Diodorus, 11.69.6, 12.7.1, 12.64.1). به نظر مي‌رسد كه آثار چنان كشمكشي در بايگاني تجارت‌خانه‌ي بابلي خانواده‌ي مورشو (Murashu) بازتاب يافته است: در دومين سال پادشاهي داريوش دوم اخوس، در اين بايگاني شمار اسناد مربوط به گروگذاري (رهن) افزايش يافته كه شايد ناشي از مطالبات مالياتي و نظامي سال نخست پادشاهي داريوش بوده است.
اسامي پشتيبانان سگديانوس و داريوش دوم كه از سوي كتزياس ارائه شده بود، مورد تأييد اين اسناد ميخي قرار گرفته است. از جمله‌ي اين نام‌ها، پروساتيس (Parysatis، به يوناني) همسر و خواهر ناتني داريوش دوم است. در بحث‌هاي مربوط به نفوذ زيان‌بار فرض شده‌ي اين فرد در دربار هخامنشي، شرح و برآورد ناچيزي از ثروت و املاك وي، آن گونه كه در الواح مورشو آشكار مي‌شوند، مطرح شده است.
اسناد ايراني مربوط به دوران فرمان‌روايي داريوش دوم، كم‌ياب‌اند: همه‌ي ‌سنگ‌نوشته‌هاي وي به فعاليت‌هاي ساختمان‌سازي‌اش اشاره دارند. او ساختمان‌هايي را در شوش بنا كرد (بسنجيد با: D2Sa, D2Sb)، و يكي از سه آرامگاه بدون كتيبه‌ در نقش رستم، به او نسبت داده شده است؛ وي واپسين شاه هخامنشي بود كه در اين محل به خاك سپرده شد.
دوران پادشاهي داريوش دوم به جهت شورش‌هاي مكرري معروف بود كه بخشي از آن‌ها را شهرباناني كه جايگاه قدرتي در مناطقي كه خاندان‌شان براي چندين نسل در آن‌ها فرمان‌روايي كرده بودند، هدايت مي‌كردند. كتزياس از شورش برادر تني داريوش به نام Arsistes (پارسي باستان: Arsita*) با همدستي Artyphios (پارسي باستان: Ardifiya*)، پسر Megabyzus (پارسي باستان: Bagabukhsha) كه شورشي را در زمان پادشاهي اردشير به پا كرده بود، ياد كرده است. شورش Pissouthnes شهربان را در سارد، ChithraFarnah (يوناني: Tissaphernes) كه به سربازان مزدور يوناني Pissouthnes براي ترك فرمانده‌شان رشوه داده بود، احتمالاً در 422 پ.م. سركوب كرد (بسنجيد با: Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.53 ). اقامت موقت چيثره‌فرنه در آسياي صغير، نمودار و علامت دهنده‌ي آغاز تشديد مداخله‌ي پارس در امور يونان در طي جنگ Peloponnes بود.
Artoxares، خواجه‌ي پافلاگونيايي نيز، كه سابقاً به داريوش براي دست‌يابي به سلطنت ياري كرده بود، در تاريخي نامعلوم اقدام به كودتا كرد (Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.54). افزون بر اين، حكايت داستان‌وار نافرماني Teritochmes، كه با دختر داريوش ازدواج كرده بود، ممكن است تهديد جدي‌تري را عليه سلطنت در بطن خود پنهان كرده باشد (Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.55-56).
اسنادي از آشفتگي مصر در 410 پ.م. - كه پيش‌درآمدي براي شورش موفقيت‌آميز سال 404 پ.م. بود - موجود است. در نهايت نيز، سركوبي شورش ماد در قلب امپراتوري (Xenophon, Hellenica 1.11.19)، با لشكركشي عليه قوم كادوسي (Cadusii) دنبال شد.
داريوش دوم در 404 پ.م. در بابل درگذشت (Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 16.57). او را پروساتيس - كه از پسر جوان‌اش «كورش كوچك» در شورش معروف وي عليه برادر تني‌اش اردشير دوم (359-405 پ.م.) پشتيباني مي‌كرد، و گزنفون آن را در كتاب نخست Anabasisاش گزارش كرده - به خاك سپرد.
وابستگي صرف به منابع يوناني، مشخصاً كتزياس، و فقدان واقعي اسناد خاورميانه‌اي، ديدگاه‌هاي رايج درباره‌ي پادشاهي داريوش دوم را سخت يك‌سويه مي‌سازد (1).

(1) H. Sancisi-weerdenburg, "Darius II": Encyclopaedia Iranica, vol. 7, 1994, pp. 50-51



ارگ بم
به يادبود فاجعه‌ي عظيم انساني و فرهنگي شهر بم

۵ دی ۱۳۸۲

كتاب ارژنگ

«ارژنگ» (به ايراني ميانه: Ardahang) عنوان يكي از كتاب‌هاي غيرمذهبي ماني است. اين اثر، دفتري از نقاشي‌ها و پيكرنگاري‌هاي رنگي براي ارائه‌ي شرحي مصور از جنبه‌هاي بسيار مهم آموزه‌هاي ثنوي (dualistic) مانوي بود. ارژنگ احتمالاً ذيل و ضميمه‌اي - اما يقيناً جداگانه - را بر كتاب «انجيل زنده/ انجيل بزرگ»، يكي از آثار مذهبي مانوي‌، تشكيل مي‌داد. از اين اثر همراه با ديگر كتاب‌هاي نوشته‌ي ماني، در متون پارتي ياد شده است. ارژنگ در نوشته‌هاي قبطي مانوي، Eikon خوانده شده و از تصوير (eikon) ماني كه در جشن بما (Bema) بر تختي پيشاروي جماعت مؤمنان قرار داده مي‌شد، مشخص و متمايز گرديده است. به اين كتاب، همچنين با عنوان دربردارنده‌ي تصاويري از داوري نهايي آخرت، اشاره گرديده است. در نوشته‌اي چيني، "چكيده‌ي آموزه‌ها و شيوه‌هاي تعليم ماني، بوداي روشني"، «Men-ho-i بزرگ» خوانده شده (براساس پيش‌نهاد اميل بنونيست، از صفت bungahig* و آن هم از bungah پارتي به معناي "بنيان، شالوده" برگرفته شده) كه به صورت «نقاشي دو اصل بزرگ» ترجمه و تفسير گرديده است و ظاهراً اشاره به كتاب ارژنگ دارد.
براي ريشه‌شناسي واژه‌ي پارتي Ardahang (= ارژنگ)، شدر (H. H. Schaeder) واژه‌ي پارسي باستان arta-thanha* (ارته-ثنه) به معناي "پيام راستي" را پيش‌نهاد كرده كه با «بُشر الحق» عربي ذكر شده در كتاب «فهرست» ابن نديم، مطابق و مترادف است. اما راه حلي كه عموماً پذيرفته باشد، هنوز يافته نشده است (اين واژه شايد به معناي "نقاشي" باشد، اگر hang- را برگرفته از ريشه‌ي ايراني كهن -thang به معناي "نقاشي كردن" بدانيم). در ادبيات فارسي نو، اين واژه به چندين شكل كمابيش تحريف شده باقي مانده است: ارژنگ، ارتنگ، ارجنگ، ارسنگ، ارهنگ، ارغنگ، تنگ، چنگ. خود نگاره‌هاي اين كتاب گم شده‌اند اما پاره‌اي از تفسيرهاي پارتي اردهنگ (Ardahang) شناسايي گرديده است.
جالب آن كه در روايات تاريخي متأخر اسلامي، از ماني، مشخصاً و اختصاصاً به عنوان بنيان‌گذار يك دين يا يك شخصيت بزرگ ديني ياد نشده، اما از وي به طور ممتاز و برجسته‌اي، به عنوان يك هنرمند سخن رفته است. در تصوير ارائه شده از ماني در اين روايات، انگاره‌ي ماني نقاش چيره و غالب است. البته اين گونه روايات به لحاظ تاريخي، تا اندازه‌اي مبتني بر گرايش و علاقه‌ي مشهور مانويان به نشر كتاب، نوشتار و نگاره‌ها، اما به ويژه مبتني است بر خود كتاب اردهنگ ماني - كه تصور نقاش بودن ماني را القا كرده است.
برپايه‌ي داده‌هاي متون تاريخي ايراني، اردهنگ اثر استثنايي و فوق‌العاده‌اي بود و با مهارت و استادي بي‌نظير، و صورت‌ها و كيفيات شگرفي ترتيب داده شده بود. گفته شده است كه نسخه‌اي از كتاب ارژنگ در اواخر سده‌ي يازدهم ميلادي در غزنه، هنوز موجود بوده است ("بيان الاديان" ابوالمعالي، 1092 م.؛ ميرخواند، سده‌ي 15/ 16م.). در شاهكار فردوسي و در حماسه‌ي داستاني فخرالدين اسعد گرگاني، «ويس و رامين» (سده‌ي 11م.)، ماني - خالق ارژنگ - نقاشي بزرگ از چين توصيف شده است (شاهنامه، ed. J. Mohl, V, pp. 472-75؛ ويس و رامين، ويراسته‌ي م. محجوب، تهران، 1959، ص 32، 287). اين شهرت و معروفيت آن گونه بود كه «ماني» اصطلاحي شد براي خطاب به هر نقاش پرآوازه و برخوردار از توانايي‌هاي استثنايي هنري (1).

(1) J. P. Asmussen, "Arzhang": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, 1987, pp. 689-690

۲ دی ۱۳۸۲

آذربايجان در عصر ساسانيان

واپسين شاه بزرگ پارتي، اردوان چهارم، همزمان با درگيري با اردشير يكم بنيان‌گذار دودمان ساساني، گرفتار كشمكش با برادرش بلاش ششم بر سر پادشاهي بود. پشتيبانان اردوان در ماد، آذربايجان، خوزستان و آديابنه (Adiabene) نيرومندتر بودند. با وجود اين، «گئو ويدنگرن» (G. Widengren, in La Persia nel Medioevo, Accademia Nazionale dei Lincei, Quaderno 160, Rome, 1971, p. 749) دلايل و نشانه‌هايي يافته است مبني بر اين كه عموم مردم «مادِ آتورپاتكان» (= آذربايجان)، متحد اردشير يكم بودند. در هر حال، همين كه اردشير، اردوان را در سال 226 م. شكست داد و كشت، آذربايجان با مقاومت اندكي، تسليم گرديد. برجسته‌نگاري معروف ساساني در سلماس، در نزديكي درياچه‌ي اروميه، كه در آن تصوير اردشير و چند تن ديگر ترسيم شده، به باور ويدنگرن، كاملاً محتمل است كه يادبودنهاده‌اي به مناسبت همين موفقيت بوده باشد. عقيده‌ي «والتر هينتس» (Iranica Antiqua 5, 1965, p. 159) مبني بر اين كه، اين برجسته‌نگاري، چيرگي اردشير را بر ارمنيان يادآوري مي‌كند، به نظر مي‌رسد كه اعتبار كم‌تري داشته باشد.
ديگر دانسته‌ي ارائه شده درباره‌ي آذربايجانِ اوايل عصر ساساني، از آنِ شاپور يكم است، در نخستين سال پادشاهي‌اش، يعني 42-241 م.، زماني كه وي دو لشكركشي را رهبري كرد: نخست عليه خوارزميان و سپس عليه «مادهاي باشنده در كوه‌ها»، كه ظاهراً منظور از آن، آذربايجان است. به نظر مي‌رسد كه پس از آن، آذربايجان آرام و ساكن شده باشد چرا كه در منابع، لشكركشي ديگري عليه اهالي اين ناحيه، گزارش نشده است.
چنين مي‌نمايد كه «آتورپاتكان» (Aturpatakan، در يوناني: Atropatene) در سراسر دوره‌ي ساساني، رسماً ايالتي به شمار مي‌آمد كه يك «مرزبان» از جانب شاهان ساساني بر آن حاكميت داشت و از همه‌ي اختيارات يك شهربان (Satrap) برخوردار بود. آذربايجان مركزي ديني بود و پرستشگاهي عمده در «شيز» (تخت سليمان كنوني) قرار داشت كه جايگاه «آذرگشن‌اسپ» (Adurgushnasp) يكي از سه آتش بسيار مقدس امپراتوري بود. نام «شيز» اغلب در پيوند با نام‌هايي ديگر، به ويژه: Ganzaca (Ganzak) و Thebarmais آشكار مي‌شود، اما اين احتمال كه همه‌ي اين نام‌ها، به مكان واحدي اشاره دارند، مورد ترديد است.
به سبب وجود آتشكده‌ي بزرگ ياد شده، اين ناحيه چنان مورد احترام بود كه هربار كه پادشاه ساساني جديدي تاج‌گذاري مي‌كرد، همه‌ي راه را تا آتشكده پياده مي‌پيمود، و به علت تأسيس كاخي سلطنتي در اين ايالت، آذربايجان به بخشي كاملاً يگانه شده با امپراتوري تبديل شد، در مقابل حالت فرمان‌برداري آزادانه‌اي كه اين سرزمين در عصر پارتي داشت.
«ارنست هرتسفلد» مي‌پنداشت كه "[در عصر ساساني، دارندگان] اسم شخص‌هاي مركب با gushnasp، نام آتش مقدس گنزك، مشخصاً آذربايجاني بوده‌اند"؛ اگر چنين باشد، اين ايالت مردان شايسته‌ي بسياري به باور آورده بود كه مقامات بالايي را در طول چهار سده فرمان‌روايي ساساني در دست داشتند.
آذربايجان در اواخر عصر ساساني مجدداً به صحنه‌ي تاريخ بازمي‌گردد. در 590 م. نبردي قاطع در كشمكش بر سر سلطنت، ميان بهرام چوبين غاصب و خسرو دوم پرويز در گنزك آذربايجان درگرفت كه به پيروزي خسرو منتهي شد. در سال 628 م. امپراتور بيزانس Heraclius به آذربايجان هجوم آورد، شهر گنزك را تصرف كرد و آتشكده‌ي آذرگشن‌اسب را تاراج نمود. از آن پس، اقتدار ساساني رو به افول نهاد. آذربايجان در بين سال‌هاي 639 م. و 643 م. به دست اعراب افتاد و مرحله‌ي جديدي در تاريخ آن آغاز شد (1).

(1) K. Schippmann, "Azerbaijan III. Pre-Islamic history": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, 1989, p. 224

۲۸ آذر ۱۳۸۲

بازشناسي اصطلاح «عجم»

«عجم» نامي است كه در ادبيات سده‌هاي ميانه‌ي عربي، به غير عربان امپراتوري داده و اطلاق مي‌شد، اما به ويژه در مورد پارسيان (ايرانيان) به كار مي‌رفت. در اصل، فعل «عَجَمَه» در زبان عربي صرفاً، «به طور غير واضحي سخن گفتن، جويده سخن گفتن» معني مي‌دهد؛ بدين ترتيب، از «عَجَم، عُجْم» (= ناروشن سخن‌گويان)، غيرعربان مراد شده است. در لغت عربي، در وهله‌ي نخست، فعل «عَجَمَه» متضاد «عَرَبَه» به معني: "به روشني سخن گفتن" است، به طوري كه واژه «عُجْمَه» به متضاد واژه‌ي «فَصْحَه» به معني "بي‌آلايش، صحيح، زبان عربي" مبدل مي‌شود. بدين ترتيب، اصطلاح «عجم» براي اشاره به همه‌ي گويندگان زبان‌هاي غيرعربي - كه با فاتحان عرب تماس و ارتباط يافته بودند - به كار برده مي‌شد؛ دقيقاً همانند يونانيان باستاني كه اصطلاح barbaroi به معني "ناروشن، يعني غير يوناني گويان" را در مورد همسايگانِ [به زعم خود] كم‌تر متمدن‌شان به كار مي‌بردند.
در اسپانياي مسلمان، اصطلاح «عجم» در مورد گويندگان زبان‌هاي بوميِ هيسپاني (Hispanic) شبه جزيره‌ي ايبريا به كار برده مي‌شد؛ در اواخر سده‌هاي ميانه، اصطلاح زبان‌شناختي «الجَمْيَه» دلالت مي‌كرد به زبان‌هاي هيسپاني نوشته شده به خط عربي كه مورد استفاده‌ي مسلمانان، و پنهان- مسلماناني بود كه پس از آن، تحت حاكميت مسيحيان مي‌زيستند. اما دقيقاً همانند يونانياني كه اصطلاح barbaroi را به ويژه در مورد هماوردان بزرگ‌شان، پارسي‌ها به كار مي‌بردند، همان گونه نيز اعراب، در اوايل دوران اسلامي، «عجم» را اختصاصاً در مورد پارسيان (الفرس، ايرانيان) به كار مي‌بستند. البته اين تفاوت و تمايز ميان «عرب» و «عجم»، زودتر از اين، در شعر عربي پيش و اوايل عصر اسلامي، آشكار و قابل تشخيص است. مانند: «اَعْجَم تِمْتِمي» (= بيگانگان الكن) در شعر «عنتره»، و «تَناوُم العُجْم» (= خواباندن شاهان پارسي) در شعر سراينده‌ي بين‌النهريني، «عبدالمسيح بن عسلامُري» (al-Mofazzaliyat, ed. C. J. Lyall, Oxford, 1918-24, I, Arabic text, p. 556; II, Eng .tr., p. 220).
به طور كلي، «عجم» اصطلاحي تحقيرآميز بود كه كه اعرابِ آگاه از برتري و توفق سياسي و اجتماعي‌شان در اوايل اسلام، از آن بهره مي‌بردند. اما از سده‌ي سوم ق./ نهم م.، غير عربان و مخصوصاً پارسيان، مدافع و مدعي برابري و تساوي سياسي و فرهنگي با اعراب گرديدند، هرچند، نه برتري و سرآمدي بر آنان (همانند فرايندي كه در جنبش ادبي شعوبيه ديده مي‌شود). در هر حال، در ميان برخي صاحبان عقايد، جرياني از تحسين و ستودگي در مورد عجم، به عنوان وارثان عهد باستان و دارندگان سنت‌هاي مهذب در زندگي، وجود داشت. حتا طرف‌دار بزرگ اصل عرب، «جاحظ»، "كتاب التسويه بين العرب و العجم" را در اين باره نوشت.
پس از آن كه چنين گفت‌وگويي‌ها در مورد عرب و عجم فروخاموشيد، و پارسيان متناظر با شمار نفوس و توانمندي‌هاي‌شان، به جايگاهي برتر و مقتدر در جهان اسلام دست يافتند، «عجم» صرفاً به اصطلاحي قومي و جغرافيايي تبديل شد؛ از اين رو، در كتاب‌هاي جغرافيايي دوره‌ي سلجوقي و پس از آن، بين‌النهرين را با عنوان «عراق عربي»، در تقابل با شمال غربي ايران يا «جبال» (ماد باستان)، كه «عراق عجمي» خوانده شده، مي‌يابيم (1).

(1) C. E. Basworth, "AJAM": Encyclopaedia Iranica, vol. 1, 1985, pp. 700-701

۲۵ آذر ۱۳۸۲

ارمنستان در عصر هخامنشي

ارمنيان احتمالاً از «فريگيه» (Phrygia) برخاسته‌اند (Herodotus 3.19; Stephanus of Byzantium, Ethnika, s.v. Armenia). در نيمه‌ي نخست سده‌ي ششم پ.م.، هنگامي كه مادها ايشان را زير فرمان خويش درآوردند، اين مردمان، به سرزمين ارمنستان - كه نام‌اش را بدانان بخشيده بود - به تازگي وارد شده بودند. فتوح كورش بزرگ، ارمنيان را فرمان‌بُردار پارسيان ساخت. اينان در زمان دست‌يابي داريوش يكم به قدرت، جداسري در پيش گرفتند، اما با دو بار لشكركشي، نخست به فرمان‌دهي «دادارشي» (Dadarshi)، كه خود يك ارمني بود، و بار دوم به سرداري «وهوميسه» (Vohumisa)‌ي پارسي، به شورش آنان پايان داده شد (DB 2.37-63). در همان زمان نيز در بابل، فردي ارمني به نام «ارخه» (Arkha) پسر «هلديته» (Haldita)، خود را پسر «نبونيد» (Nabonid؛ واپسين شاه بابل) جا زد و شورش جديدي را در آن جا برانگيخت (DB 3.78f.). در پيوند با گزارش‌هاي چنين رويدادهايي در سنگ‌نوشته‌ي داريوش در بيستون است كه نام‌هاي «Armina» (= ارمنستان) و «Arminiya» (= ارمني) براي نخستين بار آشكار و بيان مي‌شود و نويسندگان يوناني نيز همين عنوان‌ها را به كار مي‌برند. اين منابع، از نام‌هاي «هي» (Hay؛ جمع: Hayk) كه ارمنيان به خودشان و كشورشان اطلاق كرده و هنوز مي‌كنند، سخني به ميان نياورده‌اند.
ارمنستان (پارسي باستان: Armina) در روزگار داريوش و خشايارشا، حدود و مرزهاي بسيار باريك‌تري نسبت به ارمنستان (Armenia) آينده‌ي زير فرمان دودمان بومي آرتگسي‌ها (Artaxiads) و اشكانيان داشت. ارمنيان با اهالي Paktyike و ديگر مردم شمال غربي امپراتوري، سيزهمين «شهرباني» (= satrapy، ايالت) را تشكيل مي‌دادند كه خراج آن، چهارصد تالان تعيين شده بود (Herodotus 3.93). ارمنيان با حس مشترك نزديك و استواري كه داشته‌اند، ناگزير در مناطق مابين كاپادوكيه، دجله، فرات و درياچه‌ي وان زندگي مي‌كرده‌اند. آنان به روشني، از Alarodiها (= اورارتويي‌ها)يي كه ايالت آينده‌ي Ayrarat (= اورارتو) را در جوار ارس فروگرفته بودند و با Saspirها (بيش‌تر در شمال شرقي) و Matieniها (بيش‌تر در جنوب شرقي) شهرباني هجدهم امپراتوري را تشكيل مي‌دادند، متفاوت و مشخص‌اند (Herodotus 3.94, cf. 7.79). با توجه به اين كه نسخه‌ي بابلي سنگ‌نوشته‌ي بيستون، نام Urashtu (= اورارتو) را به عنوان ترجمه‌ي واژه‌هاي Armina و Arminiya ي متن پارسي باستان ارائه نموده، اين نكته آشكار مي‌گردد كه آگاهي‌ها و تصور موجود از ارمنستان، پيش از اين‌ها با يادمان‌ها‌ و خاطرات مربوط به اورارتوها خلط و آميخته شده بود.
احتمالاً در مدت شهرياري داريوش بزرگ، زبان آرامي به عنوان زبان شاهنشاهي اداري به ارمنستان راه يافته بود، و استفاده از آن در نگارش اسناد اداري براي صدها سال تداوم داشت. چنان كه گزنفون گواهي داده است، آگاهي از زبان پارسي نيز در ميان ارمنيان، رو به گسترش نهاده بود.
در تصوير «صفوف خراج‌آورندگان» كنده‌كاري شده بر ديواره‌هاي آپادانا در تخت جمشيد، ارمنيان در حال بردن يك اسب و گلداني از فلزي گران‌بها هستند. لباس ويژه‌ي آنان، به جامه‌ي مادي نخستين هيأت نمايندگي شباهت و همساني دارد. در سپاه خشايارشا، ارمنيان با فريگيه‌اي‌ها همرديف بودند و لباس همانندي بر تن داشتند (Herodotus 7.73). جاده‌ي سلطنتي، با طولي برابر 46 فرسنگ و با 15 ايستگاه پستي، از ميان ارمنستان مي‌گذشت (Herodotus 5.52)، و جاده‌ي ديگري نيز شمال شرقي ارمنستان را به جنوب غربي آن متصل مي‌كرد، كه گزنفون در 401 پ.م. در رأس سربازان يوناني، آن را فروگرفته بود. وي به تقسيم اين ايالت به ارمنستان شرقي و ارمنستان غربي و جدايي آن دو به واسطه‌ي رود Teleboas (Kara-su بعدي) اشاره مي‌كند (Anabasia 4.4.3)؛ بخش شرق ارمنستان زير فرمان Orontas (پارسي: Arvand، ارمني: Ervand)، داماد اردشير يكم بود كه بسياري از نويسندگان وي را نياي دودمان Oronti ي ارمنستان دانسته‌اند (ibid., 2.4.8f. & 5.40; 3.4.13 & 5.17; 4.3.4). بر بخش غربي ارمنستان، Tiribazes فرمان مي‌راند كه شخص مورد توجه و عنايت شاه بزرگ پارسي بود (ibid., 4.4.4). گزنفون مشاهداتي را نيز درباره‌ي اهالي ارمنستان - عمدتاً ارمنستان غربي - برجاي نهاده است. روستاهاي اين منطقه را، اشرافي محلي به نام Comarchoi كه واسطه‌اي ميان مردم و اولياي امور هخامنشي بودند، اداره مي‌كردند. هر چند شيوه‌ي زندگي اينان سخت و دشوار بود، اما بخش‌هايي از حومه‌ي شهر، آثاري از رفاه و پيش‌رفت را نشان مي‌داد. در اين سرزمين، پرورش اسب، معروف و معمول بود و خراج‌هاي ساليانه به پادشاه بزرگ پارسي نيز به صورت كره اسب‌هايي پرداخت مي‌گرديد (ibid., 5.34 & 4.5.24). برپايه‌ي داده‌ها استرابو (11.4.9)، شهربان ارمنستان هر سال، بيست هزار كره اسب را به شاه بزرگ تحويل مي‌داد.
نكته‌ي قابل توجه آن كه، در اين گزارش‌ها اشاره‌اي به زندگي شهري در اين ناحيه نشده است. واقعيت بااهميت ديگري كه گزنفون بدان اشاره كرده، اين است كه در روستاهاي دوردست ارمنستان غربي، زبان پارسي دريافته و بدان سخن گفته مي‌شد (Anabasia 4.5.10 & 5.34). جالب آن كه داريوش سوم، تا چند سال پيش از آغاز شهرياري‌اش در 336 پ.م.، بر ارمنستان فرمان مي‌راند و اين مقام را نيز به پاداش پيروزي‌اش بر كادوسيان دريافت داشته بود (Justin, 4.3.4).
گفته شده است كه در نبرد ايسوس (Issus) در 333 پ.م.، بُنيچه‌ي ارمنيان به چهل هزار پياده-سپاه و هفت هزار سواره-سپاه بالغ مي‌گرديد (Quintus Curtius 3.2.6؛ در اين ارقام احتمالاً اغراق شده است). در نبرد Gaugamela (Arbela)، سواره-سپاه ارمني، همراه با كاپادوكيه‌‌اي‌ها، در جناح راست زير فرمان «مهرداد» و Orontes قرار داشتند (Arrian, Anabasis 3.8.5 & 11.7; Quintus Curtius 4.12). اين فرماندهان ظاهراً شهربانان دو ارمنستان بودند. البته دليلي در دست نيست كه اين Orontes با دارنده‌ي پيشين اين نام [در زمان گزنفون] نسبت خانوادگي داشته است، اما وي پس از سقوط پادشاهي هخامنشي زنده بود، و احتمال دارد كه او نخستين فرد از دودمان اورونتي‌ها (Orontids)، شهربانان موروثي ارمنستان، بوده باشد (1).

(1) M. L. Chaumont, "Armenia & Iran II. The pre-Islamic period": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, 1987, p. 418

۲۱ آذر ۱۳۸۲

پايتخت‌هاي ايران پيش از اسلام

* دوره‌ي هخامنشي: از حدود اواخر سده‌ي هفتم تا اواسط سده‌ي ششم پيش از ميلاد، هخامنشيان فرمان‌روايان محلي «انشان» (Anshan) در دشت بيضا و ديگر بخش‌هاي منطقه‌ي فارس بودند. كورش بزرگ شهر «پاسارگاد» را در زمان شهرياري‌اش بنيان نهاد و آرامگاه‌اش در آن جا، به گونه‌اي زيارتگاه دودماني تبديل شد. پاسارگاد در زمان جانشينان كورش، به عنوان «شهر تاج‌گذاري» به جا ماند. گفته شده است كه پرستشگاهي مختص به «ايزدبانوي جنگ» (كه معمولاً همان "اناهيتا" دانسته شده) نيز در آن جا وجود داشته است. آرامگاه كورش در دوران اسلامي، با منسوب شدن به مادر سليمان (با عنوان "گور مادر سليمان") همچنان مقدس ماند و در زمان اتابكان سلغوري (668-543 ق.) اين محل با افزودن چند كتيبه‌ي عربي، يك مسجد و مدرسه‌اي، آراسته گرديد.
شهر پارس (Parsa) را نيز در منطقه‌ي فارس، داريوش بزرگ و دو تن از جانشينان‌اش در دامنه‌ي كوه رحمت، از حدود سال 520 پ.م. برپا ساختند، هر چند كه از اين محل به صورت فصلي استفاده مي‌شد. در اين شهر، يك معبد اناهيتا و نيز بايگاني بزرگي وجود داشت. تخت جمشيد [دژ سلطنتي- اداري واقع در اين شهر] تا پيش از غارت شدن و سوختن به دست اسكندر، عموماً براي يونانيان ناشناخته بود. به دليل اهميت نمادين شهر پارس، و با توجه به اين حقيقت كه ويرانه‌هاي تخت جمشيد، بهترين اثر تاريخي محفوظ مانده‌ي ايران باستان است، ارج و حرمت آن به عنوان مكاني منحصر به فرد، براي صدها سال تداوم يافته است.
در سال 331 ميلادي، شاه‌زاده‌ي ساساني، «شاپور سكان‌شاه» پسر هرمزد دوم، سنگ‌نوشته‌اي را در تخت جمشيد به يادگار نهاد كه در آن، با نام "صدستون" به اين مكان اشاره كرده است. در متون كهن اسلامي، از ويرانه‌هاي اين محل (كه تخت جمشيد و چهل‌منار و… خوانده مي‌شد) بسيار ياد شده است. به هر حال، از اوايل سده‌ي سوم ميلادي، تخت جمشيد، تحت الشعاع حومه‌ي شهر «استخر» (اصطخر) قرار گرفته بود.
از آن جا كه كشورهاي ايلام، ماد، ليديه، باختر، بابل و مصر در داخل شاهنشاهي هخامنشي به هم پيوسته و يك‌پارچه شده بودند، پاي‌تخت‌هاي آن‌ها (به ترتيب: شوش، هگمتانه، سارد، بلخ، بابل، ممفيس)، به مراكز اداري پارسي و اقامتگاه‌هاي شاه‌زادگان ارشد هخامنشي تبديل شدند. در حقيقت، شوش و بابل پايتخت‌هاي اداري و سياسي پارس بودند كه در منابع يوناني پيش از اسكندر نيز بهتر شناخته شده بودند. برپايه‌ي داده‌هاي گزنفون (Cyropaedia 8.6.22)، كورش بزرگ هشت ماه از زمستان (ماه‌هاي سرد) را در بابل به سر مي‌برد، سه ماهِ بهار را در شوش، و دو ماهِ تابستان را در هگمتانه. رسم جابه‌جايي اقامتگاه‌ها، امري سازگار و موافق با تاريخچه‌ي قبيله‌اي پارس‌ها بود.
هم شوش و هم بابل، داراي بايگاني‌هاي بزرگ، خزانه‌ها و كاخ‌هايي بودند. اسكندر قصد داشت كه بابل را به عنوان پايتخت خويش اختيار كند، اما پس از مرگ وي، سلوكوس يكم (Seleucus I) شهر «سلوكيه» را به عنوان پايتخت، بر كرانه‌ي غربي رود دجله، بنيان نهاد.
* دوره‌ي پارتي: گسترش و توسعه‌ي پادشاهي پارتي، در تأسيس پياپي پايتخت‌هاي آن نمودار است. «نيسا» (Nisa، يا ميثردات كيرت "Mithrdat-kirt*"، نزديك اشك‌آباد كنوني) اقامتگاه اصلي پارتيان بود كه خزانه و بايگاني دولتي در آن جا نگه‌ داري مي‌شد. ولي «آساك» (Asaak، نزديك قوچان كنوني) شهر تاج‌گذاري پارتي‌ها بود: شاهان اشكاني در آن جا تاج‌گذاري مي‌كردند و در آن، براي آمرزش روان خويش، آتش مقدسي را برپا كرده بودند كه براي صدها سال، شعله‌ور نگاه داشته شده بود. «دارا» (Dara) دژي بود واقع در كوه Apaortenon كه «تيرداد» يكم آن را برپا ساخته بود (Justin, 41.5.1-4).
«هكاتومپيلوس» Hecatompylos - كه امروزه با شهر قومس در نزديكي دامغان مطابقت داده شده و احتمالاً اين نام يوناني، با عنوان ايراني كهن sata-dwara* "صد دروازه" معادل مي‌باشد - پايتخت ديگري در مدت فرمان‌روايي دوران‌ساز پارتي بود. شهر «ري» (يوناني: Rhagai Arsacia) نيز به عنوان پايتخت، براي مدت كوتاهي مورد استفاده بود.
در نهايت، پارتي‌ها مرزهاي امپراتوري‌شان را به رود دجله كشاندند و دژي را در تيسفون، در مقابل سلوكيه برپا كردند. در پي فتح محل اخير به دست پارت‌ها، سلوكيه با تيسفون ادغام شد و پايتخت جديد امپراتوري پارتي را پديد آورد. در شمال سلوكيه، شاه «بلاش» (به يوناني: Vologases؛ به احتمال بسيار، بلاش يكم) مركز تجاري جديدي را بنيان نهاد كه به نام «ولاش آپات» Valash-apat (به يوناني: Vologasias؛ سَبات بعدي) شناخته مي‌شد؛ اين محل سرانجام در بافت پايتخت ادغام شد.
* دوره‌ي ساساني: در اوايل سده‌ي سوم ميلادي، اردشير يكم از «داراب‌گرد» (Darabgerd) حركت كرده، «ستخر» (Stakhr = استخر، اصطخر)، تختگاه ايالتي پارتي را تصرف نمود و در سال 227 م. نيز «تيسفون» را فروگرفت. جانشينان اردشير، استخر را به عنوان ميهن نمادين دودمان ساساني و شهري آييني، حفظ و ابقا نمودند. دست كم برخي از شاهان ساساني در معبد آتش اناهيد (Adur-Anahid) استخر تاج‌گذاري كرده بودند، و اين محلي بود كه پيكر بي‌جان واپسين شاه ساساني (يزدگرد سوم) را از مرو، بدان جا فرستاده بودند. به دليل ارزش و اهميت استخر براي خاندان سلطنتي ساساني، اين شهر در زمان فتح اعراب، مصادره و غارت گرديد؛ هنگامي كه اهالي استخر، شش سال بعد در 29 ق./ 649 م. عليه فاتحان شوريدند، اين شهر، شديداً آسيب ديد و ويران شد. اكنون، «شيراز» تختگاه جديد ايالت فارس شده بود.
مركز اداري و سياسي امپراتوري ساساني در «تيسفون» قرار داشت، كه همچنين، كانون اسقف‌نشيني مسيحيان ايران و جايگاه پيشواي ربي (rabbi) يهود در ايران بود. در عصر ساساني، تيسفون به تركيبي از چند شهر تبديل شده بود كه مجموعه‌ي آن‌ها، «شهريستانان» (Shahristanan*) خوانده مي‌شد؛ نامي كه در زبان سرياني به شكل «ماحوزه» (mahoze) يا «مذيناطا» (medhinata)، و در عربي به صورت «المدينه» - همگي به معناي شهرها - نقل شده است. از مجموعه‌ي اين شهرها، سه شهر در كرانه‌ي شرقي دجله قرار داشت: «تيسفون» ("كهن‌شهر"، به عربي: المدنينة العتيقه)، «اسپانبور» (Aspanbur، كه كاخ سلطنتي ايوان كسرا در آن واقع بود)، «وه اندييوگ خوسرو» (weh-andiyog-khusraw) يا «رومگان» (Rumagan "شهر رومي"، به عربي: الروميه). بر كرانه‌ي غربي دجله نيز اين شهرها واقع بودند: «سلوكيه»، كه بخشي از آن را اردشير بازسازي كرده و «وه اردشير» (Weh-Ardashir، به عربي: بهرسير) نام نهاده بود، در مقابل تيسفون؛ «درزنيدان» (Darzanidan) واقع در سه مايلي شمال وه اردشير؛ و «ولاش آپات» در سه مايلي جنوب آن.
با سقوط امپراتوري ساساني، «المدينه» موقعيت مركزي خود را از دست داد؛ پس از به قدرت رسيدن «عباسيان» كم‌تر از يك سده بعد (132 ق./ 749 م.)، آنان پايتخت ثابت خويش را دور از دجله، در «بغداد» بنيان نهادند.
خسرو (دوم) پرويز (628-591 م.) اقامتگاه دائمي‌اش را در «دستگرد» (Dastgerd، به عربي: دسكره)، كه در اصل پاسگاهي ناظر بر نقل و انتقالات رود دياله در حدود 64 مايلي شرق جايگاه بعدي بغداد بود، برپا ساخت و در آن جا كاخ بزرگ محصور شده با ديواري بلند را بنا نمود. اين مكان فقط براي زماني كوتاه پايتخت ماند؛ «هراكليوس» (Heraclius) آن را در 628 م. غارت كرد و اعراب نيز تنها چند سال بعد آن را تصرف كردند (1).

(1) A. Sh. Shahbazi, "Capital Cities I. Pre-Islamic times": Encyclopaedia Iranica, vol. 4, London & NewYork, 1990, p. 768-770


+ مقاله‌‌ي جديد من در وبلاگ از اسطوره تا واقعيت: «بازشناسي ايزدبانوي زرتشتي «چيستا»»

۱۸ آذر ۱۳۸۲

نظام شهروندي در عصر هخامنشي

همه‌ي اهالي آزاد شاهنشاهي هخامنشي، فرمان‌برداران پادشاه پارسي به شمار مي‌آمدند. با اين حال، در برخي از بخش‌هاي امپراتوري، گونه‌هاي كاملاً متفاوت سازمان‌هاي سياسي (مانند: مونارشي، اليگارشي، آريستوكراسي، دموكراسي، و تئوكراسي) غالب و متداول بود و، فرمان‌رواياني محلي كه در امور داخلي خود مستقل بودند. به ويژه در شهرهاي سنتاً خودگردان بابلي، اهالي آزاد آن كه مالك زميني در نزديك حومه‌ي شهر بودند، قانوناً شهرونداني برابر و همپايه تلقي مي‌شدند كه داراي حق عضويت در مجالس و مجامع مردمي برخوردار از حق داوري و صدور حكم در مسائل مالي و ديگر منازعات شخصي و جرايم محلي، بودند. آنان در آيين‌هاي ديني معابد محلي شركت مي‌كردند و از برخي امتيازات اقتصادي، شامل سهميه‌هايي منظم از درآمدهاي معبد، بهره‌مند بودند.
هم‌چنين، بيگانگان و غيربوميان بسياري در بابل عصر هخامنشي زندگي مي‌كردند: مستعمره‌نشينان نظامي سلطنتي، پارسي‌ها و مأموران غيربومي در استخدام دولت (مانند: تحصيل‌داران مالياتي، مترجمان، قاضيان سلطنتي، و…)، بازرگانان و مانند آن. اين مردم، با وجود آزاد بودن، از حقوق مدني در بابل برخوردار نبودند و اجازه‌ي داخل شدن به معابد بابلي را نداشتند؛ آنان نمي‌توانستند به عضويت در مجالس مردمي بابل درآيند، و صلاحيت مدني مالكيت زمين را نيز نداشتند. با وجود اين، هر بار كه گروهي از غيربوميان به تعدادي بسنده براي تشكيل دادن جمعيت‌هاي جداگانه و مجزا، اسكان داده مي‌شدند، مي‌توانستند مجمعي مردمي را براي اداره‌ي امور خود، تشكيل دهند. براي نمونه، به موجب داده‌هاي سندي تاريخ‌گذاري شده در شهرياري كبوجيه (522-529 پ.م.)، مصري‌هايي كه در بخش معيني از بابل اسكان داده شده بودند، “مجمعي از بزرگان مصري” داشتند كه درباره‌ي زمين‌هاي متعلق به برخي مصريان حاضر در دستگاه سلطنتي، تصميم مي‌گرفت.
علاوه براين، از سده‌ي پنجم پ.م.، جوامع نيمه‌مستقل موجود در آسياي صغير، مانند ميلتوس و برخي ديگر از شهرهاي يونان، به دولت‌هاي محلي دموكراتيك واگذار شده بودند. هم‌چنين در سده‌ي پنجم پ.م.، «يهوديه» به تدريج، به ايالتي تئوكراتيك دگرگون شده و پاي‌تخت آن «اورشليم»، شهر پرستشگاهي خودگرداني شده بود. شهرهاي «فنيقيه»اي نيز از استقال بسياري بهره‌مند بودند و سازمان‌هاي سياسي سنتي‌شان را به واسطه‌ي مجالس عمومي مردان آزاد، حفظ كرده بودند؛ مجالسي كه در برخي موارد حتا قادر به محدود كردن اقتدار شاهان محلي بودند.
همه‌ي منابع، اعم از ايراني، ايلامي، يوناني و جز آن، درباره‌ي نظام شهروندي خودِ پارس خاموش‌اند. با وجود اين، شايد بتوان فرض كرد كه درباره‌ي امور مهم، در شوراهايي كه به گونه‌اي ويژه تشكيل مي‌گرديدند، تصميم گرفته مي‌شد. چنان كه هردوت اشاره كرده است (I.125)، هنگامي كه كورش كبير (529-559 پ.م.) تصميم به شورش عليه آستياگ – پادشاه ماد – گرفت، مجمعي از پارسيان را براي اعلام تصميم و نيت خويش، فراخواند (1).

(1) M. A. Dandamayev, “Citizenship I. In the Achaemenid period”: Encyclopaedia Iranica, vol. 5, Costa Mesa, Calif., 1992, pp. 631-2

۱۶ آذر ۱۳۸۲

درفش كاويان

«درفش كاويان» (Derafsh-e Kavian) نام پرچم افسانه‌اي سلطنتي ساسانيان است. در شاهنامه‌ي فردوسي (ويراسته‌ي خالقي‌مطلق، ص 70-66، بيت 184 به بعد) چنين آمده است كه «كاوه‌ي آهنگر» در زمان شورش عليه «ضحاك» ستمگر، پيش‌بند چرمي‌اش را [به نشانه‌ي قيام و اعتراض] به شكل يك پرچم، بر نيزه‌اي چوبين آويخت. در نتيجه‌ي اين شورش، پادشاهي ايران به «فريدون»، شاهزاده‌اي از خاندان كهن سلطنتي منتقل شد و او نيز پيش‌بند ياد شده را با طلا و زربافه و سنگ‌هاي گران‌بها و شرابه‌هاي سرخ، زرد (يا آبي) و بنفش بياراست و آن را «درفش كاويان» "= پرچم كي(ها)" (يعني: Kaviها = شاهان) يا "= پرچم كاوه" نام نهاد. هر يك از شاهان آينده نيز گوهرهايي بدان افزودند، آن گونه كه درفش، در شب، بسان خورشيدي مي‌درخشيد.
در منابع كهن اسلامي، اين داستان به شيوه‌هاي گوناگوني، مفصلاً شرح داده شده است. برپايه‌ي داده‌هاي مورخان سده‌ي دهم ميلادي، طبري (ج1، ص 5-2174) و مسعودي (مروج الذهب، ويراسته‌ي Pellat، ج3، ص 51)، درفش كاويان از پوست «پلنگ» ساخته شده و ابعاد آن 8 در 12 ذراع، يعني حدود 5 در 5/7 متر بود. «خوارزمي» منابعي را ذكر كرده كه به موجب آن‌ها، درفش ياد شده، از پوست خرس يا شير بود (مفاتيح العلوم، ص 115؛ بسنجيد با: مقدسي، البدء و التاريخ، ج3، ص 142: پوست بز يا شير). در سده‌ي چهاردهم ميلادي «ابن خلدون» (المقدمه، ج3، ص9-168) گزارش داده است كه اين پرچم، «مربعي سحرآميز داشت كه داخل آن با يك‌صد رشته‌ي طلايي بافته شده بود»، بدين باور كه سپاه حامل پرچمي با چنين مربعي، هرگز در جنگ شكست نمي‌خورد.
اين پرچم گاهي نيز «درفش جمشيد»، «درفش فريدون» (شاهنامه، چاپ مسكو، ج1، ص202، بيت 1007؛ ج6، ص113، بيت 704)، و «درفش كي‌اي» "= پرچم شاهانه" (شاهنامه، ويراسته‌ي خالقي‌مطلق، ج1، ص147، بيت 939؛ بسنجيد با: ثعالبي، غررالسير، ص 8-30) خوانده شده است.
برپايه‌ي گزارش شاهنامه، هنگامي كه سپاه فراخوانده و آماده‌ي نبرد مي‌شد، درفش كاويان را پنج موبد از محل نگه‌داري‌اش بيرون مي‌آوردند، و آن را در حين لشكركشي، شاه يا فرمانده سپاه حمل مي‌كرد. از اين پرچم بيش‌تر با صفات «همايون» و «خجسته» ياد شده است (شاهنامه، ج1، ص 118، بيت 656؛ ج5، ص102، بيت 294). در نبردها، درفش كاويان براي نيروبخشي و روحيه‌دهي به سربازان به كار برده مي‌شد (شاهنامه، چاپ مسكو، ج3، ص42، بيت 621؛ بسنجيد با: ج3، ص 173، بيت 2654؛ ج4، ص8-97، بيت 1348 به بعد و 1389، ص140، بيت 386، ص147، بيت 498 به بعد؛ ج5، ص207، بيت 2094 و…؛ طبري، ج1، ص609؛ بسنجيد با: Procopius, Persian Wars 1.15).
از درفش كاويان در اوستا يا منابع هخامنشي و پارتي مستقيماً يادي نشده است، اما چند تن از دانشمندان معتقد بوده‌اند كه اين پرچم در بخش آسيب ديده‌ي موزاييك‌ اسكندر در پمپي (Pompeii) كه موضوع آن چيرگي اسكندر بر داريوش سوم در جنگ ايسوس است، ترسيم شده است. هر چند گزنفون (Anabasis 1.10.12) اشاره كرده است كه پرچم هخامنشيان، عقابي طلايي نقش شده بر سپري بود كه بر بالاي نيزه‌اي حمل مي‌شد. آرتور كريستنسن (A. Christensen) درفش كاويان را به عنوان پرچم سلطنتي ساسانيان پذيرفت و استدلال كرد كه اسطوره‌ي كاوه با توجه به شهرت خاندان «كارن» (Karen) كه تبارش را تا «قارن» (Qaren) پسر «كاوه» پي‌گرفته بود، در دوران ساسانيان تكوين يافته است. استيگ ويكندر (S. Wikander) با اين ديدگاه موافق بود اما استدلال كرد كه اين درفش را نه كوي‌هاي (Kavi) گاهان اوستا، بل كه هشت كوي يشت‌هاي اوستا و Mairyo (= گروه مردان جنگ‌جوي عصر اوستايي؛ به ايراني ميانه: Merag، در ودا: Marya) ها اختيار كرده بودند. وي همچنين استدلال كرد كه درفش كاويان در دوران پارتي (اشكانيان) پرچم ملي ايران شده بود.
در جنگ قادسيه (حدود 16ق/ 637 م.) كه سپاه ساساني در مقابل هجوم اعراب شكست خورد، اين پرچم به دست «ضرار بن خطاب» افتاد. وي آن را در برابر سي هزار دينار فروخت در حالي كه بهاي واقعي آن يك ميليون و دويست هزار يا حتا دو ميليون دينار گفته شده است (طبري، ج1، ص2337؛ ابن اثير، ج2، ص482). پس از برداشتن گوهرهاي درفش كاويان، به فرمان خليفه عمر، آن را سوزاندند (تاريخي بلعمي، ويراسته‌ي بهار، ص148). *

* Dj. Khaleghi-Motlagh, "Derafsh-e Kavian": Encyclopaedia Iranica, vol. 7, Costa Mesa, Calif., 1996

۱۱ آذر ۱۳۸۲

ايران و ايران‌شهر

نوشته‌ي: ديويد مكنزي
ترجمه‌ي: داريوش كياني
واژه‌ي «ايران» (Eran) براي نخستين بار در سنگ‌نوشته‌هاي اردشير يكم - بنيان‌گذار دودمان ساساني - گواهي شده است. وي در برجسته‌نگاري تفويض شاهنشاهي‌اش [از سوي اورمزد] در نقش رستم استان فارس، و سپس در سكه‌هاي‌اش، Ardashir shahan shah Eran (به پارسي ميانه) و Shahan shah Aryan (به پارتي) "= اردشير، شاه شاهان آريايي‌ها" خوانده شده است. پسرش شاپور يكم، ضمن استفاده از همان لقب براي پدرش، به خود با عنوان Shahan shah eran ud aneran (به پارسي ميانه) و Shahan shah aryan ud anaryan (به پارتي) "= شاه شاهان آريايي‌ها و غيرآريايي‌ها" اشاره كرده است. همين شكل و شيوه، مورد استفاده‌ي شاهان بعدي ساساني، از «نرسه» تا «شاپور سوم» بود. سنگ‌نوشته‌ي سه زبانه‌ي شاپور يكم در كعبه‌ي زرتشت در استان فارس - كه در اين موضوع فقط نسخه‌هاي پارتي و يوناني‌اش محفوظ مانده، اما نسخه‌ي پارسي ميانه‌ي آن نيز با اطمينان، بازسازي‌پذير است - براي نخستين بار حاوي واژه‌ي پارسي ميانه‌ي «ايران‌شهر» EranShahr (به پارتي: Aryanshahr) است. بيان پادشاه مذكور در اين زمينه، چنين است: «an … eranshahr xwday hem» (به پارسي ميانه) / «az … aryanshahr xwday ahem» (به پارتي) / «ego … tou Arianon ethnous despotes eimi» (به يوناني) "= من سرور پادشاهي (در نسخه‌ي يوناني: ملت) آرياييان هستم" (SH.K.Z, Mid. Pers. [1], Parth . 1., Gk. 1.2). اين قاعده‌سازي، به دنبال لقب «شاه شاهان آريايي‌ها»ي شاپور يكم، اين نكته را به نظر بسيار پذيرفتني مي‌سازد كه واژه‌ي «ايران‌شهر» به درستي، «شاهنشاهي» (empire) معني مي‌گرديده، ضمن اين كه واژه‌ي Eran هنوز مطابق با ريشه‌شناسي‌اش (از واژه‌ي ايراني كهن: aryanam*)، به عنوان حالت جمع اضافي نام قومي «اير» (Er) (پارتي:Ary؛ از ايراني كهن: -arya؛ = آريايي) به معناي «-ِ ايرانيان» فهميده مي‌شده است. شكل مفرد اين واژه را شاپور در اشاره به پسرش «نرسه» مورد استفاده قرار داده است: Er mazdesn Narseh, shah Hind, Sagestan … (به پارسي ميانه) / ary mazdezn Narseh … (به پارتي)، يعني: «آريايي مزداپرست نرسه، شاه هند و سيستان و…».
از ديگر شاهان ساساني، بهرام دوم نيز منحصراً، در برخي سكه‌هاي‌اش، اين واژه را به صورت يك پيشوند به سكه‌نوشته‌هاي معياري كه از زمان اردشير يكم مورد استفاده بوده، افزوده است: «(آريايي) مزداپرست، خدايگان (بهرام)، شاه شاهان آريايي‌ها (و غير آريايي‌ها)».
تركيب «اريانام خشثره» -aryanam xshathra* [= شهرياري آريايي‌ها] در هيچ يك از سنگ‌نوشته‌هاي پارسي باستان هخامنشي يافته نشده است. در اين زمينه، در يشت‌هاي متأخر اوستا، تنها ذكر Airiia و Anairiia danghawo "= سرزمين‌هاي آريايي" و "غيرآريايي" وجود دارد. بنابراين اصطلاح «ايران‌شهر» برساخته‌ي ساسانيان بوده است.
فهرست كشورهاي فرمان‌بُردار شاپور، در نسخه‌ي پارسي ميانه‌ي سنگ‌نوشته‌اش، تقريباً به كلي آسيب ديده است و تنها به گونه‌ي ناقص در در نسخه‌هاي پارتي و يوناني اين سنگ‌نوشته‌ي سه زبانه محفوظ و باقي مانده است. البته اين سياهه را به ياري فهرست كوتاه ايالت‌هاي ايران‌شهر (به معناي خاص) در سنگ‌نوشته‌هاي پارسي ميانه‌ي نقش رستم و نيز با توجه به سنگ‌نوشته‌ي شديداً آسيب ديده و هوازده‌ي «كردير» (Kerdir)، روحاني برجسته‌ي عصر جانشينان شاپور، مي‌توان بازسازي نمود. فهرست يادشده شامل اين نام‌هاست: «پارس (فارس)، پهلو (پارت)، خوزستان، ميشان، آسورستان (سوريه)، نودشيرگان (Nodshiragan = آديابِنه)، آدوربايگان (آذربايجان)، سپاهان (اصفهان)، * ري، كيرمان (كرمان)، سگستان (سيستان)، گورگان (گرگان)، مرو، هريو (هرات)، اَبَرشهر (خراسان)، تورستان (توران)، مَكوران (مكران)، و كوشان‌شهر تا پَشكبور (پيشاور)». شاپور نام چند كشور ديگر را نيز افزوده است، شامل: ماي (ماد)، هيند (هند)، و مَزون‌شهر (عمان) "در كنار دريا" و ديگران؛ يعني «ارمن (ارمنستان)، ويروزان (گرجستان)، آلان (اران)، و بلاسگان تا كافكوف (قفقاز) و دروازه‌ي آلانان»، كه كردير اين كشورهاي را صريحاً در داخل «انيران‌شهر» (aneranshahr)، يعني "شهرياري غير آريايي‌ها"، امپراتوري روم تا غرب و سرزمين‌هاي قفقاز، قرار داده است.
با وجود تداول و كاربرد اصطلاح «ايران‌شهر» در سنگ‌نوشته‌هاي سلطنتي، به شاهنشاهي ساساني، پيش از اين، با شكل كوتاه شده‌ي «ايران» (Eran) اشاره مي‌شد، و به غربِ رومي نيز متقابلاً و زودتر، با عنوان «انيران» (Aneran). هر دوي اين اصطلاح‌ها، در متني تقويمي به قلم ماني پيامبر - كه احتمالاً، نخست در زمان اردشير يكم نوشته شده - يافته مي‌شود. در ديگر متون پارسي و پارتي مانوي، اصطلاح «ايران‌شهر» ديده نشده است. همين شكل كوتاه (Eran)، در نام‌هاي شهرهايي كه شاپور يكم و جانشينان‌اش بنيان نهاده بودند، آشكار مي‌شود؛ مانند: Eran-xwarrah-Shabuhr (= شكوه ايران از شاپور)، Eran-asan-kard-Kawad (= كواد ايران را آرام كرد). همچنين، اين اصطلاح در عنوان‌هاي برخي از مأموران بلندپايه‌ي اداري و فرماندهان نظامي دوران ساسانيان متأخر به برجستگي نشان داده مي‌شود؛ مانند: «ايران- آمارگر» Eran-amargar (رييس كل امورمالي كشور)، «ايران- ديبيربد» Eran-dibirbad (رييس دبيران كشور)، «ايران- دروست‌بد» Eran-drustbad (رييس پزشكان كشور)، «ايران- همبارگ‌بد» Eran-hambaragbad (سرپرست كل انبارهاي كشور)، «ايران- سپاه‌بد» Eran-spahbad (فرمانده كل سپاه كشور).
در كتاب‌هاي پهلوي سده‌ي سوم هجري/ نهم ميلادي، اصطلاحات كهن ساساني، آشكارا محفوظ مانده است. براي نمونه، در «كارنامه‌ي اردشير بابكان» اصطلاح Eran تنها در عبارت shah-i eran (شاه ايران) و لقب eran-spahbad (ايران- سپاه‌بد) استفاده گرديده است. وگرنه، كشور [ايران] همواره «ايران‌شهر» خوانده شده است. همين موضوع در كتاب «ارداويراز نامه» نيز صدق مي‌كند كه در آن جا عبارت eran dahibed "= فرمان‌‌‌رواي آريايي‌ها" صرفاً در مفهومي فراتر از نام جغرافيايي «ايران‌شهر» آشكار مي‌شود. در «دين‌كرد» هفتم نيز، عموماً همان تفاوت ميان [مفهوم] «ايران» و «ايران‌شهر» (و نيز با aneran، يعني: غيرآريايي) گذارده شده است. در اين جا، عبارت er deh (جمع: eran dehan) از ترجمه‌ي پهلوي يشت‌ها، گهگاه براي رساندن مفهوم «سرزمين‌هاي آريايي» استفاده شده است. البته، اين حقيقت كه اصطلاح «ايران» Eran عموماً به صورت جغرافيايي نيز فهميده مي‌شد، با ساخت صفت eranag "= ايراني"، كه نخست در كتاب «بن‌دهش» و آثار معاصر آن گواهي گرديده، نشان داده شده است.
در آثار كهن فارسي نو، به ويژه آن‌هايي كه وابسته به منابع پارسي ميانه‌اند، شكل «ايران‌شهر» با «شهر ايران» جاي‌گزين مي‌شود (مانند: تاريخ سيستان، ص 7-6). فرخي سيستاني شاعر (درگذشته‌ي 429 ق.)، يا شايد نسخه‌نويس بعدي اشعارش، هنوز اين اصطلاح را در تقابل با «توران» (سرزمين تورانيان) استفاده مي‌كند. با اين حال، قلمرو ايران‌شهر در اين زمان، محدود و منحصر به بخش غربي پيشين امپراتوري [ساساني] شده بود. در "تاريخ سيستان" چنين گفته شده است كه: «كل ناحيه‌ي كشور به چهار بخش تقسيم شده بود: خراسان، ايران (خاوران)، نيمروز، و باختر؛ هر آن چه در جوار مرز شمالي واقع گرديده، "باختر" خوانده شده؛ و هر آن چه در نزديكي مرز جنوبي واقع بوده، "نيمروز" ناميده شده است؛ و ناحيه‌ي مياني به دو بخش تقسيم گرديده: آن چه در جوار مرز شرق واقع شده، "خراسان" خوانده شده، حال آن كه آن چه در غرب واقع است، "ايران‌شهر" ناميده شده است». حتا در «نزهة القلوب» حمدالله مستوفي ( به نقل از اصطخري) گزارش گرديده كه «عراق عربي عادتاً دل ايران‌شهر خوانده شده است». به هر حال، عنوان عمومي سرزمين ايرانيان از اين زمان، «ايران»، و [عنوان] اهالي‌اش، «ايراني» بود (1).

(1) David N. MacKenzie, "Eran, Eranshahr": Encyclopaedia Iranica, vol. 8, Costa Mesa, Calif., 1997.

۷ آذر ۱۳۸۲

توانايي زبان فارسي در معادل‌سازي

مقاله‌ي زير، نوشتاري بسيار گويا و شيوا از روان‌شاد دكتر محمود حسابي - دانشمند بزرگ و فقيد ايراني - است (مندرج در ماه‌نامه‌ي «طلايه»، مهر و آبان 1374، ص 11-7) كه توانايي و قدرت بالا و برتر زبان پارسي را در واژه‌سازي، در مقايسه با بسياري ديگر از زبان‌‌هاي جهان، با شرح و بياني علمي و روش‌مند، به نمايش مي‌گذارد و به دشمنان فرهنگ و هويت اصيل ايراني، پاسخي كوبنده و درهم‌شكننده مي‌دهد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در تاريخ جهان، هر دوره‌اي ويژگي‌هايي داشته است. در آغاز تاريخ، آدميان زندگي قبيله‌اي داشتند و دوران افسانه‌ها بوده است. پس از پيدايش كشاورزي، دوره‌ي ده‌نشيني و شهرنشيني آغاز شده است. سپس دوران كشورگشايي‌ها و تشكيل پادشاهي‌هاي بزرگ مانند پادشاهي‌‌هاي هخامنشيان و اسكندر و امپراتوري رم بوده است. پس از آن، دوره‌ي هجوم اقوام بربري بدين كشورها و فروريختن تمدن آن‌ها بوده است. سپس دوره‌ي رستاخيز تمدن است كه به نام رنسانس شناخته شده است. تا آن دوره ملل مختلف داراي وسايل كار و پيكار يكسان بودند. مي‌گويند كه وسايل جنگي سربازان رومي و بربرهاي ژرمني با هم فرقي نداشته و تفاوت تنها در انضباط و نظم و وظيفه‌شناسي لژيون‌هاي رومي بوده كه ضامن پيروزي آن‌ها بوده است. همچنين وسايل جنگي مهاجمين مغول و ملل متمدن چندان فرقي با هم نداشته است.
از دوران رنسانس به اين طرف، ملل غربي كم‌كم به پيش‌رفت‌هاي صنعتي و ساختن ابزار نوين نايل آمدند و پس از گذشت يكي دو قرن، ابزار كار آن‌ها به اندازه‌اي كامل شد كه ملل ديگر را ياراي ايستادگي در برابر حمله‌ي آن‌ها نبود. هم‌زمان با اين پيش‌رفت صنعتي، تحول بزرگي در فرهنگ و زبان ملل غرب پيدا شد؛ زيرا براي بيان معلومات تازه، ناگزير به داشتن واژه‌هاي نويني بودند و كم‌كم زبان‌هاي اروپايي داراي نيروي بزرگي براي بيان مطالب مختلف گرديدند.
در اوايل قرن بيستم، ملل مشرق پي به عقب‌ماندگي خود بردند و كوشيدند كه اين عقب‌ماندگي را جبران كنند. موانع زيادي سر راه اين كوشش‌ها وجود داشت و يكي از آن‌ها نداشتن زباني بود كه براي بيان مطالب علمي آماده باشد. بعضي ملل چاره را در پذيرفتن يكي از زبان‌هاي خارجي براي بيان مطلب ديدند؛ مانند هندوستان، ولي ملل ديگر به واسطه‌ي داشتن ميراث بزرگ فرهنگي نتوانستند اين راه حل را بپذيرند كه يك مثال آن، كشور ايران است.
براي بعضي زبان‌ها، به علت ساختمان مخصوص آن‌ها، جبراي كم‌بود واژه‌هاي علمي، كاري بس دشوار و شايد نشدني است، مانند زبان‌هاي سامي - كه اشاره‌اي به ساختمان آن‌ها خواهيم كرد.
بايد خاطرنشان كرد كه شمار واژه‌ها در زبان‌هاي خارجي، در هر كدام از رشته‌هاي علمي خيلي زياد است و گاهي در حدود ميليون است. پيدا كردن واژه‌هايي در برابر آن‌ها كاري نيست كه بشود بدون داشتن يك روش علمي مطمئن به انجام رسانيد و نمي‌شود از روي تشابه و استعاره و تقريب و تخمين در اين كار پُردامنه به جايي رسيد و اين كار بايد از روي اصول علمي معيني انجام گيرد تا ضمن عمل، به بن‌بست برنخورد.
براي اين كه بتوان در يك زبان به آساني واژه‌هايي در برابر واژه‌هاي بي‌شمار علمي پيدا كرد، بايد امكان وجود يك چنين اصول علمي‌اي در آن زبان باشد. مي‌خواهيم نشان دهيم كه چنين اصلي در زبان فارسي وجود دارد و از اين جهت، زبان فارسي زباني است توانا، در صورتي كه بعضي زبان‌ها - گو اين كه از جهات ديگر سابقه‌ي درخشان ادبي دارند - ولي در مورد واژه‌هاي علمي ناتوان هستند.
اكنون از دو نوع زبان كه در اروپا و خاورنزديك وجود دارد صحبت مي‌كنيم كه عبارت‌اند از: زبان‌هاي هندواروپايي (Indo-European) و زبان‌هاي سامي (Semitic) [= زبان‌هاي: عبري، عربي، اكدي، سرياني، آرامي و…]. زبان فارسي از خانواده‌ي زبان‌هاي هندواروپايي است.
در زبان‌هاي سامي واژه‌ها بر اصل ريشه‌هاي سه حرفي يا چهار حرفي قرار دارند كه به نام ثلاثي و رباعي گفته مي‌شوند و اشتقاق واژه‌هاي مختلف براساس تغيير شكلي است كه به اين ريشه‌ها داده مي‌شود و به نام ابواب خوانده مي‌شود. پس شمار واژه‌هايي كه ممكن است در اين زبان‌ها وجود داشته باشد، نسبت مستقيم دارد با شمار ريشه‌هاي ثلاثي و رباعي. پس بايد بسنجيم كه حداكثر شمار ريشه‌هاي ثلاثي چه قدر است. براي اين كار يك روش رياضي به نام جبر تركيبي (Algebre Combinatoire) به كار مي‌بريم. در اين رشته، قضيه‌اي است به اين ترتيب: هرگاه بخواهيم از ميان تعدادي شئ، تعداد معيني مثلاً K شئ برگزينيم و بخواهيم بدانيم چند جور مي‌شود اين K شئ مختلف را از ميان آن تعدا كل n شئ برگزيد، پاسخ اين پرسش چنين است: اگر تعداد امكانات گزينش را به p نشان دهيم، اين عدد مي‌شود: P = n (n-1) (n-2) …. (n-k+1) مثلاً اگر بخواهيم از ميان پنج حرف، دو حرف را برگزينيم، اين جا n = 5 و k = 2 و P مساوي است با (P = 5*4 = 20). يعني مي‌توان 2 حرف را 20 جور از ميان 5 حرف برگزيد به طوري كه ترتيب قرار دادن 2 حرف نيز رعايت شود.
اكنون مي‌خواهيم ببينيم كه از ميان 28 حرف الفباي سامي، چند تركيب سه حرفي مي‌توان درآورد. اين تعداد ثلاثي‌هاي مجرد مساوي مي‌شود با: P = 28 * 27 * 26 = 19656 يعني حداكثر تعداد ريشه‌هاي ثلاثي مجرد مساوي 19656 (نوزده هزار و ششصد و پنجاه و شش) است و نمي‌توان بيش از اين تعداد ريشه‌ي ثلاثي در اين زبان وجود داشته باشد. درباره‌ي ريشه‌هاي رباعي مي‌دانيم كه تعداد آن‌ها كم است و در حدود پنج درصد تعداد ريشه‌هاي ثلاثي است، يعني تعداد آن‌ها در حدود 1000 است. چون ريشه‌هاي ثلاثي‌اي نيز وجود دارد كه به جاي سه حرف فقط دو حرف وجود دارد كه يكي از آن‌ها تكرار شده است؛ مانند فعل (شَدَّ) كه حرف «د» دوبار به كار رفته است. از اين رو بر تعداد ريشه‌هايي كه در بالا حساب شده است، چندهزار مي‌افزاييم و جمعاً عدد بزرگ‌تر بيست و پنج هزار (25000) ريشه را مي‌پذيريم.
چنان كه گفته شد، در زبان‌هاي سامي از هر فعل ثلاثي مجرد مي‌توان با تغيير شكل آن و يا اضافه [كردن] چند حرف، كلمه‌هاي ديگري از راه اشتقاق گرفت كه عبارت از ده باب متداول مي‌باشد، مانند: فَعّلَ، فاعَلَ، اَفَعلَ، تَفَعّلَ، تَفاعَلَ، اِنفَعَلَ، اِفتَعَلَ، اِفعَلَّ، اِفعالَّ، اِستَفعَلَ … از هر كدام از افعال، اسامي مختلفي اشتقاق مي‌يابد: اول، نام‌هاي مكان و زمان؛ دوم، نام ابزار؛ سوم، نام طرز و شيوه؛ چهارم، نام حرفه؛ پنجم، اسم مصدر؛ ششم، صفت (كه ساختمان آن ده شكل متداول دارد)؛ هفتم، رنگ؛ هشتم، نسبت؛ نهم، اسم معني. با در نظر گرفتن همه‌ي انواع اشتقاق كلمات، نتيجه گرفته مي‌شود كه از هر ريشه‌اي حداكثر هفتاد مشتق مي‌توان به دست آورد. پس هر گاه تعداد ريشه‌ها را كه از 25000 كم‌تر است در هفتاد ضرب كنيم، حداكثر عده‌ي كلمه‌هايي كه به دست مي‌آيد 1750000 = 70 × 25000 (يك ميليون و هفتصد و پنجاه هزار) كلمه است.
البته‌ي همه‌ي هفتاد اشتقاق براي هر ريشه‌اي متداول و معمول نيست و عددي كه محاسبه شد، حداكثر كلمه‌هايي است كه ساختن آن‌ها امكان دارد، نه اين كه همه‌ي كلمه‌هايي كه طبق الگوي زبان ممكن است ساخته شود، واقعاً وجود داشته باشد. با اين همه، باز مقداري به اين عدد حساب شده مي‌افزاييم و آن عدد را به دو ميليون مي‌رسانيم. امكان ساختن كلماتي بيش از اين، در ساختمان اين زبان وجود ندارد.
يك اشكالي كه در فراگرفتن اين نوع زبان است، اين است كه براي تسلط يافت به آن بايد دست‌كم 25000 (بيست و پنج هزار) ريشه را از برداشت و اين كار براي همه مقدور نيست، حتا براي اهل آن زبان، چه رسد به كساني كه با آن زبان بيگانه هستند. اكنون اگر تعداد كلمات لازم آن از دو ميليون عدد بگذرد، ديگر در ساختار اين زبان راهي براي اداي يك معني نوين وجود ندارد مگر اين كه معني تازه را با يك جمله ادا كنند. به اين علت است كه در فرهنگ‌هاي لغت از يك زبان اروپايي به زبان عربي مي‌بينيم كه عده‌ي زيادي كلمات به وسيله‌ي يك جمله بيان شده است، نه به وسيله‌ي يك كلمه! مثلاً كلمه‌ي Confronation كه در فارسي آن را مي‌شود به «روبه‌رويي» ترجمه كرد، در فرهنگ‌هاي فرانسه يا انگليسي به عربي، چنين ترجمه شده است: «جعل الشهود و جاهاً و المقابله بين اقولهم»! كلمه‌ي Permeabtlity كه مي‌توان آن را در فارسي با كلمه‌ي «تراوايي» بيان كرد، در فرهنگ‌هاي عربي چنين ترجمه شده است: «امكان قابلية الترشح»!
اشكال ديگر در اين نوع زبان‌‌ها، اين است كه چون تعداد كلمات كم‌تر از تعداد معاني مورد لزوم است و بايد تعداد زيادتر معاني ميان تعدا كم‌تر كلمات تقسيم شود، پس به هر كلمه‌اي چند معني تحميل مي‌شود در صورتي كه شرط اصلي يك زبان علمي اين است كه هر كلمه‌اي فقط به يك معني دلالت بكند تا هيچ گونه ابهامي در فهميدن مطلب علمي باقي نماند. به طوري كه يكي از استادان دانشمند دانشگاه اظهار مي‌كردند، در يكي از مجله‌هاي خارجي خوانده‌اند كه در برابر كلمات بي‌شمار علمي كه در رشته‌هاي مختلف وجود دارد، آكادمي مصر كه در تنگناي موانع [ياد شدن در] بالا واقع شده است، چنين نظر داده است كه بايد از به كار بردن قواعد زبان عربي در مورد كلمات علمي صرف نظر كرد و از قواعد زبان‌هاي هندواروپايي استفاده كرد. مثلاً در مورد كلمه‌ي Cephalopode كه به جانوران نرم‌تني گفته مي‌شود مانند «اختاپوس» كه سر و پاي آن‌ها به هم متصل‌اند و در فارسي به آن‌ها «سرپاوران» گفته شده است، بالاخره كلمه‌ي «رأس رجلي» را پيش‌نهاد كرده‌اند كه اين تركيب به هيچ وجه عربي نيست. براي خود كلمه‌ي Mollusque كه در فارسي «نرم‌تنان» گفته مي‌شود، در عربي يك جمله به كار مي‌رود: «حيوان عادم الفقار»!
قسمت دوم صحبت ما مربوط به ساختمان زبان‌هاي هندواروپايي است. مي‌خواهيم ببينيم چگونه در اين زبان‌ها مي‌شود تعداد بسيار زيادي واژه‌ي علمي را به آساني ساخت. زبان‌هاي هندواروپايي داراي شمار كمي ريشه در حدود 1500 (هزار و پانصد) عدد مي‌باشند و داراي تقريباً 250 پيشوند (Prefixe) و در حدود 600 پسوند (Suffixe) هستند كه با اضافه كردن آن‌ها به اصل ريشه مي‌توان واژه‌هاي ديگري ساخت. مثلاً از ريشه‌ي «رو» مي‌توان واژه‌هاي «پيشرو» و «پيشرفت» را با پيشوند «پيش»، و واژه‌هاي «روند» و «روال» و «رفتار» و «روش» را با پسوندهاي «اند» و «ار» و «اش» ساخت. در اين مثال، ملاحظه مي‌كنيم كه ريشه‌ي «رو» به دو شكل آمده است: يكي «رو» و ديگري «رف». با فرض اين كه از اين تغيير شكل ريشه‌ها صرف نظر كنيم و تعداد ريشه‌ها را همان 1500 بگيريم، تركيب آن‌ها با 250 پيشوند، تعداد 375000 = 250 × 1500 (سيصد و هفتاد و پنج هزار) واژه را به دست مي‌دهد. اينك هر كدام از واژه‌هايي كه به اين ترتيب به دست آمده است را مي‌توان با يك پسوند تركيب كرد. مثلاً از واژه‌ي «خودگذشته» كه از پيشوند «خود» و ريشه‌ي «گذشت» درست شده است، مي‌توان واژه‌ي «خودگذشتگي» را با افزودن پسوند «گي» به دست آورد و واژه‌ي «پيشگفتار» را از پيشوند «پيش» و ريشه‌ي «گفت» و پسوند «ار» به دست آورد. هرگاه 375000 واژه‌اي را كه از تركيب 1500 ريشه با 250 پيشوند به دست آمده است با 600 پسوند تركيب كنيم، تعداد واژه‌هايي كه به دست مي‌آيد، مي‌شود 225000000 = 600 × 375000 (دويست و بيست و پنج ميليون). بايد واژه‌هايي را كه از تركيب ريشه با پسوند‌هاي تنها به دست مي‌آيد نيز حساب كرد كه مي‌شود 900000 = 600 × 1500 (نهصد هزار). پس جمع واژه‌هايي كه فقط از تركيب ريشه‌ها با پيشوندها و پسوندها به دست مي‌آيد، مي‌شود: 226275000 = 900000 + 375000 + 225000000 يعني دويست و بيست و شش ميليون و دويست و هفتاد و پنج هزار واژه. در اين محاسبه فقط تركيب ريشه‌ها را با پيشوندها و پسوندها در نظر گرفتيم، آن هم فقط با يكي از تلفظ‌هاي هر ريشه. ولي تركيب‌هاي ديگري نيز هست مثل تركيب اسم با فعل (مانند: پياده‌رو) و اسم با اسم (مانند: خردپيشه) و اسم با صفت (مانند: روشن‌دل) و فعل با فعل (مانند: گفتگو) و تركيب‌هاي بسيار ديگر در نظر گرفته شده و اگر همه‌ي تركيب‌هاي ممكن را در زبان‌هاي هندواروپايي بخواهيم به شمار آوريم، تعداد واژه‌هايي كه ممكن است وجود داشته باشد، مرز معيني ندارد و نكته‌ي قابل توجه اين است كه براي فهميدن اين ميليون‌ها واژه فقط نياز به فراگرفتن 1500 ريشه و 850 پيشوند و پسوند داريم، در صورتي كه ديديم در يك زبان سامي براي فهميدن دو ميليون واژه بايد دست‌كم 25000 ريشه را از برداشت و قواعد پيچيده‌ي صرف افعال و اشتقاق را نيز فراگرفت و در ذهن نگاه داشت.
اساس توانايي زبان‌هاي هندواروپايي در يافتن واژه‌هاي علمي و بيان معاني همان است كه شرح داده شد. زبان فارسي يكي از زبان‌هاي هندواروپايي است و داراي همان ريشه‌ها و همان پيشوندها و پسوندها است. تلفظ حروف در زبان‌هاي مختلف هندواروپايي متفاوت است ولي اين تفاوت‌ها طبق يك روالي پيدا شده است. توانايي‌اي كه در هر زبان هندواروپايي وجود دارد، مانند يوناني و لاتين و آلماني و فرانسه و انگليسي، در زبان فارسي هم همان توانايي وجود دارد. روش علمي در اين زبان‌ها مطالعه شده و آماده است و براي زبان فارسي به كار بردن آن‌ها بسيار ساده است. براي برگزيدن يك واژه‌ي علمي در زبان فارسي فقط بايد واژه‌اي را كه در يكي از شاخه‌هاي زبان‌هاي هندواروپايي وجود دارد با شاخه‌ي فارسي مقايسه كنيم و با آن هم‌آهنگ سازيم.

۴ آذر ۱۳۸۲

آذربايجان در عصر هخامنشيان و سلوكيان

در دوران هخامنشي، «آذربايجان» بخشي از ايالت (شهرباني، Satrapy) «ماد» بود. هنگامي كه امپراتوري هخامنشي فروپاشيد، «آترپات» (Atar-pat؛ به يوناني: Atropates؛ به معناي: حمايت يافته از [ايزد] آتش) شهربان پارسي ماد، در سال 321 پ.م. خود را در شمال غربي اين ناحيه (ماد) مستقل اعلام كرد. پس از آن، نويسندگان يوناني و لاتين، اين قلمرو را Media Atropatene (= مادِ آترپاتان) يا بسيار كم‌تر، Media Minor (= ماد كوچك) ناميدند (مانند: Strabo 11.13.1; Justin 23.4.13). شكل كهن پارسي ميانه‌ي نام اين ايالت «آتورپاتكان» (Aturpatakan) و شكل نوتر آن، «آدوربادگان» (Adurbadagan) است كه در فارسي نو به «آذربايجان» تبديل شده است.
آترپات موفق به حفظ مناسباتي خوب با اسكندر شد. در ازدواج معروف گروهي سرداران مقدوني با دختران پارسي در شوش، در سال 324 پ.م.، دختر آترپات به ازدواج Perdiccas - نايب السلطنه‌ي اسكندر - درآمده بود (Arrian 6.4.5). پس از مرگ اسكندر، وي بر فرمان‌روايي قلمرو‌اش، باقي گذاشته شد (Diodorus Siculus 18.3.3) و دودمان فرمان‌روايي ديرپايي را بر آذربايجان، بنيان نهاد.
گستره‌ي دقيق دولت ماد كوچك يا «ماد آترپات» دانسته نيست؛ به گمان شوارتز (Schwarz, Iran, reper. 1969, p. 61) اين گستره احتمالاً تا درياي مازندران امتداد داشته است. اما اين كه تا چه حد از كرانه‌هاي آن را در برمي‌گرفته، موضوعي مورد بحث است.
دوران سلوكي:
«ارته‌برزنه» (Arta-barzana؛ به يوناني: Artabazanes؛ به معناي: والايي يافته از راستي) يكي از جانشينان آترپات است كه از منابع يوناني براي ما شناخته شده و معاصر با آنتيوخس سوم سلوكي (Antiochus III؛ حكومت: 223 يا 242 تا 187 پ.م.) بوده است. برپايه‌ي شرح «پليبيوس» (5.44.8 and 5.55.27 Polybius) مبني بر اين كه قلمرو آذربايجان (Atropatene) تا كوه‌هاي قفقاز امتداد داشته است، ارنست هرتسفلد (AMI 4, 1931-32, p. 56)، ارته‌برزنه را به عنوان فرمان‌رواي ارمنستان و آذربايجان توصيف كرده است. آنتيوخس سوم پس از لشكركشي موفقيت‌آميزش عليه Molon شهربان شورش كرده‌ي ماد، به نيت گوشمالي و تنبيه كردن همه‌ي كساني كه با سربازان و سپاهيان‌شان در پشتيباني از شورشيان، مداخله كرده‌ بودند، تصميم به پيش‌روي به سوي ارته‌برزنه گرفت (Polybius 5.55.1-2). اين كه ارته‌برزنه حقيقتاً سربازان‌اش را براي ياري كردن شورشيان گسيل كرده بود، امري مورد ترديد است. ارته‌برزنه كه مردي كهن‌سال بود، ايستادگي بسياري در برابر آنتيوخس نشان نداد و به نظر مي‌رسد كه در نهايت، به سروي و سيادت سلوكيان تن در داده است، اما در عوض، پادشاهي وي بر آذربايجان، احتمالاً تأييد و تثبيت شده بود (1).

(1) K. Schippmann, "Azerbaijan III. Pre-Islamic History": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, London & NewYork, 1989, pp. 222

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خودفريبي و عوام‌فريبي پان‌ترك‌ها بي‌حد و نهايت است و بي‌شرمي و گستاخي آنان، بي‌منتها. «محمدصادق نائبي»، قلم‌به‌دست نوآمده‌اي كه چندي است به فرمان و خواست اربابان نژادپرست آنكارايي- باكويي خود به ترك‌تازي عليه زبان پارسي و فردوسي بزرگ روي آورده است، در دفاعيه‌اي كه اخيراً ‌در پايگاه نژادپرستانه‌ي «تريبون» منتشر ساخته، با تقلايي مفتضحانه خواسته است كه به انتقادات دشمن‌شكن دوست گرامي‌مان «مردوايج» پاسخي دهد. اما وي با آن همه درازگويي و زبان‌بازي در دفاعيه‌ي خود، باز توضيح نداده است كه براساس كدام مدرك و مرجع رسمي و موثق مدعي است كه 40 درصد واژگان زباي ايتاليايي، 20 درصد واژگان زبان انگليسي و 17 درصد واژگان زبان آلماني را لغات تركي تشكيل مي‌دهد؟! و همچنان شرح نداده كه براساس كدام اصول زبان‌شناسي و ريشه‌شناسي و واژه‌‌شناسي علمي و مورد اجماع، آشكارترين واژگان و نام‌هاي پارسي (مانند: آتش، آرش، آريا، افشين، اناهيتا، ايران، بابك، باغ، بزرگ، بغ، شاه، گل و…) را تركي پنداشته است؟! و باز توضيح نداده كه براساس چه ترفند و شگردي توانسته است كه «اسم‌هاي خاص» تركي (مانند: آتاترك، ازبك، آلپ‌ارتونقا، آلتون‌تاش، آلماآتا، اويغور، ايلك‌خانيان، بايسنقر، بلغار، تانري، خان‌باليغ، سبكتگين، طغتگين، طوغاي، قبچاق، قره‌قويونلو، گوي‌ترك، هون، و…) را به عنوان «واژگان» تركي موجود و مستعمل در زبان فارسي جا بزند و غالب كند؟! (براساس اين قاعده‌ي ابداعي نائبي، مثلاً هرگاه مردم تركيه نام پاي‌تخت كشور «آنگولا» را به زبان بياورند و بگويند: لوآندا، يا حتا نام چندتن از شخصيت‌هاي آنگولايي را ببرند، آن گاه مي‌توان مدعي شد كه «يك‌هزار» بل كه «ده‌هزار» واژه‌ي آنگولايي در زبان تركي وجود دارد!!).
بدين ترتيب، محدصادق نائبي با دست‌هايي كاملاً تهي از هر نوع سند و مدرك و روش‌مندي علمي، و با تأكيد مضبوحانه بر همان تخيلات مورد پسند نژادپرستان پان‌ترك، برگ ديگري از پرونده‌ي كثيف و ننگين ايدئولژي شوم پان‌تركيسم را به نمايش گذاشته است. جالب آن كه وي با كوبيدن نعل وارونه، كوشيده تا منتقدان‌اش را به مزدوري و پان‌گرايي متهم كند، حال آن كه مزدوري و وابستگي وي و هم‌مسلكان‌اش، به بركت گفته‌ها و نوشته‌هاي رسواگرانه‌شان، از كفر ابليس نيز مشهورتر است!
سواي اين نكات، محمدصادق نائبي با «ريشه» (= Stem؛ ماده‌ و بن فعل) دانستن واژه‌‌ي فارسي «پنجره» در متن دفاعيه‌اش، و ياوه‌‌هايي كه در پي آن سر داده، به رسواگرانه‌ترين شكل ممكن، نشان داده و اثبات كرده است كه دانش و معلومات ادبي و زبان‌شناسي‌اش، در حد «هيچ» است.

۳۰ آبان ۱۳۸۲

ارتش در عصر اوستايي

چند و چون امور نظامي «مردم اوستايي» - يعني ايرانيان شرقي كه در ميان‌شان زرتشت برخاست و ادبيات اوستايي توسعه يافت - را مي‌توان از اشارات پراكنده‌ي يافته شده در بخش‌هاي كهن متون اوستايي كه از طريق مقايسه‌هاي زبان‌شناختي با اصطلاحات «ودايي» و اشارات موجود در روايات متأخر تكميل شده، استنباط نمود. «وي‌ديوداد» (فرگرد 14/ بند9) فهرستي دوازده فقره‌اي را براي تجهيز كامل يك «جنگ‌جو» ارائه مي‌كند. اما اين فهرست، بسيار متأخر جلوه مي‌كند و شايد، حتا شيوه‌ي ساساني را نشان مي‌دهد، بنابراين نمي‌توان در اين جا از آن بهره گرفت.
جامعه‌ي اوستايي عموماً به سه گروه تقسيم شده بود: روحانيان، دام‌داران، و جنگ‌جويان. براي اشاره به گروه اخير، در گاثه‌ها از واژه‌ي Nar به معني «مرد» و سپس «جنگ‌جو» استفاده شده است، در حالي كه اوستاي نو، بدين منظور، واژه‌ي Rathaeshtar > Rathaeshta به معناي «بر گردونه ايستاده» و سپس «گردونه‌ران/ جنگ‌جوي سوار» و با تعميم معنا، «جنگ‌جو» را عرضه كرده است.
در عصر اوستايي، هر طايفه‌اي به ايجاب و نشانه‌ي اعتبار اجتماعي‌اش، شماري جنگ‌جو را فراهم مي‌آورد. از اين رو، «سربازان جنگ‌جو» از جمله‌ي بيش‌ترين حاجاتي بودند كه ايرانيان از خدايان‌شان درخواست مي‌كردند. جنگ‌جويان داراي نسبت خوني، دركنارهم، زير درفش (پرچم) رييس قبيله جاي مي‌گرفتند به طوري كه قبيله‌ي مسلح شده، هم‌زمان، سپاهي قبيله‌اي بود. به سخن ديگر، همه‌ي اعضاي قبيله، جنگ‌جويان آن نيز به شمار مي‌آمدند.
خاوندها(Lords)ي محلي، سپاه (به اوستايي: سپاذه/ Spadha)را رهبري مي‌كردند، رده‌هاي آن را سامان مي‌دادند (بسنجيد با: يشت13/ 39)، براي پيروزي به درگاه مهر (به اوستايي: ميثره/ Mithra) نيايش مي‌كردند (يشت10/ 8)، و كاملاً مجهز و آماده، رهسپار نبرد مي‌شدند. اشراف نظامي جنگ‌جو از گردونه‌هاي‌شان بخش اصلي سپاه (Spadha) را تشكيل مي‌دادند؛ مردم عادي، پياده به جنگ مي‌پرداختند؛ سواركاران (به اوستايي در حالت مفرد: باشر/ Bashar) نيز در ارتش خدمت مي‌كردند، در ابتدا گهگاه، اما بعدها و به مرور، به طور فزاينده‌اي به آن‌ها روي آورده شد.
ساز و برگ رزمي «مردم اوستايي» بدين شرح بود: يك نيزه (Arshti)ي لبه‌دار با نوك برنجي تيز، براي پرتاب كردن؛ يك گرز (Vazra) اغلب با سر فلزي براي استفاده در زد و خورد؛ يا تيز شده به صورت گوشه‌‌دار براي پرتاب، كه به كمربند بسته مي‌شد؛ يك شمشير دولبه‌ي كوتاه، ساخته شده از برنج و با دسته و تيغه‌اي آراسته كه آن نيز به كمربند بسته مي‌شد؛ كماني با سي تير داراي ناوك برنجي؛ يك «چكوشه» (Chakusha)، ظاهراً تبرزيني فلزي كه از دو سر آن استفاده مي‌شد؛ و يك خنجر. جنگ‌افزارهاي دفاعي عبارت بود از پوششي از زره (به اوستايي: زراذه/ Zradha) با طرحي نامعلوم، احتمالاً ساخته شده از پولك‌هاي فلزي؛ يك كلاه‌خود ظاهراً چرمي يا فلزي؛ و در مواردي نادر، يك «سپر».
لشكركشي‌ها و نبردها احتملاً ابعاد كوچكي داشتند و يك جنگ تمام‌عيار، بسيار شبيه صحنه‌هاي توصيف شده در رزم‌نامه‌ي «ايلياد» (Iliad) بود: جنگ‌جوي گردونه‌سوار با يك يار، به ميدان جنگ مي‌راند، و در حالي كه گردونه‌ران، اسب‌ها و گردونه را اداره مي‌كرد، او دشمن را گرفتار مي‌ساخت؛ سپس آنان دركناري مي‌ايستادند و اجازه مي‌دادند كه توده‌ي سپاهيان، حمله‌ور شوند و نبرد فيصله داده شود (1).

(1) A. Sh. Shahbazi, "Armi I. Pre-Islamic Iran": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, pp. 489-490

۲۷ آبان ۱۳۸۲

پي‌آمدهاي حمله‌ي مغول به ايران

ي. پ. پتروشفسكي (*)
در سده‌هاي ميانه‌، تهاجمات جهان‌گشايان صحراگرد به نواحي آباد و متمدن معمولاً باعث خرابي و ويراني اين نواحي مي‌گرديد. فتح ايران به دست سلجوقيان خصوصاً با غارت و تخريب همراه بود (1). سرشت ويرانگرانه‌ي تهاجم اغزهاي بلخ به خراسان در سال‌هاي پنجاه سده‌ي ششم هجري/ دوازدهم ميلادي مشهور و انگشت‌نماست (2). اما فتح ايران به دست مغولان در اين كشور نيز مانند سرزمين‌هاي ديگر آن چنان خرابي و انحطاطي را به بار آورد كه قابل مقايسه با ويراني‌هاي حاصل از تاخت‌وتازهاي اغزها نيست. اين ويراني بر اثر فتوح چنگيزخان كه بيش‌تر اقوام مغول و ترك و ديگر صحراگردان آسياي ميانه را تحت فرمان‌روايي خويش متحد ساخته بود پيش آمد، و نه چندان با قساوت و سبعيت ارتجالي، كه با امحاي منظم جمعيت غيرنظامي در مجموعه‌اي از شهرها (بلخ، مرو، نيشابور، هرات، توس، ري، قزوين، همدان، مراغه، اردبيل و غيره) و باير و ويران كردن كليه‌ي نواحي همراه بود. اين كشتار عام نظامي كامل بود، به ابتكار و دستور فرماندهان به اجرا گذاشته شد و هدف آن از ميان بردن از پيش انديشيده‌ي آن عناصر جمعيت كه مي‌توانستند در برابر مهاجمان درايستند، ترساندن بقيه و گه‌گاه، تهيه‌ي مراتع براي صحراگردان بود.
«ابن اثير» هجوم مغول را فاجعه‌ي جهاني عظيمي مي‌داند (3). حتا «جويني» كه تاريخ‌نگار طرف‌دار مغولان است، درباره‌ي قتل عام‌هايي كه بر دست سرداران چنگيزخان صورت گرفته، بدين نتيجه مي‌رسد كه: «… هر كجا كه صدهزار خلق بود … صد كس نماند» (4). بيش از يك قرن پس از تهاجم مغول، يعني در سال 740 ق/40-1339م. حمدالله قزويني، تاريخ‌نگار و جغرافيانويس، «خرابي (زمان كنوني) را نتيجه‌ي ظهور دولت مغول و قتل عامي كه در آن زمان رفت» مي‌داند و مي‌افزايد كه: «و شك نيست كه اگر تا هزار سال ديگر هيچ حادثه واقع نشدي، هنوز تدارك‌پذير نبودي و جهان با آن حال اول نرفتي كه پيش از آن واقع بود» (5). چنين است گواهي معاصران ايام تهاجم مغول.
بدين ترتيب در مورد زوال و انحطاط اقتصادي و فرهنگي ايران و نيز سرزمين‌هاي مجاور ترديدي نمي‌توان كرد. اما تنها در صورتي مي‌توانيم تصوير گويايي از اين انحطاط به دست آوريم كه اطلاعات پراكنده و مختلفي را كه تاريخ‌نگاران و جغرافيانويسان سده‌ي هفتم و هشتم هجري/ سيزدهم و چهاردهم ميلادي به دست داده‌اند، گردآوري كرده در كنار هم بگذاريم و آن‌ها را با آگاهي‌هايي كه از دوره‌ي پيش از مغول داريم مقايسه كنيم.
نتيجه‌ي اولين تهاجم مغول، سقوط جمعيت عمدتاً شهري و روستايي به واسطه‌ي قتل عام و برده و اسير گرفتن مردم، فرار بقاياي جمعيت، و ترك مناطقي بود كه در گذشته از جمعيت موج مي‌زدند. منابع عرب و ايراني، هنگامي كه از كشتار عامي كه در مجموعه‌اي از شهرها و نواحي صورت گرفته ياد مي‌كنند، ارقامي گيج كننده به دست مي‌دهند. مثلاً گويند كه در تصرف نيشابور در سال 617 ق/ 1220م. تنها يك ميليون و هفتصد و چهل و هفت هزار مرد قتل عام شدند (6). به روايت ابن اثير، در تسخير مرو هفتصد هزار تن از مردم شهر كشته شدند (7)، اما جويني رقم كشتگان را يك ميليون و سيصدهزار تن ذكر مي‌كند (8). در اوايل سال 620 ق/ 1222م. كه هرات باري ديگر بر دست مغولان مسخر گشت، گويند كه يك ميليون و ششصد هزار تن از اهالي شهر قتل عام گرديدند (9). حمدالله قزويني شمار كشتگان بغداد در تسخير اين شهر بر دست هلاگو را ششصد هزار تن تعيين مي‌كند (10). منابع در توصيف كشتارهايي كه در شهرهاي كوچك‌تر اتفاق افتاده، ارقام كم‌تري به دست مي‌دهند: در نسا هفتادهزار تن به قتل رسيدند (11)؛ در ناحيه‌ي بيهق (كه شهر عمده‌ي آن سبزوار بود) هفتادهزار مرده شمارش كردند (12)؛ دوازده هزار تن در تون (قهستان) به هلاكت رسيدند، و قس علي هذا (13).
البته نمي‌توانيم بپذيريم كه همه‌ي اين ارقان كاملاً قابل وثوق باشند. حتا اگر قبول كنيم كه اين ارقام ساكنان روستاهاي اطراف شهر را نيز شامل مي‌شوند، مع ذلك قبول اين كه در يك اقتصاد فئودالي چنين [تعداد] نفوسي زندگي مي‌كردند دشوار است. اگر چند در اين ارقام مبالغه رفته است، اما نبايد تصور كرد كه همه‌ي آن‌ها زاييده‌ي خيال مي‌باشند. همين كه چنين ارقامي در منابع مختلف، خواه آن‌هايي كه سمت و سويي مخالف مغولان داشتند، خواه آن‌هايي كه در جهت موافقت و هواداري از آن‌ها مي‌رفتند، آمده، حاكي از كشتار توده‌ي وسيعي مي‌باشد كه در مخيله‌ي معاصران اين وقايع تأثير گذاشته بود. و نيز جاي انكار نيست كه شهرهايي نظير «ري» چنان از جمعيت خالي گرديدند كه هرگز رونق گذشته‌ي خود را بازنيافتند و قرن‌ها نامسكون و ويران باقي ماندند. همچنين بايد در نظر داشت كه بساري از مردم را به اسارت و بردگي بردند، يا بر اثر بيماري‌هاي واگير يا گرسنگي - كه ملازم طبيعي تهاجمات خراجي بودند - از پاي درآمدند (14). با در نظر گرفتن همه‌ي اين‌ها، ترديدي نمي‌توان كرد كه ميان‌ سال‌هاي 617 ق/ 1220م. و 656 ق/ 1258م. جمعيت ايران چندين بار تقليل يافت. و از اين حيث، نواحي شمالي و شرقي ايران بيش‌ترين صدمه را ديدند. متأسفانه منابع هيچ گونه ارقام جامعي درباره‌ي جمعيت ايران پيش و پس از فتوح مغول به دست نمي‌دهند.
خراسان بيش از بلاد ديگر آسيب ديد. ياقوت در دهه‌ي دوم سده‌ي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي، از رونق و پيش‌رفت خراسان سخن مي‌گويد (15). بنابر روايت «نسوي»، در طي تهاجم نخست مغولان به خراسان در سال‌هاي 20-617 ق/ 23-1220م. كليه‌ي شهرها و قلاع ويران گشتند و قسمت اعظم جمعيت، هم در شهرها هم در مناطق روستايي يا هلاك گرديدند يا به بردگي گرفته شدند، در صورتي كه جوانان را براي عمليات شهربندان به حشر برده بودند؛ فاتحان هيچ كس را آسوده نگذاشتند (16). جويني مي‌گويد كه «تولوي» در دو - سه ماه بسياري از نواحي خراسان را چنان ويران ساخت كه آن‌ها را «چون كف دستي» [صاف] گردانيد (17). «سيفي» كه حدود سال 620 ق/ 1321م. مي‌نوشت، به نقل از سال‌خوردگاني كه شاهد عيني واقعه‌ي تهاجم مغول به خراسان بودند، مي‌گويد كه در ناحيه‌ي هرات «نه مردمي باقي مانده و نه گندم و نه آذوقه و نه پوشاك» (18) و «از حدود بلخ تا حد دامغان يك سال، پيوسته خلق، گوشت آدمي و سگ و گربه مي‌خوردند (19)، چه چنگيزخانيان جمله انبارها را سوخته بودند» (20).
مي‌توان از روي داستان‌هايي كه سيفي نقل مي‌كند، پي برد كه زندگي در ناحيه‌ي هرات چگونه بوده است: پس از قتل عام سال 617 ق/ 1220م. تنها شانزده نفر در هرات جان به سلامت برده بودند، و اگر فراريان جاهاي ديگر را به آن بيافزاييم، شمار كساني كه جان به در برده بودند از چهل تن تجاوز نمي‌كند (21). و شمار نجات يافتگان روستاهاي اطراف هرات از صد نفر بيش‌تر نبودند (22). سيفي با نقل خاطرات سال‌خوردگان، داستان‌هاي تكان دهنده‌اي درباره‌ي شرايط زندگي چهل تن از نجات يافتگان روايت مي‌كند كه در خرابه‌ها و بيغوله‌هاي شهر زندگي مي‌كردند (23): آنان نخست از لاشه‌هاي جانوران و انسان‌ها تغذيه مي‌نمودند، سپس به مدت چهار سال، اين مشتي مردمي كه اتفاقاً جان به در برده بودند توانستند تنها با غارت كاروان‌هايي كه در جاده‌ها آمد و شد مي‌كردند به حيات خود ادامه دهند؛ و براي اين كار نيز گه‌گاه ناچار مي‌شدند از صد و پنجاه تا هشتصد كيلومتر از هرات دور شوند. در سال 634 ق/ 1236م. كه خان بزرگ «اوگداي قاآن» موافقت كرد كه شهر هرات را بازسازي كنند و برخي جامه‌بافاني را كه به اسارت برده بودند به اين شهر بازگرداند، اينان ناچار گرديدند پيش از همه جويي را كه انباشته شده بود پاك كنند و با بستن يوغ گاوآهن به خود، زمين را براي كاشتن غله شخم بزنند، زيرا در روستاهاي اطراف هرات نه يك روستايي مانده بود و نه گاوي (24).
به روايت ياقوت (25)، ناحيه‌ي بلخ در آغاز سده‌ي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي، پيش از تهاجم مغول ثروت فراوان داشت، ابريشم توليد مي‌كرد و غله‌اش چندان فراوان بود كه انبار غله‌ي خراسان و خوارزم بود. از زندگي شاعر و عارف بزرگ ايران، جلال‌الدين رومي فرامي‌گيريم كه بلخ در سده‌ي ششم و اوايل سده‌ي هفتم هجري/ دوازدهم و اوايل سيزدهم ميلادي، حدود دويست هزار سكنه داشت (26). سياحان و جهان‌گرداني كه از بلخ گذشتند، نظير چانگ‌چون، فيلسوف تائوگراي چيني (620 ق/ 1223م.)، ماركوپولو (نيمه‌ي دوم سده‌ي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي) (29)، و ابن‌بطوطه (سال‌هاي سي سده‌ي هشتم هجري/ چهاردهم ميلادي) (30) به ما خبر مي‌دهند كه اين شهر و اطراف آن متروك و خالي از سكنه بود.
پس از آن كه واحه‌ي «مرو» سه بار بر دست مغولان ويران گرديد (20-618 ق/ 3-1221م.)، كشاورزي و سد رودخانه‌ي مرغاب از ميان رفت، گله‌هاي دام را به غارت بردند و غله‌هاي آن را تاراج كردند. پس از آن، قتل عام مردم در پي آمد تا اين كه «در شهر و روستا صد كس نمانده بود و چندان مأكول [= خوراك] كه آن چند معدود مغول را وافي باشد، نمانده» (31). در تمامت شهر توس تنها پنجاه خانه مسكون ماند (32). نيشابور پس از كشتار تمامي مردم شهر، به كلي از سكنه خالي و ويران گشت (33)؛ در شهر يك ديوار سالم برجاي نماند و نواحي روستايي نيز دستخوش نهب و ويراني شده بودند (34).
«نزاري» شاعر مي‌گويد كه در سال‌هاي هفتاد سده‌ي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي بسياري از روستاهاي قهستان هنوز از سكنه خالي بودند و شهر «قاين» هنوز آب نداشت (35)؛ دوازده هزار تن در «تون» كشته شده بودند؛ به فرمان هلاگو كليه‌ي اسماعيليان قهستان قتل عام گرديدند (36).
فتح طبرستان (مازندران) بر دست مغولان بر اين ولايت نيز ضايعات سنگيني وارد ساخت. به گفته‌ي «ابن‌اسفنديار» مورخ محلي اين ناحيه (آغاز سده‌ي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي) «از دينار جاري تا به ملاط كه حد طبرستان است به طول و عرض كوه‌ها كشيده از ري و قومس تا ساحل دريا جمله معمور و ديه‌ها به يك‌ديگر متصل بود، چنان كه يك بدست [= وجب] زمين خراب و بي‌منفعت نيافتند» (37). و «جمله‌ي زمين او رياض و حدايق كه چشم،‌ الا بر سبزه نيفتد» (38). و محصولات اين ولايت چنان بود كه در كل فصول سال انواع گياهان تر و تازه و مقدار فراواني گندم، برنج، گاورس و انواع گوشت طيور و وحوش وجود داشت (39)؛ و «هرگز در او درويشي مدقع چنان كه در ساير بلاد باشند، يافت نشود» (40). همين مورخ مي‌گويد كه اوضاع ولايت پس از تصرف آن بر دست مغولان پريشان گشت و در سراسر خراسان انبوهي از بردگان طبري به سر مي‌بردند كه آنان را از ولايات‌شان به اسارت برده بودند (41). مورخ محلي، ظهيرالدين مرعشي كه حدود سال 875 ق/ 1470م. مي‌نوشت، مي‌گويد كه تا زمان وي هنوز خرابه‌ها و تل‌هاي خاكستر ايام تهاجم مغول به اين ولايت باقي مانده است (42). ياقوت مي‌نويسد كه گرگان - كه در مجاورت طبرستان قرار دارد - در آغاز سده‌ي هفتم هجري/ سيزدهم ميلادي ناحيه‌اي غني و پر بركت بود و محصولات گرمسيري و گندم و ابريشم فراوان از آن جا برمي‌خاست. وي در ذكر نمونه‌اي از ثروت اين ناحيه، از ضيعه‌اي ياد مي‌كند كه يك ميليون درهم قيمت داشت و پانصدهزار درهم به اجاره‌اش داده بودند (43). اما حمدالله قزويني از ويراني گرگان بر دست مغولان سخن مي‌گويد و مي‌نويسد كه در روزگار وي (741 ق/ 1340م.) مردم اندكي در آن جا زندگي مي‌كنند (44). در فرماني كه «غازان» در مورد كشت زمين‌هاي متروك صادر كرد، به زوال شبكه‌ي آبياري نيز اشاره نمود.

يادداشت‌ها:
*) پتروشفسكي، ي. پ.، «اوضاع اجتماعي - اقتصادي ايران در دوره‌ي ايلخانان»: تاريخ ايران كمبريج، جلد پنجم، گردآورنده: ج. ا. بويل، ترجمه‌ي حسن انوشه، انتشارات اميركبير، 1379، ص 461-456
1) نگاه كنيد مثلاً به فخرالدين گرگاني، ويس و رامين (چاپ م. مينوي، 1314)، ص 24-23 (پيش‌گفتار شاعر درباره‌ي ويراني روستاهاي واحه‌ي اصفهان)؛ ابن بلخي، فارسنامه (چاپ لسترنج و ر. نيكلسون، لندن، 1921)، ص 132، 134 (درباره‌ي ويراني شيراز).
2) ابن اثير، الكامل في التاريخ، چاپ تورنبرگ، ج 11، ص 117؛ راوندي، راحةالصدور، از صفحه‌ي 180 به بعد
3) ابن اثير، همان، ج 12، ص 235-233
4) تاريخ جهانگشا، (چاپ محمد قزويني، لندن - ليدن، 37-1912)، ج1 ، ص17، ترجمه‌ي بويل (منچستر، 1958)، ج1، ص25
5) نزهةالقلوب، ص 27؛ ترجمه‌ي لسترنج، ص 34 (به كوشش دبيرسياقي، ص 28)
6) سيفي، تاريخ‌نامه‌ي هرات، (چاپ محمد زبيرالصديقي، كلكته، 1944)، ص 63. اين رقم البته نامحتمل است.
7) اين اثير، ج12، 257
8) جويني، ج1، ص128. اين رقمي است كه مؤلف خود اختيار مي‌كند. وي با توجه به اين كه شمارش اجساد كشتگان سيزده روز طول كشيد، و در شبانه‌روز شمارش صدهزار جسد ميسر بود، بدين نتيجه مي‌رسد كه جمع كشتگان بايد يك ميليون و سيصدهزار تن بوده باشد. نگاه كنيد به ترجمه‌ي انگليسي بويل، ج1، ص164
9) سيفي، ص60؛ منابع ديگر نيز ارقام مشابهي به دست مي‌دهند. حمدالله قزويني به ما خبر مي‌دهد كه در دوره‌ي غوريان چهارصد و چهل هزار خانه‌ي مردم‌نشين در هرات وجود داشت (نزهةالقلوب، ص 152، به كوشش دبيرسياقي، ص187، چهارصد و چهل و چار هزار خانه)، يعني دو ميليون سكنه در اين شهر زندگي مي‌كردند، زيرا هر خانه به معني يك خانواده است. به روايت سيفي (ص 67) در غايله‌ي مغول صد و نود هزار تن در هرات و ناحيه‌ي آن سلاح برگرفتند؛ اگر مردان مناسب خدمات نظامي را ده درصد جمعيت در نظر بگيريم، در مورد كل جمعيت و نواحي آن به رقم يك ميليون و نهصدهزار نفر مي‌رسيم.
10) تاريخ گزيده، ص 580 (به اهتمام عبدالحسين نوايي، ص589).
11) نسوي، ص 52 (به تصحيح مجتبا مينوي، ص77)
12) جويني، ج1، ص138؛ ترجمه‌ي بويل، ج1، ص175
13) نزهةالقلوب، ص5-54؛ كلاويخو (Diary of visit to the court of Timur, 1881)، ويرايش ا. اسرزنوسكي، ص187
14) بنابر ذيل نويس تاريخ سيستان (چاپ ملك الشعراي بهار، 1314، ص396) كمابيش صد هزار آدمي از قحطي و درد پاي و دهان و دندان (فساد خون؟) در محاصره‌ي سيستان (زرنگ) در سال 632 ق/ 5-1234م. هلاك شدند.
15) معجم البلدان، (چاپ ف. وستنفلد، لايپزيك، 70-1866)، همه جا، تحت اسامي شهرها و نواحي خراسان؛ در اين جا از جمله شمار روستاهاي نواحي نيز به دست داده شده. تنها در ناحيه‌ي توس حدود هزار روستا وجود داشت (همان كتاب، ج3، ص560).
16) نسوي، ص 4-52 (تصحيح مجتبا مينوي، ص 81-77).
17) جويني، ج1، ص119؛ ترجمه‌ي بويل، ج1، ص152
18) سيفي، ص83
19) 618 ق/ 21-1220م.
20) سيفي، ص87
21) سيفي، ص83
22) همان، ص183-182
23) همان، ص90-89. براي جزيات بيش‌تر نگاه كنيد به: ي. پتروشفسكي، كشاورزي و مناسبات ارضي در ايران عهد مغول، ترجمه‌ي كريم كشاورز، ج1، ص128
24) سيفي، ص111-110
25) معجم البلدان، ج1، ص713
26) افلاكي، مناقب العارفين (ترجمه‌ي هوار، 1918)، ج1، ص15
27) جويني، ج1، ص5-103؛ ترجمه‌ي بويل، ص 133-130
28) چانگ‌چون، ص111
29) ماركوپولو، ترجمه‌ي يول، ج1، ص158
30) ابن بطوطه، ج3، ص58 (ترجمه‌ي محمدعلي موحد، ج1، ص431)
31) جويني، ج1، ص132-125؛ ترجمه‌ي بويل، ج1، ص 168-159
32) همان، ج2، ص238؛ ترجمه‌ي بويل، ج2، ص501
33) همان، ج1، ص140-133؛ ترجمه‌ي بويل، ج1، ص178-169
34) معجم البلدان، ص3، ص230؛ ج4، ص859
35) نزاري، كليات، نسخه‌ي خطي در انستيتو زبان و ادبيات آكادمي علم جمهوري شوروي سوسياليستي تاجيك، شماره100 (دست‌نويس 972 ق/ 5-1564م.) I292a.
36) جويني، ج3، ص227؛ ترجمه‌ي بويل، ج2، ص724
37) تاريخ طبرستان، ويرايش عباس اقبال، 1320، ج1، ص74
38) همان، ج1، ص74
39) همان جا
40) همان، ج1، ص81
41) ابن اسفنديار، تاريخ طبرستان، ترجمه‌ي خلاصه شده‌ي انگليسي ادوارد براون، انتشارات اوقاف گيب، (ليدن- لندن، 1905)، ص 258
42) ظهيرالدين مرعشي، تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، (چاپ ب. دورن، سن‌پترزبورگ، 1850)، ص264
43) معجم البلدان، ج1، ص49
44) نزهةالقلوب، ص159 (به كوشش دبيرسياقي، ص 197).

۲۳ آبان ۱۳۸۲

شاه- بانوان ايران

بوران (Boran) (به فارسي: پوران/ Puran) شهبانوي ساساني، دختر خسرو (دوم) پرويز و نخستين بانوي پادشاه ايران است. سكه‌هايي تاريخ‌گذاري شده از سال‌هاي نخست و دوم و سوم پادشاهي وي در دست است. او در فاصله‌ي 17 ژوئن 629 تا 16 ژوئن 630 م. بر تخت سلطنت نشسته بود، و مطابق گزارش "Sebeos"، در بهار سال 630 م. و در پي قتل «شهروراز» غاصب؛ هر چند كه بوران همسر وي نبود بل كه بايست بيوه‌ي «كواد» دوم (شيرويه؛ پادشاهي در: 628 م.) بوده باشد.
بوران؛ شهبانوي ايران برخي نويسندگان، مدت پادشاهي او را يك سال و چهار ماه مي‌انگارند و ديگران، يك سال و شش ماه؛ سبئوس اين مدت را دو سال برآورد مي‌كند. اما احتمالاً بوران در پاييز 631 م. درگذشته بود (cf. Noldeke, Geschichte der Perser, p. 433) و از اين رو، به رغم سومين سال‌نگار، مدت پادشاهي وي نمي‌تواند بيش از يك سال و نيم باشد. برپايه‌ي گزارش Anonymous Syraic Chronicle و Chronicle of Seert (II/2, p. 259)، بوران را با خفه كردن به قتل رسانده بودند. Chronicle of Seert نام قاتل او را پيروز (فرمانده سپاه ايران) ذكر مي‌كند.
مطابق گزارش طبري (I, p. 1064; Noldeke, pp. 390ff.)، بوران «پُس- فرخ» (باني توطئه عليه شهروراز) را به مقام وزارت (بزرگ- فرمدار) ترفيع داده بود. مطابق روايتي ديگر، تصور شده است كه بوران «فرخ- هرمزد» (امير آدوربادگان) را به زمام‌داري حكومت منصوب كرده بود. روي‌داد عمده‌ي دوران پادشاهي بوران، فرستادن سفيراني به نزد امپراتور «هراكليوس» (Heraclius)، به رياست «كاتوليكوس ايشوعيب» سوم و بزرگان كليساي ايران بود. اين گروه اعزامي قصد رفع كردن چند موضوع مورد اختلاف دو قدرت ايران و روم را داشت. اما - به ويژه - اين تصوري موهوم است كه مذاكرات ياد شده منجر به استرداد صليب مقدس به هراكليوس شد؛ چرا كه در حقيقت، صليب را پيش‌تر، كواد دوم (شيرويه) در سال 629 م. به روميان بازپس داده بود (1).
دومين بانوي پادشاه ايران، «آزرمي‌دخت» (پهلوي: AzarmigDukht؛ فارسي: آزرمي‌دخت، ارزمي‌دخت، ارزمين‌دخت، آزرومي‌دخت) است كه مطابق گزارش طبري، براي چند ماه در سال 630 م. پادشاهي كرد. او خواهر شهبانو «بوران» و دختر شاه خسرو (دوم) پرويز بود. نام وي به معناي «دختر محترم» يا «دختر [يك فرد] محترم» است كه در اين صورت، به پدرش (خسرو پرويز) اشاره دارد. ما درباره‌ي اين شخصيت دانسته‌هاي اندكي داريم كه متعلق است به دوران اغتشاش‌هاي پاياني عصر ساساني. اما وجود وي به گواهي سكه‌هايي، تأييد و تصديق شده است.
آزرمي‌دخت؛ شهبانوي ايران م. ي. مشيري سكه‌‌اي از اين شهبانو را كشف و منتشر كرده است (Etudes de numismatique iranienne sous les sassanides, Tehran, I, 1972, pp. 11-16)؛ اين سكه در سال يكم ضرب گرديده و در ضراب‌خانه‌اي با نماد WYHC كه تصور شده، شهر «وه از آميد كواد» (Veh-az-Amid-Kavad = ارجان) است. اين سكه داراي چهره‌ي يك مرد است. مشيري كوشيده است اين امر غيرعادي را با اين پيش‌نهاد كه تصوير مذكور متعلق به «فرخ- هرمزد» است، تعبير و تبيين كند. وي (فرخ- هرمزد) كسي بود كه به طور بلندپروازانه‌اي، آرزوي ربودن مقام سلطنت را داشت و عملاً نيز اين قدرت را زير نام «هرمزد ششم» به دست آورده بود. وي كمي بيش از يك سال توانست به طور هم‌زمان با شهبانو آزرمي‌دخت پادشاهي كند. سكه‌اي از هرمزد ششم در سال يكم ضرب نشده و تنها نمونه‌ها، در سال‌هاي دوم و سوم تاريخ‌گذاري شده است. دو سكه‌ي ديگر آرزمي‌دخت در كتاب‌خانه‌ي ملي پاريس موجود است و سكه‌اي نيز در اختيار روان‌شاد م. فروغي بود. [در همه‌ي موارد] فقط ضراب‌خانه‌ي WYHC تأييد شده است.
منابع تاريخي عصر اسلامي، مدت پادشاهي آزرمي‌دخت را به طور متفاوتي، شش ماه (طبري،1، ص 1056؛ يعقوبي،1، ص 198؛ بيروني، Chronology, p. 123؛ حمزه، ص 28؛ ابن مسكويه، تجارب الامم،1، ص 270)، چهار ماه (مقدسي، البدع و التاريخ،3، ص 173؛ كسروي به نقل از حمزه، ص 22 [بسنجيد با ص 28])، و شانزده ماه (مسعوي، مروج الذهب، ed. Pellet،1، ص 322؛ حمزه، ص 16؛ مجمل التواريخ، ص 83) ذكر مي‌كنند. طبري (I, pp. 1064-65) شرح مي‌دهد كه «فرخ- هرمزد»، فرمانده سپاه خراسان، از آزرمي‌دخت براي ازدواج، خواستگاري كرد. شهبانو بدون دادن جرأت امتناع به وي، او را به محفلي خصوصي دعوت كرد و در آن جا به قتل رساند. براي گرفتن انتقام فرخ- هرمزد، پسرش رستم [فرخ‌زاد] ظاهراً تيسفون (پاي‌تخت) را تصرف كرده، شهبانو را خلع نمود و او را كور ساخت و كشت.
منابع اسلامي، آرزمي‌دخت را به صورت زني باهوش و بسيار دل‌ربا توصيف مي‌كنند. كتاب «صُوَر ملوك بني ساسان» [كه داراي تصاوير نقاشي شده‌ي همه‌ي پادشاهان ساساني بوده] وي را به شكل نشسته بر صندلي، ملبس به رداي گل‌دوزي شده‌ي سرخ‌فام و شلوار آراسته‌اي به رنگ آبي آسماني، با تبري در دست راست و شمشيري كه در دست چپ گرفته و بدان تكيه داده، تصوير كرده بود (حمزه، ص 92). او همچنين با بناي آتشگاهي در «ابخاز» و دژ / قصري در «اسد آباد»، معتبر و نام‌بُردار شده است (مجمل التواريخ، ص 83).
لقب وي «دادگر» بوده است. شاهنامه كه او را "آزرم‌دخت" مي‌خواند و پادشاهي‌اش را به كوتاهي شرح مي‌دهد، سخنان پندآميز و حكيمانه‌ي او را در زمان برتخت نشيني، و اين كه قدرت‌اش در پنجمين ماه پادشاهي‌اش فروشكسته بود، بيان مي‌كند؛ اما اين شرح فاقد تصريح در مورد شيوه‌ي درگذشت شهبانو است (ed. Mohl, VII, p. 422). منابع مسيحي نيز پادشاهي وي را ثبت كرده، نام وي را به شيوه‌هاي گوناگون تحريف و دگرگون ساخته‌اند (2).

1) M. L. Chaumont, "BORAN": Encyclopaedia Iranica, vol. 4, London & NewYork, 1990
2) Ph. Gignoux, "AZARMIGDUXT": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, London & NewYork, 1989

۲۰ آبان ۱۳۸۲

زبان ايراني آذري

«آذري» نام زباني ايراني است كه در آذربايجان و تا پيش از گسترش زبان كنوني تركي، بدان تكلم مي‌شد. سخن گفتن به زبان «آذري» در آذربايجان، طي نخستين سده‌هاي اسلامي، و نيز «ايراني» بودن آن، در منابع متعدد همان دوره، تصريح و تصديق شده است (Yarshater, 1989, p. 238). اينك همه هم‌داستان‌اند و در واقع جاي هيچ گونه ترديد جدي وجود ندارد كه پيش از ورود تركان، مردم آذربايجان و زنجان نيز همانند مردم ساير مناطق ايران، به يكي از زبان‌هاي ايراني گفت‌وگو مي‌كردند (هنينگ، ص 6-315).
هر چند امروزه در سرزمين آذربايجان نه به زبان كهن و ايراني «آذري»، بل كه به زباني «التصاقي» (agglutinative) كه تركيبي از عناصر فارسي و تركي و عربي است سخن گفته مي‌شود، اما انبوهي از اسناد و آثار و شواهد تاريخي و زبان‌شناختي، به موجوديت و اصالت زبان ايراني «آذري» در اين منطقه پيش از رواج و چيرگي زبان «تركي» كنوني، تصريح دارند:
كهن‌ترين منبعي كه از زبان «آذري» به عنوان يكي از زبان‌هاي «ايراني» ياد كرده، «ابن مقفع» (كشته شده در: 142ق) است كه گفته‌ي وي در كتاب «فهرست» ابن نديم (ص 22) نقل شده است. به گفته‌ي ابن مقفع، زبان آذربايجان، «پهلوي» (الفهلوية) بوده كه منسوب است به پله (فهله)، يعني سرزميني كه شامل ري و اصفهان و همدان و ماه‌نهاوند و آذربايجان بوده است. همين گفته را «حمزه‌ي اصفهاني» (منقول در: ياقوت حموي، ج3، ص925) و خوارزمي (ص 112) نيز نقل كرده‌اند. پس از وي، «مسعودي» مورخ اوايل سده‌ي چهارم ق. در كتاب خود (ص 8-67) پس از ذكر نام بلاد ايران (مانند: آذربايجان، ري، طبرستان، گرگان، هرات، مرو، سيستان، كرمان، فارس، اهواز و…) مي‌گويد كه: «همه‌ي اين بلاد، كشوري واحد بودند و پادشاه و زباني واحد داشتند جز اين كه در برخي واژگان تفاوت‌هاي داشتند … مانند پهلوي و دري و آذري و ديگر زبان‌هاي فارسي».
«ابواسحاق ابراهيم اصطخري» جغرافي‌نگار سده‌ي چهارم ق. در نوشتار خود (ص 2-191)، به صراحت زبان مردم آذربايجان را «فارسي» (الفارسية) مي‌خواند. «ابن حوقل» (اواخر سده‌ي چهارم ق.) نيز همين سخن را بازگفته، به روشني مي‌نويسد كه: «زبان مردم آذربايجان و بيش‌تر ارمينيه فارسي است» (ص 97). «ابوعبدالله مقدسي» نويسنده‌ي اواخر سده‌ي چهارم ق.، سرزمين ايران را به هشت اقليم تقسيم نموده مي‌نويسد: «زبان مردم اين هشت اقليم، ايراني (العجمية) است؛ جز اين كه برخي دري و بعضي پيچيده (منغلق) است و همه‌ي آن‌ها فارسي ناميده مي‌شود» (ص 259). وي مي‌افزايد كه «فارسي آذربايجان در حروف، به فارسي خراسان شبيه است» (ص 378).
در اوايل سده‌ي هفتم ق. «ياقوت حموي» مي‌نويسد: «مردم آذربايجان زباني دارند كه آن را "آذري" (الآذرية) مي‌نامند و براي ديگران مفهوم نيست» (ج1/ ص128). «حمدالله مستوفي» مورخ اوايل سده‌ي هشتم ق. درباره‌ي زبان مردم «مراغه» مي‌نويسد: «زبان‌شان پهلوي مغير است» (ص 100)؛ و درباره‌ي زبان مردم «زنجان» مي‌گويد: «زبان‌شان پهلوي راست (= كامل) است» (ص 67)؛ و درباره‌ي زبان مردم «گشتاسفي» (ولايتي ميان اردبيل و باكو) اظهار مي‌دارد كه: «زبان‌شان پهلوي به جيلاني بازبسته است» (ص 107).
در سده‌ي دوازدهم ق. «اولياي چلبي» جهانگرد عثمانيايي درباره‌ي مردم تبريز مي‌نويسد: «ارباب معارف آن به فارسي تكلم مي‌كنند» و درباره‌ي مراغه مي‌گويد: «اكثر زنان مراغه به زبان پهلوي گفت‌وگو مي‌كنند» (رياحي خويي، ص 4-33).
از مجموعه‌ي اين اسناد و شواهد تاريخي به روشني برمي‌آيد كه مردم آذربايجان تا پيش از گسترش و چيرگي كامل زبان كنوني تركي در عصر صفوي، به يكي از زبان‌هاي ايراني كه گاه «پهلوي» و گاهي «آذري» خوانده شده و با زبان مردم ري و همدان و اصفهان پيوسته و خويشاوند بوده، سخن مي‌گفته‌اند. چنان كه مي‌بينيد، در هيچ يك از اسناد و منابع تاريخي اين دوره، زبان مردم آذربايجان، «تركي» دانسته نشده است.
فرايند تدريجي ترك‌زبان شدن «آذربايجان» - و در كنار آن، اران و آناتولي - از عصر سلجوقي (سده‌ي پنجم)، با اسكان هدف‌مند ايلات بيابان‌گرد تركمان در اين نواحي، به منظور نبرد و غزا با بلاد به اصطلاح كفر (ارمنستان، گرجستان، بيزانس) آغاز گرديد (زرياب، ص 205؛ باسورث، 1366، ص 9-48، 97، 105، 196؛ Bosworth, 1989, p. 228) و در اين زمان، براي نخستين بار زبان تركي به گوش بوميان پهلوي‌زبان آذربايجان رسيد. در دوره‌ي مغولان، كه بيش‌تر لشكريان‌شان ترك‌تبار بوده و آذربايجان را تختگاه خود ساخته بودند، ايلات و لشكريان تركمان - مغول متعددي در آذربايجان متوطن گرديدند و صاحب اقتاعات بسياري در اين سرزمين شدند (پتروشفسكي، ص 462، 491؛ باسورث، 1366، ص 194؛ Bosworth, 1989, p. 229؛ Yarshater, 1989, p. 239). با حاكميت و نفوذ مستقيم تركمانان «آق قويونلو» (874-780 ق.) و «قرا قويونلو» (908-874 ق.) به آذربايجان، پشتوانه‌ي حكومتي زبان تركي و نياز مردم به تماس با عمّال حكومتي ترك‌زبان ، موجب گسترش زبان تركي و عقب نشيني تدريجي زبان ايراني آذري شد (رياحي خويي، ص 33؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص261؛ Yarshater, 1989, p. 239-240). در عصر صفويه، به سبب چيرگي و انبوهي تيره‌هاي ترك‌زبان و شيعه‌ي هواخواه خاندان صفويه - كه شاهان صفوي آنان را براي پشتيباني خود از شرق آناتولي و شمال سوريه به آذربايجان جذب كرده بودند - بيش‌تر كارهاي سياسي و دولتي و لشكري به زبان تركي انجام مي‌گرفت و مردم ناگزير بودند زبان تركي را فرا بگيرند و از اين رو، زبان آذري رفته رفته جاي خود را به زبان فرمان‌روايان داد تا جايي كه در اواخر سده‌ي يازدهم ق.، تركي در تمام شهرهاي بزرگ آذربايجان رايج و غالب گرديد (كارنگ، ص 26؛ فقيه، ص 190-187؛ دائرةالمعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص 261؛ يارشاطر، 1354، ص 63). اما با اشغال چند ده ساله‌ي بخش عمده‌اي از آذربايجان به دست مهاجمان ترك عثماني در زمان شاه اسماعيل (930-907 ق) و شاه تهماسب (984-930 ق) صفوي بود كه دگرگشت قطعي زبان آذري به تركي، حاصل گشت (رياحي خويي، ص 35-33؛ كارنگ، ص 26). با اين حال، زبان ايراني آذري به كلي از آذربايجان رخت برنبست و تا امروز نيز در پاره‌اي مناطق، هنوز بدين زبان تكلم مي‌شود (به اين موضوع در ادامه خواهيم پرداخت).
در كنار اسناد و شواهد تاريخي كه به وجود و اصالت زبان ايراني «آذري» دلالت و تصريح دارند، آثار زبان‌شناختي فراواني نيز از زبان آذري برجاي مانده و در دسترس است. اين آثار، شامل نمونه‌هاي مكتوب (نظم و نثر) و نمونه‌هاي شفاهي (گويش‌هاي بازمانده‌ي از زبان آذري) است. شماري از نمونه‌هاي مكتوب شناسايي شده و بازمانده از زبان آذري، بدين قرار است (براي آگاهي از فهرست كامل اين آثار نگاه كنيد به: دائرةالمعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص 1-260):
1- ملمعي از «همام تبريزي» (714-636 ق.) به فارسي و آذري:
بديذم چشم مستت رفتم اژ دست // كوام و آذر دلي كويا بتي مست // دل‌ام خود رفت و مي‌دانم كه روژي // به مهرت هم بشي خوش كيانم اژ دست // به آب زندگي اي خوش عبارت // لوانت لاود جمن ديل و كيان بست // دمي بر عاشق خود مهربان شو // كزي سر مهرورزي كست و ني كست // به عشق‌ات گر همام از جان برآيذ // مواژش كان بوان بمرت وارست // كرم خا و ابري بشم بويني // به بويت خته بام ژاهنام سرمست (فقيه، ص 196؛ انصاف‌پور، ص 2-71).
2- غزلي از «همام تبريزي» با اين مطلع: «خيالي بود و خوابي وصل ياران // شب مهتاب و فصل نوبهاران» كه بيت آخر آن به زبان آذري است: «وهار و ول و ديم يار خوش بي // اوي ياران مه ول بامه وهاران» (كارنگ، ص 13).
3- دوبيتي‌اي از «يعقوب اردبيلي» كه در تذكره‌ي هفت اقليم (تأليف در 1002-996 ق.) نقل شده است:
«رشته دستت بلا كلكون كريته // تو بدستان هزاران خون كريته // در آيينه نظر كن تا بويني // كه وينم زندگاني چون كريته» (كارنگ، ص 13)؛ يعني: دست‌ات را اي بلا! گل‌گون مي‌كني تا با دستان (بلبل) هزاران خون كني. در آيينه نظر كن تا خود را ببيني، تا ببينم چگونه زندگي خواهي كرد؟ (فقيه، ص 195).
4- يازده دو بيتي از «شيخ صفي اردبيلي» (نياي شاهان صفوي) كه در كتاب «صفوة الصفا»ي ابن بزاز (تأليف در 760 ق.) و «سلسلة النسب صفويه»ي شيخ حسين از نوادگان شيخ زاهد گيلاني و معاصر شاه سليمان صفوي نقل شده است؛ از جمله:
«صفيم صافيم گنجان نمايم // به دل درده ژرم تن بي‌دوايم // كس به هستي نبرده ره باويان // از به نيستي چو ياران خاك پايم»؛ «دلر كوهي سر او ديد نه بور // عشقر جويي كه وريان بسته نه بور // حلمر باغ شريعت مانده زيران // روحر بازي به پرواز ديده نه بور» (كسروي، ص 43 و 46).
5- اشعاري از «مهان كشفي» از بزرگ‌زادگان اردبيلي معاصر شيخ صدرالدين فرزند شيخ صفي؛ از جمله:
«اشته چشمان چمن دل برده ما // لو از خون ديليم خورده ما // مگر خون به هر شيري كه ته خورد // كه بان خون خوردنر خو كرده ما» (كسروي، ص 57).
6- اشعاري از «معالي» كه احتملاً معاصر كشفي بوده است؛ مانند:
«انوي ناله غم اندوته زاني // كه قدر زر خالص بو ته زاني // بوران پروانيا با هم بسوزم // حال سوته دلان دل سوته زاني» (كسروي، ص 59).
7- يك جمله از زبان تبريزيان در «نزهةالقلوب» حمدالله مستوفي (740 ق.): «تبارزه (= تبريزيان) اگر صاحب حُسني را با لباس ناسزا يابند، گويند "انگور خلوقي بي چه در، درّ سوه اندرين"؛ يعني انگور خلوقي (= انگوري مرغوب) است در سبد دريده» (ص 98).
8- سه جمله از «شيخ صفي» در صفوةالصفاي ابن بزاز: «كار بمانده، كار تمام بري» (= اي خانه آبادان، كار تمام بود)؛ «گو حريفر ژاته» (= سخن به صرف بگو، حريفت رسيده)؛ «شروه مرزدان به مرز خود بي» (كسروي، ص 7-36؛ رضازاده ملك، ص ده- يازده).
9- يك جمله از زني عارف به نام «ماما عصمت اسبستي» كه در حدود 760 - 820 ق. در تبريز مي‌زيسته، خطاب به برزگري كه به وي بي‌احترامي كرده بود: «چكستاني مپسنديم» (= اي به ناگاه مرده، نمي‌پسندي مرا؟) (فقيه، ص 194؛ كارنگ، ص 14؛ رضازاده ملك، ص يازده).
10- يك جمله از پير حسن زهتاب تبريزي خطاب به اسكندر قراقويونلو: «اسكندر! رودم كشتي، رودت كشاد» (= اسكندر! فرزندم را كشتي [خدا] فرزندت را بكشد) (رياحي خويي، ص 31).
افزون بر اين نمونه‌هاي نظم و نثر بازمانده از زبان آذري، واژگان بسياري نيز از اين زبان در واژه‌نامه‌هاي كهن بر جاي مانده است. در اين متون، واژگان متعلق به زبان آذري با عباراتي مانند: «در ولايت آذربيجان گويند» يا «در زبان آذربايجان/ آذربايجاني گويند» نقل شده است. اين واژگان، جملگي و به آشكارا «ايراني»اند و هيچ فرهنگ‌نويسي اين لغات آذربايجاني را متعلق به زبان تركي ندانسته و نخوانده است. جالب آن كه در واژه‌نامه‌اي به نام «فرهنگ جهانگيري» (سده‌ي يازدهم ق.) به صراحت ميان زبان مردم آذربايجان و زبان تركي جدايي نهاده، نوشته شده است: «آژخ (= زگيل): به تركي "لوينك" و به زبان تبريز "سكيل" گويند» (كيا، ص 15). در ادامه، به نمونه‌هايي از اين واژگان آذري اشاره مي‌شود:
چراغله = كرم شب‌تاب (كيا، ص 11)؛ زوال = انگشت (همان، ص 14)؛ زيوال = شبنم (همان جا)؛ سودان = سار (همان، ص 16)؛ سور = لوچ (همان جا)؛ شفت = ناهموار (همان، ص 17)؛ شم = كفش (همان، ص 18)؛ نگ/ تگ = كام دهان (همان، 18 و 30)؛ كلاه‌ديوان = قارچ (همان، ص 21)؛ كنگر = جغد (همان، ص 3-22)؛ مشكين‌پر = خفاش (همان، ص 24)؛ مله = ساس (همان جا)؛ انين = نيزه (همان، ص29)؛ تيته = مردمك (همان، ص 31)؛ برز = بلندي (همان، ص 39)؛ كريوه = عقبه (همان جا)؛ سهراب = سرخاب (همان، ص 40).
گروه ديگري از نمونه‌هاي بازمانده از زبان آذري، آثار شفاهي يا گويشي اين زبان است. با وجود تضعيف روزافزون زبان ايراني آذربايجان از زمان چيرگي مغول و نفوذ و فرمان‌روايي تيره‌هاي ترك‌زبان بر آذربايجان در عصر تركمانان - صفوي، گويش‌هاي اين زبان به كلي از ميان نرفت، بل كه هنوز در نقاط مختلف آذربايجان و نواحي پيرامون آن، به طور پراكنده، به آن سخن گفته مي‌شود. اين گويش‌ها از شمال به جنوب عبارت‌اند از:
1- كرينگان از روستاهاي ديزمار خاوري از بخش ورزقان شهرستان اهر؛ 2- كلاسور و خوينه‌رود از روستاهاي بخش كليبر شهرستان اهر؛ 3- گلين قيه از روستاهاي هرزند از بخش زنوز شهرستان مرند؛ 4- عنبران از بخش نمين شهرستان اردبيل؛ 5- بيش‌تر روستاهاي بخش شاهرود خلخال؛ 6- شماري از روستاهاي طارم عليا؛ 7- روستاهاي اطراف رامند و جنوب غربي قزوين؛ 8- تالش از الله‌بخش محله و شاندرمين در جنوب، تا تالش شوروي سابق در شمال كه اصولاً به زبان‌هاي تاتي آذربايجان بازبسته‌اند (دائرةالمعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص 2-261؛ يارشاطر، 1354، ص 64؛ Yarshater, 1989, p. 241).
اينك، از ميان گويش‌هاي بازمانده از زبان آذري، به بررسي گويش «هرزني» (Harzani) مي‌پردازيم. «هرزن» يا «هرزند» روستايي است واقع در شمال شهرستان مرند كه مردمان آن به گويشي از گويش‌هاي زبان آذري سخن مي‌گويند (نگاه كنيد به: كارنگ):
1- چند نمونه از واژگان گويش هرزني:
Ov = آب؛ Otash = آتش؛ Arzi = آرزو؛ Vor = باد؛ Huya = بازي؛ Raz = باغ؛ Parbe = بالا؛ Vohor = برف؛ Proz = پاييز؛ Parari = پايين (به اوستايي: Pairi)؛ Zora = پسر؛ Chohor = پيشاني؛ Toye = تازه؛ Zami = جا، زمين (به اوستايي: Zam)؛ Joro = جدا؛ Yet = جفت؛ Chol = چاه؛ Kosh = چشم؛ Kar = خانه؛ Khuyo = خدا؛ Hov = خواهر؛ Vun = خون؛ Kina = دختر (به اوستايي: Knya)؛ Daya = درد؛ Rost = درست؛ Sor = سال؛ Vede = كوتاه؛ Aharu = گرسنه؛ Mert = مرد؛ Yan = زن؛ Boror = برادر؛ Yeng = پا.
2- چند نمونه از مصادر در گويش هرزني:
Ote = گفتن؛ Vinde = ديدن؛ Zunusta = دانستن (به اوستايي: -Zan)؛ Horde = خوردن؛ Shere = رفتن؛ Amare = آمدن؛ Oshire = شنيدن؛ Sisde = شكستن.
3- ضماير فاعلي منفصل در گويش هرزني:
Man = من؛ Te= تو؛ A = او؛ Ama = ما؛ Shema = شما؛ Avoy = ايشان.
4- ضماير شخصي متصل در گويش هرزني:
em = - م؛ er = - ت؛ e = - ش؛ mun = - مان؛ lun = - تان؛ I = - شان.
5- اعداد:
I = يك؛ De = دو؛ Here = سه؛ Cho = چهار؛ Pinj = پنج؛ Shosh = شش؛ Hoft = هفت؛ Hasht = هشت؛ Nov = نه؛ Doh = ده؛ Sa\ Soyr = صد؛ Hazo = هزار
6- صرف افعال (ماضي مطلق):
Man-vin-ma = من ديدم؛ Te-vin-la = تو ديدي؛ A-vin-ja = او ديد؛ Ama-vin-muna = ما ديديم؛ Shema-vin-luna = شما ديديد؛ Avoy-vin-juna = ايشان ديدند
7- چند جمله به گويش هرزني:
Ashte Numirch Chiya = نام تو چيست؟
Kante Izi = اهل كجايي؟
Haler Naniya = حالت چه طور است؟

جمع‌بندي:
تصريح و تأكيد بسيار روشن و دقيق متون مختلف تاريخي و جغرافيايي عصر اسلامي به «ايراني» بودن زبان مردم آذربايجان و وجود چنين نمونه‌ها و آثار متعددي از اين زبان چه به صورت مكتوب و چه به گونه‌ي شفاهي، به خوبي آشكار مي‌سازد كه زبان بومي و اصيل سرزمين آذربايجان تا پيش از رواج و چيرگي زبان كنوني تركي در دوران تركمان - صفوي، يكي از زبان‌هاي «ايراني» بوده كه با نام‌هايي چون «آذري» و «پهلوي» شناخته مي‌شده است. در مقابل، هيچ سند و منبعي وجود ندارد كه به تركي بودن زبان مردم آذربايجان در اعصار پيش از دوران تركمان - صفوي اشاره كند. در ميان نويسندگان و سرايندگان آذربايجاني پيش از اين دوره نيز هيچ اثري به زبان تركي خلق نشده و هيچ نشانه و نمونه و ردپايي از اين زبان بر سنگ و گل و چوب و كاغذ و فلز، تا بدان عصر و از اين ناحيه به دست نيامده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتاب‌نامه:
- كارنگ، عبدالعلي: «تاتي و هرزني، دو لهجه از زبان باستان آذربايجان»، تبريز، 1333
- انصاف‌پور، غلام‌رضا: «تاريخ تبار و زبان آذربايجان»، انتشارات فكر روز، 1377
- مسعودي، علي بن حسين: «التنبيه و الاشراف»، به تصحيح عبدالله اسماعيل الصاوي، قاهره، 1357 ق.
- مستوفي، حمدالله: «نزهةالقلوب»، به كوشش محمد دبيرسياقي، انتشارات طهوري، 1336
- فقيه، جمال‌الدين: «آتورپاتكان و نهضت ادبي»، شركت سهامي چاپ و انتشارات كتب ايران
- باسورث، ك. ا.، 1366: «تاريخ سياسي و دودماني ايران»، تاريخ ايران كمبريج، جلد پنجم، گردآورنده: ج. ا. بويل، ترجمه‌ي حسن انوشه، انتشارات اميركبير
- Bosworth, C. E., 1989 "Azerbaijan IV. Islamic History to 1941": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, London & NewYork
- «دائرةالمعارف بزرگ اسلامي»، زير نظر كاظم موسوي بجنوردي، جلد يكم، 1369
- كسروي، احمد: «آذري يا زبان باستان آذربايجان»، انتشارات جار، 2535
- ابن نديم، محمد بن اسحاق: «فهرست»، ترجمه‌ي رضا تجدد، انتشارات ابن سينا، 1346
- اصطخري، ابواسحاق ابراهيم: «المسالك و الممالك»، ليدن، 1927
- خوارزمي، محمد بن احمد: «مفاتيح العلوم»، ترجمه‌ي حسين خديوجم، انتشارات علمي و فرهنگي، 1362
- مقدسي، محمد بن احمد: «احسن التقاسيم»، ليدن، 1906
- ياقوت حموي، ابوعبدالله: «معجم البلدان»، بيروت، دارصادر، 1374 ق.
- رياحي خويي، محمدامين، «ملاحظاتي درباره‌ي زبان كهن آذربايجان»: اطلاعات سياسي - اقتصادي، شماره‌ي 182-181
- رضازاده ملك، رحيم: «گويش آذري»، انتشارات انجمن فرهنگ ايران باستان، 1352
- هنينگ، و. ب.، «زبان كهن آذربايجان»: سايه‌هاي شكار شده، بهمن سركاراتي، نشر قطره، 1378
- پتروشفسكي، ي. پ.، «اوضاع اجتماعي - اقتصادي ايران در دوره‌ي ايلخانان»: تاريخ ايران كمبريج، جلد پنجم، گردآورنده: ج. ا. بويل، ترجمه‌ي حسن انوشه، انتشارات اميركبير، 1366
- يارشاطر، احسان، 1354، «آذري»: دانشنامه‌ي ايران و اسلام، جلد يكم، بنگاه ترجمه و نشر كتاب
- Yarshater, E., 1989 "Azerbaijan VII. The Iranian Language of Azerbaijan": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, London & NewYork
- ابن حوقل، ابوالقاسم: «صورةالارض يا سفرنامه‌ي ابن حوقل»، ترجمه و توضيح دكتر جعفر شعار، انتشارات اميركبير، 1366

۱۶ آبان ۱۳۸۲

خاستگاه اشكانيان

منابع در دست‌رس ما، درباره‌ي خاستگاهِ نام‌دهنده - بنيان‌گذار دودمان اشكاني (از حدود 250 پيش از ميلاد تا 226 پس از ميلاد)، يعني «ارشك» (211 - 274 پ.م.) [پارسي ميانه: Arshak؛ يوناني: Arsaces؛ فارسي: اشك؛ از واژه‌ي «Arshan» = مرد، دلير] بسيار ناسازگار و متفاوت‌اند. در اين منابع، ارشك به عنوان "راهزني" كه سرزمين «پارت» را با تهاجم و قتل شهربان آن تصرف كرده بود، معرفي شده (Justin 41.4; Ammianus Marcellinus 23.6.2)؛ يا به عنوان فردي "بلخي" كه ترقي و خيزش «ديودتوس» Diodotus (فرمان‌دار بلخ) را تحمل‌ناپذير يافت و به پارت حركت كرد و رهبري آن ايالت و طغيان عليه سلوكيان را به دست گرفت (Strabo 11.9.3)؛ يا به عنوان سركرده‌ي قبيله‌ي «پرني» [1] از سكاهاي «دهه (Dahae)» اي كه پارت را اندكي پيش از شورش ديودتوس فتح كرد (ibid., 11.9.2). چهارمين روايت بر آن است كه آندارگوراسِ Andragoras «پارسي» - كه اسكندر شهرباني پارت را به او واگذار كرده بود - نياي شاهان آينده‌ي پارت بود (Justin 12.4.12). پنجمين روايت را «آرين» (Arrian) در كتاب‌اش به نام Parthica فراهم آورده بود كه اينك گم شده است، اما فوتيوس (Photius) كتاب مذكور را در اين موضوع خلاصه كرده (Bibliotheca 58) و در سده‌ي دوازدهم ميلادي، سينسلوس (Syncellus) نيز چنين خلاصه‌اي را ترتيب داده است (Corpus Scriptorum Historiae Byzantinae XIII, ed. W. Dindorf, Bonn, 1829, p. 539). "خلاصه‌ي فوتيوس" چنين شرح مي‌دهد كه: «برادران ارشك و تيرداد، پسر ارشك (Arsaces) و از اولاد فرياپيتس (Phirapites) بودند [سينسلوس: برادراني بودند از نسل اردشير پارسي]. «فركلس» (Pherecles) [سينسلوس: Agathocles] كه از سوي آنتيخوس ثئوس (Antiochus Theus) شهربان كشور آنان شده بود، به يكي از آن دو برادر بي‌احترامي زشتي كرد. در پي اين پيش‌آمد … آنان پنج مرد ديگر را به ياري خويش برگزيدند و با همدستي ايشان، فرد اهانت‌گر را كشتند و سپس، مردم‌شان را به شورش عليه مقدونيان و برپايي حكومتي از آنِ خود، وادار نمودند».
سرانجام، "تاريخ ملي ايران"، تبار ارشك را تا «كي قباد» (فردوسي، شاهنامه، ج7، ص116؛ طبري، ج1، ص710)، يا پسرش «كي آرش» (ثعالبي، ص457)، يا «دارا» پسر هماي (طبري، ج1، ص704؛ بيروني، The Chronology, p. 118)، يا حتا كمان‌دار نام‌دار، «آرش» (شاهنامه، ج7، ص115؛ بيروني، همان، ص119) [2] دنبال مي‌كند.
اين گزارش‌ها، بسط و توسعه‌ در ايدئولژي‌هاي سياسي را منعكس مي‌كنند. برخاستن از طبقه و پيشه‌اي فرودين مانند راهزني، داستان‌هاي عاميانه‌اي هستند كه درباره‌ي كورش و ساسان و ديگر قهرمانان دودمان‌هاي سلطنتي نيز گفته شده‌اند. ارتباط با «آرش» [كمان‌گير] به سبب همانندي نام و نيز تصوير شدن ارشك به صورت يك كمان‌دار بر روي سكه‌هاي پارتي است (cf. A. v. Gutschmidt in ZDMG 34, 1880, p. 743)؛ هر چند كه «كمان» به عنوان نمادي سلطنتي، همواره مورد توجه بوده است. «اردشير پارسي» مذكور در روايت سينسلوس، عموماً همان اردشير دوم هخامنشي دانسته شده است؛ چرا كه به گفته‌ي كتزياس (apud Plutarch, Artoxares 2)، اردشير پيش از تاج‌گذاري،Arsaces (ارشك) خوانده مي‌شد. اما اين فرض، چشم‌پوشي از اين حقيقت است كه اردشير يكم نيز Arshak / Arsaces، به بابلي: Arshu خوانده مي‌شد. روايت مربوط به شورش هفت مرد پارتي (ارشك و تيرداد و پنج مرد ديگر) عليه حاكم سرزمين‌شان، بسيار همانند واقعه‌ي شورش هفت نفره‌ي داريوش كبير و شش تن از بزرگان پارسي عليه برديا / گئوماتا است و احتملاً از همان داستان سرچشمه مي‌گيرد [3].
روايتي كه ارشك را سركرده‌ي قبيله‌ي «پرني» بر مي‌شمارد - چنان كه ريچارد فراي توجه نموده است (The History of Ancient Iran, Munich, 1983, p. 206) - با گزارش [متن پهلوي] بن‌دهش (35.43f) مبني بر اين كه «دستان (= زال) فرزند سام، "شاه سكاها" و اپرنك (Aparnak)، سرور اپرشهر (Aparshahr؛ نيشابور بعدي) بود» و «اپرشهر از آن رو چنين ناميده شده كه سرزمين [قوم] اپرنك است»، تأييد شده است (ترجمه‌ي اصلاح شده در: Fray, loc. Cit., whth n. 3).
به نظر مي‌رسد كه پرني‌ها[ي ظاهراً سكايي‌تبار] از اواسط سده‌ي سوم پ.م. در پارتي‌هاي ايراني مستحيل شده بودند: آنان نام اخير (پارتي) را براي خود اختيار كردند و نام‌هايي كاملاً ايراني - و حتا زرتشتي - داشتند (Lassen, Indische Altertumskunde II, Bonn, 1847, p. 285 n. 3؛ مي‌توان نام نياي ارشك، فريا پيتس "Phria Pites" را با نام اوستايي فريَ پيتا "Frya Pit?" = دوستار پدر، برابر نام يوناني "Philopatros"، ارتباط داد).
ارشك در تصوير حك شده بر سكه‌هاي‌اش، جامه‌اي سكايي پوشيده اما به سان شهربانان هخامنشي - مانند داتاميس - با كماني در دست، بر چهارپايه‌اي نشسته است. وي عمداً، براي تأكيد نمودن بر علائق ملي‌گرايانه و شاهانه‌اش، از طرح سكه‌هاي سلوكي دور شده و خود را Karni / K?rni (به يوناني: Autocratos = خود- سالار) خوانده است؛ عنواني كه پيش‌تر، فرماندهان بلندپايه‌ي هخامنشي - همچون كورش كوچك - داشتند.
شاهان بعدي پارتي خود را به تبار هخامنشيان منسوب نمودند و رسوم و تشريفات هخامنشي را احيا كردند، و اردوان سوم (90-80 پس از ميلاد) كه يكي از پسران‌اش را «داريوش» ناميد (Dio Cassius 59.27)، از جانب خود، مطالبه‌ي ميراث كورش را مطرح كرد (Tacitus, Annals 4.13).
در مجموع، ملاحظات نام‌شناختي، سكه‌شناختي و كتيبه‌شناختي، به اين نتيجه‌ي نهايي دلالت مي‌كند كه دودمان شاهنشاهي پارتي، «خاستگاهي بومي و ايراني» داشته است؛ بر اين اساس، «ماهيت زرتشتي همه‌ي نام‌هاي شاهان پارتي و اين حقيقت كه برخي از اين نام‌ها [ارشك، گودرز، خسرو] به "زمينه‌ي پهلواني" اوستا متعلق‌اند»، تبين و توضيحي منطقي مي‌يابد (G. V. Lukonin in Camb. Hist. Iran III/2, 1983, p. 687) [4].
***
1) Parni يا Aparni يكي از قبايل ايرانيِ شرقي است كه گويا به اتحاديه‌ي سكاييِ «داهه» (Dahae) تعلق داشته و در پيرامون رود تجن ساكن بوده است. پرني‌ها احتملاً در آغاز سده‌ي سوم پ.م. به سرزمين «پارت» مهاجرت كردند و در اواسط همان سده، به رهبري ارشك، حاكميت آن سرزمين را به دست آوردند: ريچارد فراي، «تاريخ باستاني ايران»، ترجمه‌ي مسعود رجب‌نيا، انتشارات علمي و فرهنگي، 1380، ص 5-334؛ K. Schippmann, "Arsacids II. The Arsacids Dyanasty": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 526؛ P. Lecoq, "Aparni": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 151.
2) به نظر مي‌رسد كه منظور از «آرش» در اين روايات، «كي ‌آرش» (اوستايي: Kavi Arshan؛ پهلوي: Kay Arash) نوه‌ي كي ‌قباد باشد و نه «آرش» (اوستايي: Erekhsha؛ پهلوي: ?rash) كمان‌گير. در غالب منابع عصر اسلامي، دودمان ايراني اشكاني، از نسل «كي آرش» شمرده شده است … «ثعالبي» (غرر اخبار، ص547) تبار اشكان (نام دهنده - نياي دودمان) را از طريق اشكان (يكم)، تا كي آرش پسر كي قباد پي مي‌گيرد. ابوريحان بيروني (آثار الباقيه، ص117) با استناد به شاهنامه[‌ي ابومنصوري] اظهار مي‌دارد كه اشك پسر دارا و از نسل آرش بود. طبري (ج1، ص 709) اشك را بنيان‌گذار دودمان اشكاني ذكر مي‌كند و او را پسر اشكان بزرگ و از نسل كي ابيبه (Kay-Ab?b?h*) پسر كي قباد مي‌انگارد. دينوري (ص 14)، قي وس (Qayvas) - يعني كي آرش - را نياي اشكانيان مي‌داند؛ اما مسعودي (مروج الذهب، ed. Pellat, I, p. 276) از روايت ديگري پيروي مي‌كند و دودمان اشكاني را با سياوش پسر كي كاووس مرتبط مي‌سازد: A. Tafazzoli, "Arash, Kay": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 268
3) يوزف ويسهوفر: «ايران باستان»، ترجمه‌ي مرتضا ثاقب‌فر، انتشارات ققنوس، 1377، ص 170
4) A. Sh. Shahbazi, " Arsacids I. Origins": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 525

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چنان كه مي‌بينيد، به همان اندازه كه بحث‌هاي ياران و خوانندگان ميهن‌پرست و آگاه اين وبلاگ به سوي دانش‌ورزي و متانت بيش‌تر پيش مي‌رود، كلام ميهن‌فروشان پان‌تركيست نيز به سوي قهقرا و انحطاط كامل پس مي‌رود. اينك مدتي طولاني است كه در برابر استدلال‌ها و استنادهاي كوبنده و دشمن‌شكن ما، جز دشنام و پرخاش، «هيچ» چيز ديگري از پان‌ترك‌هاي شرور و شياد نخوانده و نشنيده‌ايم و البته اين امر، نمودار آن است كه ايدئولژي نژادپرستانه‌ي پان‌تركيسم، ديگر به پايان خط و عمر خود رسيده و همه‌ي سرمايه‌هاي‌اش را كه ناشي از يك سده جعل و تحريف و فريب است، در پيش پاي ايران‌پرستان و دانشوران ثابت‌قدم، باخته و به نيستي سپرده است. اكنون هنگام آن است كه پان‌ترك‌هاي نژادپرست را به انزوا كشيد تا اين جماعت، عقده‌هاي خويش را به درون بريزد و از درد خويش بميرد.
به همه‌ي ياران ارجمند اين وبلاگ مژده مي‌دهم كه هفته‌ي آينده در اين صفحه، مقاله‌ي كامل و جامعي را در باره‌ي «زبان ايراني آذري» و اسناد و نمونه‌هاي مربوط به آن، منتشر خواهم كرد.