۸ خرداد ۱۳۸۳

بي‌بي شهربانو

"بي‌بي شهربانو" زيارتگاه اختصاصي مسلمانان در دامنه‌ي تپه‌هاي مجاور شهر ري در جنوب تهران است. افسانه‌ي منسوب و بازبسته بدين زيارتگاه چنين است كه: "شهربانو" دختر واپسين پادشاه ساساني، يزدگرد سوم (51-632 م.)، به دست اعراب اسير گشت و به مدينه برده شد و در آن جا به همسري حسين به علي درآمد و براي وي، پسري را به نام علي زين‌العابدين، چهارمين امام شيعه، به دنيا آورد. پس از نبرد كربلا (61 ق/680 م.) شهربانو در حالي كه دشمنان شوهر كشته شده‌اش وي را تعقيب مي‌كردند، به ايران گريخت. آنان زماني به شهربانو نزديك شدند كه او به شهر ري رسيده بود، و از سر درماندگي به خواندن خداوند مي‌كوشيد؛ اما به جاي "ياالله" (Yallah)، زبان خسته‌اش "يا كوه!" (Ya kuh) ادا كرد، و كوه به گونه‌ي معجزه‌آسايي گشوده شد و شهربانو زنده از ميان صخره‌هاي آن گذشت. در اين محل، در زمان خود زيارتگاهي بنا شد كه شايد تنها زنان و اولاد ذكور پيامبر از آن ديدار مي‌كردند.
افسانه‌ي شهربانو به عنوان "مادر نُه امام" كه دست كم به سده‌ي نهم م. باز مي‌گردد، اهميت چندي را در سنت شيعه دارد، اما فاقد مباني تاريخي است و شرح ويژه‌اي نيز درباره‌ي ارتباط اين دختر فرضي يزدگرد سوم با شهر ري وجود ندارد. چنين اظهار شده است كه اين افسانه از آن رو با شهر ري پيوند يافته كه پيش‌تر در اين جا مكاني مقدس براي يك ايزدبانوي زرتشتي، يعني اناهيد، وجود داشته و بدين سان، حرمت و بزرگ‌داشت محلي آن در ظاهر و هيأتي اسلامي دنبال شده و دوام يافته است. اناهيد داراي لقب ديني «بانو» بود، و ممكن است كه زيارتگاه مذكور در ري زير عنوان «شهربانو» (بانوي سرزمين، يعني ايران) بدو اختصاص يافته باشد. وي در زيارت‌نامه‌ي زيارتگاه بي‌بي شهربانو، "شاه جهان"، "شاه زنان"، و "جهان‌بانو" نيز خوانده مي‌شود. كهن‌ترين بخش ساختمان كنوني زيارتگاه به سده‌ي دهم م. منسوب است، كه در زمان صفويه و قاجار گسترش‌هايي يافته است. در محراب دروني زيارتگاه، گورگاهي سده‌ي پانزدهمي وجود دارد، و چنين مي‌نمايد كه پيكره‌ي شاه‌دخت را به شيوه‌ي يك امام‌زاده‌ي معمولي دربر دارد.
اين نظريه كه زيارتگاه مورد بحث در اصل يك مكان مقدس زرتشتي بوده، با اين حقيقت كه افسانه‌ي مشابهي به زيارتگاه زرتشتي "بانوي پارس" نيز نسبت داده شده، تأييد مي‌گردد. وجود آب‌گيري مقدس در دامنه‌ي تپه‌ي بي‌بي شهربانو، كه زائران پيش از بالا رفتن به سوي خود زيارتگاه در آن جا راز و نياز مي‌كنند، باز هم پيوند شهربانو را با اناهيد (ايزدبانوي آب‌ها) تأكيد و تقويت مي‌كند.*

* This article is based on: M. Boyce, "Bibi Shahrbanu", Encyclopaedia Iranica, vol. IV, 1990, p. 198

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ مفهوم باب در انديشه‌هاي شيعه (داريوش كياني)

۵ خرداد ۱۳۸۳

اسب در اوستا

سرودهاي اوستايي، به ويژه يشت‌هاي كهن، حاوي ستايش‌هاي بسياري درباره‌ي "اسب" (هندواروپايي: ek'uo*، اوستايي: aspa، پارسي باستان: asa/aspa، پارسي ميانه: اسپ) هستند. اسبان تندرو از جمله‌ي بيش‌ترين عطاياي خواستار شده‌اي بودند كه Ashi، ايزدبانوي نبك‌بختي، مي‌بخشيد (يشت 17/12). خود ايزدان نيز داراي اسباني زيبا بودند: "چهار تيزپاي (اسب) تك‌رنگ، سپيد، جاودانه، پرورش يافته با خوراكي مينَوي، با سم‌هاي پيشين نعل شده با طلا و سم‌هاي پسين نعل شده با نقره" گردونه‌ي ميترا را مي‌كشيدند (يشت 10/125)؛ چهار اسب سپيد نيز گردونه‌ي Sraosha (سروش) را مي‌كشيدند (يسن 57/27 به بعد). ايزدِ سرور اسب‌ها، Durvaspa ="داراي اسبان درست" نام داشت، در حالي كه Verethraghna (ورثرغنه، بهرام) و Tishtriya (تيشتر)، ايزد به جنبش درآورنده‌ي ابرها، به شكل و هيأت اسبي به رنگ سرخ روشن نمايان مي‌شدند (يشت 14/9؛ 8/18).
از اسب اصولاً براي كشيدن گردونه‌هاي جنگي استفاده مي‌شد، اما كاربرد تدريجي آن به صورت يك جانور سواري در اوستا گواهي شده است، كه برپايه‌ي آن، برخي از پهلوانان به ميدان‌هاي جنگ يا محل‌هاي قرباني كردن، "سوار بر اسب" وارد مي‌شدند (مانند يشت 5/51؛ 10/11؛ يسن 11/2). اسب‌ها به درگاه ايزدان نيز قرباني و فديه مي‌شدند. آبان يشت از بسياري از شاهان و پهلوانان ايراني كه يك‌صد اسب، يك‌هزار گاو، و ده هزار گوسفند به پيشگاه Aredvi Sura Anahita قرباني مي‌كردند و او را از براي بخشش‌هايي ويژه فرامي‌خواندند، ياد و تجليل مي‌كند. اين گونه ذكرها به خوبي به ارزش اسب‌ها دلالت مي‌كنند، و در واقع، يك قطعه‌ي اوستايي گزارش مي‌دهد كه اسبي عالي (aghryo.temo) ارزشي معادل هشت گاو آبستن داشت.
جامعه‌ي ايراني به چهار طبقه تقسيم مي‌شد: دينياران، كشاورزان، افزارمندان، و گردونه‌رانان (rathaeshtar، يعني، جنگ‌جويان) (يسن 19/17). ظاهراً مردم اوستايي مسابقات ارابه‌راني و اسب‌سواري اجرا مي‌كردند، و ميدان مسابقه را chareta مي‌خواندند. مسافتي كه مردي سوار بر اسبي خوب در يك روز مي‌پيمود، واحد طول مورد استفاده‌ي اين مردم بود (يشت 5/4).
صفات و مشخصات يك اسب خوب چنين بود: تندي، تحمل و طاقت، و تيزبيني. از رنگ‌هاي اسب، رنگ سپيد بيش‌تر پسنديده و ستوده بود، سپس خرمايي مايل به خاكستري (سمند)، سرخ قهوه‌اي، قهوه‌اي تيره، و سياه. اوستا قواعد سخت و دقيقي را براي پرورش، تيمار، آموزش، و تغذيه‌ي اسب‌ها و پاييدن آن‌ها از آسيب و بيماري مقرر داشته بود (نگاه كنيد به Duzd-sar-nizad Nask* چنان كه در دين‌كرد 8/24 به بعد خلاصه شده و Nikatum Nask، همان، 8/19، 40).
جايگاه والا و مورد احترام اسب در دوران اوستايي، با اين حقيقت كه بسياري از ايرانيان برجسته - شامل نياكان زرتشت - نام‌هاي تركيب شده با واژه‌ي aspa (اسب) داشتند، تأكيد مي‌شود.*

* This article is based on: A. Shapur Shahbazi, "Asb I. in pre-Islamic Iran", Encyclopaedia Iranica, vol. II, 1987, p. 725

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ در پاسخ به آن پان‌عربيست- كمونيست معروف، كه با حقير ديدن اعراب در برابر فرهنگ و مليت ايراني، برپايه‌ي توهمات بيمارگونه‌ي خود، فردوسي بزرگ را شاعري توصيف كرده كه به مزدوري، و به جبر و كراهت شاهنامه‌ي جاودانه را سروده است، يادكرد ابياتي را از خود شاهنامه‌ي دشمن شكن فردوسي، بسنده مي‌دانم:
سخن هر چه گويم همه گفته‌اند // بر باغ دانش همه رُفته‌اند // اگر بر درخت برومند جاي // نيابم كه از برشدن نيست راي // كسي كاو شود زير نخل بلند // همان سايه زو بازدارد گزند // توانم مگر پايه‌اي ساختن // بر شاخ آن سرو سايه‌فكن // كزين نام‌ور نامه‌ي شهريار // به گيتي بمانم يكي يادگار // تو اين را دروغ و فسانه مدان // به يك‌سان رَوِشْن زمانه مدان // از او هر چه اندر خورد با خرد // دگر بر ره رمز معني برد (شاهنامه، انتشارات ققنوس، 1378، ج1، ص22).
كهن گشته اين داستان‌ها، ز من // همي نو شود بر سر انجمن // اگر زندگاني بود ديرياز // بر اين وين خرم بمانم دراز // يكي ميوه‌داري بماند ز من // كه نازد همي بار او بر چمن (همان، ج3، ص 355).
بناهاي آباد گردد خراب // ز باران و از تابش آفتاب // پي افگندم از نظم كاخي بلند // كه از باد و بارانْش نايد گزند // بر اين نامه بر سال‌ها بگذرد // همي‌خواند آن كس كه دارد خرد (همان، ج 5، ص881).
همي‌خواهم از دادگر يك‌خداي // كه چندان بمانم به گيتي به جاي // كه اين نامه‌ي شهرياران پيش // بپيوندم از خوب گفتار خويش // از آن پس تن جانور خاك‌راست // سخن‌گوي جان معدن پاك‌راست (همان، ج6، ص 1048).
يكي نامه بود از گه باستان // سخن‌هاي آن برمنش راستان // چو جامي گهر بود و منثور بود // طبايع ز پيوند او دور بود // گذشته بر او ساليان شش هزار // گر ايدون كه پرسش نمايد شمار // من اين نامه فرخ گرفتم به فال // بسي رنج بردم به بسيار سال (همان، ج6، ص93-1092).
اگر مانم اندر سپنجي سراي // روان و خرد باشدم رهنماي // سرآرم من اين نامه‌ي باستان // به گيتي بمانم يكي داستان (همان، ج6، ص 1219).
بدين نامه‌ي شهرياران پيش // بزرگان و جنگي سواران پيش // همه رزم و بزم است و راي و سخن // گذشته بسي روزگار كهن // همه دانش و دين و پرهيز و راي // همان رهنموني به ديگر سراي // ز چيزي كز ايشان پسند آيدش // همين روز را سودمند آيدش // كز آن برتران يادگارش بود // همان مونس روزگارش بود (همان، ج6، ص1220)
نگه كن كه اين نامه تا جاودان // درفشي بود بر سر بخردان // بماند بسي روزگاران چنين // كه خوانند هر كس بر او آفرين // سخن ماند اندر جهان يادگار // سخن بهتر از گوهر شاهوار (همان، ج7، ص1336).
چو گفتار دهقان بياراستم // بدين خويشتن را نشان خواستم // كه ماند ز من يادگاري چنين // بدان آفرين كاو كند آفرين (همان، ج8 ، ص 1689).
زمان خواهم از كردگار زمان // كه چندي بماند دلم شادمان // كه اين داستان‌ها و چندين سخن // گذشته بر او سال و گشته كهن // ز هنگام كي شاه تا يزدگرد // ز لفظ من آمد پراگنده گرد // بپيوندم و باغ بي‌خو كنم // سخن‌هاي شاهنشهان نو كنم // همانا كه دل را ندارم به رنج // اگر بگذرم زين سراي سپنج (همان، ج 8، ص32-1831)
كهن گشته اين نامه‌ي باستان // ز گفتار و كردار آن راستان // همي نو كنم گفته‌ها زين سخن // ز گفتار بيدار مرد كهن (همان، ج9، ص2061)
چو اين نام‌ور نامه آمد به بُن // ز من روي كشور شود پر سخن // از آن پس نميرم كه من زنده‌ام // كه تخم سخن من پراگنده‌ام // هر آن كس كه دارد هُش و راي و دين // پس از مرگ بر من كند آفرين (همان، ج9، ص2161).
به گواهي اين سخن گوهرين فردوسي بزرگ، آن "پان‌عربيستِ كمونيست"، از جمله‌ي آن كساني است كه هيچ هوش و عقل و ديني در بساط خود ندارد!

۲ خرداد ۱۳۸۳

قوم كاسپين

"كاسپي‌ها" (يوناني: Kaspioi) مردماني باستاني ساكن در امتداد كرانه‌ي جنوب غربي درياي مازندران بودند. اين كه آنان در شمال يا جنوب رود Kura اقامت داشته‌اند، روشن نيست. اين نام در زبان ايراني باستان گواهي نشده است (شايد Kaspiya* يا واژه‌اي مانند آن بوده)؛ نام كاسپي احتمالاً در اسم "قزوين" (برگرفته از Kaspen*) به جاي مانده است، كه در ملتقاي چندين جاده‌ي منتهي شونده به اين منطقه از طريق گذرگاه به آساني عبورپذيري از ميان كوه‌هاي البرز قرار دارد. نام‌‌هاي درياي كاسپين (he Kaspia thalassa)؛ كوه(هاي) كاسپين (ta Kaspia ore، يعني قفقاز؛ استرابو 11/2/15)؛ و به اصطلاح دروازه‌ي كاسپين (hai kaspiai/Kaspiades pylai) همگي بر اساس نام اين مردم چنين خوانده شده‌اند.
كاسپي‌ها را عموماً مردماني پيش- هندواروپايي، يعني پيش- ايراني، دانسته و حتا برخي از دانشمندان آنان را با "كاسي‌ها" مطابقت داده‌اند. به تازگي شواهدي نام‌شناختي در پيوند با اين موضوع، در پاپيروسي به زبان آرامي در مصر يافته شده است، كه در آن از چند كاسپي (آرامي: kspy) به عنوان وابستگان پادگان آن ناحيه نام برده شده است؛ نام آنان، براي نمونه Bagazushta*، دست‌كم تا اندازه‌اي، آشكارا ايراني است. بنابراين بايد كاسپي‌ها را مردماني ايراني يا شديداً متأثر از فرهنگ ايراني انگاشت.
هردوت، استرابو و ديگر نويسندگان كهن چندين بار به كاسپي‌ها اشاره كرده‌اند اما به نظر نمي‌رسد كه چيز زيادي درباره‌ي آنان مي‌دانسته‌اند. كاسپي‌ها با ديگر ساكنان كرانه‌ي جنوبي درياي مازندران مانند Amardi، Anariacae، Cadusii، Albani، و Vitii (استرابو 11/8/8) دسته‌بندي مي‌گردند، و گفته مي‌شود كه سرزمين آنان (Kaspiane) بخشي از آلبانيا [ي قفقاز] بود (استرابو 11/4/5). اين كه آنان متعلق به پادشاهي ماد بوده‌اند يا نه، روشن نيست. به نوشته‌ي هردوت (3/93) كاسپي‌ها همراه با قوم‌هاي Pausicae، Pantimathi، و Daritae، در يازدهمين استان امپراتوري هخامنشي در زمان داريوش يكم گنجانده شده بودند. اين منطقه بعدتر به نوبت به "ماد آتورپاتكان" و "آلبانيا" ضميمه گرديد.
هردوت (3/93) از مردمان ديگري با همان نام ياد مي‌كند كه، همراه با قوم Sacae/ Sakai در پانزدهمين استان امپراتوري ساكن بودند؛ اين كاسپي‌ها (Kaspioi)، كه در زمره‌ي همراهان ارتش خشايارشا بودند (هردوت7/67؛ 86)، گاهي فرض شده است كه در ناحيه‌ي پامير يا در آن چه اينك كشمير است اقامت داشته‌اند و شايد نياكان نورستاني‌ها امروزين بودند؛ با وجود اين، شك و ترديدهايي جدي نسبت به درستي متن هردوت وجود دارد؛ از جمله تصحيحات پيش‌نهاد گرديده براي اين نام اخير، Kapisoi* و Kasperioi است.*

* This article is based on: R. Schmitt, "Caspians", Encyclopaedia Iranica, vol. V, 1992, p. 62

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ وب‌سايت "دكتر ژاله آموزگار" (استاد زبان‌ها و فرهنگ ايران باستان).

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۳

امپراتوري داريوش

(تقديم به دوست ارجمند و دانشمندم: بابايادگار)
كورش و كمبوجيه ايلام، ماد، لوديه، بابل، مصر، و چند ايالت شرقي ايران را در يك فدراسيون آزاد از شهرباني‌هاي مستقل و تابع يك نظام مالياتي نامنظم، جاي دادند و ادغام كردند (هردوت3/89؛ 3/29-120؛ 4/67-165، 05-200؛ بسنجيد با: DB 3.14, 3.56). آنان سخت متكي به مأموران غير پارسي و نهادهاي داير ايالت‌هاي فرمان‌بردار بودند، و همين امر، باور به خودگرداني كشورهاي تابعه را در ميان بزرگان ايران و گونه‌اي ملي‌گرايي را در ميان ملت‌هاي مغلوب پرورش داده بود. اين تمايلات در 522 پ.م. منجر به نابساماني و شورش و فروپاشي فدراسيون هخامنشي گرديد. بدين سان، داريوش با وظيفه‌ي فتح دوباره‌ي شهرباني‌ها (satrapies) و جمع و سامان‌دهي آن‌ها درون يك امپراتوري نيرومند رويارو شد. هنر نخستين سال پادشاهي داريوش، آفرينش حقيقي يك امپراتوري واقعي، براي نخستين بار بود: يك ساختار دولتي مبتني بر ارتش، طبقات اجتماعي معيني كه وفاداري‌شان به پادشاه بود و نه به برخي از نواحي جغرافيايي خاص، و فرّه‌ي (charisma؛ يعني آگاهي و نيروي اخلاقي يك انسان) داريوش. وي بدين نكته پي برده بود كه يك امپراتوري زماني مي‌تواند رشد و پيش‌رفت كند كه داراي نيروي نظامي، اقتصاد و نظام‌هاي حقوقي درست و بي‌عيبي باشد، چنان كه از اين دعاي او بر مي‌آيد: «[باشدكه] اهوره‌مزدا اين كشور را از سپاه [دشمن]، قحطي و دروغ بپايد» (DPd 15-17). داريوش به محض آن كه قدرت را به دست گرفت، امپراتوري خويش را بر پايه‌هايي استوار ساخت كه براي نزديك به دو سده ماندگار بود و حتا سازمان دولت‌هاي آينده را نيز، شامل امپراتوري‌هاي سلوكي و روم، تحت تأثير قرار داد.
داريوش - كه خود يك سرباز بلندپايه بود، "هم سواره و هم پياده" (DNb 31-45) - امپراتوري را به يك سپاه به راستي حرفه‌اي مجهز نمود. هخامنشيان پيشين بر سهميه‌هاي نظامي منطقه‌اي، به ويژه سواره‌سپاه، متكي بودند و ظاهراً بر حسب ضرورت سربازگيري مي‌كردند. داريوش اساساً به ايرانيان، شامل مادها، سكاها، بلخي‌ها، و ديگر مردمان هم‌تبار اطمينان و پشت‌گرمي داشت، اما بالاتر از همه به پارسيان: «اگر چنين مي‌انديشي "مرا از ديگري ترس مباد"، [پس] اين مردم پارس را بپاي» (Dpe 18-22). از آن پس تكيه‌گاه اصلي ارتش امپراتوري يك نيروي پياده‌ي ده هزار نفره از سربازان به دقت برگزيده‌ي پارسي، يعني جاويدانان بود، كه از امپراتوري تا واپسين روزهاي آن دفاع كرد (Curtius Rufus, 3.3.13).
داريوش بر حدود پنجاه ميليون نفر در بزرگ‌ترين امپراتوريي كه جهان به خود ديده بود، فرمان‌روايي مي‌كرد. اتباع (kara) او يا سرزمين‌هاي‌شان (dahyu) چندين بار به ترتيبي مختلف در بيستون و تخت جمشيد فهرست، و نيز ترسيم شده‌اند. اما صورت قطعي و نهايي آن‌ها بر آرامگاه وي حجاري شده است. در برجسته‌نگاري آرامگاه او، داريوش و آتش شاهانه بر بالاي «تخت» شاهنشاهي، كه آن را سي پيكره‌ي هم‌تراز، كه ملل امپراتوري را آن گونه كه در سنگ‌نبشته‌ي ضميمه‌ي آن تشريح شده (DNa 38-42) نمادپردازي مي‌كنند، ترسيم گرديده است. اين متن منزلت، آرمان‌ها، و كارهاي بزرگ داريوش را منعكس مي‌كند. وي خود را در آن به عنوان «شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه كشورهاي داراي همه گونه مردمان، شاه در اين زمين دوركران، پسر ويشتاسپ، يك هخامنشي، يك پارسي، پسر پارسي، يك آريايي، داراي تبار آريايي» (DNa 8-15) معرفي مي‌نمايد. پس از آن، "كشورهاي غير پارس" در فهرستي كه آشكارا مبتني بر ترتيبي جغرافيايي در نظر گرفته شده، يكايك بر شمرده مي‌شوند. به نوشته‌ي هردوت (3/89) داريوش "ملت‌هايي را كه همسايه بودند در يك ايالت به هم پيوست، اما گاهي از [پيوستن] مردمان نزديك‌تر چشم پوشي مي‌كرد و جاي آنان را به مردمان دورتر مي‌داد". به كار بستن اين طرح براي سرزمين‌هاي ثبت شده در گزارش برجسته‌نگاري نقش رستم، كه در آن مي‌توان غير از پارس شش گروه از ملت‌ها را تشخيص داد، تقسيم سنتي ايراني جهان را به شش ناحيه به ياد مي‌آورد (بسنجيد با افلاتون Leges, 3.695c، كه گزارش مي‌دهد قدرت [امپراتوري] در ميان هفت بزرگ پارسي تقسيم شده بود).
تقسيم هفت‌گانه‌ي امپراتوري داريوش، كه طرح و تصور جغرافيايي وي را نمايان مي‌سازد، بدين شرح است:
1- ناحيه‌ي مركزي، پارس (Parsa)، كه خراج نمي‌پرداخت، هر چند برخي از بخش‌هاي آن اجناسي را [به مركز] مي‌فرستادند (هردوت3/97)، شايد براي دادن هزينه‌ي پادگان‌ها؛ 2- ناحيه‌ي غربي شامل: ماد (Mada)، ايلام (Uja)؛ 3- فلات ايران شامل: پارت (Parthava)، هرات (Haraiva)، باختر (Baxtri)، سغد (Sugda)، خوارزم (Uvarazmiya)، و زرنگ (Zranka؛ بسنجيد با هردوت3/93، كه به نوشته‌ي وي اين سرزمين‌ها خراج اندكي مي‌پرداختند)؛ 4- سرزمين‌هاي مرزي: رخج/ آرخوزيا (Harauvaiti)، ستگيديا (Thatagu)، پيشاور (Gandara)، سند (Hindu)، و سكاييه‌ي شرقي (Saka)؛ 5- سرزمين‌هاي پست غربي: بابل (Babiru)، آشور (Athura)، عربيه (Arabaya)، و مصر (Mudraya)؛ 6- ناحيه‌ي شمال غربي شامل: ارمنستان (Armina)، كاپادوكيه (Katpatuka)، لوديه (Sparda)، سكاهاي فراسوي دريا (Saka tyaiy paradraya)، تراكيه (Skudra)، يونانيان كلاه‌بر (Yauna takabara)؛ و 7- نواحي ساحلي جنوبي: ليبي (Putaya)، اتيوپي (Kusha)، مكران (Machiya)، و كاريه (Karka، يعني مهاجرنشين كاريه‌اي در خليج فارس).
مسؤوليت انتظام و هماهنگي اداره‌ي شاهنشاهي بر عهده‌ي "ديوان" بود، با اداره‌هايي مركزي در تخت جمشيد، شوش، و بابل. هر چند اين پاي‌تخت‌هاي امپراتوري مانند: بلخ، همدان، سارد، دسكوليون، و ممفيس نيز شعبه‌هايي داشتند. سازمان ديوان‌سالاري (bureaucratic) در خاورميانه بسيار ريشه‌دار بود، اما داريوش اين نظام را مطابق نيازهاي يك امپراتوري متمركز اصلاح كرد. زبان آرامي به عنوان زبان مشترك، به ويژه در بازرگاني، حفظ گرديد و "آرامي شاهنشاهي" به زودي از هند تا يونيه گسترش يافت و آثاري ماندگار از سازمان هخامنشي را برجاي گذاشت و به ميراث نهاد.
زبان‌هاي ايلامي و بابلي، نوشته شده به خط ميخي، در غرب آسيا مورد استفاده بودند، و زبان مصري، نوشته شده به خط هيروگليف، در مصر متداول بود؛ با وجود اين، به نظر مي‌آيد كه داريوش در اوايل دوران پادشاهي‌اش گروهي از دانشمندان را براي ابداع يك سامانه‌ي (system) نوشتاري مخصوص به زبان پارسي، گمارده و به كار گرفته است؛ نتيجه‌ي اين برنامه، ايجاد آن چه داريوش خط «آريايي» مي‌نامد (يعني خط ميخي پارسي باستان؛ بسنجيد با DB 4.88-89) و ساده‌ترين سامانه‌ي خط ميخي كه آثاري روشن از طرح و ساخته شدن بر پايه‌ي نشانه‌هاي خط ميخي اورارتويي را در بردارد (M. Mayrhofer, "Uber die Verschriftung des Altpersischen," Historische Sprachforschung 102, 1989, p. 179) بود. هر چند اين خط صرفاً «تشريفاتي» بود و تنها براي نگارش سنگ‌نبشته‌هاي رسمي استفاده مي‌شد، با وجود اين، خط مذكور در ساخت هويت اختصاصي و ممتاز امپراتوري پارسي سهيم بود.*

* This article is based on: A. Shapur Shahbazi, "Darus I the Great", Encyclopaedia Iranica, vol. VII/1, 1994

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ «اَلاعَرْابُ اَشدَّ كُفراً وَ نفاقاً وَ اَجْدَرُ اَلاَّ يّعْلَمُوا حُدُودَ ما اَنزَْلَ اللهُ» سوره‌ي توبه، آيه‌ي 97
(اعراب در كفر و نفاق از ديگران فزون‌ترند و به ناداني احكام خداوند سزاوارتر)
ناصر پورپيرار، اين انشا نويس ايران‌ستيز، در يكي از جديدترين ياوه‌پراكني‌هاي خود، سيماي ديگري را از مرام و مسلك ننگين «پان عربيستي - كمونيستي» خود به نمايش گذاشته است. او با پي روي از ايدئولژي سوخته و پوسيده‌‌ي «خلق‌سازي» استالين، به گنگي، سخن از "فارس‌ها" (خلق فارس!) مي‌گويد و آنان را مردماني "فزون‌خواه و جداسر و تجزيه طلب (!!!) و بي‌پيشينه و زورگو و مفت‌خور و..." توصيف مي‌كند، و البته نمي‌خواهد يا نمي‌تواند توضيح دهد كه منظور وي از "فارس‌ها" چه كساني هستند: اهالي استان فارس، مردم پاي‌تخت، همه‌ي ايرانيان، فارسي‌زبان دنيا يا ... ؟! بديهي است كه وي توضيحي در اين باره ندارد چرا كه او فقط بازگو كننده‌ي يك انديشه‌ي مضحك و نامفهوم پان‌عربيستي - استالينيستي است كه جز در ميان خام‌انديشان گمراهي چون او و مشتي پان‌تركيست شرور، خريدار و پذيراي ديگري ندارد.
پورپيرار در ادامه، از سركوبي شورش «فرورتي» به دست داريوش كبير برآشفته شده، مي‌نويسد: "تمام كتيبه‌ي بيستون شرح اين قبيل آدم‌كشي‌هاي او به مدد يهوديان است"! و سپس مي‌افزايد كه هخامنشيان: "15 ملت صلح جو و سازنده و هنرمند و صاحب خرد ايران و بين النهرين را، با نسل كشي كامل، از صحنه‌ي تاريخ روبيدند، مراكز تجمع و توليد را تعطيل كردند، بقاياي بوميان ايران را به كوه و جنگل و اعماق دشت‌ها راندند، تا ظهور اسلام، به طول 12 قرن، اين سرزمين را به سكوت واداشتند و چادر نشيني و زندگي عشيره‌اي در دهات دور افتاده را جايگزين آن مراكز بزرگ صنعت و هنر و توليد كردند، چندان كه اينك هر نقطه‌ي ايران را كه مي‌كاويم ويرانه‌اي سوخته پديدار مي‌شود كه در پس مانده‌هاي آن نيز حضور فرهنگي و صنعتي و هنري درخشان و حيرت انگيز يك قوم كهن ايراني اعجاب جهان را بر مي انگيزد"! اما حقيقت آن است كه نه در سنگ‌نبشته‌ي بيستون - و نه در هيچ سند تاريخي ديگري - اثر و نام و نشاني از يهوديان و/ يا مدد كذايي آنان به هخامنشيان يافته مي‌شود و نه تاكنون هيچ يك از آن ويرانه‌هاي مورد ادعاي پورپيرار شناسايي شده و نه نشاني از سكون و توقف و پس‌ماندگي تمدن و فرهنگ آسياي غربي (به قول پورپيرار: شرق ميانه) در عصر هخامنشيان به دست آمده است. پورپيرار نيز با علم بر اين موضوع و تهي‌دستي كامل خود، همواره از ارائه هر گونه سند و مدرك و شاهدي وامانده است. ناگفته پيداست كه در ذهن بيمار و خيال‌پرداز پان‌عربيستي چون پورپيرار، كه به جهت برافتادن پادشاهي بابل - كه از ديد او، عرب بوده‌اند! - به دست كورش، كينه‌ي عميق و خودسوزي را به اين قوم بزرگ وجهان‌گشا (پارس‌ها) پيدا كرده و البته با آزاد شدن "يهوديان" تبعيدي در بابل، باز به دست كورش، نفرت او به عنوان يك "پان‌عربيست" نژادپرست ضديهود، از پارس‌ها دو چندان شده است، هر صحنه‌اي و هر واقعه‌اي، قابل جعل و قلب و تحريف به نفع اعراب است. بنابراين، از ديدگاه پورپيرار، قوم پارس به سبب برانداختن سلطه‌ي اعراب (= بابلي‌ها!) از خاورميانه و رهاندن يهوديان از چنگ همان اعراب، و يافتن لقب «مسيح» از سوي فرزندان اسراييل، مستوجب تكفير و تخريب و توهين از جانب جهان عرب است!
اين را نيز بيافزايم كه پورپيرار، عمداً، به سبب كينه‌توزي و غرض‌ورزي نسبت به ايران باستان، يا از سر ناآگاهي مطلق از اصول و مسائل تاريخي، كاملاً غافل از اين حقيقت است كه هيچ پادشاه و هيچ حكومتي، در برابر شورش و شورشي سكوت نكرده است؛ و البته در معركه‌ي جنگ نيز جز مرگ و نابودي پيش‌آمد ديگر متصور و قابل وقوع نيست. اين نيز آشكار است كه سنگ‌نبشته‌ي بيستون يك بيانيه‌ي سياسي- نظامي است و نه منشور حقوق بشر. اما پورپيرار بدون اعتنا به اين كاركرد نبشته‌ي بيستون و با چشم‌پوشي عمدي از سنگ‌نبشته‌ي نقش رستم، كه شرحي كامل از منش فردي و پادشاهي درخشان داريوش كبير است، تقلا و تكاپوي مضحكانه و كودكانه‌اي را براي تخريب چهره‌ي اين پادشاه بزرگ تاريخ به خرج داده است. جالب آن كه سنگ‌نگاره‌ي بيستون دقيقاً بر اساس الگوي سنگ‌نگاره‌ي «آنوبانيني» پادشاه لولوبي (حدود 2000 پ.م.) واقع در پانزده كيلومتري غرب بيستون، طراحي و حجاري شده است؛ با اين تفاوت كه در سنگ‌نگاره‌ي آن پادشاهِ - به قول پورپيرار - "صلح‌جو و سازنده و هنرمند" (آنوبانيني)، اسيران و مغلوبان به طور برهنه و شكسته تصوير شده‌اند، اما در سنگ‌نگاره‌ي اين پادشاهِ - به قول پورپيرار - "آدم‌كش" (داريوش)، به شكل ملبس و آراسته!
حقيقت آن است كه برخوردهاي كاملاً طبيعي داريوش كبير با شورشيان هرگز قابل مقايسه با قتل عام‌ها و ويران‌گري‌هاي پياپي و همواره‌ي آشوريان عليه مردمان بي‌گناه بومي ايران و ميان‌رودان نيست. چنان كه پادشاه آشور، «آشوربنيپل» (627-668 پ.م.) خود درباره‌ي تهاجم‌اش به شوش مي‌گويد: «در طي يك لشكركشي، من اين سرزمين ايلام را به كوير و ويرانه تبديل كردم. روي چمن‌زارهاي آن نمك و بُتّه‌هاي خار پراكندم [تا آن جا كه] نداي انساني، صداي سُمّ چارپايان كوچك و بزرگ و فريادهاي شادي به دست من از آن جا رخت بَربَست»! جالب آن كه پورپيرار به سبب عرب‌تبار دانستن مضحكانه‌ي آشوريان، نه تنها اعتنايي به اين حقايق نمي‌كند، بل كه مذبوحانه مي‌كوشد تا اين قوم خون‌ريز را از جنايات‌اش تبرئه كرده و هر نوع بازگويي حقيقت را در اين باره، توطئه‌ي مورخان يهودي‌گرا معرفي كند!! او هم‌چنين سعي مي‌كند كه چيزي از جنايات حاكمان عرب عصر اسلامي را به خاطر نياورد و چشم‌هاي خويش را بر روي چنين حقايقي ببندد و خود را با اوهامي كه در تاريك‌خانه‌ي ذهن‌اش ساخته است، مشغول كند: «عده‌ي كساني كه حجاج (= مأمور امويان، دودمان محبوب پورپيرار، در عراق) گردن زده بود، به جز آن‌ها كه در جنگ‌ها و زد و خوردها كشته شده بودند، يك صد و بيست هزار كس بود … وقتي حجاج بمرد، پنجاه هزار مرد و سي هزار زن در محبس او بود. محبس او سقف نداشت و چيزي نبود كه محبوسان را از گرما و سرما محفوظ دارد و آب آلوده به خاكستر به آن‌ها مي‌دادند» (التنبيه و الاشراف، ابوالحسن مسعودي، انتشارات علمي و فرهنگي، 1381، ص297)؛ «علت اين كه ما از اين اخبار (= دانش پيشينيان) بي‌خبر مانديم، اين است كه قتيبة بن مسلم باهلي نويسندگان و هربدان خوارزم را از دم شمشير گذرانيد و آن چه مكتوبات از كتاب و دفتر داشتند همه را طعمه‌ي آتش كرد و از آن وقت خوارزميان امي و بي‌سواد ماندند …» (آثار الباقيه، ابوريحان بيروني، انتشارات اميركبير، 1377، ص 75)؛ «پس از آن كه عبدالله بن عامر از فتح "گور" فارغ شد به سوي "اصطخر" شتافت و پس از جنگي بزرگ و به كار انداختن منجنيق آن را به جنگ فتح كرد و چهل هزار تن از پارسيان را بكشت و بيش‌تر آزادگان و بزرگان اسواران را كه بدان جاي پناه آورده بودند نابود كرد … [اما مردم اصطخر باز عليه اعراب شورش كردند، آن گاه] ابن عامر پارسيان [به نبرد آمده] را شكست داد و به اصطخر بازگردانيد. سپس … آن جاي را به جنگ فتح كرد و قريب به صد هزار تن از ايشان را بكشت» (فتوح البلدان، بلاذري، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1346، ص262)؛ «ابن مهلب … خلقي عظيم از مردم گرگان بكشت و كودكان را به اسارت گرفت و كالبد كشتگان را بر دو جانب طريق بياويخت» (همان، ص 188)؛ «مهاجران به آن جاي (= شوشتر) روي آورده جنگ‌جويان را كشتند و كودكان را اسير كردند» (همان، ص 249) و …
با همه‌ي اين اوصاف، طبيعي است كه پورپيرار به عنوان يك «پان‌عربيست»، حيات عشيره‌اي و بدوي اعراب جاهلي را به يك حيات و اجتماع ملي ترجيح دهد و رضا شاه پهلوي را كه باني ايران نوين و بنيان‌گذار دولت- ملت واحد ايراني بود به باد حمله گيرد. از سوي ديگر، وي در يادداشتي ويژه، از براي بدرفتاري امريكاييان با زندانيان عراقي سخت ضجه مي‌زند و آه و ناله و فرياد مي‌كند، اما فراموش كرده و اهميتي نمي‌دهد كه همين عراقي‌ها با اسراي ايراني زمان جنگ چه رفتار ددمنشانه‌اي داشتند. طبيعي است كه براي يك "پان‌عربيست" سرنوشت و وضع و حال «اعراب» بسيار مهم‌تر و ارزشمندتر از آن ايرانيان است.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۳

آخرت شناسي در گاثاها

مفسران جديد متون اوستاي كهن مايل به كمينه ساختن وجود يا اهميت آخرت شناسي در آن‌ها هستند. اين پژوهش‌گران گاثاها را اصولاً متوني آييني، و در روح و جوهره نزديك و شبيه به سرودهاي ودايي مي‌دانند كه هدف پيشواي ديني از آفرينش آن‌ها، فراهم آوردن نيك‌بختي و حمايت [ايزدان] براي خود و جهان است. طرف‌دار چنين ديدگاهي، "هلموت هومباخ" (Helmut Humbach) است، هر چند وي اهميت اندكي بدان بخشيده است (Die Gathas des Zarathustra, Heidelberg, 1959, I, p. 74)، و "ژان كلنز" (Jean Kellens) كه وجود آخرت شناسي خاصي را در بافت آييني گاثاها پذيرفته است ("L'eschatologie mazdeenne ancienne" in S. Shaked and A. Netzer, eds., Irano-Judaica 3, 1994, pp. 49-53). با وجود اين، ديگر پژوهش‌گران از سنت زرتشتي در بازيابي پيش‌آگاهي برخي از انگاره‌هاي اصلي آخرت شناسي در گاثاها، كه سپس‌تر توسعه يافته و جايگاهي مركزي را در دين زرتشتي به دست آورده است، پي روي مي‌كنند. با وجود پيش‌رفت‌هاي كلان حاصل شده در فهم گاثاها، اين متون هنوز بسيار پيچيده و مبهم‌اند و تفسيرهاي گوناگون را برمي‌تابند.
در گاثاها اشاره‌اي وجود دارد به اين آموزه كه فرد، به لحاظ آخرت شناختي، در برابر كردارهاي خويش مسؤول و پاسخ‌گو است (يسن 31/14). انگاره‌هايي چون garo.demana، كه غالباً "خانه‌ي سرود" ترجمه شده (يسن 50/4، 51/15)، demana vanheush mananho "خانه‌ي منش نيك" (يسن 32/15)، يا anheush vahishta "بهترين هستي" (يسن 40/10، و با اطنابي توصيفي، 17-15) به نظر مي‌رسد كه با پاداش دادن روح به جهت انجام دادن كارهاي نيك مرتبط باشند. برعكس، "خانه‌ي دروغ" (druji demana)، جزايي است براي كردارهاي بد (يسن 46/11، 49/11). اين وضعيت دوزخي به صورت «زندگي دراز در تاريكي، خورش پليد، [و] بانگ دريغ» (يسن 31/20) توصيف مي‌شود. در يسن 33/1 و 49/4 ممكن است اشاره‌اي وجود داشته باشد به كيفر اختصاص داده شده به كساني كه كردارهاي بدشان از كارهاي نيك‌شان فزون‌تر است. انگاره‌هاي بهشت و دوزخ در گاثاها با عبارات "بهترين [هستي]" (يسن 44/2)، و "بدترين" (يسن 30/4) بيان مي‌گردد. پل آخرت شناختي با اصطلاح chinvato peretu [= پل گزينش] (يسن 32/15، 33/1، 46/11)، و نيز شايد به وسيله‌ي "آتش" (يسن 31/9) دلالت مي‌شود. قاعدتاً نمي‌توان با اطمينان گفت كه در گاثاها، آخرت شناسي با اصطلاحات اختصاصي يا عمومي داوري (قضايي) نموده و دريافته مي‌شود. به نظر مي‌رسد Sraosha ("اطاعت") ايزدي است كه به طور بسيار نزديك و عميقي با موضوع داوري و قضاوت در گاثاها مرتبط است.
يكي از اصطلاحات روشن آخرت شناختي در گاثاها Saoshyant، سودرسان آينده، است؛ اصطلاحي كه شايد در اصل براي خود زرتشت به كار رفته است (مانند يسن 46/3). هم‌چنين گاثاها به فلز گداخته (يسن 51/9، 33/1، 46/11) اشاره دارد كه، هر چند زمينه‌ي آن بسيار روشن نيست، اما مي‌توان آن را در مفهومي كه پيرامون اين انگاره در نوشتارهاي پهلوي بسط و توسعه يافته است پذيرفت، كه برپايه‌ي آن، از يك داوري مكانيكي، كه به موجب آن مردم بايد سراسر رودي از فلز گداخته را بپيمايند، نيكوكاران سالم و صحيح بيرون مي‌آيند. واژه‌ي -yah نيز ممكن است به اصطلاحات آخرت شناختي در گاثاها متعلق باشد، كه، برپايه‌ي پيش‌نهاد "هرمان لومل" (Herman Lommel) مي‌توان آن را "بحران، جدايي، خطر"، و در مفهوم حالتي آخرت شناختي، «اضطراب و نگراني و دل‌واپسي [نسبت به فرجام حيات]» معني كرد. اين نكته كه آيا انگاره‌ي "رستاخيز" پيش‌تر در گاثاها شرح و بيان شده است، كاملاً روشن و آشكار نيست. اما لومل يسن‌هاي 30/7 و 34/14 را دلايل و نشانه‌هاي موجوديت اين باور دانسته و در نظر گرفته است.*

* This article is based on: Sh. Shaked, "Eschatology I. in Zoroastrianism and Zoroastrian influence", Encyclopaedia Iranica, vol. VIII/6, 1998

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۳

استان فارس در عصر ساساني

سنگ‌نبشته‌ي پارسي ميانه- پارتي شاپور يكم در بيشاپور، آغاز عصر ساساني را در 6/205 م. قرار مي‌دهد. اين موضوع دلالت مي‌كند بر اين كه آغاز تمايلات و كشش‌هاي سياسي ساسانيان در ارتباطي نزديك با رويارويي‌هاي پارت- روم در دوران Severian، از يك سو، و از سوي ديگر با ستيزه و جدال ميان برادران "بلاش" ششم و "اردوان" چهارم قرار داشت. با وجود اين، بايد در فهم و دريافت اين تمايلات بلندپروازنه‌ي ساساني به عنوان نشانه و دليل فروپاشي سياسي در عصر متأخر امپراتوري پارتي، محتاط و هشيار بود. كام‌يابي‌هاي - هم‌زمان با خيزش اردشيرِ - اردوان در برابر روم (.Dio Cassius, 78.26.3 ff) و مرحله و دوره‌ي طولاني تحكيم و يك‌پارچه سازي امپراتوري نخستين ساساني، بيش‌تر دلالت مي‌كند بر اين كه پارت‌ها (و خود ساسانيان؟) در آغاز، روي‌دادهاي ناحيه‌ي فارس را به عنوان درگيري‌هايي كه به لحاظ منطقه‌اي محدود به پادشاهي پارسي‌هاي تحت انقياد بود، ملاحظه كرده و دريافته بودند، و اين كه برآيند مصيبت‌بار جنگ "هرمزجان" تنها با نگاه به گذشته اجتناب ناپذير و حتمي به نظر مي‌آيد.
ساسانيان نخستين خود را جانشينان فرمان‌رواياني مي‌انگاشتند كه، مانند خود، از فارس برآمده و بر شاهنشاهي بزرگي فرمان رانده بودند. آنان كاخ‌هاي پرشكوهي بنا كردند و اقامتگاه‌هاي ارزنده‌اي را پي افكندند. ساسانيان زادبوم خويش را محلي تاريخي، ديني، و داراي اهميت سياسي و "اماكن مقدس" مورد حرمت و به جاي مانده از "نياكان‌شان"، كه در اين جا مستقر بودند، مي‌پنداشتند. آنان در عين حال، برخلاف هخامنشيان، به "ايران مشترك" بيش از بنيان‌هاي پارسي فرمان‌روايي‌شان تأكيد كردند؛ و براي زماني دراز، از الگوي پارتي، كه تنها در دوران اخيرتر با سنت‌هاي ساساني جانشنين شده بود، پي‌روي نمودند. هر چند نام "فارس" در بالاي فهرست ايالت‌هاي امپراتوري، كه شاپور يكم در سنگ‌نبشته‌اش در كعبه‌ي زرتشت (ShKZ) نام برده، ذكر گرديده است اما قضيه بدين سان بود. عناصر و اصول نوين سياست ساسانيان نخستين بر تجديد موضع خصمانه عليه روم، تكيه و تأكيد بر خصلت "ايراني" پادشاهي و دين، و نيز بر توسل افزون‌تر و آشكارتر به ايزدان زرتشتي استوار بود. در زمينه‌ي سياست داخلي، طوايف وفادار پارتي پيوستگي و ثبات پادشاهي جديد را تصديق و تضمين كردند، اما اينك با طوايف فارس تكميل شده بودند و پادشاهي نيز براي خاندان ساسان برآمده از اين استان محفوظ بود. اهميت ويژه‌ي فارس براي تاريخ زرتشتي‌گري را، كه پيش‌تر روحاني برجسته‌ي ساساني Kirder در سنگ‌نبشته‌اش در سرمشهد (KSM 31) بدان تأكيد كرده بود، پژوهش‌هاي نوشتاري جديد باستان‌شناختي و زباني و تاريخي گواهي مي‌كند: استان فارس يك حوزه‌ي بسيار بزرگ زرتشتي بود، چنان كه روش‌هاي تدفين، و اين حقيقت كه اوستا برپايه‌ي سنت فارس تصويب و تقديس گرديده بود، بدان دلالت مي‌كند.
به نظر مي‌رسد كه فارس، پيش از اصلاحات خسرو يكم انوشيروان، به لحاظ مقاصد اداري به بخش‌هاي متعددي تقسيم شده بود، اين بخش‌هاي كوچك در دوران اخيرتر با واحدهاي بزرگ‌تري جانشين شدند كه از آنان، اردشير خره (Ardashir Xwarrah)، بيشاپور (Weh Shabuhr)، داراب، استخر، داراب نو، ارجان (Weh-az-Amid Kawad) به نام شناخته شده‌اند. هم‌چنين فارس از جمله‌ي آن استان‌هايي بود كه شاپور يكم مردمان به تبعيد آورده از امپراتوري روم را در آن اسكان داد (ShKZ, Parthian 15 ff., Greek 34-36; Chronicle of Se'ert, pp. 220-23). از اين رو بود كه مسيحيت در فارس سخت ريشه گرفته بود و سرانجام منجر به تأسيس اسقفيه‌اي شد كه عنوان نمايندگان آن در گزارش‌هاي ثبت شده‌ي شوراهاي كليسايي اسقف‌هاي نسطوري آشكار مي‌گردد. در دوران متأخر ساساني، Rew-Ardashir [ريو اردشير] (Reshar) مركز مطران فارس و نيز نقطه‌ي آغازي براي تماس و ارتباط دريايي مسيحي و دسترسي همه سويه به هند بود. فارس در 643 م. پس از مقاومتي سخت، به دست اعراب مسلمان افتاد.*

* This article is based on: J. Wiesehofer, "Fars II. History in pre-islamic period", Encyclopaedia Iranica, vol. IX/3, 1999

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ ملاحظاتي در تاريخ ايران (دكتر علي ميرفطروس)

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۳

درياي اسطوره‌اي فراخ‌كرد

فراخ‌كرد (Fraxkard) شكل پارسي ميانه‌ي واژه‌ي اوستايي Vourukasha، به معناي "داراي شاخابه‌هاي پهناور"، نام اقيانوسي كيهاني در اسطوره‌هاي ايران است. برپايه‌ي اسطوره‌اي محفوظ مانده در كتاب‌هاي پهلوي، در آغاز آفرينش، Tishtar / Tishtriia، ايزد باران، ابرها را برانگيخت و بر سراسر زمين باران فرو ريخت. سپس مينوي باد (Wad) آب فرو ريخته را روبيد و آن را به سوي انتهاي جهان پيش راند، كه از آن آب، درياي "فراخ‌كرد" پديد آمد (بن‌دهش، ترجمه‌ي مهرداد بهار، ص 64؛ گزيده‌هاي زادسپرم3/12). چنين گفته شده است كه فراخ‌كرد در دامنه‌هاي جنوبي البرز (Haraburz) واقع شده و يك‌سوم زمين را فراگرفته است. بخشي از فراخ‌كرد نيز گرداگرد Xwanirah (خونيره)، سرزمين مركزي جهان، را در برگرفته است (زادسپرم3/35). رود اسطوره‌اي Aroduui Sura Anahita (ارودويي سورا اناهيتا)، كه احتمالاً جانشين عنوان كهن‌تر Harahuditi* است، به درون اين دريا مي‌ريزد (يشت 5/4). گفته مي‌شود كه فراخ‌كرد شامل يك‌صد درياچه (war) به نام "چشمه‌هاي Ardiwsur" يا "سرچشمه‌هاي دريا" است كه بزرگي هر كدام 1800 فرسنگ مي‌باشد (بن‌دهش، ص73؛ زادسپرم3/12). از فراخ‌كرد دو رود بزرگ به نام‌هاي Arang و Wehrod سرچشمه گرفته و جاري مي‌شود سپس گيتي را دور مي‌زند و پاكيزه مي‌شود و به درياي فراخ‌كرد باز مي‌پيوندد (بن‌دهش، ص 65). در اين دريا جذر و مد و جنبشي وجود ندارد (بن‌دهش، ص86). فراخ‌كرد انبار و مخزن اصلي باران است (وي‌ديوداد21/4؛ دين‌كرد، ويراسته‌ي مدن، 108/5 و به بعد). هنگامي كه آب‌هاي آن به Hugar / Hukairiia ي بلند، قله‌ي البرز، بر مي‌شود، در آن جا پاك و پيراسته مي‌گردد. بخشي از آن به فراخ‌كرد باز مي‌ريزد و باقي‌اش به صورت نم و تراوش آب به همه‌ي جهان مي‌رسد (بن‌دهش، ص124؛ مينوي خرد، ترجمه‌ي احمد تفضلي، ص62). در مركز فراخ‌كرد، كوه Us.hendauua (پهلوي: Usindam) واقع است و گرداگرد قله‌ي آن، بخارهايي كه به صورت ابرهاي باراني به سراسر زمين مي‌گسترد، گرد مي‌آيد (يشت 8/33-32). برپايه‌ي يك روايت، آب‌هايي كه از Hugar به فراخ‌كرد جاري مي‌شود، نخست بر اين كوه فرو مي‌ريزد (بن‌دهش، ص71، 73؛ دادستان دينيگ92/5).
"هوم سفيد" كه درخت Gokaran (گوكرن) نيز خوانده مي‌شود - و در پايان جهان، مردمان رستاخيز كرده با نوشيدن افشره‌ي آن جاودانه مي‌شوند - در ژرف‌ترين بخش فراخ‌كرد روييده است (مينوي خرد، ص81، 143؛ بن‌دهش، ص100). يك ماهي افسانه‌اي (به نوشته‌ي بن‌دهش، دو ماهي) به نام Kar (اوستايي: Kara، يشت14/29) در اين جا زندگي مي‌كند و وظيفه‌اي او دور و دفع كردن وزغي است كه اهريمن براي آسيب رسانيدن به "هوم سفيد" آفريده است (بن‌دهش، ص 01-100؛ مينوي خرد، ص81، 143). گفته مي‌شود كه درخت اسطوره‌‌اي ديگري نيز به نام "درخت بسيار تخمه" (was-tohmag)، "رنج زُدا" (jud-besh) در فراخ‌كرد روييده است (بن‌دهش، ص 65، 03-100؛ يشت12/7؛ وي‌ديوداد 5/19). جز اين‌ها، جانوري افسانه‌اي به نام "خر سه پا" در ميان فراخ‌كرد ايستاده است (يسنه‌ي 42/4؛ بن‌دهش، ص101 و به بعد؛ مينوي خرد، ص81، 141). از اين اقيانوس، فروشي‌ها (fravashi) پاس‌داري مي‌كنند (يشت 13/59).
فراخ‌كرد صحنه‌ي وقوع برخي روي‌دادهاي اسطوره‌اي است. نبرد Tishtar / Tishtriia، ايزد باران، و Aposh / Apaosha، ديو خشكي، در اين جا روي داده است (يشت 8/29-20؛ بن‌دهش، ص 64). اين دريا پناهگاه «فر» (اوستايي: xvarenah؛ پهلوي: xwarrah) بود، زماني كه از جمشيد (اوستايي: Yama)، و از افراسياب (اوستايي: Frangrasiian)، كه براي به دست آوردن آن تلاش و تقلايي بي‌هوده كرد، گريخت (يشت 19/58-56؛ دين‌كرد، ويراسته‌ي مدن، 613/2 به بعد). در موردي ديگر، هنگامي كه «فر» از Kayus / Kavus مي‌گريخت، در داخل اين اقيانوس پناه گرفت (دين‌كرد 16-815). گرشاسپ (اوستايي: Keresaspa) بر ديو Gandarw / Gandarewa در ساحل آن چيره شد، و Vandaremainish، برادر ارجاسپ براي پيروزي بر گشتاسپ (اوستايي: Vishtaspa) در اين اقيانوس براي Aredvi Sura Anahita قرباني تقديم كرد (يشت 5/17-116). ممكن است كه فراخ‌كرد در برخي دوره‌هاي تاريخي با درياي مازندران يا درياي سياه و يا به ويژه با اقيانوس هند (ابراهيم پورداوود: يشت‌ها، ج1، كتاب‌خانه‌ي طهوري، 1347، ص133، ي 2؛ مهرداد بهار: از اسطوره تا تاريخ، نشر چشمه، 1377، ص22) مطابقت داده شده باشد، اما با وجود اين، يقين و اطميناني در اين موضوع وجود ندارد (مري بويس: تاريخ كيش زرتشت، ج1، انتشارات توس، 1376، ص 198).*

* A. Tafazzoli, "Fraxkard": Encyclopaedia Iranica, vol. X/2, 2001

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۳

آموزش و پرورش در عصر هخامنشي

از آموزش و پرورش كودكان در عصر هخامنشي نكات اندكي دانسته است. در دو سند ايلامي به دست آمده از تخت جمشيد، پيش‌نويسي شده در بيست و سومين سال پادشاهي داريوش يكم (499 پ.م.)، از «پسراني پارسي [كه] رونويسي كننده‌ي متون‌اند» ياد شده است؛ متن‌هاي مورد بحث، گزارش‌هاي ثبت شده‌ي تحويل گندم به 29 نفر و تحويل شراب به 16 نفر هستند. ممكن است كه اين پسران، خط ميخي پارسي را، كه احتمالاً تنها براي چند دبير دانسته بود، فرا مي‌گرفتند؛ چرا كه اين خط بيش‌تر براي نگارش سنگ‌نبشته‌هاي حاكي از پيروزي و توفيق شاهانه مورد استفاده بود. حتا بزرگان و كارمندان بلندپايه‌ي پارسي، نانويسا بودند، و بدين سبب از دبيران بيگانه (به ويژه نويسنده به زبان آرامي) در بايگاني دولتي استفاده مي‌شد.
منابع يوناني طرح و تصويري از آموزش و پرورش نمونه‌وار پارسي به دست مي‌دهند. به نوشته‌ي هردوت (1/136)، پسران پارسي تا سن پنج سالگي مجاز نبودند كه به حضور پدرشان برسند و تا آن زمان، در ميان زنان زندگي مي‌كردند. از سن پنج تا بيست سالگي به آنان اسب‌سواري، تيراندازي، و راست‌گويي آموخته مي‌شد. پارسيان دروغ‌گويي را بدترين گناهان مي‌دانستند، در صورتي كه دلاوري و شجاعت در خدمت نظامي نشانه‌ي مردانگي و جوان‌مردي بود. "گزنفون" در Cyropaedia مي‌نويسد كه پسران اشراف پارسي تا سن شانزده يا هفده سالگي در دربار سلطنتي پرورش مي‌يافتند و سواركاري، تيراندازي، پرتاب نيزه، و شكارگري را تمرين مي‌كردند. به آنان شيوه‌ي داوري، فرمان‌بري، بردباري، و خويشتن‌داري نيز آموخته مي‌شد (1.2.2-12, 7.5.86, 8.6.10; cf. idem, Anabasis 1.9.2-6; Strabo, 15.3.18). صرف نظر از اين رهنمودهاي اخلاقي، به آشكارا، هدف آموزش و پرورش پارسي به بار آوردن سربازان كارآمد و شايسته بود. اين استنتاج را سنگ‌نبشته‌ي آرامگاه داريوش يكم گواهي مي‌كند: «ورزيده‌ام، هم با دست‌ها، هم با پاها؛ سواركارم، سواركار خوب؛ تيراندازم، تيرانداز خوب، هم پياده، هم سواره؛ نيزه افكن‌ام، نيزه افكن خوب، هم پياده، هم سواره» (DNb 40-45). در Alcibiades (منسوب به افلاتون، 1/23-120) چنين ذكر شده است كه شاه‌زادگان پارسي در سن چهارده سالگي به چهار آموزگار پارسي برجسته واگذار مي‌شدند، به ترتيب به نام‌هاي "خردمندترين"، "دادگرترين"، "پارساترين"، "دليرترين"، كه به آنان به ترتيب، پرستش خدايان، شيوه‌ي حكم‌راني، خويشتن‌داري و دليري را مي‌آموختند. "پلوتارخ" (Artaxerxes 3.3) به دينياري اشاره كرده است كه «دانش مغان» را به كورش كوچك آموزش داد.
درباره‌ي آموزش و پرورش در شهرباني‌هاي شرقي امپراتوري هخامنشي عملاً اطلاعاتي در دست نيست، اما مدارك و شواهد مربوط به بابل و مصر، كه نظام‌هاي سنتي آموزشي آن‌ها در زمان فرمان‌روايي پارسي نيز ادامه داشت، گسترده و فراوان است. در هر دو كشور، آموزش و پرورش رسمي محدود به پسران بود. در آموزشگاه‌هاي دبيري، خواندن و نوشتن، و نيز اندكي دستور زبان، رياضيات و اخترشناسي آموخته مي‌شد. در بابل عصر هخامنشي، باسوادي در ميان جمعيت غيرايراني آن رواج بسياري داشت؛ دبيران بابلي پرشمار، و شامل پسران شبانان، ماهي‌گيران، بافندگان و مانند آن بودند.
از ميان‌رودان متن‌هاي درسي بسياري به جاي مانده است. اين آثار شامل واژه‌نامه‌هاي سومري- بابلي، الواحي با نشانه‌هاي ميخي، و انبوهي از سرمشق‌ها و نمونه‌هاي كاربرد و تكاليف دستوري هستند. ميزان باسوادي حتا در ميان مستعمره‌نشينان نظامي هخامنشي در الفانتين مصر نيز بالاتر بود، و اين موضوع را قراردادهايي به زبان آرامي كه آنان معمولاً با نام‌هاي خودشان امضا مي‌كردند، گواهي مي‌كند. داريوش يكم فرمان بازسازي آموزشگاه پزشكي در ساييس مصر را صادر كرده بود. با وجود اين، چنين به نظر مي‌رسد كه در ميان مصريان، آموزش و پرورش به صورت امتيازي براي اشراف باقي مانده بود: "اوجاهوررسنه" (Ujahorresne)، يك شخصيت برجسته‌ي مصري، اظهار داشته است كه كودكان «افراد بي‌اهميت» در ميان دانشجويان اين آموزشگاه پزشكي وجود نداشته‌اند.*

* M. A. Dandamayev, "Education I. in the Achaemenid period": Encyclopaedia Iranica, vol. VIII/2, 1998

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۳

اشكانيان و پان‌تركيسم

در عصر ناصرالدين شاه قاجار، نويسنده‌اي به نام «محمدحسن اعتمادالسلطنه» با تأليف كتابي به نام «درر التيجان في تاريخ بني الاشكان» در باره‌ي تاريخ اشكانيان و بيش‌تر بر اساس نوشته‌هاي تاريخي دوران اسلامي، كوشيد تا در جهت اهداف سياسي دولت قاجار، با ترك‌تبار ساختن اشكانيان و پيوند زدن دودمان ترك‌تبار قاجار بدانان، مشروعيتي تاريخي و ملي براي اين قاجاريان در اصل غيرايراني فراهم آورد، و البته اشكانيان بهترين سوژه براي اين كار بودند، چرا كه دانسته‌هاي موجود در مورد آنان بسيار اندك بود و از اين رو، جعل هويت براي اشكانيان ساده‌تر مي‌نمود. اعتمادالسلطنه با اين اقدام خود، بعدها خوراك مناسبي را براي پان‌ترك‌هاي شرور و روان‌نژندي كه در پي ترك ساختن همه‌ي مردمان و اقوام عالم‌اند، و سرانجام «پورپيرار» ي كه قصد تخريب تمام تاريخ و گذشته‌ي پرافتخار ايران به نفع اهداف پان‌عربيسم دارد، فراهم آورد.
شادروان «محمدتقي ملك‌الشعراء بهار»، اديب بزرگ معاصر، در يادداشتي هر چند فشرده و قديمي، اما سخت ارزنده و پرمحتوا، پاسخ كوبنده و بُرنده‌اي را بر ياوه‌سرايي‌هاي مضحك اعتماد السلطنه داده است كه آن را در ادامه مي‌خوانيد. يادداشت‌هاي درون قلاب [] از من است.

مرحوم اعتماد السلطنه در كتاب "درر التيجان" كه اصرار زيادي در توراني و تاتار ساختن اشكانيان داشته، از قول «مالالا» از مورخين يوناني گويد كه: پارث به لغت ايراني همان معني اسكيث يا توراني را دارد (جلد اول، صفحه 53) و باز در يكي دو جاي ديگر از همان جلد گويد كه «پارث يا پارتي به معني تبعيد شده و فراري است» [اين معنايابي ساختگي، همان است كه پورپيرار با دزديدن آن از اعتماد السلطنه، با عنوان ديدگاهي انقلابي و بي‌سابقه، از جانب و به نام خود، براي اشكانيان مطرح ساخته است!]، مخصوصاً در صفحات 161 و 162 تحقيق عجيبي كرده و مي‌گويد: «علت ضبط نكردن سوانح و وقايع دوران اشكانيان و تاريخ ايشان نيز يكي همان خارجه بودن آن‌ها بوده [اين نيز همان ديدگاه پوچي است كه پورپيرار با دزديدن از اعتماد السلطنه، در كتاب اشكانيان خود، به نام خويش بازگو كرده است!] و اسم آن‌ها گواهي مي‌داده (؟)، چه پارث چنان كه پيش‌تر هم ذكر نموده‌ايم، در لغت اسكيث و توراني به معني نفي و تبعيد است و اگر پارث از كلمه‌ي پارثواي سنسكريت مشتق شده باشد باز به معني غريب است. شك نيست كه بعضي از پادشاهان اشكاني به اسم سلاطين كياني موسوم شده اما برخي هم اسامي توراني داشته و آرساك و سنيناك كه مختوم به آك ترك‌هاست (؟) و [نام] ولوژز كه به چنگيز و قرقيز شباهت دارد، تركستاني بودن اشكانيان را مدلل داشته (!)…».
اگر چه خود اين عباراتِ بي‌اساس، واهي بودن آن‌ها را آشكار مي‌سازد، مع‌ذلك مي‌گوييم بر فرض اين كه پارث در لغت اسكيث و توراني - كه معلوم نيست چه لغتي است، تركي است يا مغولي؟ - به معني نفي و تبعيد شده باشد و شكي هم نباشد كه پارت توراني همان پرثواي مانحن فيه مي‌باشد - [كه] تازه گواه ترك بودن اين طايفه نيست - ديگر ختم شدن لغتي به الف و كاف (اك) هم دليل تركي بودن آن نباشد [= نيست]، چه تمام لغات پهلوي كه به الف ختم مي‌شود، بعد از الف، كاف دارد؛ مانند: نياك - نيا، گيواك - جا، اژيدهاك - اژدها، پيداك - پيدا، داناك - دانا، و الي آخر. هم‌چنين شباهت «ولوژز» [در يوناني: Vologases] نظر به آن كه آخر آن زاي معجمه است، با چنگيز و قرقيز، چه دليلي است كه ولوژز نام تاتاري بوده است؟! پس "پرويز" كه از "ولوژز" بيش‌تر به قرقيز و چنگيز شباهت دارد بايستي مغول يا ترك باشد، يا آن كه "تيمور" تاتار چون با "منصور" عرب هم‌وزن است بايستي اميرتيمور عرب باشد! در صورتي كه "ولوژز" ظاهراً همان "ولخش" اشكاني [به پارتي: Valgash] است كه بعدها "بلاش" و "پلاش" شده و يكي از ساسانيان هم بدان نام بوده و يوناني ها «خش» [xsh-] را «ايكس» (x) و گاهي «ژز» تلفظ مي‌كرده‌اند؛ مانند «ارتخشثر» كه «ارتگزرسس» و «خشيرشا» كه «اگزرسس» خوانده‌اند. و تمام دست و پاهايي كه مرحوم اعتماد السلطنه در ترك و تاتار ساختن اشكانيان براي آن كه قاجاريه را از نسل آن‌ها مي‌شمرده است به كار برده، از همين قبيل است كه ذكري از آن به ميان آمد ور نه، مورخين اسلامي و ايراني عموماً آن‌ها را از نسل كيان و يا از تخمه‌ي آرش - تيرانداز معروف ايراني - شمرده‌اند و اسامي آن‌ها كه تمام فارسي است و آداب و خطوط سكه‌هاي اواخر و ساير اسنادي كه از آن‌ها به دست آمده است، همه دال بر ايراني بودن اشكانيان است و بويي از اين كه آن‌ها از نژاد زرد و از اجداد تراكمه و مغول باشند، نمي‌دهد و هر كس بخواهد به اين معني درست و با اسناد مورخين قديم پي ببرد، به قسمت اخير تاريخ "كنت گوبينو" كه اتفاقاً در عصر اعتماد السلطنه تأليف شده و به "تاريخ ايران باستان" [پيرنيا] مراجعه كند.*

* محمدتقي بهار: «فردوسي‌نامه‌ي بهار»، به كوشش محمد گلبن، مركز نشر سپهر، 1345، ص 97، يادداشت1