۵ خرداد ۱۳۸۷

زيارت‌نامه حكيم ابوالقاسم فردوسي

شاهنامه فردوسي چه مي‌گويد؟ با نگاه كلان‌نگرانه و نه جزيي‌نگرانه، صرف نظر از آنچه درباره اين شخص و آن شخص يا اين شاه و آن شاه گفته است، سخني خطاب به سلطان و خليفه دارد، سخني هم خطاب به مردم همشهري و هم‌ميهني‌اش.
سلطان و خليفه، اين خطاب و عتاب را از كلام وي درمي‌يافتند كه «من، نام: ابوالقاسم، شهرت: فردوسي، محل تولد: توس، تاريخ تولد: 329 قمري، نام كتاب: شاهنامه»، از ميان اديان آسماني به اسلام ايمان آورده‌ام امّا نه به آن اسلامي كه خليفه بغداد حكم مي‌كند و سلطان غزنين دستور مي‌دهد. من اسلام را با چشمي كه خود مي‌بينم و با عقلي كه خود مي‌فهمم، برگزيده‌ام، نه با چشمي كه سلطان مي‌بيند و نه با عقلي كه خليفه مي‌فهمد. شما نام اين گرايش ديني را تشيّع مي‌گذاريد؟ بگذاريد. مرا با اكثريّت مسلمانان اهل سنت جنگ و جدالي نيست، امّا همانطور كه آنها حق دارند اسلام را از دريچه‌ي مذهب و مشرب خويش باور كنند، من نيز براي خود اين حق را باور دارم.
گرت زين بد آيد گناه من است
چنين است و اين دين و راه من است
در ميان اقوام و ملل نيز ايران و ايراني را برگزيده‌ام و اين نيز طبيعي است. عزّت ملي و غرور ميهني را در دل و جانم احساس مي‌كنم. بيگانه‌ي مهاجم را نمي‌پذيرم. امّا ايراني را هر كه هست و نامش هرچه هست، دوست دارم. ايران وطن من است و...
دريغ است ايران كه ويران شود
كنام پلنگان و شيران شود
هيچ كدام از اين دو خطاب و عتاب فردوسي درباب مذهب و مليّت، به هيچ وجه خوشايند خليفه عبّاسي نبود. و چندان خوش آيند سلطان غزنوي هم نبود. و چنين بود كه او را وكيل ‌تسخيري قرمطيان و زرتشتيان و حتا به بيانِ تندتر وكيل مدافع رافضيان و آتش‌پرستان خواندند. زيرا فردوسي، در دارالايمان اسلام و تشيّع نيم‌نگاهي از سرتحسين به سوي ايران باستان و به سوي زرتشتيان داشت. شايد بتوان گفت حكمت فردوسي نيز به گونه ديگر، هم‌مايه و هم‌خميرمايه با حكمت سهروردي است. مگر نه شيخ شهيد با شهامت علمي تمام، حكمت اسلامي و ايراني را درهم آميخت؟ تقدير يا تصادف به كمك فردوسي آمد كه به سرنوشت سهروردي گرفتار نيامد. اگرچه مي‌شود گفت حكمت و كلام فردوسي نيز به گونه‌ي ديگر شهيد شد.
امّا خطاب و عتابِ ديگرِ فردوسي را ايرانيان اين گونه دريافتند: "هموطنان من!... درست است كه اعراب براي ما حامل و قاصد و نامه‌رسان بودند و قرآن را كه نامه اسلام بود به دست ما رساندند، امّا چه كسي گفته است كه ما فاقد فرهنگ و فرهيختگي و فضيلت بوده‌ايم؟ ما خود، تاريخ داشته‌ايم و تمدن. پيامبر داشته‌ايم و دين. فرهنگ داشته‌ايم و هنر. و چون اينگونه بوده‌ايم، اسلام آوردن‌مان افتخارآميزتر است. زيرا چنين پيشينه‌اي نشان مي‌دهد كه جاذبه اسلام، فزونتر بوده است. اشغالگري امويان و عباسيان را بايد از پيامبري و اسلام‌باوري تفكيك كرد. ايراني هر كه هست اعمّ از بلوچ و ترك و تركمن و عرب و فارسي‌[زبان] و كرد (به ترتيب حروف الفبا!)، ايراني بودنش و موحّد بودنش و ديني بودنش و غيور بودنش و به عبارت ديگر ملي و اسلامي بودنش كافي است تا اشغالگري را تاب نياورد. و كافي نيست!... بل كه بايد اشغالگر را سرجاي خودش بنشاند. قرآن كريم نگفته است: اِنّ‌َ اَكْرَمَكُمْ عِندَاللهِ «اَعْرَبَكُم»!
ويژگي‌هاي شاهنامه و (مهمتر از آن) خالق شاهنامه، اين احتمال طبيعي را افزايش مي‌دهد كه مغرور بيگانه‌گرايي مانند سلطان محمود غزنوي، نه مذهب ممنوعه‌ي فردوسي را تحمّل كند، نه غرور غريبانه‌ي ملي‌اش را. و به طريق اولي متفرعنِ مدّعيِ خلافتي مانند القادر بالله عبّاسي نيز. بنابراين اگرچه در متن سروده‌هاي هجوآميز منسوب به دهقان عاصي و ياغي توس، ابيات ضعيف يا نامتناسب با شخصيت فردوسي هم به چشم مي‌خورد، و اگرچه برخي از پژوهشگران به دلائل مختلف بر صحّت انتساب اين ابيات به فردوسي خرده گرفته‌اند، امّا سرودن برخي از بيت‌ها مي‌تواند (لااقل) محتمل باشد. غرور ملي و مذهبي چنين حكيمي، وقتي بدون فاصله، با غرور سلطنتي و خوي تجاوزگريِ چنان حاكمي روبرو شده باشد، محتمل و معقول و مورد انتظار است كه به عكس‌العمل تند و تيز نيز منتهي شود. حالا يا در قالب همين ابيات و اشعار، يا در قالب گفتار و رفتاري ديگر. ما، در اينجا نه فقط از حقيقت و واقعيّت، بلكه از اسطوره و افسانه هم مي‌آموزيم. ايرانياني كه قرن به قرن با اشغالگران خارجي جنگيدند و عمر به عمر در محافل ملي خويش به نقل و نقّالي شاهنامه پناه بردند، نمي‌توانستند همزبان با غرور محبوب فردوسي بر غرور منفور سلطان محمود عبّاسي (!) نشورند و نگويند:
ايا شاه محمود كشور گشاي
ز من گر نترسي بترس از خداي
اگر مادرت شاهبانو بُدي
مرا سيم و زر تا به زانو بدي
زندگي و مرگ فردوسي هم طبق معمول با واقعيت و افسانه آميخته است. كساني حتا از پناه بردن فردوسي به خليفه بغداد و "اكرامِ خليفه، فردوسي را!" سخن گفته‌اند.
شايد شهرت شخص و قدرت شعر، موجبي بوده است براي اينكه دوستان و دشمنان به رفاقت و رقابت در پي جذب و جلب فردوسي برآيند. سلطان به نحوي. خليفه به نحوي. امّا در نهايت كار، باز هم براي آن آزادمرد نصيبي جز حرمان و حسرت نبوده است.
و نظامي عروضي سمرقندي [البته نه براساس حقايق تاريخي] گفته است: سلطان محمود در بازگشت از هند [اوضاع ايران را درست كرده بود، هند هم رفته بود!]، به دشمن متمرّدي رسيد با قلعه مستحكم. دستور تسليم داد. و از وزير پرسيد: چه جواب مي‌دهد؟ وزير گفت:
اگر جز به كام من آيد جواب
من و گرز و ميدان و افراسياب
محمود گفت اين بيت، كرا (كه را) ست كه مردي ازو همي زايد؟! خواجه گفت بيچاره ابوالقاسم فردوسي راست[!] كه بيست و پنج سال رنج برد و چنان كتابي تمام كرد و هيچ ثمره نديد. محمود گفت سره‌كردي كه مرا از آن ياد آوردي كه من از آن پشيمان شده‌ام و آن آزادمرد از من محروم ماند[!] پس در پايتخت گفت شصت هزار دينار بفرستيد[!]. وقتي رسيد، جنازه فردوسي را به دروازه رزان بيرون همي بردند. تنها دخترش نيز نپذيرفت و پس داد. ابوبكر كرامي مأمور شد با آن پول، رباط چاهه را بر سر راه مرو و نيشابور بسازد. رحمةالله عليه.
(منبع: روزنامه اطلاعات 2/2/1387)

۱ نظر:

ناشناس گفت...

با درود
مانند همیشه مطلب خوبی بود.
دوست گرامی وب-لاگ پیشین از لحاظ زیبایی و طرح گیرنده تر بود. موفق باشید
علی دوستزاده