۹ دی ۱۳۸۲

داريوش دوم هخامنشي

داريوش دوم، ششمين شاهنشاه هخامنشي بود (فرمان‌روايي: فوريه 423 تا مارس 403 پ.م.). او تا پيش از پادشاهي، شهربان (Satrap) ايالت «هوركانيا» (يوناني: Hyrcania؛ گرگان) بود، و «داريوش» نام برتخت‌نشيني وي؛ يعني نامي كه در زمان دست‌يابي به سلطنت برگزيده بود. نام اصلي وي، در منابع كهن به صورت «اخوس» (Ochus، به يوناني) و به بابلي: U-ma-kush يا U-ma-su گزارش گرديده است. شايد نام پارسي باستان وي Vauka* يا Va(h)ush* (= نيك) بوده است. پدر وي اردشير يكم (425-465 پ.م.) و مادرش يك بابلي بود. از اين رو، نويسندگان يوناني داريوش دوم را نامشروع‌زاده (يوناني: nothos) انگاشته‌اند، هرچند اين لقب در منابع نسبتاً متأخر آشكار شده است (Pausanias, 6.5.7). برپايه‌ي گزارش كتزياس (Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.47.51) داريوش دوم پس از پادشاهي كوتاه دو برادر ناتني‌اش، خشايارشاي دوم (24-425 پ.م.) و سگديانوس (Sogdianus يا Sekyndianus؛ 424 پ.م.) بر تخت نشست. با وجود اين، در اسناد معاملاتي بابلي، از اين شاهان يادي نشده و داريوش دوم مستقيماً و بدون فاصله جانشين اردشير يكم مي‌شود. منازعه و كشمكش بر سر سلطنت، احتمالاً بايد در طي نخستين سال پادشاهي داريوش دوم رخ داده تا باشد، تا اين كه در تاريخي پيش از آن، چنان كه نويسندگان يوناني بر اين باورند (بسنجيد با: Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.47-49; Diodorus, 11.69.6, 12.7.1, 12.64.1). به نظر مي‌رسد كه آثار چنان كشمكشي در بايگاني تجارت‌خانه‌ي بابلي خانواده‌ي مورشو (Murashu) بازتاب يافته است: در دومين سال پادشاهي داريوش دوم اخوس، در اين بايگاني شمار اسناد مربوط به گروگذاري (رهن) افزايش يافته كه شايد ناشي از مطالبات مالياتي و نظامي سال نخست پادشاهي داريوش بوده است.
اسامي پشتيبانان سگديانوس و داريوش دوم كه از سوي كتزياس ارائه شده بود، مورد تأييد اين اسناد ميخي قرار گرفته است. از جمله‌ي اين نام‌ها، پروساتيس (Parysatis، به يوناني) همسر و خواهر ناتني داريوش دوم است. در بحث‌هاي مربوط به نفوذ زيان‌بار فرض شده‌ي اين فرد در دربار هخامنشي، شرح و برآورد ناچيزي از ثروت و املاك وي، آن گونه كه در الواح مورشو آشكار مي‌شوند، مطرح شده است.
اسناد ايراني مربوط به دوران فرمان‌روايي داريوش دوم، كم‌ياب‌اند: همه‌ي ‌سنگ‌نوشته‌هاي وي به فعاليت‌هاي ساختمان‌سازي‌اش اشاره دارند. او ساختمان‌هايي را در شوش بنا كرد (بسنجيد با: D2Sa, D2Sb)، و يكي از سه آرامگاه بدون كتيبه‌ در نقش رستم، به او نسبت داده شده است؛ وي واپسين شاه هخامنشي بود كه در اين محل به خاك سپرده شد.
دوران پادشاهي داريوش دوم به جهت شورش‌هاي مكرري معروف بود كه بخشي از آن‌ها را شهرباناني كه جايگاه قدرتي در مناطقي كه خاندان‌شان براي چندين نسل در آن‌ها فرمان‌روايي كرده بودند، هدايت مي‌كردند. كتزياس از شورش برادر تني داريوش به نام Arsistes (پارسي باستان: Arsita*) با همدستي Artyphios (پارسي باستان: Ardifiya*)، پسر Megabyzus (پارسي باستان: Bagabukhsha) كه شورشي را در زمان پادشاهي اردشير به پا كرده بود، ياد كرده است. شورش Pissouthnes شهربان را در سارد، ChithraFarnah (يوناني: Tissaphernes) كه به سربازان مزدور يوناني Pissouthnes براي ترك فرمانده‌شان رشوه داده بود، احتمالاً در 422 پ.م. سركوب كرد (بسنجيد با: Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.53 ). اقامت موقت چيثره‌فرنه در آسياي صغير، نمودار و علامت دهنده‌ي آغاز تشديد مداخله‌ي پارس در امور يونان در طي جنگ Peloponnes بود.
Artoxares، خواجه‌ي پافلاگونيايي نيز، كه سابقاً به داريوش براي دست‌يابي به سلطنت ياري كرده بود، در تاريخي نامعلوم اقدام به كودتا كرد (Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.54). افزون بر اين، حكايت داستان‌وار نافرماني Teritochmes، كه با دختر داريوش ازدواج كرده بود، ممكن است تهديد جدي‌تري را عليه سلطنت در بطن خود پنهان كرده باشد (Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 15.55-56).
اسنادي از آشفتگي مصر در 410 پ.م. - كه پيش‌درآمدي براي شورش موفقيت‌آميز سال 404 پ.م. بود - موجود است. در نهايت نيز، سركوبي شورش ماد در قلب امپراتوري (Xenophon, Hellenica 1.11.19)، با لشكركشي عليه قوم كادوسي (Cadusii) دنبال شد.
داريوش دوم در 404 پ.م. در بابل درگذشت (Ctesias. in, Jacoby, Fragmente 688 frag. 16.57). او را پروساتيس - كه از پسر جوان‌اش «كورش كوچك» در شورش معروف وي عليه برادر تني‌اش اردشير دوم (359-405 پ.م.) پشتيباني مي‌كرد، و گزنفون آن را در كتاب نخست Anabasisاش گزارش كرده - به خاك سپرد.
وابستگي صرف به منابع يوناني، مشخصاً كتزياس، و فقدان واقعي اسناد خاورميانه‌اي، ديدگاه‌هاي رايج درباره‌ي پادشاهي داريوش دوم را سخت يك‌سويه مي‌سازد (1).

(1) H. Sancisi-weerdenburg, "Darius II": Encyclopaedia Iranica, vol. 7, 1994, pp. 50-51



ارگ بم
به يادبود فاجعه‌ي عظيم انساني و فرهنگي شهر بم

۵ دی ۱۳۸۲

كتاب ارژنگ

«ارژنگ» (به ايراني ميانه: Ardahang) عنوان يكي از كتاب‌هاي غيرمذهبي ماني است. اين اثر، دفتري از نقاشي‌ها و پيكرنگاري‌هاي رنگي براي ارائه‌ي شرحي مصور از جنبه‌هاي بسيار مهم آموزه‌هاي ثنوي (dualistic) مانوي بود. ارژنگ احتمالاً ذيل و ضميمه‌اي - اما يقيناً جداگانه - را بر كتاب «انجيل زنده/ انجيل بزرگ»، يكي از آثار مذهبي مانوي‌، تشكيل مي‌داد. از اين اثر همراه با ديگر كتاب‌هاي نوشته‌ي ماني، در متون پارتي ياد شده است. ارژنگ در نوشته‌هاي قبطي مانوي، Eikon خوانده شده و از تصوير (eikon) ماني كه در جشن بما (Bema) بر تختي پيشاروي جماعت مؤمنان قرار داده مي‌شد، مشخص و متمايز گرديده است. به اين كتاب، همچنين با عنوان دربردارنده‌ي تصاويري از داوري نهايي آخرت، اشاره گرديده است. در نوشته‌اي چيني، "چكيده‌ي آموزه‌ها و شيوه‌هاي تعليم ماني، بوداي روشني"، «Men-ho-i بزرگ» خوانده شده (براساس پيش‌نهاد اميل بنونيست، از صفت bungahig* و آن هم از bungah پارتي به معناي "بنيان، شالوده" برگرفته شده) كه به صورت «نقاشي دو اصل بزرگ» ترجمه و تفسير گرديده است و ظاهراً اشاره به كتاب ارژنگ دارد.
براي ريشه‌شناسي واژه‌ي پارتي Ardahang (= ارژنگ)، شدر (H. H. Schaeder) واژه‌ي پارسي باستان arta-thanha* (ارته-ثنه) به معناي "پيام راستي" را پيش‌نهاد كرده كه با «بُشر الحق» عربي ذكر شده در كتاب «فهرست» ابن نديم، مطابق و مترادف است. اما راه حلي كه عموماً پذيرفته باشد، هنوز يافته نشده است (اين واژه شايد به معناي "نقاشي" باشد، اگر hang- را برگرفته از ريشه‌ي ايراني كهن -thang به معناي "نقاشي كردن" بدانيم). در ادبيات فارسي نو، اين واژه به چندين شكل كمابيش تحريف شده باقي مانده است: ارژنگ، ارتنگ، ارجنگ، ارسنگ، ارهنگ، ارغنگ، تنگ، چنگ. خود نگاره‌هاي اين كتاب گم شده‌اند اما پاره‌اي از تفسيرهاي پارتي اردهنگ (Ardahang) شناسايي گرديده است.
جالب آن كه در روايات تاريخي متأخر اسلامي، از ماني، مشخصاً و اختصاصاً به عنوان بنيان‌گذار يك دين يا يك شخصيت بزرگ ديني ياد نشده، اما از وي به طور ممتاز و برجسته‌اي، به عنوان يك هنرمند سخن رفته است. در تصوير ارائه شده از ماني در اين روايات، انگاره‌ي ماني نقاش چيره و غالب است. البته اين گونه روايات به لحاظ تاريخي، تا اندازه‌اي مبتني بر گرايش و علاقه‌ي مشهور مانويان به نشر كتاب، نوشتار و نگاره‌ها، اما به ويژه مبتني است بر خود كتاب اردهنگ ماني - كه تصور نقاش بودن ماني را القا كرده است.
برپايه‌ي داده‌هاي متون تاريخي ايراني، اردهنگ اثر استثنايي و فوق‌العاده‌اي بود و با مهارت و استادي بي‌نظير، و صورت‌ها و كيفيات شگرفي ترتيب داده شده بود. گفته شده است كه نسخه‌اي از كتاب ارژنگ در اواخر سده‌ي يازدهم ميلادي در غزنه، هنوز موجود بوده است ("بيان الاديان" ابوالمعالي، 1092 م.؛ ميرخواند، سده‌ي 15/ 16م.). در شاهكار فردوسي و در حماسه‌ي داستاني فخرالدين اسعد گرگاني، «ويس و رامين» (سده‌ي 11م.)، ماني - خالق ارژنگ - نقاشي بزرگ از چين توصيف شده است (شاهنامه، ed. J. Mohl, V, pp. 472-75؛ ويس و رامين، ويراسته‌ي م. محجوب، تهران، 1959، ص 32، 287). اين شهرت و معروفيت آن گونه بود كه «ماني» اصطلاحي شد براي خطاب به هر نقاش پرآوازه و برخوردار از توانايي‌هاي استثنايي هنري (1).

(1) J. P. Asmussen, "Arzhang": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, 1987, pp. 689-690

۲ دی ۱۳۸۲

آذربايجان در عصر ساسانيان

واپسين شاه بزرگ پارتي، اردوان چهارم، همزمان با درگيري با اردشير يكم بنيان‌گذار دودمان ساساني، گرفتار كشمكش با برادرش بلاش ششم بر سر پادشاهي بود. پشتيبانان اردوان در ماد، آذربايجان، خوزستان و آديابنه (Adiabene) نيرومندتر بودند. با وجود اين، «گئو ويدنگرن» (G. Widengren, in La Persia nel Medioevo, Accademia Nazionale dei Lincei, Quaderno 160, Rome, 1971, p. 749) دلايل و نشانه‌هايي يافته است مبني بر اين كه عموم مردم «مادِ آتورپاتكان» (= آذربايجان)، متحد اردشير يكم بودند. در هر حال، همين كه اردشير، اردوان را در سال 226 م. شكست داد و كشت، آذربايجان با مقاومت اندكي، تسليم گرديد. برجسته‌نگاري معروف ساساني در سلماس، در نزديكي درياچه‌ي اروميه، كه در آن تصوير اردشير و چند تن ديگر ترسيم شده، به باور ويدنگرن، كاملاً محتمل است كه يادبودنهاده‌اي به مناسبت همين موفقيت بوده باشد. عقيده‌ي «والتر هينتس» (Iranica Antiqua 5, 1965, p. 159) مبني بر اين كه، اين برجسته‌نگاري، چيرگي اردشير را بر ارمنيان يادآوري مي‌كند، به نظر مي‌رسد كه اعتبار كم‌تري داشته باشد.
ديگر دانسته‌ي ارائه شده درباره‌ي آذربايجانِ اوايل عصر ساساني، از آنِ شاپور يكم است، در نخستين سال پادشاهي‌اش، يعني 42-241 م.، زماني كه وي دو لشكركشي را رهبري كرد: نخست عليه خوارزميان و سپس عليه «مادهاي باشنده در كوه‌ها»، كه ظاهراً منظور از آن، آذربايجان است. به نظر مي‌رسد كه پس از آن، آذربايجان آرام و ساكن شده باشد چرا كه در منابع، لشكركشي ديگري عليه اهالي اين ناحيه، گزارش نشده است.
چنين مي‌نمايد كه «آتورپاتكان» (Aturpatakan، در يوناني: Atropatene) در سراسر دوره‌ي ساساني، رسماً ايالتي به شمار مي‌آمد كه يك «مرزبان» از جانب شاهان ساساني بر آن حاكميت داشت و از همه‌ي اختيارات يك شهربان (Satrap) برخوردار بود. آذربايجان مركزي ديني بود و پرستشگاهي عمده در «شيز» (تخت سليمان كنوني) قرار داشت كه جايگاه «آذرگشن‌اسپ» (Adurgushnasp) يكي از سه آتش بسيار مقدس امپراتوري بود. نام «شيز» اغلب در پيوند با نام‌هايي ديگر، به ويژه: Ganzaca (Ganzak) و Thebarmais آشكار مي‌شود، اما اين احتمال كه همه‌ي اين نام‌ها، به مكان واحدي اشاره دارند، مورد ترديد است.
به سبب وجود آتشكده‌ي بزرگ ياد شده، اين ناحيه چنان مورد احترام بود كه هربار كه پادشاه ساساني جديدي تاج‌گذاري مي‌كرد، همه‌ي راه را تا آتشكده پياده مي‌پيمود، و به علت تأسيس كاخي سلطنتي در اين ايالت، آذربايجان به بخشي كاملاً يگانه شده با امپراتوري تبديل شد، در مقابل حالت فرمان‌برداري آزادانه‌اي كه اين سرزمين در عصر پارتي داشت.
«ارنست هرتسفلد» مي‌پنداشت كه "[در عصر ساساني، دارندگان] اسم شخص‌هاي مركب با gushnasp، نام آتش مقدس گنزك، مشخصاً آذربايجاني بوده‌اند"؛ اگر چنين باشد، اين ايالت مردان شايسته‌ي بسياري به باور آورده بود كه مقامات بالايي را در طول چهار سده فرمان‌روايي ساساني در دست داشتند.
آذربايجان در اواخر عصر ساساني مجدداً به صحنه‌ي تاريخ بازمي‌گردد. در 590 م. نبردي قاطع در كشمكش بر سر سلطنت، ميان بهرام چوبين غاصب و خسرو دوم پرويز در گنزك آذربايجان درگرفت كه به پيروزي خسرو منتهي شد. در سال 628 م. امپراتور بيزانس Heraclius به آذربايجان هجوم آورد، شهر گنزك را تصرف كرد و آتشكده‌ي آذرگشن‌اسب را تاراج نمود. از آن پس، اقتدار ساساني رو به افول نهاد. آذربايجان در بين سال‌هاي 639 م. و 643 م. به دست اعراب افتاد و مرحله‌ي جديدي در تاريخ آن آغاز شد (1).

(1) K. Schippmann, "Azerbaijan III. Pre-Islamic history": Encyclopaedia Iranica, vol. 3, 1989, p. 224

۲۸ آذر ۱۳۸۲

بازشناسي اصطلاح «عجم»

«عجم» نامي است كه در ادبيات سده‌هاي ميانه‌ي عربي، به غير عربان امپراتوري داده و اطلاق مي‌شد، اما به ويژه در مورد پارسيان (ايرانيان) به كار مي‌رفت. در اصل، فعل «عَجَمَه» در زبان عربي صرفاً، «به طور غير واضحي سخن گفتن، جويده سخن گفتن» معني مي‌دهد؛ بدين ترتيب، از «عَجَم، عُجْم» (= ناروشن سخن‌گويان)، غيرعربان مراد شده است. در لغت عربي، در وهله‌ي نخست، فعل «عَجَمَه» متضاد «عَرَبَه» به معني: "به روشني سخن گفتن" است، به طوري كه واژه «عُجْمَه» به متضاد واژه‌ي «فَصْحَه» به معني "بي‌آلايش، صحيح، زبان عربي" مبدل مي‌شود. بدين ترتيب، اصطلاح «عجم» براي اشاره به همه‌ي گويندگان زبان‌هاي غيرعربي - كه با فاتحان عرب تماس و ارتباط يافته بودند - به كار برده مي‌شد؛ دقيقاً همانند يونانيان باستاني كه اصطلاح barbaroi به معني "ناروشن، يعني غير يوناني گويان" را در مورد همسايگانِ [به زعم خود] كم‌تر متمدن‌شان به كار مي‌بردند.
در اسپانياي مسلمان، اصطلاح «عجم» در مورد گويندگان زبان‌هاي بوميِ هيسپاني (Hispanic) شبه جزيره‌ي ايبريا به كار برده مي‌شد؛ در اواخر سده‌هاي ميانه، اصطلاح زبان‌شناختي «الجَمْيَه» دلالت مي‌كرد به زبان‌هاي هيسپاني نوشته شده به خط عربي كه مورد استفاده‌ي مسلمانان، و پنهان- مسلماناني بود كه پس از آن، تحت حاكميت مسيحيان مي‌زيستند. اما دقيقاً همانند يونانياني كه اصطلاح barbaroi را به ويژه در مورد هماوردان بزرگ‌شان، پارسي‌ها به كار مي‌بردند، همان گونه نيز اعراب، در اوايل دوران اسلامي، «عجم» را اختصاصاً در مورد پارسيان (الفرس، ايرانيان) به كار مي‌بستند. البته اين تفاوت و تمايز ميان «عرب» و «عجم»، زودتر از اين، در شعر عربي پيش و اوايل عصر اسلامي، آشكار و قابل تشخيص است. مانند: «اَعْجَم تِمْتِمي» (= بيگانگان الكن) در شعر «عنتره»، و «تَناوُم العُجْم» (= خواباندن شاهان پارسي) در شعر سراينده‌ي بين‌النهريني، «عبدالمسيح بن عسلامُري» (al-Mofazzaliyat, ed. C. J. Lyall, Oxford, 1918-24, I, Arabic text, p. 556; II, Eng .tr., p. 220).
به طور كلي، «عجم» اصطلاحي تحقيرآميز بود كه كه اعرابِ آگاه از برتري و توفق سياسي و اجتماعي‌شان در اوايل اسلام، از آن بهره مي‌بردند. اما از سده‌ي سوم ق./ نهم م.، غير عربان و مخصوصاً پارسيان، مدافع و مدعي برابري و تساوي سياسي و فرهنگي با اعراب گرديدند، هرچند، نه برتري و سرآمدي بر آنان (همانند فرايندي كه در جنبش ادبي شعوبيه ديده مي‌شود). در هر حال، در ميان برخي صاحبان عقايد، جرياني از تحسين و ستودگي در مورد عجم، به عنوان وارثان عهد باستان و دارندگان سنت‌هاي مهذب در زندگي، وجود داشت. حتا طرف‌دار بزرگ اصل عرب، «جاحظ»، "كتاب التسويه بين العرب و العجم" را در اين باره نوشت.
پس از آن كه چنين گفت‌وگويي‌ها در مورد عرب و عجم فروخاموشيد، و پارسيان متناظر با شمار نفوس و توانمندي‌هاي‌شان، به جايگاهي برتر و مقتدر در جهان اسلام دست يافتند، «عجم» صرفاً به اصطلاحي قومي و جغرافيايي تبديل شد؛ از اين رو، در كتاب‌هاي جغرافيايي دوره‌ي سلجوقي و پس از آن، بين‌النهرين را با عنوان «عراق عربي»، در تقابل با شمال غربي ايران يا «جبال» (ماد باستان)، كه «عراق عجمي» خوانده شده، مي‌يابيم (1).

(1) C. E. Basworth, "AJAM": Encyclopaedia Iranica, vol. 1, 1985, pp. 700-701

۲۵ آذر ۱۳۸۲

ارمنستان در عصر هخامنشي

ارمنيان احتمالاً از «فريگيه» (Phrygia) برخاسته‌اند (Herodotus 3.19; Stephanus of Byzantium, Ethnika, s.v. Armenia). در نيمه‌ي نخست سده‌ي ششم پ.م.، هنگامي كه مادها ايشان را زير فرمان خويش درآوردند، اين مردمان، به سرزمين ارمنستان - كه نام‌اش را بدانان بخشيده بود - به تازگي وارد شده بودند. فتوح كورش بزرگ، ارمنيان را فرمان‌بُردار پارسيان ساخت. اينان در زمان دست‌يابي داريوش يكم به قدرت، جداسري در پيش گرفتند، اما با دو بار لشكركشي، نخست به فرمان‌دهي «دادارشي» (Dadarshi)، كه خود يك ارمني بود، و بار دوم به سرداري «وهوميسه» (Vohumisa)‌ي پارسي، به شورش آنان پايان داده شد (DB 2.37-63). در همان زمان نيز در بابل، فردي ارمني به نام «ارخه» (Arkha) پسر «هلديته» (Haldita)، خود را پسر «نبونيد» (Nabonid؛ واپسين شاه بابل) جا زد و شورش جديدي را در آن جا برانگيخت (DB 3.78f.). در پيوند با گزارش‌هاي چنين رويدادهايي در سنگ‌نوشته‌ي داريوش در بيستون است كه نام‌هاي «Armina» (= ارمنستان) و «Arminiya» (= ارمني) براي نخستين بار آشكار و بيان مي‌شود و نويسندگان يوناني نيز همين عنوان‌ها را به كار مي‌برند. اين منابع، از نام‌هاي «هي» (Hay؛ جمع: Hayk) كه ارمنيان به خودشان و كشورشان اطلاق كرده و هنوز مي‌كنند، سخني به ميان نياورده‌اند.
ارمنستان (پارسي باستان: Armina) در روزگار داريوش و خشايارشا، حدود و مرزهاي بسيار باريك‌تري نسبت به ارمنستان (Armenia) آينده‌ي زير فرمان دودمان بومي آرتگسي‌ها (Artaxiads) و اشكانيان داشت. ارمنيان با اهالي Paktyike و ديگر مردم شمال غربي امپراتوري، سيزهمين «شهرباني» (= satrapy، ايالت) را تشكيل مي‌دادند كه خراج آن، چهارصد تالان تعيين شده بود (Herodotus 3.93). ارمنيان با حس مشترك نزديك و استواري كه داشته‌اند، ناگزير در مناطق مابين كاپادوكيه، دجله، فرات و درياچه‌ي وان زندگي مي‌كرده‌اند. آنان به روشني، از Alarodiها (= اورارتويي‌ها)يي كه ايالت آينده‌ي Ayrarat (= اورارتو) را در جوار ارس فروگرفته بودند و با Saspirها (بيش‌تر در شمال شرقي) و Matieniها (بيش‌تر در جنوب شرقي) شهرباني هجدهم امپراتوري را تشكيل مي‌دادند، متفاوت و مشخص‌اند (Herodotus 3.94, cf. 7.79). با توجه به اين كه نسخه‌ي بابلي سنگ‌نوشته‌ي بيستون، نام Urashtu (= اورارتو) را به عنوان ترجمه‌ي واژه‌هاي Armina و Arminiya ي متن پارسي باستان ارائه نموده، اين نكته آشكار مي‌گردد كه آگاهي‌ها و تصور موجود از ارمنستان، پيش از اين‌ها با يادمان‌ها‌ و خاطرات مربوط به اورارتوها خلط و آميخته شده بود.
احتمالاً در مدت شهرياري داريوش بزرگ، زبان آرامي به عنوان زبان شاهنشاهي اداري به ارمنستان راه يافته بود، و استفاده از آن در نگارش اسناد اداري براي صدها سال تداوم داشت. چنان كه گزنفون گواهي داده است، آگاهي از زبان پارسي نيز در ميان ارمنيان، رو به گسترش نهاده بود.
در تصوير «صفوف خراج‌آورندگان» كنده‌كاري شده بر ديواره‌هاي آپادانا در تخت جمشيد، ارمنيان در حال بردن يك اسب و گلداني از فلزي گران‌بها هستند. لباس ويژه‌ي آنان، به جامه‌ي مادي نخستين هيأت نمايندگي شباهت و همساني دارد. در سپاه خشايارشا، ارمنيان با فريگيه‌اي‌ها همرديف بودند و لباس همانندي بر تن داشتند (Herodotus 7.73). جاده‌ي سلطنتي، با طولي برابر 46 فرسنگ و با 15 ايستگاه پستي، از ميان ارمنستان مي‌گذشت (Herodotus 5.52)، و جاده‌ي ديگري نيز شمال شرقي ارمنستان را به جنوب غربي آن متصل مي‌كرد، كه گزنفون در 401 پ.م. در رأس سربازان يوناني، آن را فروگرفته بود. وي به تقسيم اين ايالت به ارمنستان شرقي و ارمنستان غربي و جدايي آن دو به واسطه‌ي رود Teleboas (Kara-su بعدي) اشاره مي‌كند (Anabasia 4.4.3)؛ بخش شرق ارمنستان زير فرمان Orontas (پارسي: Arvand، ارمني: Ervand)، داماد اردشير يكم بود كه بسياري از نويسندگان وي را نياي دودمان Oronti ي ارمنستان دانسته‌اند (ibid., 2.4.8f. & 5.40; 3.4.13 & 5.17; 4.3.4). بر بخش غربي ارمنستان، Tiribazes فرمان مي‌راند كه شخص مورد توجه و عنايت شاه بزرگ پارسي بود (ibid., 4.4.4). گزنفون مشاهداتي را نيز درباره‌ي اهالي ارمنستان - عمدتاً ارمنستان غربي - برجاي نهاده است. روستاهاي اين منطقه را، اشرافي محلي به نام Comarchoi كه واسطه‌اي ميان مردم و اولياي امور هخامنشي بودند، اداره مي‌كردند. هر چند شيوه‌ي زندگي اينان سخت و دشوار بود، اما بخش‌هايي از حومه‌ي شهر، آثاري از رفاه و پيش‌رفت را نشان مي‌داد. در اين سرزمين، پرورش اسب، معروف و معمول بود و خراج‌هاي ساليانه به پادشاه بزرگ پارسي نيز به صورت كره اسب‌هايي پرداخت مي‌گرديد (ibid., 5.34 & 4.5.24). برپايه‌ي داده‌ها استرابو (11.4.9)، شهربان ارمنستان هر سال، بيست هزار كره اسب را به شاه بزرگ تحويل مي‌داد.
نكته‌ي قابل توجه آن كه، در اين گزارش‌ها اشاره‌اي به زندگي شهري در اين ناحيه نشده است. واقعيت بااهميت ديگري كه گزنفون بدان اشاره كرده، اين است كه در روستاهاي دوردست ارمنستان غربي، زبان پارسي دريافته و بدان سخن گفته مي‌شد (Anabasia 4.5.10 & 5.34). جالب آن كه داريوش سوم، تا چند سال پيش از آغاز شهرياري‌اش در 336 پ.م.، بر ارمنستان فرمان مي‌راند و اين مقام را نيز به پاداش پيروزي‌اش بر كادوسيان دريافت داشته بود (Justin, 4.3.4).
گفته شده است كه در نبرد ايسوس (Issus) در 333 پ.م.، بُنيچه‌ي ارمنيان به چهل هزار پياده-سپاه و هفت هزار سواره-سپاه بالغ مي‌گرديد (Quintus Curtius 3.2.6؛ در اين ارقام احتمالاً اغراق شده است). در نبرد Gaugamela (Arbela)، سواره-سپاه ارمني، همراه با كاپادوكيه‌‌اي‌ها، در جناح راست زير فرمان «مهرداد» و Orontes قرار داشتند (Arrian, Anabasis 3.8.5 & 11.7; Quintus Curtius 4.12). اين فرماندهان ظاهراً شهربانان دو ارمنستان بودند. البته دليلي در دست نيست كه اين Orontes با دارنده‌ي پيشين اين نام [در زمان گزنفون] نسبت خانوادگي داشته است، اما وي پس از سقوط پادشاهي هخامنشي زنده بود، و احتمال دارد كه او نخستين فرد از دودمان اورونتي‌ها (Orontids)، شهربانان موروثي ارمنستان، بوده باشد (1).

(1) M. L. Chaumont, "Armenia & Iran II. The pre-Islamic period": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, 1987, p. 418

۲۱ آذر ۱۳۸۲

پايتخت‌هاي ايران پيش از اسلام

* دوره‌ي هخامنشي: از حدود اواخر سده‌ي هفتم تا اواسط سده‌ي ششم پيش از ميلاد، هخامنشيان فرمان‌روايان محلي «انشان» (Anshan) در دشت بيضا و ديگر بخش‌هاي منطقه‌ي فارس بودند. كورش بزرگ شهر «پاسارگاد» را در زمان شهرياري‌اش بنيان نهاد و آرامگاه‌اش در آن جا، به گونه‌اي زيارتگاه دودماني تبديل شد. پاسارگاد در زمان جانشينان كورش، به عنوان «شهر تاج‌گذاري» به جا ماند. گفته شده است كه پرستشگاهي مختص به «ايزدبانوي جنگ» (كه معمولاً همان "اناهيتا" دانسته شده) نيز در آن جا وجود داشته است. آرامگاه كورش در دوران اسلامي، با منسوب شدن به مادر سليمان (با عنوان "گور مادر سليمان") همچنان مقدس ماند و در زمان اتابكان سلغوري (668-543 ق.) اين محل با افزودن چند كتيبه‌ي عربي، يك مسجد و مدرسه‌اي، آراسته گرديد.
شهر پارس (Parsa) را نيز در منطقه‌ي فارس، داريوش بزرگ و دو تن از جانشينان‌اش در دامنه‌ي كوه رحمت، از حدود سال 520 پ.م. برپا ساختند، هر چند كه از اين محل به صورت فصلي استفاده مي‌شد. در اين شهر، يك معبد اناهيتا و نيز بايگاني بزرگي وجود داشت. تخت جمشيد [دژ سلطنتي- اداري واقع در اين شهر] تا پيش از غارت شدن و سوختن به دست اسكندر، عموماً براي يونانيان ناشناخته بود. به دليل اهميت نمادين شهر پارس، و با توجه به اين حقيقت كه ويرانه‌هاي تخت جمشيد، بهترين اثر تاريخي محفوظ مانده‌ي ايران باستان است، ارج و حرمت آن به عنوان مكاني منحصر به فرد، براي صدها سال تداوم يافته است.
در سال 331 ميلادي، شاه‌زاده‌ي ساساني، «شاپور سكان‌شاه» پسر هرمزد دوم، سنگ‌نوشته‌اي را در تخت جمشيد به يادگار نهاد كه در آن، با نام "صدستون" به اين مكان اشاره كرده است. در متون كهن اسلامي، از ويرانه‌هاي اين محل (كه تخت جمشيد و چهل‌منار و… خوانده مي‌شد) بسيار ياد شده است. به هر حال، از اوايل سده‌ي سوم ميلادي، تخت جمشيد، تحت الشعاع حومه‌ي شهر «استخر» (اصطخر) قرار گرفته بود.
از آن جا كه كشورهاي ايلام، ماد، ليديه، باختر، بابل و مصر در داخل شاهنشاهي هخامنشي به هم پيوسته و يك‌پارچه شده بودند، پاي‌تخت‌هاي آن‌ها (به ترتيب: شوش، هگمتانه، سارد، بلخ، بابل، ممفيس)، به مراكز اداري پارسي و اقامتگاه‌هاي شاه‌زادگان ارشد هخامنشي تبديل شدند. در حقيقت، شوش و بابل پايتخت‌هاي اداري و سياسي پارس بودند كه در منابع يوناني پيش از اسكندر نيز بهتر شناخته شده بودند. برپايه‌ي داده‌هاي گزنفون (Cyropaedia 8.6.22)، كورش بزرگ هشت ماه از زمستان (ماه‌هاي سرد) را در بابل به سر مي‌برد، سه ماهِ بهار را در شوش، و دو ماهِ تابستان را در هگمتانه. رسم جابه‌جايي اقامتگاه‌ها، امري سازگار و موافق با تاريخچه‌ي قبيله‌اي پارس‌ها بود.
هم شوش و هم بابل، داراي بايگاني‌هاي بزرگ، خزانه‌ها و كاخ‌هايي بودند. اسكندر قصد داشت كه بابل را به عنوان پايتخت خويش اختيار كند، اما پس از مرگ وي، سلوكوس يكم (Seleucus I) شهر «سلوكيه» را به عنوان پايتخت، بر كرانه‌ي غربي رود دجله، بنيان نهاد.
* دوره‌ي پارتي: گسترش و توسعه‌ي پادشاهي پارتي، در تأسيس پياپي پايتخت‌هاي آن نمودار است. «نيسا» (Nisa، يا ميثردات كيرت "Mithrdat-kirt*"، نزديك اشك‌آباد كنوني) اقامتگاه اصلي پارتيان بود كه خزانه و بايگاني دولتي در آن جا نگه‌ داري مي‌شد. ولي «آساك» (Asaak، نزديك قوچان كنوني) شهر تاج‌گذاري پارتي‌ها بود: شاهان اشكاني در آن جا تاج‌گذاري مي‌كردند و در آن، براي آمرزش روان خويش، آتش مقدسي را برپا كرده بودند كه براي صدها سال، شعله‌ور نگاه داشته شده بود. «دارا» (Dara) دژي بود واقع در كوه Apaortenon كه «تيرداد» يكم آن را برپا ساخته بود (Justin, 41.5.1-4).
«هكاتومپيلوس» Hecatompylos - كه امروزه با شهر قومس در نزديكي دامغان مطابقت داده شده و احتمالاً اين نام يوناني، با عنوان ايراني كهن sata-dwara* "صد دروازه" معادل مي‌باشد - پايتخت ديگري در مدت فرمان‌روايي دوران‌ساز پارتي بود. شهر «ري» (يوناني: Rhagai Arsacia) نيز به عنوان پايتخت، براي مدت كوتاهي مورد استفاده بود.
در نهايت، پارتي‌ها مرزهاي امپراتوري‌شان را به رود دجله كشاندند و دژي را در تيسفون، در مقابل سلوكيه برپا كردند. در پي فتح محل اخير به دست پارت‌ها، سلوكيه با تيسفون ادغام شد و پايتخت جديد امپراتوري پارتي را پديد آورد. در شمال سلوكيه، شاه «بلاش» (به يوناني: Vologases؛ به احتمال بسيار، بلاش يكم) مركز تجاري جديدي را بنيان نهاد كه به نام «ولاش آپات» Valash-apat (به يوناني: Vologasias؛ سَبات بعدي) شناخته مي‌شد؛ اين محل سرانجام در بافت پايتخت ادغام شد.
* دوره‌ي ساساني: در اوايل سده‌ي سوم ميلادي، اردشير يكم از «داراب‌گرد» (Darabgerd) حركت كرده، «ستخر» (Stakhr = استخر، اصطخر)، تختگاه ايالتي پارتي را تصرف نمود و در سال 227 م. نيز «تيسفون» را فروگرفت. جانشينان اردشير، استخر را به عنوان ميهن نمادين دودمان ساساني و شهري آييني، حفظ و ابقا نمودند. دست كم برخي از شاهان ساساني در معبد آتش اناهيد (Adur-Anahid) استخر تاج‌گذاري كرده بودند، و اين محلي بود كه پيكر بي‌جان واپسين شاه ساساني (يزدگرد سوم) را از مرو، بدان جا فرستاده بودند. به دليل ارزش و اهميت استخر براي خاندان سلطنتي ساساني، اين شهر در زمان فتح اعراب، مصادره و غارت گرديد؛ هنگامي كه اهالي استخر، شش سال بعد در 29 ق./ 649 م. عليه فاتحان شوريدند، اين شهر، شديداً آسيب ديد و ويران شد. اكنون، «شيراز» تختگاه جديد ايالت فارس شده بود.
مركز اداري و سياسي امپراتوري ساساني در «تيسفون» قرار داشت، كه همچنين، كانون اسقف‌نشيني مسيحيان ايران و جايگاه پيشواي ربي (rabbi) يهود در ايران بود. در عصر ساساني، تيسفون به تركيبي از چند شهر تبديل شده بود كه مجموعه‌ي آن‌ها، «شهريستانان» (Shahristanan*) خوانده مي‌شد؛ نامي كه در زبان سرياني به شكل «ماحوزه» (mahoze) يا «مذيناطا» (medhinata)، و در عربي به صورت «المدينه» - همگي به معناي شهرها - نقل شده است. از مجموعه‌ي اين شهرها، سه شهر در كرانه‌ي شرقي دجله قرار داشت: «تيسفون» ("كهن‌شهر"، به عربي: المدنينة العتيقه)، «اسپانبور» (Aspanbur، كه كاخ سلطنتي ايوان كسرا در آن واقع بود)، «وه اندييوگ خوسرو» (weh-andiyog-khusraw) يا «رومگان» (Rumagan "شهر رومي"، به عربي: الروميه). بر كرانه‌ي غربي دجله نيز اين شهرها واقع بودند: «سلوكيه»، كه بخشي از آن را اردشير بازسازي كرده و «وه اردشير» (Weh-Ardashir، به عربي: بهرسير) نام نهاده بود، در مقابل تيسفون؛ «درزنيدان» (Darzanidan) واقع در سه مايلي شمال وه اردشير؛ و «ولاش آپات» در سه مايلي جنوب آن.
با سقوط امپراتوري ساساني، «المدينه» موقعيت مركزي خود را از دست داد؛ پس از به قدرت رسيدن «عباسيان» كم‌تر از يك سده بعد (132 ق./ 749 م.)، آنان پايتخت ثابت خويش را دور از دجله، در «بغداد» بنيان نهادند.
خسرو (دوم) پرويز (628-591 م.) اقامتگاه دائمي‌اش را در «دستگرد» (Dastgerd، به عربي: دسكره)، كه در اصل پاسگاهي ناظر بر نقل و انتقالات رود دياله در حدود 64 مايلي شرق جايگاه بعدي بغداد بود، برپا ساخت و در آن جا كاخ بزرگ محصور شده با ديواري بلند را بنا نمود. اين مكان فقط براي زماني كوتاه پايتخت ماند؛ «هراكليوس» (Heraclius) آن را در 628 م. غارت كرد و اعراب نيز تنها چند سال بعد آن را تصرف كردند (1).

(1) A. Sh. Shahbazi, "Capital Cities I. Pre-Islamic times": Encyclopaedia Iranica, vol. 4, London & NewYork, 1990, p. 768-770


+ مقاله‌‌ي جديد من در وبلاگ از اسطوره تا واقعيت: «بازشناسي ايزدبانوي زرتشتي «چيستا»»

۱۸ آذر ۱۳۸۲

نظام شهروندي در عصر هخامنشي

همه‌ي اهالي آزاد شاهنشاهي هخامنشي، فرمان‌برداران پادشاه پارسي به شمار مي‌آمدند. با اين حال، در برخي از بخش‌هاي امپراتوري، گونه‌هاي كاملاً متفاوت سازمان‌هاي سياسي (مانند: مونارشي، اليگارشي، آريستوكراسي، دموكراسي، و تئوكراسي) غالب و متداول بود و، فرمان‌رواياني محلي كه در امور داخلي خود مستقل بودند. به ويژه در شهرهاي سنتاً خودگردان بابلي، اهالي آزاد آن كه مالك زميني در نزديك حومه‌ي شهر بودند، قانوناً شهرونداني برابر و همپايه تلقي مي‌شدند كه داراي حق عضويت در مجالس و مجامع مردمي برخوردار از حق داوري و صدور حكم در مسائل مالي و ديگر منازعات شخصي و جرايم محلي، بودند. آنان در آيين‌هاي ديني معابد محلي شركت مي‌كردند و از برخي امتيازات اقتصادي، شامل سهميه‌هايي منظم از درآمدهاي معبد، بهره‌مند بودند.
هم‌چنين، بيگانگان و غيربوميان بسياري در بابل عصر هخامنشي زندگي مي‌كردند: مستعمره‌نشينان نظامي سلطنتي، پارسي‌ها و مأموران غيربومي در استخدام دولت (مانند: تحصيل‌داران مالياتي، مترجمان، قاضيان سلطنتي، و…)، بازرگانان و مانند آن. اين مردم، با وجود آزاد بودن، از حقوق مدني در بابل برخوردار نبودند و اجازه‌ي داخل شدن به معابد بابلي را نداشتند؛ آنان نمي‌توانستند به عضويت در مجالس مردمي بابل درآيند، و صلاحيت مدني مالكيت زمين را نيز نداشتند. با وجود اين، هر بار كه گروهي از غيربوميان به تعدادي بسنده براي تشكيل دادن جمعيت‌هاي جداگانه و مجزا، اسكان داده مي‌شدند، مي‌توانستند مجمعي مردمي را براي اداره‌ي امور خود، تشكيل دهند. براي نمونه، به موجب داده‌هاي سندي تاريخ‌گذاري شده در شهرياري كبوجيه (522-529 پ.م.)، مصري‌هايي كه در بخش معيني از بابل اسكان داده شده بودند، “مجمعي از بزرگان مصري” داشتند كه درباره‌ي زمين‌هاي متعلق به برخي مصريان حاضر در دستگاه سلطنتي، تصميم مي‌گرفت.
علاوه براين، از سده‌ي پنجم پ.م.، جوامع نيمه‌مستقل موجود در آسياي صغير، مانند ميلتوس و برخي ديگر از شهرهاي يونان، به دولت‌هاي محلي دموكراتيك واگذار شده بودند. هم‌چنين در سده‌ي پنجم پ.م.، «يهوديه» به تدريج، به ايالتي تئوكراتيك دگرگون شده و پاي‌تخت آن «اورشليم»، شهر پرستشگاهي خودگرداني شده بود. شهرهاي «فنيقيه»اي نيز از استقال بسياري بهره‌مند بودند و سازمان‌هاي سياسي سنتي‌شان را به واسطه‌ي مجالس عمومي مردان آزاد، حفظ كرده بودند؛ مجالسي كه در برخي موارد حتا قادر به محدود كردن اقتدار شاهان محلي بودند.
همه‌ي منابع، اعم از ايراني، ايلامي، يوناني و جز آن، درباره‌ي نظام شهروندي خودِ پارس خاموش‌اند. با وجود اين، شايد بتوان فرض كرد كه درباره‌ي امور مهم، در شوراهايي كه به گونه‌اي ويژه تشكيل مي‌گرديدند، تصميم گرفته مي‌شد. چنان كه هردوت اشاره كرده است (I.125)، هنگامي كه كورش كبير (529-559 پ.م.) تصميم به شورش عليه آستياگ – پادشاه ماد – گرفت، مجمعي از پارسيان را براي اعلام تصميم و نيت خويش، فراخواند (1).

(1) M. A. Dandamayev, “Citizenship I. In the Achaemenid period”: Encyclopaedia Iranica, vol. 5, Costa Mesa, Calif., 1992, pp. 631-2

۱۶ آذر ۱۳۸۲

درفش كاويان

«درفش كاويان» (Derafsh-e Kavian) نام پرچم افسانه‌اي سلطنتي ساسانيان است. در شاهنامه‌ي فردوسي (ويراسته‌ي خالقي‌مطلق، ص 70-66، بيت 184 به بعد) چنين آمده است كه «كاوه‌ي آهنگر» در زمان شورش عليه «ضحاك» ستمگر، پيش‌بند چرمي‌اش را [به نشانه‌ي قيام و اعتراض] به شكل يك پرچم، بر نيزه‌اي چوبين آويخت. در نتيجه‌ي اين شورش، پادشاهي ايران به «فريدون»، شاهزاده‌اي از خاندان كهن سلطنتي منتقل شد و او نيز پيش‌بند ياد شده را با طلا و زربافه و سنگ‌هاي گران‌بها و شرابه‌هاي سرخ، زرد (يا آبي) و بنفش بياراست و آن را «درفش كاويان» "= پرچم كي(ها)" (يعني: Kaviها = شاهان) يا "= پرچم كاوه" نام نهاد. هر يك از شاهان آينده نيز گوهرهايي بدان افزودند، آن گونه كه درفش، در شب، بسان خورشيدي مي‌درخشيد.
در منابع كهن اسلامي، اين داستان به شيوه‌هاي گوناگوني، مفصلاً شرح داده شده است. برپايه‌ي داده‌هاي مورخان سده‌ي دهم ميلادي، طبري (ج1، ص 5-2174) و مسعودي (مروج الذهب، ويراسته‌ي Pellat، ج3، ص 51)، درفش كاويان از پوست «پلنگ» ساخته شده و ابعاد آن 8 در 12 ذراع، يعني حدود 5 در 5/7 متر بود. «خوارزمي» منابعي را ذكر كرده كه به موجب آن‌ها، درفش ياد شده، از پوست خرس يا شير بود (مفاتيح العلوم، ص 115؛ بسنجيد با: مقدسي، البدء و التاريخ، ج3، ص 142: پوست بز يا شير). در سده‌ي چهاردهم ميلادي «ابن خلدون» (المقدمه، ج3، ص9-168) گزارش داده است كه اين پرچم، «مربعي سحرآميز داشت كه داخل آن با يك‌صد رشته‌ي طلايي بافته شده بود»، بدين باور كه سپاه حامل پرچمي با چنين مربعي، هرگز در جنگ شكست نمي‌خورد.
اين پرچم گاهي نيز «درفش جمشيد»، «درفش فريدون» (شاهنامه، چاپ مسكو، ج1، ص202، بيت 1007؛ ج6، ص113، بيت 704)، و «درفش كي‌اي» "= پرچم شاهانه" (شاهنامه، ويراسته‌ي خالقي‌مطلق، ج1، ص147، بيت 939؛ بسنجيد با: ثعالبي، غررالسير، ص 8-30) خوانده شده است.
برپايه‌ي گزارش شاهنامه، هنگامي كه سپاه فراخوانده و آماده‌ي نبرد مي‌شد، درفش كاويان را پنج موبد از محل نگه‌داري‌اش بيرون مي‌آوردند، و آن را در حين لشكركشي، شاه يا فرمانده سپاه حمل مي‌كرد. از اين پرچم بيش‌تر با صفات «همايون» و «خجسته» ياد شده است (شاهنامه، ج1، ص 118، بيت 656؛ ج5، ص102، بيت 294). در نبردها، درفش كاويان براي نيروبخشي و روحيه‌دهي به سربازان به كار برده مي‌شد (شاهنامه، چاپ مسكو، ج3، ص42، بيت 621؛ بسنجيد با: ج3، ص 173، بيت 2654؛ ج4، ص8-97، بيت 1348 به بعد و 1389، ص140، بيت 386، ص147، بيت 498 به بعد؛ ج5، ص207، بيت 2094 و…؛ طبري، ج1، ص609؛ بسنجيد با: Procopius, Persian Wars 1.15).
از درفش كاويان در اوستا يا منابع هخامنشي و پارتي مستقيماً يادي نشده است، اما چند تن از دانشمندان معتقد بوده‌اند كه اين پرچم در بخش آسيب ديده‌ي موزاييك‌ اسكندر در پمپي (Pompeii) كه موضوع آن چيرگي اسكندر بر داريوش سوم در جنگ ايسوس است، ترسيم شده است. هر چند گزنفون (Anabasis 1.10.12) اشاره كرده است كه پرچم هخامنشيان، عقابي طلايي نقش شده بر سپري بود كه بر بالاي نيزه‌اي حمل مي‌شد. آرتور كريستنسن (A. Christensen) درفش كاويان را به عنوان پرچم سلطنتي ساسانيان پذيرفت و استدلال كرد كه اسطوره‌ي كاوه با توجه به شهرت خاندان «كارن» (Karen) كه تبارش را تا «قارن» (Qaren) پسر «كاوه» پي‌گرفته بود، در دوران ساسانيان تكوين يافته است. استيگ ويكندر (S. Wikander) با اين ديدگاه موافق بود اما استدلال كرد كه اين درفش را نه كوي‌هاي (Kavi) گاهان اوستا، بل كه هشت كوي يشت‌هاي اوستا و Mairyo (= گروه مردان جنگ‌جوي عصر اوستايي؛ به ايراني ميانه: Merag، در ودا: Marya) ها اختيار كرده بودند. وي همچنين استدلال كرد كه درفش كاويان در دوران پارتي (اشكانيان) پرچم ملي ايران شده بود.
در جنگ قادسيه (حدود 16ق/ 637 م.) كه سپاه ساساني در مقابل هجوم اعراب شكست خورد، اين پرچم به دست «ضرار بن خطاب» افتاد. وي آن را در برابر سي هزار دينار فروخت در حالي كه بهاي واقعي آن يك ميليون و دويست هزار يا حتا دو ميليون دينار گفته شده است (طبري، ج1، ص2337؛ ابن اثير، ج2، ص482). پس از برداشتن گوهرهاي درفش كاويان، به فرمان خليفه عمر، آن را سوزاندند (تاريخي بلعمي، ويراسته‌ي بهار، ص148). *

* Dj. Khaleghi-Motlagh, "Derafsh-e Kavian": Encyclopaedia Iranica, vol. 7, Costa Mesa, Calif., 1996

۱۱ آذر ۱۳۸۲

ايران و ايران‌شهر

نوشته‌ي: ديويد مكنزي
ترجمه‌ي: داريوش كياني
واژه‌ي «ايران» (Eran) براي نخستين بار در سنگ‌نوشته‌هاي اردشير يكم - بنيان‌گذار دودمان ساساني - گواهي شده است. وي در برجسته‌نگاري تفويض شاهنشاهي‌اش [از سوي اورمزد] در نقش رستم استان فارس، و سپس در سكه‌هاي‌اش، Ardashir shahan shah Eran (به پارسي ميانه) و Shahan shah Aryan (به پارتي) "= اردشير، شاه شاهان آريايي‌ها" خوانده شده است. پسرش شاپور يكم، ضمن استفاده از همان لقب براي پدرش، به خود با عنوان Shahan shah eran ud aneran (به پارسي ميانه) و Shahan shah aryan ud anaryan (به پارتي) "= شاه شاهان آريايي‌ها و غيرآريايي‌ها" اشاره كرده است. همين شكل و شيوه، مورد استفاده‌ي شاهان بعدي ساساني، از «نرسه» تا «شاپور سوم» بود. سنگ‌نوشته‌ي سه زبانه‌ي شاپور يكم در كعبه‌ي زرتشت در استان فارس - كه در اين موضوع فقط نسخه‌هاي پارتي و يوناني‌اش محفوظ مانده، اما نسخه‌ي پارسي ميانه‌ي آن نيز با اطمينان، بازسازي‌پذير است - براي نخستين بار حاوي واژه‌ي پارسي ميانه‌ي «ايران‌شهر» EranShahr (به پارتي: Aryanshahr) است. بيان پادشاه مذكور در اين زمينه، چنين است: «an … eranshahr xwday hem» (به پارسي ميانه) / «az … aryanshahr xwday ahem» (به پارتي) / «ego … tou Arianon ethnous despotes eimi» (به يوناني) "= من سرور پادشاهي (در نسخه‌ي يوناني: ملت) آرياييان هستم" (SH.K.Z, Mid. Pers. [1], Parth . 1., Gk. 1.2). اين قاعده‌سازي، به دنبال لقب «شاه شاهان آريايي‌ها»ي شاپور يكم، اين نكته را به نظر بسيار پذيرفتني مي‌سازد كه واژه‌ي «ايران‌شهر» به درستي، «شاهنشاهي» (empire) معني مي‌گرديده، ضمن اين كه واژه‌ي Eran هنوز مطابق با ريشه‌شناسي‌اش (از واژه‌ي ايراني كهن: aryanam*)، به عنوان حالت جمع اضافي نام قومي «اير» (Er) (پارتي:Ary؛ از ايراني كهن: -arya؛ = آريايي) به معناي «-ِ ايرانيان» فهميده مي‌شده است. شكل مفرد اين واژه را شاپور در اشاره به پسرش «نرسه» مورد استفاده قرار داده است: Er mazdesn Narseh, shah Hind, Sagestan … (به پارسي ميانه) / ary mazdezn Narseh … (به پارتي)، يعني: «آريايي مزداپرست نرسه، شاه هند و سيستان و…».
از ديگر شاهان ساساني، بهرام دوم نيز منحصراً، در برخي سكه‌هاي‌اش، اين واژه را به صورت يك پيشوند به سكه‌نوشته‌هاي معياري كه از زمان اردشير يكم مورد استفاده بوده، افزوده است: «(آريايي) مزداپرست، خدايگان (بهرام)، شاه شاهان آريايي‌ها (و غير آريايي‌ها)».
تركيب «اريانام خشثره» -aryanam xshathra* [= شهرياري آريايي‌ها] در هيچ يك از سنگ‌نوشته‌هاي پارسي باستان هخامنشي يافته نشده است. در اين زمينه، در يشت‌هاي متأخر اوستا، تنها ذكر Airiia و Anairiia danghawo "= سرزمين‌هاي آريايي" و "غيرآريايي" وجود دارد. بنابراين اصطلاح «ايران‌شهر» برساخته‌ي ساسانيان بوده است.
فهرست كشورهاي فرمان‌بُردار شاپور، در نسخه‌ي پارسي ميانه‌ي سنگ‌نوشته‌اش، تقريباً به كلي آسيب ديده است و تنها به گونه‌ي ناقص در در نسخه‌هاي پارتي و يوناني اين سنگ‌نوشته‌ي سه زبانه محفوظ و باقي مانده است. البته اين سياهه را به ياري فهرست كوتاه ايالت‌هاي ايران‌شهر (به معناي خاص) در سنگ‌نوشته‌هاي پارسي ميانه‌ي نقش رستم و نيز با توجه به سنگ‌نوشته‌ي شديداً آسيب ديده و هوازده‌ي «كردير» (Kerdir)، روحاني برجسته‌ي عصر جانشينان شاپور، مي‌توان بازسازي نمود. فهرست يادشده شامل اين نام‌هاست: «پارس (فارس)، پهلو (پارت)، خوزستان، ميشان، آسورستان (سوريه)، نودشيرگان (Nodshiragan = آديابِنه)، آدوربايگان (آذربايجان)، سپاهان (اصفهان)، * ري، كيرمان (كرمان)، سگستان (سيستان)، گورگان (گرگان)، مرو، هريو (هرات)، اَبَرشهر (خراسان)، تورستان (توران)، مَكوران (مكران)، و كوشان‌شهر تا پَشكبور (پيشاور)». شاپور نام چند كشور ديگر را نيز افزوده است، شامل: ماي (ماد)، هيند (هند)، و مَزون‌شهر (عمان) "در كنار دريا" و ديگران؛ يعني «ارمن (ارمنستان)، ويروزان (گرجستان)، آلان (اران)، و بلاسگان تا كافكوف (قفقاز) و دروازه‌ي آلانان»، كه كردير اين كشورهاي را صريحاً در داخل «انيران‌شهر» (aneranshahr)، يعني "شهرياري غير آريايي‌ها"، امپراتوري روم تا غرب و سرزمين‌هاي قفقاز، قرار داده است.
با وجود تداول و كاربرد اصطلاح «ايران‌شهر» در سنگ‌نوشته‌هاي سلطنتي، به شاهنشاهي ساساني، پيش از اين، با شكل كوتاه شده‌ي «ايران» (Eran) اشاره مي‌شد، و به غربِ رومي نيز متقابلاً و زودتر، با عنوان «انيران» (Aneran). هر دوي اين اصطلاح‌ها، در متني تقويمي به قلم ماني پيامبر - كه احتمالاً، نخست در زمان اردشير يكم نوشته شده - يافته مي‌شود. در ديگر متون پارسي و پارتي مانوي، اصطلاح «ايران‌شهر» ديده نشده است. همين شكل كوتاه (Eran)، در نام‌هاي شهرهايي كه شاپور يكم و جانشينان‌اش بنيان نهاده بودند، آشكار مي‌شود؛ مانند: Eran-xwarrah-Shabuhr (= شكوه ايران از شاپور)، Eran-asan-kard-Kawad (= كواد ايران را آرام كرد). همچنين، اين اصطلاح در عنوان‌هاي برخي از مأموران بلندپايه‌ي اداري و فرماندهان نظامي دوران ساسانيان متأخر به برجستگي نشان داده مي‌شود؛ مانند: «ايران- آمارگر» Eran-amargar (رييس كل امورمالي كشور)، «ايران- ديبيربد» Eran-dibirbad (رييس دبيران كشور)، «ايران- دروست‌بد» Eran-drustbad (رييس پزشكان كشور)، «ايران- همبارگ‌بد» Eran-hambaragbad (سرپرست كل انبارهاي كشور)، «ايران- سپاه‌بد» Eran-spahbad (فرمانده كل سپاه كشور).
در كتاب‌هاي پهلوي سده‌ي سوم هجري/ نهم ميلادي، اصطلاحات كهن ساساني، آشكارا محفوظ مانده است. براي نمونه، در «كارنامه‌ي اردشير بابكان» اصطلاح Eran تنها در عبارت shah-i eran (شاه ايران) و لقب eran-spahbad (ايران- سپاه‌بد) استفاده گرديده است. وگرنه، كشور [ايران] همواره «ايران‌شهر» خوانده شده است. همين موضوع در كتاب «ارداويراز نامه» نيز صدق مي‌كند كه در آن جا عبارت eran dahibed "= فرمان‌‌‌رواي آريايي‌ها" صرفاً در مفهومي فراتر از نام جغرافيايي «ايران‌شهر» آشكار مي‌شود. در «دين‌كرد» هفتم نيز، عموماً همان تفاوت ميان [مفهوم] «ايران» و «ايران‌شهر» (و نيز با aneran، يعني: غيرآريايي) گذارده شده است. در اين جا، عبارت er deh (جمع: eran dehan) از ترجمه‌ي پهلوي يشت‌ها، گهگاه براي رساندن مفهوم «سرزمين‌هاي آريايي» استفاده شده است. البته، اين حقيقت كه اصطلاح «ايران» Eran عموماً به صورت جغرافيايي نيز فهميده مي‌شد، با ساخت صفت eranag "= ايراني"، كه نخست در كتاب «بن‌دهش» و آثار معاصر آن گواهي گرديده، نشان داده شده است.
در آثار كهن فارسي نو، به ويژه آن‌هايي كه وابسته به منابع پارسي ميانه‌اند، شكل «ايران‌شهر» با «شهر ايران» جاي‌گزين مي‌شود (مانند: تاريخ سيستان، ص 7-6). فرخي سيستاني شاعر (درگذشته‌ي 429 ق.)، يا شايد نسخه‌نويس بعدي اشعارش، هنوز اين اصطلاح را در تقابل با «توران» (سرزمين تورانيان) استفاده مي‌كند. با اين حال، قلمرو ايران‌شهر در اين زمان، محدود و منحصر به بخش غربي پيشين امپراتوري [ساساني] شده بود. در "تاريخ سيستان" چنين گفته شده است كه: «كل ناحيه‌ي كشور به چهار بخش تقسيم شده بود: خراسان، ايران (خاوران)، نيمروز، و باختر؛ هر آن چه در جوار مرز شمالي واقع گرديده، "باختر" خوانده شده؛ و هر آن چه در نزديكي مرز جنوبي واقع بوده، "نيمروز" ناميده شده است؛ و ناحيه‌ي مياني به دو بخش تقسيم گرديده: آن چه در جوار مرز شرق واقع شده، "خراسان" خوانده شده، حال آن كه آن چه در غرب واقع است، "ايران‌شهر" ناميده شده است». حتا در «نزهة القلوب» حمدالله مستوفي ( به نقل از اصطخري) گزارش گرديده كه «عراق عربي عادتاً دل ايران‌شهر خوانده شده است». به هر حال، عنوان عمومي سرزمين ايرانيان از اين زمان، «ايران»، و [عنوان] اهالي‌اش، «ايراني» بود (1).

(1) David N. MacKenzie, "Eran, Eranshahr": Encyclopaedia Iranica, vol. 8, Costa Mesa, Calif., 1997.