كتاب اعمال اناهيد
(سندي كهن از دين ايران در عصر ساساني)
اعمال «آدور هرميزد» و «اناهيد» (Acts of Adur-hormizd and Anahid) متوني سرياني در ذكر شهداي مسيحياند. رويدادهاي مندرج در آنها، در سال 446 ميلادي، در زمان پادشاهي يزدگرد دوم ساساني، واقع گرديده؛ و ظاهراً اندكي پس از آن تاريخ ثبت شدند. پارههايي از نسخهي سغدي اين متون نيز شناسايي شدهاند.
اين كتابهاي «اعمال» اطلاعات بسيار مفصلي را دربارهي دين زرتشت و باورهاي زرواني، اگر چه در شكلي حدوداً تحريف شده، كه معمولاً در يادنامههاي شهداي مسيحي امپراتوري ساساني يافته ميشود، عرضه ميدارند. ديگر كتابهاي «اعمال» مايل به متمركز شدن بر رد و انكار انگارهي حرمت ديني خورشيد (سرياني: shamsa)، آتش (سرياني: nura)، و آب (سرياني: mayya) در دين زرتشتاند. با وجود اين، «اعمال آدور هرميزد» به شماري از اصطلاحات مهم زرتشتي اشاره ميكند: bstg' (پارسي ميانه: abestag "اوستا")؛ تقابل ميان gtyh و bhsht (گيتي و بهشت)؛ drwsthyd (به باور نلدكه، اين برگرداني نادرست از واژهي پارسي ميانهي ristakhez "رستاخيز" است، اما ممكن است كه اين عبارت داراي واژهي پارسي ميانهي drust باشد)؛ hrmn' (پارسي ميانه: اهرمن)؛ shnwmn (پارسي ميانه: shnuman "كفاره")؛ kwtwdwtyh (پارسي ميانه: khwedodah "ازدواج خانوادگي"، كه در كتاب اعمال اناهيد نيز بدان به عنوان يك رسم معمول زرتشتي، اما بدون اطلاق اصطلاحي معين، اشاره شده است)؛ و 'shwqr، frshwqr، zrwqr، zrwn ("پارسي ميانه: Ashoqar، Farshoqar، Zaroqar، Zurwan،" يعني زروان به منزلهي خدايي چهارگانه). كتاب "اعمال اناهيد" منتقدانه شرح ميدهد كه اهرمزد (Ohrmazd) « مانند پدرش زروان» دو جنسي بود. اين نوشته، مادر خدا را kwshyrg مينامد؛ گونههاي مختلف اين نام، kwshyzg و kwshwryg احتمالاً نمودار نام پارسي ميانهي Khwash.khwarrig "= آن كه بختاش نيك است، خوشبخت"، هستند. *
* J. P. Asmussen, "Acts of Adur-hormizd and Anahid": Encyclopaedia Iranica, vol. 1, 1985, p. 430
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برنهادهي بنيادين «ناصر پورپيرار» در كتاب سراسر نامفهوم و مهملاش به نام «اشكانيان» آن است كه "اشكانيان" نه صاحبان ايرانيتبار يك امپراتوري نيرومند و يكپارچه، بل كه يونانياني بودند كه در سال 146 پ.م. با تسلط روم بر آتن، به ايران گريخته و مهاجرت كردند و در اين كشور مهاجرنشينهاي پراكندهاي را برپا نمودند و سرانجام با تضعيف قدرت روم، در 214 ميلادي، اقامتگاههاي خود را در ايران وانهاده و به يونان بازگشتند!! خواننده در وهلهي نخست انتظار دارد كه نويسنده، اسناد و مدارك صريح و دقيق ادعاي انقلابي خود را دربارهي گريز و مهاجرت گستردهي يونانيان به ايران در پي اشغال آتن به دست روميان، و سپس بازگشت آنان را از ايران به آتيك پس از برافتادن سلطهي روم، جزء به جزء عرضه كند. اما پورپيرار كه گويي با بيان اين مهملات در حال قصهگويي براي نوههاي خويش است، هيچ سراغ و نشاني را از چنان اسنادي در اختيار ندارد و به خوانندگان ارائه نميكند. بدين سان، پورپيرار، اين ادعاي وقيح و موهوم خود را در همان ابتدا به سبب عدم همراهي با هر گونه سند و مدركي، به دست خويش ابطال ميكند.
از آن جا پورپيرار در برخورداري از سند و مدرك - بل كه عقلانيت - دچار تهيدستي و فقر كامل است، براي اثبات ادعاهاي خود به دلايلي نامربوط و گمراهگرانه متوسل ميشود و ميگويد كه چون سبك هنر و معماري عصر اشكاني و زبان رايج در آن يوناني بود، پس "اشكانيان" يونانيتبار بودهاند!!! اما پورپيرار كاملاً غافل است كه هنر و معماري هخامنشيان (يا به قول او، اسلاوهاي يهودي!) به شيوهي «اكدي- ايلامي» بود و زبان رسمي آنان نيز ايلامي- آرامي. حتا از دوران پس از اسلام نيز ميتوان نمونه آورد و گفت كه هنر و معماري غزنويان و سلجوقيان و ايلخانان نه به سبك چادرنشينان بيابانگرد دشتهاي مغولستان، و زبان رسمي آنان نه تركي، بل كه اين همه يكسره ايراني بود. بنابراين استفادهي اشكانيان از شيوهها و زبان يوناني كه از زمان اسكندر در ايران حاكم گرديده و به ويژه در ميان طبقات فرادست و وابسته به دربار مقدوني، مُد و مرسوم بود، امري كاملاً طبيعي و عادي و مطلقاً فاقد آن معنايي است كه پورپيرار با مسخرهبازيهايش از آن برداشت و القا ميكند.
پورپيرار در جايي ديگر از كتاب خود، گويي كه قصد تمسخر همهي ادعاهاي مهمل خود را دارد، نخست مدعي ميشود كه نام "ارشك" و ديگر شاهان اشكاني، يوناني است. اما بعد به ناگزير اعتراف ميكند كه در هيچ واژهنامهي يونانياي، چنين واژگاني نيامده و معنا نشده است!! او كه در نهايت همهي رشتههاي خود را پنبه شده مييابد، به همان دستاويز سخيف و كودكانهي هميشگياش متوسل ميشود و ميگويد كه همهي واژهنامههاي يوناني موجود قلابي و جعلياند و نامهاي ياد شده عمداً و براي پنهان كردن ماهيت يوناني اشكانيان، به دست توطئهگران يهودي از اين كتابها حذف شدهاند!!! هذيانگوييهاي ماليخوليايي پورپيرار پايانناپذير است.
پورپيرار كه از جعل و جاسازي دروغ در جعبهي تاريخ ابايي ندارد و با تناقضگوييهاي پياپي، ادعاهايش را به دست خويش ابطال ميكند، گواهي انبوهي از نويسندگان كهن يوناني و لاتيني و ارمني (پلوتارك، استرابو، آرين، هروديان، موسا خورني و…) را دربارهي وجود يك امپراتوري نيرومند و يكپارچه و ايراني به نام اشكاني (يا پارتي) مردود ميشمارد و اين همه را ساختگي و جعلي توصيف ميكند. اما چند صفحه بعد، آن جا كه «اسكندر» را رهاننده و آزاديبخش اقوام شرق ميانه از شرّ هخامنشيان (!) ميخواند و حاكميت اسكندر و سلوكيان را بر ايران تقديس و تحسين ميكند، اصالت و صحت همان منابع كهن يوناني و لاتيني و ارمني را تأييد ميكند چرا كه تنها همين مراجع هستند كه از اسكندر مقدوني و لشكركشي وي به ايران و جانشينان سلوكي وي سخن راندهاند و آگاهيهاي كنوني ما در اين زمينهي كاملاً وابسته به همين منابع است. بدين ترتيب، پورپيرار آن جا كه منافعاش اقتضا ميكند، اصالت و صحت منابع ياد شده را تأييد ميكند و آن جا كه منافعاش اقتضا نميكند، همانها را فوراً و بدون توجه به برملايي تناقضگويياش، مردود ميشمارد. آيا ممكن است نويسندهاي تا اين حد خوانندهاش را تحقير كند و او را در جاي كودني فاقد تفكر بنشاند، قدرت تعقل و تمييز را از او سلب شده بيانگارد و اين همه سخن ضد و نقيض بيسند و محتوا را در مقابل او انبار كند؟
شخص پانتركيستي به نام «رهگذر» (كه در وبلاگ پورپيرار گفته بود مغها همان مغولها هستند!!) به پيروي از آموزگار ضدايرانياش، نوشته بود كه نسخهي اصلي هيچ يك از آثار كهن تاريخي يوناني و لاتيني در دست نيست، بنابراين همهي اين منابع جعلياند!! در پاسخ به شبههافكني مهمل و نامربوط اين فرد بايد بگويم كه ما هيچ نسخهي اصلي و اصيلي - مثلاً - از ديوان حافظ، مثنوي معنوي يا تاريخ بيهقي نداريم. اما به نسخههايي از اين كتابها كه حتا صدها سال پس از عصر نويسندگانشان كتابت شدهاند، اعتماد ميكنيم و آنها را مقبول ميدانيم و ادعا نميكنيم كه فرضاً، هيچ گاه ديوان حافظي وجود نداشته است. به همين سان، از قرآن نيز هيچ نسخهي اصل و اصيلي در دست نداريم اما با اين حال، كسي موجوديت و اصالت قرآن كنوني را انكار نميكند. از تاريخ هردوت نيز تاكنون نسخهاي كه به خط او باشد يا در عصر او نوشته شده باشد در دست نيست اما حتا پورپيرار هم به اصالت آن صحه ميگذارد! در اعصار كهن، هيچ سازمان يا نظام خاصي براي حفظ و نگهداري آثار محدود مكتوب وجود نداشت و به لحاظ محدوديت در نشر و تكثير كتب، چه بسا با مفقود شدن يا نابود شدن يك جلد كتاب، هرگز نسخهي ديگري براي جبران فقدان آن يافته نميشد. به هر حال، غالب كتابهاي كهن موجود - چه در ايران و چه در غير آن - نه مبتني بر نسخههايي اصيل و به خط خود نويسندگانشان، بل كه متكي به رونوشتهايي بسيار متأخرند كه معمولاً امانتدارانه، استنساخ شده و نسل به نسل منتقل گشته و دست به دست، گرديدهاند. بنابراين، هرگز نميتوان ادعا كرد كه به سبب در دست نبودن نسخهي اصلي فلان كتاب، آن كتاب جعلي و دروغين است.
۸ اسفند ۱۳۸۲
۲۸ بهمن ۱۳۸۲
تأثيرات فرهنگي ايران بر ارمنستان
در حوزهي فرهنگي، پذيرفتاري ارمنستان از تأثيرگذاري ايران، در سه مرحلهي اصلي رخ داده است:
1- تأثير و نفوذ ايران هخامنشي با پيوستن ارمنستان به امپراتوري هخامنشي آغاز گرديد و تا مدتي طولاني پس از سقوط امپراتوري تداوم داشت و احتملاً سرانجام با تأثيرگذاري اشكانيان يگانه و آميخته شد. رسوم و شيوههاي اجرايي هخامنشيان را شهربانان «ارنتي» (Orontid) ارمنستان و شاهان «آرتاكسي» (Artaxiad) آن حفظ نمودند و ادامه دادند. استرابو (Geography 11.13.9) اشاره ميكند كه ارمنيان شيوهي پوشش خود را از مادها برگرفته بودند؛ اما بيگمان وي مادها كهن را در معناي دقيق، با مادها آتورپاتكان درآميخته و خلط كرده است. ارمنيان يقيناً پيوندها و روابط عمدهتري با اهالي آتورپاتكان، همسايگان نزديك و شركاي تجاري خود داشتند تا اين كه با پارسها. افزون بر اين، شاهان ارمنستان و آتورپاتكان به داشتن پيوندهاي ناشي از ازدواج نيز معروف بودند (Strabo 11.13.1).
واقعيتي گواهي شده و جالب توجه آن است كه در ارمنستان اواخر عصر هخامنشي سه زبان رايج و متداول بود: الف) زبان ارمني (يا ارمني مقدم/ proto-Armenian)، گويش محلي بدون نوشتار؛ ب) گويشي، احتمالاً پارسي يا پارسي- مادي، كه نه تنها در دربار شهربانان ارمنستان بل كه در ميان طبقات كاملاً فرودست جامعه نيز بدان تكلم ميشد (به نوشتهي Xenophon, Anabasis 4.5.10 & 5.34)، و شايد پيش از اين به حروف آرامي نوشته ميشد؛ پ) آرامي شاهنشاهي، زبان دولت و روابط بين الملل كه به ديرينگي آغاز سدهي دوم پ.م. نيز همچنان مورد استفاده در نگارش اسناد رسمي بود.
2- تأثيرگذاري پارتي اشكاني بر ارمنستان، كه با برآمدن پارتيان در سدهي دوم پ.م. آغاز گرديد و پس از استقرار اشكانيان بر تخت سلطنت ارمنستان در اواسط سدهي يكم ميلادي اوج يافت، نيرومندتر و پايدارتر بود. از آن زمان به بعد، شاهان ارمنستان كوشيدند كه دربار خود را عين و هماني (replica) دربار اشكاني در تيسفون بسازند، حال آن كه اشراف ارمني پيوندها و روابط نزديكي را با آريستوكراسي پارتي (برخي از خانوادههايي كه به ارمنستان مهاجرت كرده بودند) ايجاد كردند و حتا شيوهي پوشش آنان را به عنوان الگو پذيرفتند. تا زماني كه گويش ارمني به عنوان يك زبان عاميانهي صرف باقي بود، زبان پارتي در دربار و در ميان طبقات فرادست ارمنستان چيرگي و تداول داشت. بيشتر وامواژههاي ايراني موجود در ريشهي زبان كهن ارمني از اين دوران برجاي مانده است.
تأثير و نفوذ اشكانيان آثار و نمودهاي برجستهاي را بر جنبههايي از تمدن ارمني باقي گذاشت. براي نمونه، gusan (جمع gusank')، گونهاي رامشگر يا خنياگر، كه نويسندگان ارمني گهگاه از آن ياد كردهاند، هماني gosan (گوسان) پارتي است. در طي دوران ساساني، ارمنستان مسيحي روي هم رفته به سنتهاي ايران اشكاني وفادار مانده بود.
3- تأثير و نفوذ ساسانيان، واپسين اثرپذيري ارمنستان از ايران بود و به نظر ميآيد كه نسبتاً نيرومند بوده است، هر چند با تغيير شيوهي برخورد سياسي و ديني ايرانيان، دچار افت و خيز ميگرديد. در زمان ابداع الفباي ارمني، پهلوي زبان حكومت سلطنتي و دربار بود (Movses Xorenac'i. 3.52)، در صورتي كه زبانهاي سرياني و يوناني در كليسا كاربرد داشت. پيشرفت و گسترش خط و نگارش ارمني، اهميت زبان پهلوي را به گستردگي كاهش داد. با وجود اين، در ارمنستان ايران، اين زبان براي نگارش اسناد رسمي و گهگاه همراه با زبان ارمني، مرسوم و معمول ماند. از سوي ديگر، با وجود خصومت ارمنيان با مزداپرستي، پيوندها و روابط نزديك ميان آريستوكراتهاي دو كشور هرگز از هم نگسست و ارمنيان به برخي جوانب دنيوي فرهنگ ساساني بيعلاقه و بياعتنا باقي نماندند. در سدهي ششم ميلادي، بردباري ساسانيان نسبت به مسيحيان و حضور مسيحيان بسيار در دربار ساساني، روابط و مناسبات ارمني- ايراني را آسانتر ساخت. اين نكته يقيناً مهم و پرمعناست كه واپسين مرزبان ارمنستان، Varaztiroc Bagratuni در كاخ شاهنشاه ساساني پرورش يافته بود. *
* M. L. Chaumont, "Armenia and Iran II. the pre-islamic period": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, 1987, p. 438
۲۴ بهمن ۱۳۸۲
قلهي مقدس دايتي
«چگاد دايتي» (Chagad-i Daiti يا Daitya)، لفظاً به معناي «قلهي قانون» (بسنجيد با اصطلاح اوستايي -daitiia ="قانوني")، نام قلهاي از كوه اسطورهاي Harburz (فارسي: البرز؛ نام كنوني رشته كوه البرز از عنوان اين كوه اسطورهاي برگرفته شده است) واقع در ايرانويج (Eranwej) در ميانهي جهان است. املاهاي گوناگون "دايتي" (d'yty[y], ydy-, yk-, يا y'-) به وامواژهاي اوستايي اشاره و دلالت ميكند (زيرا كه حرف k- پاياني، نمودار واكهي بلند در واژههاي وام گرفته شده از زبان اوستايي است).
"چگاد دايتي" با عنوان «نيك» توصيف گرديده (زند وهمنيشت 7/20) و گفته شده كه به بلندي قامت يكصد مرد است (بندهش، ترجمهي مهرداد بهار، ص129). مفهوم كهن Harburz به عنوان كوه بزرگ مركزي، ظاهراً اين انگاره را به وجود آورد كه قلهي دايتي، نقطهي اتكا و شاهين ترازوي مينوي متعلق به Rashn (ايزد داوري) است؛ گفته شده است كه يك كفهي ترازوي ياد شده بر بُن و پايهي شمالي Harburz جاي داشت و كفهي ديگرش، بر بُن و پايهي جنوبي آن (بندهش، همان جا). ظاهراً بدين سبب است كه اين قله، «قانوني» خوانده شده بود.
در شرحي ديگر، پل Chinwad (= صراط)، كه تختگاه اورمزد در بهشت بر آن استوار است (Persian Rivayats II, pp. 59.13, 444.16)، مستقر بر فراز چگاد دايتي انگاشته شده است (بندهش، دادستان دينيگ)؛ البته گفته شده است كه يك انتهاي اين پل (ظاهراً انتهاي جنوبي) بر چگاد دايتي جاي داشت و انتهاي ديگر آن بر Harburz [البرز] (Pahlavi Videvdad 19.30; cf. Dadistan-i denig)، به آشكارا بر بُن شمالي اين رشته كوه، جايي كه دروازهي دوزخ قرار داشت (Denkard, ed. Madan, p. 809.3f.; ed. Dresden, p. 60)؛ به سخن ديگر، چينود پل از شمال تا جنوب زمين، يعني از جايگاه دوزخ تا جايگاه بهشت، امتداد داشت. به نظر ميرسد كه اين شرح، با مفهوم بسط يافتهي Harburz به عنوان رشته كوه بزرگ احاطه كنندهي زمين، سازگار و مطابق باشد.
پس از پايان جهان، از چگاد دايتي، به عنوان اقامتگاه ايزدان، دو ايزد «نريوسنگ» (Neryosang) و سروش (Srosh)، براي بيدار كردن Pishyotan پسر گشتاسپ و يكي از جاودانان زرتشتي، به «كنگدژ» (Kangdiz) ميروند و او را به احيا و تقويت دين وا ميدارند (زند وهمنيشت 7/20). *
* Ahmad Tafazzoli, "Chagad-i Daiti": Encyclopaedia Iranica, vol. 4, 1990, pp. 612-613
۲۱ بهمن ۱۳۸۲
تأثيرات فرهنگي مصر بر ايران باستان
به نظر نميرسد كه ايرانيان بر سنتهاي مصري در زمينهي آثار هنري، معماري و پيكرسازي، در طول دو بار تسلط هخامنشيان بر مصر (402-525 پ.م. و 332-343 پ.م.)، يا حضور زودگذر ساسانيان متأخر در آن سرزمين (629-619 م.) تأثير ماندگاري داشته باشند. اما به طور كلي، به نظر ميآيد كه اثرگذاري مصر بر فرهنگ ايران در بيشتر همان موارد، صدق ميكند.
برپايهي گزارش بنانبشتهي داريوش يكم در شوش، بيگمان معماران و كارگران مصري در ساخت كاخ داريوش بزرگ در تخت جمشيد مشاركت داشتند و بر روي طلاهاي آورده شده از بلخ و سارد كار ميكردند (DSf 35-36, 49-51). تنديس بدون سر مشهور داريوش بزرگ را، يافته شده در شوش - كه سبك آن آشكارا مصري است - به هر حال نميتوان يك پيكرهي «پارسي» انگاشت. چنين اثري بيشتر، محصول شيوهي كار مِصريانهاي است كه به پارس راه يافته بود. عبارات پارسي باستان نوشته شده بر پايهي اين تنديس، ترديدي باقي نميگذارد كه دستور ساخت آن را داريوش در زمان حضور در مصر (به هنرمندان مصري) صادر نموده بود. در آثاري همچون برجستهنگاريهاي "آپادانا" در تخت جمشيد، اندازهي بزرگ نگارهي شاهنشاه و شكل شكوفههاي گلي كه پادشاه و وليعهد به دست گرفتهاند، متأثر از سنتهاي مصري هستند. وجود شواهد و نمونههاي اندك از آثار فلزي در اين محل، از آن روست كه فنآوري فلزكاري ظريف در امپراتوري هخامنشي، بيشتر از آن ِ چند مركز مهم در مصر است.
سرانجام، بسيار محتمل است كه تقويم اوستايي متأخر - كه شايد در 27 مارس 503 پ.م. معمول گرديده است - بر تقويم بسيار كهن مصر، كه از آغاز هزارهي سوم مورد استفاده بود، بنيان يافته باشد. هر دو سامانهي گاهشماري بر سال 365 روزهي بخش شده به دوازده ماه سي روزه، به علاوهي پنج روز اضافي در پايان سال، داير بودند. جز اين، نخستين ماه تقويم اوستايي متأخر (فروردين) همواره با چهارمين ماه تقويم مصري (Khoyak) منطبق و مصادف بود. بدين سان، به نظر ميرسد كه پيوند نزديك و ثابتي ميان دو سامانهي تقويمي ايران و مصر برقرار بود.
در اواخر عصر پيش از اسلام ايران، آثار و نشانههاي آشكاري را از تأثيرگذاري مصر بر فرهنگ ايران نميتوان يافت. به جز باور به دوراني 1468 ساله در آخرالزمان، كه در طول آن جهان خواهد سوخت؛ چنان كه "ماني" در كتاب «شاپورگان» (Shabuhragan) خويش بازگفته است (M 470a). چنين تصور گرديده كه اين رقم ويژهي سالها، در حقيقت، تعبير مانوي چرخهي 1461 سالهي اصطلاحاً يك سال خورشيدي مصر است كه عدد هفت، با وام گيري از دين يهود، به آن افزوده شده بود. *
* Philip Huyse, "Egypt II. Egyptian influence on Persia the pre-islamic period": Encyclopaedia Iranica, vol. VIII/3, 1998
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«ناصر پورپيرار»، شخصيت در ظاهر محبوب دو - سه عنصر تجزيهطلب ضدايراني، در كتاب «اشكانيان» خود كه شاهكار پريشانگوييهاي ماليخوليايي وي است [اين لحن نگارش را از نوشتههاي خود او وام گرفتهام!]، در فصلي سراسر كمدي و سرگرم كننده به نام «پارسي باستان»، با تقلايي بسيار كوشيده است نشان دهد كه اين زبان، از زبانهاي بومي ايران جدا و متفاوت است و با زبانهاي روسي و اروپايي، مشابه و همانند!! گويي كه ما تاكنون ميپنداشتيم زبان پارسي باستان هخامنشيان با زبانهاي ايلامي و بابلي و سومري خويشاوند بوده است!! و البته اين را نيز همگان ميدانند كه زبانهاي ايراني و اروپايي از يك خانوادهاند. پورپيرار بدين شيوه، و با ذكر اين موضوعات بديهي - كه گويي كشف بيسابقهاي كرده است - و افزودن تفسيرهايي گمراهگرانه، در نهايت ميخواهد چنين القا كند كه زبان پارسي باستان را اروپاييان ساختهاند و يا اين كه پارسها «روس» (اسلاو) بودهاند!!
پورپيرار كه حتا سواد و توان خواندن يك واژهي پارسي باستان را ندارد (و در واقع، از اصول آوانگاري كاملاً بيخبر است) و واژهي «چيسه» (chica) را «سيچ» ميخواند، «اوخشنو» (uxshnav) را «اوكس شناو»، «خشسه» (xshaca) را «خشاچا»، چرمون (charmun) را «كارمان»، «پوسه» (puca) را «پوچا» و… !! ادعا ميكند كه ميان زبانهاي پارسي باستان و فارسي كنوني هيچ ربط و تشابهي وجود ندارد و لذا هر دو ساختگي و بيريشهاند!! اما وي از بيم افشا شدن، ناگزير، يك جدول مقايسهاي ميان واژگان اين دو زبان را در كتاب خويش ميآورد كه برابري و همانندي بسياري از واژگان پارسي باستان و فارسي نو در آن جا آشكار و هويداست! با اين حال، او ادعا نميكند كه زبان فارسي كنوني ما از زبان روسي گرفته شده است!! جالبتر آن كه پورپيرار - كه ابايي از فريبكاري و تقلب ندارد - براي كمرنگ ساختن پيوند ميان زبانهاي پارسي باستان و فارسي نو، در جدول ياد شده، گاه، برابرهاي فارسي نادرستي را در مقابل واژگان پارسي باستان ميگذارد، چنان كه واژهي پارسي باستان «كامه» (kama) را به جاي آن كه در فارسي به «كام» برگرداند، به «آرزو» ترجمه ميكند، واژهي پارسي باستان «كمنه» (Kamna) را عوض «كم»، به «اندك» ترجمه ميكند، واژهي پارسي باستان «داته» (data) را به جاي «داد» به «قانون» برميگرداند، واژهي پارسي باستان «بومي» (Bumi) را به جاي «بوم»، به «جهان» ترجمه ميكند و… در نهايت مدعي ميشود كه شباهتهاي ميان اين دو زبان فوق العاده اندك و همانها نيز تصادفياند!! همهي نوشتههاي «پورپيرار» بدين سان، معجوني سرگرم كننده از طنز و جعل و جهالت است.
پورپيرار در جاي ديگري از همان مطلب، با غفلت از وجود فاصلهي چند هزار ساله ميان زبان پارسي باستان و فارسي نو، ميگويد كه چون در پارسي باستان اسمها صرف ميشده اما در فارسي كنوني نميشود، پس اين دو زبان هيچ ربط و پيوندي با هم ندارند و هر دو بيريشهاند - و حتماً هر دو نيز ارمغان و رهاورد توطئهآميز يهوديان براي مردم فاقد "زبان" ايران بودهاند!!! وي از اين حقيقت آشكار ناآگاه است كه زبان نيز چون هر پديدهي ديگري، بل كه بيشتر، دچار و در حال پويايي و تحول و ساييدگي و سادگي است و بديهي است كه قواعد و اصول دستوري دشوار يك زبان، به تدريج و با گذشت ساليان، از آن پيراسته و سوده ميشود. پورپيرار اگر سواد و ادراكي بيش از اين داشت، ميدانست كه در زبانهاي لاتين و يوناني نيز اسمها صرف ميشدند اما در زبان انگليسي كنوني ديگر چنين چيزي وجود ندارد. اگر بخواهيم مانند پورپيرار بيانديشيم، بايد چنين تصور كنيم كه هيچ ربط و پيوندي ميان زبانهاي لاتين و انگليسي وجود ندارد و هر دو بيريشهاند!
+ تاريخ افسانهاي يا افسانههاي تاريخي؟ (علي ميرفطروس)
+ گرودمان؛ بهشت موسيقايي (داريوش كياني)
+ نام، نژاد و زبان استان اردبيل (آرين اولادقباد)
+ برابرهاي فارسي واژگان عربي (ارشيا)
۱۷ بهمن ۱۳۸۲
زبان دري
+ نوشتهي: ژيلبر لازار
"دري" نام داده شده به زبان ادبي فارسي در زمانهاي بسيار كهن است و در متون عربي (مانند: اصطخري، ص 614؛ مقدسي، ص 355؛ ابن حوقل، ص490) و فارسي فراواني، از سدهي دهم ميلادي به بعد، گواهي گرديده است. مترجم فارسي «تفسير» طبري (ميان 350 ق./ 62-961م. و 365 ق./ 76-975م.؛ ج 1، ص 5)، ابوعلي محمد بلعمي در بازنويسياش بر «تاريخ» طبري (352 ق./64-963م.)، كيكاووس رازي در «زراتشتنامه»اش (پيش از 368 ق./ 978م.)، و حكيم ميسري در «دانشنامه»اش (70-367 ق./ 81-978م.)، همگي مدعي نوشتن به زبان "دري" اند. فردوسي در گزارش خويش دربارهي خاستگاه كتاب «كليله و دمنه» (شاهنامه، چاپ مسكو، ج 8، ص 254)، توضيح ميدهد كه نسخهي عربي آن را بلعمي به فرمان شاه ساماني «نصر دوم» (31-301 ق./ 43-914م.)، به "دري" ترجمه كرده بود. اصطلاح "دري" به ديرينگي عصر «جاحظ» (ميانهي سدهي 9م.) نيز، به زباني محاورهاي اشاره داشت؛ تاريخدانان و جغرافينگران تازينويس سدهي بعد نيز از اين اصطلاح در همان مفهوم استفاده كردهاند (مانند: مسعودي، ص 78؛ مقدسي، ص 335).
در مواقعي كه اصطلاح "پهلوي"، معرف زبان ادبي پارسي ميانه بود، چنان كه در زراتشتنامه (ص2) و شاهنامه (چاپ مسكو، ج 8، ص 254)، و هنگامي كه اين اصطلاح به گويشهاي مادي- پارتي اشاره مينمود، چنان كه در اثر مسعوي (ص 78) و شايد نيز در شاهنامه (ج 1، ص 44، در ارتباط با واژهي "بيور" = ده هزار)، اصطلاح "دري" با "پهلوي" مباينت مييافت. عنوان "دري" گاهي نيز از اصطلاح "پارسي" تمايز داده ميشد. مقدسي (ص 259) از زبان "دري" به عنوان يكي از گويشهاي ايراني «كه مجموعاً به نام "پارسي" شناخته ميشدند» ياد ميكند. يك سده ديرتر، كيكاووس بن اسكندر (در حدود 475 ق./ 83-1082م.؛ قابوسنامه، ص 208)، نامهنويسان (مترسلان) را به پرهيز از كاربرد "پارسي مطلق" - كه فارغ از واژگان عربي است - سفارش نموده، مينويسد «[اين روش نگارش] براي آن ناخوشايند است كه به ويژه، [كاربرد] "فارسي دري" [در امر ترسّل] نامتداول است»؛ اين نقل قول، به طور ضمني به وجود گونههاي ديگر "پارسي" دلالت ميكند. بدين ترتيب، به نظر ميرسد كه "دري" گونهاي از زبان "پارسي" بوده است، همچنان كه به واسطهي تعبير «پارسي دري» (عربي: الفارسيه الدريه) كه به فراواني در متون كهن يافته ميشود، تأييد گرديده است. املاي ديگر «پارسي و دري» كه در دستنويسهاي فارسي (مانند: شاهنامه، ج 8، ص 254) به چشم ميآيد، چنان كه "پرويز ناتل خانلري" ملاحظه نموده (تاريخ زبان فارسي، ج 1، 1365، ص 273)، تصحيف عبارت «پارسي دري» است.
معناي اصلي واژهي "دري" در روايت منسوب به «ابن مقفع» تشريح گرديده است (ابن نديم، ويراستهي تجدد، ص 15؛ خوارزمي، مفاتيح العلوم، ص 17-116؛ حمزهي اصفهاني، ص 68-67؛ ياقوت، بلدان، ج 4، ص 846). اين روايت كه نمودار وضعيت زباني ايران در پايان دوران ساساني است، شامل يادكرد زبانهاي "پهلوي"، لفظاً به معناي «زبان پارتي» (يا گويشهايي كه از آن برآمده)، "پارسي" و "دري" است. برپايهي گزارش ابن مقفع، "پارسي" «زباني بود كه موبدان و دانشوران و مانند ايشان بدان سخن ميگفتند؛ اين زبان مردم فارس است». آشكار است كه اين زبان چيزي غير از پارسي ميانه، كه سنتاً با نام پهلوي شناخته ميشد، نبود. در همين گزارش آمده، "دري" «زبان شهرهاي مدائن است؛ كساني كه در دربار شاه بودند بدان سخن ميگفتند. [نام آن] منسوب به دربار است. [در اين زبان] از ميان زبانهاي مردم خراسان و شرق، زبان مردم بلخ غالب است». اين روايت موجب بحثهاي فراواني شده است.
ريشهشناسي ارائه شده براي اين نام (دري) روشن است: اين عنوان، از واژهي «در» (= دربار) برگرفته شده است. بنابراين، "دري" زبان دربار و پايتخت (تيسفون) بوده است. از سوي ديگر، از اين نقل قول، اين نكته نيز بر ميآيد كه زبان "دري" در بخش شرقي امپراتوري، در خراسان نيز مورد استفاده بوده، منطقهاي كه دانسته است در طول دورهي ساساني، زبان پارسي به تدريج جانشين زبان پارتي آن شد و گويشي كه از آنِ پارسي نباشد، ديگر در آن جا بازنمانده نبود.
بدين ترتيب، اين نقل قول از ابن مقفع، آشكار و مدلل ميسازد كه "دري" حقيقتاً گونهاي از زبان پارسي - زبان مشترك و عمومي ايران - بود. اگر اين نتيجهگيري درست است، پس چه پيوندي ميان "پارسي" و "دري" وجود داشت، و چرا اصطلاح "دري" به ويژه براي اشاره به زبان فارسي نو در زمان ظهور آن به كار رفت؟
براساس گزارش مقدسي (ص 335) مبني بر اين كه "دري" زبان ديواني در بلخ بود، چنين تصور شده بود كه اين زبان از آغاز، نوعي پارسي رسمي اداري بود. پرويز ناتل خانلري (ص 81-280) اين فرضيه را مطرح نمود كه "دري" زبان رسمي و اداري دربار ساساني بود كه مأموران پادشاهي ساساني آن را در شرق استوار ساخته بودند و بدين ترتيب، "دري" زبان ديواني خراسان گرديده بود. با وجود اين، در اين نكته ترديدي نيست كه زبان رسمي و اداري ساسانيان، نه "دري"، بل كه "پارسي ميانه" (اصطلاحاً پهلوي) بود. گزارش ابن مقفع به روشني گوياي آن است كه "دري" زباني محاورهاي بود، و بديهي است كه اين زبان به عنوان يك زبان محاورهاي، به شرق نيز گسترش يافت. پايهگذاران ادبيات فارسي - كه بيش از نثرنويسان، شاعران [خراساني] بودند - به طور طبيعي، به زباني كه بدان سخن ميگفتند روي آوردند [و شعر سرودند]. سخن مقدسي در زماني اظهار شده است كه زبان "دري" پيش از آن، براي نزديك به يك سده در ادبيات ايران مورد استفاده قرار گرفته بود.
اطلاعات جديد به دست آمده دربارهي گويششناسي ايران در آغاز دوران اسلامي، اينك امكان دريافت روشنتري را به ما ميدهد. اين نكته دانسته است كه متون يهودي- فارسي (Judeo-Persian)، كه احتمالاً در جنوب ايران پديد آمدهاند، گويشهاي محلي [جنوب] را به آشكارا، متفاوت از گويشهاي خراسان و ماوراءالنهر، و از فارسي ادبياي كه در آغاز بروز و توسعه يافت، نشان مي دهند. كشف اخير نسخهي دستنويس «قرآن قدس» در مشهد، كه ترجمهاي است از قرآن به گويش فارسي مرتبط با گويش يهودي- فارسي كهن، اهميت گويششناختي جزيياتي را كه قبلاً در اين پيوند ميدانستيم، تأييد ميكند. اين اثر، ظاهراً در سيستان، در سدهي 11 م. پديد آمده است.
يكي از جالب توجهترين خصوصيات مشترك متن اين قرآن با گويش يهودي- فارسي كهن، فراواني واژگاني است كه در ادبيات پارسي ميانه شناخته، و در فارسي نو ناشناختهاند، و اين خود، گواهي ميدهد كه تفاوتهاي كلاني ميان زبان رايج در جنوب ايران و آن چه در شمال متداول بود، وجود داشته است. گويش جنوبي، چنان كه به واسطهي پارسي ميانهي ادبي نشان داده شده، شكل باستاني خود را بيشتر نگاه داشت؛ گويش شمالي نيز، از همان زبان پارسي برآمده و در سراسر شمال گسترش يافته بود، اما همچنين، تأثير و نفوذ گويشهايي را كه زبان شمال در اين منطقه جانشينشان شده بود، به ويژه زبان پارتي، نمايان و منعكس ساخته است. بدين سان، گويش شمالي به طور چشمگيري از شكل اصلي خود دور گشت. هر دو گويش شمالي و جنوبي "پارسي" خوانده ميشدند اما محتمل است كه زبان شمالي، كه پارسي مورد استفاده در قلمرو سابق پارت و نيز در پايتخت ساسانيان بود، از گويش همتبار جنوبياش، با نام جديد "دري" ([زبان] دربار) مشخص و متمايز شده بود. اين امر طبيعي بود كه فارسي ادبي چند سدهي بعد، بر مبناي زبان شمال شرقي، همان نام (دري) را داشته باشد. *
* Gilbert Lazard, "Dari": Encyclopaedia Iranica, vol. VII/1, 1996
(ترجمهي اين مقاله را تقديم سرور گراميام بابايادگار مينمايم).
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ همان گونه كه پيشتر آقاي مرداويج ملاحظه نموده بود، پانتركهاي نژادپرست در حالي از «ناصر پورپيرار» جانبداري ميكنند كه وي، مخالفت خود را با عقايد بنيادين پانتركيسم، به آشكارا ابراز داشته است. براي نمونه، پورپيرار چندي پيش در پاسخ به پانتركيستي كه با شور و حرارت از پيوستگي زبان تركي و زبان سومري لاف زده بود، نوشت: «هيچ يك از دادههاي كنوني دربارهي التصاق زبان سومري و زبان تركي صحت ندارد و بدانيد كه خود زبان سومري، مانند زبان ايلامي از بغرنجيهاي فرهنگي باستان و موضوعي ناگشوده است، چه رسد به مقايسه و مطابق دانستن آن با زبان تركي! به تطابق واژهها و قواعد ساخت اين دو زبان نيز اعتنا نكنيد»! و در جاي ديگري نوشته بود: «"اورارتو" و "ترك" و "آذري" را دقيقاً نميتوان يك مقولهي واحد شناخت. زيرا زمان تاريخي برآمدن آنها يكسان نيست و هنوز تحقيقات دست اول مستقل و منطقهاي نيز در اثبات پيوند اين سه نام با يكديگر صورت نگرفته است. به گمان من مورخين كنوني آذربايجان نيز در سدهي اخير بيشتر به دنبال افسانههاي بزرگ و خيالنواز و دلخوشيآور براي آذريهاي ايران بودهاند، نه جست و جوي جدي روشنگر. چنان كه نام آورترين آنها در انتساب سومريها و اشكانيان به آذريهاي كنوني قلم زدهاند كه به گمان من هر دو تصور نادرست و نارساست»! ظاهراً پانتركهاي شرور حاضرند چنين ناملايماتي (!) را از پورپيرار بشوند، اما به سبب هجوم ماليخوليايي وي به هويت شكوهمند ايراني (كه همواره يادآور حقارت فرهنگي پانتركهاست)، دست از دامان وي برندارند!
+ مقبوليت يا عدم مقبوليت جنگ افروزان تاريخ (افشين زند)
+ پانتركيسم و تاريختراشي (محسن)
+ پانتركيستها يا ديوانهاند يا خائن (رؤيا نامور)
۱۴ بهمن ۱۳۸۲
رقص در ايران باستان
تصوير رقاصان انفرادي و گروهي كه بر سفالينههاي به دست آمده از كاوشگاههاي پيش- تاريخي ايران (مانند: تپهي سيلك و تپهي موسيان) نقش شده است، ديرينگي هنر «رقص» را در ايران گواهي ميدهد.
برپايهي گزارش «دوريس ساموسي» (apud Athenaeus, Deipnosophistae 10.434d)، پارسهاي هخامنشي درست به سان فراگيري اسبسواري، رقصيدن را نيز ميآموختند و به تمرينات ورزشي براي "افزايش قدرت بدني" توجه داشتند. در ضيافتي كه «اخوآرتس» (Oxyartes)، شهربان سغد، براي اسكندر مقدوني برگزار كرده بود، «سي دوشيزهي نجيبزاده»، شامل «رخانه» (Roxane)، دختر شهربان، خدمتكاري كردند (Curtius Rufus, 8.4.22-23) و «در رقصي شركت نمودند» (Plutarch, Alexander 47.7). شادترين شيوهي رقص، سبك «پارسي» بود، رقصي نظامي كه در آن، اجرا كننده دو سپري را كه حمل ميكرد، با به هم كوفتن به صدا در ميآورد و «كاملاً هماهنگ با موسيقي فلوت، به پايين خم ميشد و سپس دوباره بر ميخاست» (Xenophon, Anabasis 6.1.10). سالي يك بار در جشن مهر (ايراني كهن -Mithrakana* > پارسي نو: Mehrgan)، كه شاه بزرگ مجاز به مست شدن بود، وي به شيوهي «پارسي» ميرقصيد، در حالي كه ديگران از رقص در آن روز پرهيز ميكردند (Ctesias and Duris of Samos apud Athenaeus, Deipnosophistae 10.434e). بر پايهي ديدگاه Curt Sachs [كورت ساكس] (World History of Dance, tr. B. Schonberg, NewYork, 1937, p. 30)، يونانيان اين شيوهي «رقص قزاقي» را از پارسيان اخذ كردهاند.
در طي دوران هلنيستيك، تئاتر و رقص يوناني، به ويژه به واسطهي پارتها (cf. Plutarch, Crassus 33.1-2)، با ذوق و سليقه و سنت ايراني سازگار شد. پارتها شيفتهي جشن و رقص بودند (Philostratus, The Life of Apollonius of Tyana 1.21). هنگامي كه «اردوان» پنجم (اردوان چهارم در "گاهشماري جديد"؛ نگاه كنيد به: Encyclopaedia Iranica II. p. 647) جشني را براي استقبال از امپراتور روم Caracalla، كه دختر وي را خواستگاري كرده بود، تدارك ميديد، پارتها، كه با تاج گل آراسته شده و به طور فاخري لباس پوشيده بودند، «همنواخت با نواي فلوتها و نيها و كوبش طبلها جستوخيز ميكردند. اين، شيوهي رقص محبوب آنان در مواقعي است كه مقدار بسيار زيادي باده نوشيدهاند» (Herodian, 4.11.3).
در طول دوران هلنيستيك و پارتي، رقص، نمود فراواني نيز در هنر يافت، براي نمونه: پيكرهي سفالين دختري رقاص كه از Dura-Europus به دست آمده؛ پيكرههاي برنزي زناني بندباز با جامهاي پارتي از Olbia؛ ديوارنگارههاي زوجها يا گروههايي رقصنده از كاوشگاههاي Hatra در ميانرودان، تپراق قلعه در خوارزم، و كوه خواجه در افغانستان؛ برجستهنگاريي گچي از مردي رقاص با قبا و كلاه دراز "سكايي" از قلعهي يزدگرد در كردستان.
ساسانيان، موسيقي و آواز ِ همراه آن را بسيار ارزنده ميدانستند. بهرام گور (438-420 م.) پادشاه خوشگذران ساساني، كه به سبب دلبستگي بسيارش به موسيقي مشهور بود، دختران آوازخوان و رقاص را فرادست ميآورد. طبق داستاني، سه دختر يك دهقان از وي پذيرايي كرده بودند: «يكي پايكوب (رقاص) و دگر چنگزن // سه ديگر، خوشآواز لشكرشكن» (شاهنامه، جلد 7، انتشارات ققنوس، 1378، ص 1538). زنان رقاص از جملهي تصاوير موزاييكهاي تزييني كاخ شاپور يكم (270-240 م.) در «بيشاپور»اند. چهار دختر رقصندهي داراي نشانهاي فرخنده (ظاهراً پيكرههايي به شكل پرندگان، گلها، و جانوران) بر كوزهاي نقرهاي از سدهي ششم، به دست آمده از كلاردشت مازندران (اينك در موزهي ايران باستان) تصوير شدهاند؛ بر كوزهاي نقرهاي از سدههاي 7-6 م.، محفوظ در موزهي متروپليتن هنر نيويورك، رقصندگان به سان «ساقيها» نمايش داده شدهاند؛ آنان «جامههايي چسبان، با آستين دراز و از جنسي شفاف پوشيدهاند» و جز آن، «قطعه پارچهاي نيز بدنشان را در زير رانها در برميگيرد». هر كدام نيمتاج گوهرنشاني را بر سر گذاشته و گردنبند، پايبندها و گوشوارههايي را آويختهاند. از تاريخي كمي متأخرتر، پيالهاي به شكل قايق در گالري هنر والترز بالتيمور موجود است كه با صحنهي برتختنشيني، و بر كنارههاي باريكتر آن، با دو رقاص برهنه كه پوشش خود را به هوا افكندهاند، آراسته شده است.
ديوارنگارههايي متعلق به سدهي ششم ميلادي از «پنجيكنت»، با تصويري از رقاصان، گواه و نشانهاي از جنبهي رسمي و آييني رقص را در شرق ايران فرادست ميآورد. *
* A. Shapur Shahbazi, "Dance I. in pre-islamic Iran": Encyclopaedia Iranica, vol. 6, 1993, p. 640-41
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ دوست گرامي آقاي آرمان (يك كنكوري) پرسيده بودند كه «چرا ايرانيان برخلاف ملل مغلوب [در برابر اعراب] مخصوصاً مصريان، هيچ گاه هويت ايراني خود را از دست ندادند و آيا قبل از شاهنامه اين هويت فراموش شده بود؟». به گمان من در موضوع مورد نظر ايشان، به جاي «هويت ايراني» بهتر از «فرهنگ ايراني» سخن گفت؛ چرا كه با غلبهي اعراب بر ايران، دين ايراني، حكومت ايراني و مرزهاي جغرافيايي (قلمرو) ايران يكسره فروپاشيده بود و ديگر عنصر خاصي كه نمودار تمام عيار و كلان هويت ايراني باشد، بر جاي نبود. تا آن كه در سدههاي بعد، دين ايراني، حكومت ايراني و قلمرو ايراني مجدداً پديد آمد و آن گاه هويت ايراني دوباره استوار گشت. اما «فرهنگ ايراني» اعم از زبان و رسوم اجتماعي و مانند آن، در ميان تودهي مردم و در تمام اين اعصار، زنده و پابرجا بود. پس از عصر ساسانيان، چه در سدههاي پيش از فردوسي و چه پس از آن، تا برآمدن دوبارهي دين و دولت و قلمرو ملي و ايراني - مشخصاً در عصر صفوي - هويت ايراني كاملاً پا نگرفت. در آن دوران، مردم ايران كه فرمانبردار خليفهي عرب و حاكمان وابسته به او بودند، صرفاً مسلمان دانسته ميشدند و هويت و تفكيك اجتماعي و قومي خاصي براي آنان متصور نبود (البته به جز اوايل عصر اسلامي). اما اين كه چرا ايرانيان فرهنگ ايراني خود را نه همچون بسياري از ملتهاي ديگر، از دست ندادند، بدان سبب است كه ايران پيش از اسلام هم برخوردار از فرهنگ و ادب و دانشي پويا و درخشان و پربار بود، و هم اين كه از ديرباز دولتهايي خودي و ملي بر آن فرمان رانده بودند كه مقوم و حامي فرهنگ ايراني بودند. اما مصر به ويژه از آن رو كه براي صدها سال مستعمرهي دولتها بيگانه (پارسها، مقدونيان، روم) بود، توان و استقلال فرهنگي خود را از دست داده و ديگر چنان سرمايه و دستمايهاي در اختيار نداشت كه پس از غلبهي اعراب بتواند فرهنگ ملي و قُبطي خود را احيا كند. اين را نيز بيافزايم كه نيرومندي و غناي فرهنگي ايران بود كه سرانجام باعث و بسترهي شكلگيري مجدد هويت ايراني در اعصار پس از اسلام شد و اگر مصريان نيز داراي چنان فرهنگ سرزنده و پويايي در دوران نزديك به غلبهي اعراب بودند، شايد امكان برقراري مجدد هويت مصري (يعني مصر قبطي) براي آنان نيز ميتوانست فراهم باشد.
آرمان عزيز تعريفي نيز از معناي «قوم» و «ملت» خواسته بودند. «قوم» عبارت از اجتماعي از انسانهاست كه برخوردار از خون و تباري مشترك، يا به عبارت ديگر، نيايي واحد و مشتركاند كه بر محور آن، در چارچوب اين اجتماع، پيوستگي و يكپارچگي يافتهاند. قومها عموماً گروههايي كوچك و درونگرا هستند. اما «ملت» عبارت از اجتماعي بزرگ از انسانهاست كه برخوردار از همسرنوشتي تاريخي و فرهنگياند و به وحدت و يكپارچگي بر محور قانون اساسي مشترك دست يافتهاند.